من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 155
قسمت ۱۵۵:
هاه؟ کجا...؟ نواه بین ازدحام جمعیت ایستاد و به زمین نگاه کرد. اون میتونست زمین تخته پوش شده رو به جای سنگفرش آجری ببینه.
«آه؟»
همون موقعی که سرش رو برگردوند، اخم کرد و اون موقع متوجه شد توی چه گروهی رفته. پشت سرش، میتونست حروفی که واضح 'دروازهی سه' رو روی ستون آهنی نوشته بود رو ببینه.
«همهی منابعی که بهش نیاز دارین اون پایین تهیه شدن، نگران نباشین! لوسی، دستگیره رو پایین بکش.»
زمین شروع به ترق و تروق کرد. نواه به همراه موئل بدون حس پلک میزد و همین طور که ازدحام جمعیت جلوی روشون به بالا میرفتن، دنبالشون رفت.
«خب...؟»
حدود ده دقیقهی بعد، تا به خودشون اومدن متوجه شدن که لباس معدنچی آبی به تن کرده بودن و کلاههایی که چراغ روشون داشت به سرشون زده بودن. اونا به همراه گلهی معدنچیا داشتن کلنگشون رو با خودشون به جلو میکشیدن.
یه دفعه کی به یه معدنچی تبدیل شدم... هی، کی میخواد بهم بگه این اتفاق چطور افتاد؟ اونا همین جور پشت سر معدنچیا به راه افتادن و خندهای از دهن نواه بیرون اومد. البته، نواه نقشه کشیده بود که به پایین معدن بره، پس هیچ نیازی نبود که وحشت کنه و برگرده، ولی یه جورایی این شرایط براش خندهدار بود.
یه طبقه پایینتر از دروازه اتاق انبار منابع بود که توش لباسای معدنچیا و تجهیزاتشون قرار داشت. وقتی نواه لباسش رو با لباس درست تعویض کرد و ابزارها رو با خودشون آوردن، مافوقش اون و موئل رو که توی دستش نگه داشته بود، برای این که دنبال راه بقیهی جمعیت برن، به سمت جلو هل داد.
نواه با خودش فکر کرد، باید مثبت فکر کنم؟ به هر حال که نواه برای شب کاری نداشت که با موئل انجام بده، و از اونجایی که موئل گفته بود که تیم معدنچیا هر شیش ساعت عوض میشه، اونا تا نیمه شب میتونستن به بالای زمین برگردن. تا اون موقع، نواه میتونست دور معدن رو بگرده.
جادهی معدن به اون اندازهای که نواه به طور سربسته فکرش کرده بود، تاریک و ناهموار نبود. چراغای روشنی از دو طرف راه آویزون شده بودن و دیوارههای معدن با تختههای چند لایهی کلفت پوشونده شده بودن و راه رو برای این که بشه راحت توش قدم گذاشت، آسون کرده بودن.
نواه از مردی که یه قدم جلوتر بود، پرسید:«هی، اینجا همون مسیریه که به طرف کارگاه میره؟»
«بله. اگه همین راه رو مستقیم برید، به دری برمیخورید که به دیوارهی معدن میره. پشت اون در، برای رفتن به هر طبقه باید قطار بگیرین.»
«هر طبقه؟ میدونین این تیم به کدوم طبقه میره؟»
«ما که بردههای معدن نیستیم، پس اصلاً مهم نیست چقدر پایین بریم، ما رو فقط تا طبقهی وسطی میبرن. حتماً خیلی عجله داشتی که بچهت رو با خودت آوردی، پس نیازی نیست زیاد نگرانش باشی. به هر حال با معدنچیا قراره یه تیم بشیم.»
قرار بود ازدحام جمعیت به دو گروه که شامل افرادی که دنبال مکانی که با به دست داشتن ابزار تشخیص دهندهی نیروی جادویی، به دنبال سنگ مین مدفون شده میگشتن و افرادی که با به دست داشتن کلنگ اون سنگ مین رو استخراج میکردن، تقسیم بشه. نقش راهنمای معدن فقط نگه داشتن یه عصا و چراغ بود، به خاطر همینم طبیعی بود افراد معمولیای که هیچ تجربهای نداشتن این نقش رو ایفا کنن.
در اصل، حفاری معدن فقط کار بردههای معدن بود، ولی به خاطر کمبود نیروی انسانی، اونا آدمای معمولی رو هم توی این کار آورده بودن.
وقتی به دروازه رسیدن، معدنچیایی که قبلشون اومده بودن، منتظرشون وایساده بودن. همین که نواه اونا رو دید، فوراً معنی 'بردهی معدن' رو متوجه شد. نواه انتظار داشت چون اونا بیشتر روز عمرشون زیر خورشید نیستن، رنگ پریده باشن، ولی بدنشون توسط کلنگکاری که انجام میدادن، پر از ماهیچه بود.
بیشتر معدنچیا زیر تجهیزات محافظتیشون، لباسای گشاد بدون آستینی که ماهیچههای بازوشون رو نشون میداد، پوشیده بودن. ولی بیشترشون، صورتهای خسته و تاریک داشتن. بعضی از اون افراد، آزادانه پیپ میکشیدن.
خب، بر اساس شرایط سختی که دارن باهاش کار میکنن، به تدریج خودشون رو به اندازهی یه برده پایین آورده بودن.
مطمئناً، حقوقشون رو پایمال کرده بودن و اونا هم از این موضوع خبری نداشتن. در حینی که نواه از ناراحتی نوچ کرد، سرپرست دور و برشون میپلکید و شروع به جفت و جور کردنشون کرد.
«حالا، اون مرد جوون همراه آرنولد به زیرزمین دومی بیا. اون خانمی که اونجاس با این یکی به طبقهی سوم بره. بچه، تو به همراه این آقا برو. خب، خانمی که اونجاس...» سرپرست جلوی نواه ایستاد و دور وبرش رو نگاه کرد و معدنچیای رو دید که هنوز همگروهی نداشت.
امیدوارم زیادی زحمت بهم ندی. به هر حال نواه نیاز داشت که تنها گذاشته بشه که داخل معدن بچرخه، ولی تنها وقتی امکانش براش فراهم بود که با کسی جفت بشه که غلبه بهش زیاد سخت نباشه. نواه با حالت چهرهی زشتی که انگار تهدید آمیز به نظر میومد، به معدنچیا نگاه کرد.
یه دفعه، سرپرست چشمش رو باز کرد و پشت شونههاش نگاه انداخت و گفت:«اوه، تو یه همگروهی داشتی. ببخشید، خانم.»
«ببخشید؟»
«حتماً گیج شدی. اون منطقه طبقهی هشته.»
«بله، بله...»
موئل که نواه رو بغل کرده بود، سرش رو کج کرد. اگه موئل یه چهرهی بدی به خودش گرفته بود، باید ناراحتیش رو نشون میداد، ولی به طرز غیر منتظرهای، اون پسر بچهی کوچولو آروم بود. اون حتی دستش رو به روی شونهی نواه دراز کرد.
نواه که تعجب کرده بود، سرش رو در حالی که بالا رو نگاه میکرد، چرخوند و مردی رو دید که بر خلاف بقیهی کارگرا، بندهای سیاهی پوشیده بود. تفاوت هیکلشون برای نواه کافی بود که بدون این که صورتش رو نگاه کنه، بشناستش. قلبش شروع به تند زدن کرد.
اون مرد بدنش رو به طرف نواه خم کرد و با صدای آرومی توی گوشش زمزمه کرد:«جادهها اینجا ناهموارن. اگه بچهت رو توی دستت بگیری، ممکنه بیوفتی.»
قبل از این که نواه بتونه بهش جواب بده، اون موئل رو گرفت و توی دستش نگهش داشت. در همون حین، مافوقشون دستش رو تکون داد و به طرفشون داد زد. «گروه هشت! زود بیاین پایین!»
همین که نواه میخواست بچرخه و به صورت اون مرد نگاه کنه، صدای مافوقش که پنج برابر بلندتر شده بود، جلوی دروازه نعره زد. دست بزرگی شونهی نواه رو گرفت و اونو به طرف جلو هل داد.
دروازهی معدن یواش یواش داشت باز میشد.
کتابهای تصادفی
