فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 154

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۵۴:

نواه نه تنها ابزار جادویی الیونورا رو با خودش آورده بود، بلکه دستبند کایل که از ساختمون فرعی اداره‌ی تحقیقات و امنیت بهش داده شده بود، رو هم به همراه داشت. نواه دونالیان رو محکم بست و بدون زحمت چندانی اونو به داخل معدن هل داد.

«آه، باب...»

«ساکت باش. اگه وقتی داری سر و صدا میکنی گیر بیوفتی، چهار و نیم میلیون پوند برای شکستن گردنت غرامت میدم.» تهدیدای نواه خیلی زود دونالیان رو سر جاش خفه کرد. بعد از این که نواه اونو خوب جاسازی کرد، اون قرارداد امضا شده رو برداشت.

قرارداد خرید، که گفته شده بود که مالکیت و حقوق اجرایی معدن مائوبیانا رو در ازای چهار و نیم میلیون پوند به کس دیگه‌ای میبخشه، حاوی اسمی بود که به چشم نواه خوشایند میومد: الیونورا آسیل.

پارک نواه، تو یه شغل پیدا کردی. باورم نمیشه که واقعاً پولدار شدم. این موضوع که جوری پولای الیونورا رو مثل آب روون ریخت و پاش میکرد، کمی ادیتش میکرد، ولی مگه به خاطر سوابق درخشانش نبود که نواه الان به این همه دردسر افتاده بود؟

«من این پولو میگیرم، زمینو میخرم، نوکرم کایل رو استخدام میکنم...»

نواه در حالی که داشت برای خودش زیرلبی حرف میزد، از دفتر کالتون بیرون رفت. به کارگرای دفتری که کارفرماشون تغییر پیدا کرده بود، بعد از مرخصی یه روز کامل تفریح تعلق گرفته بود.

وقتی یه معدنی به ارزش نجومی با قیمت پایینی به دستش گرفته شده بود، از بین بردن علف‌های هرز قبل از این که استفاده بشه ضروری بود. اگه افراد دیگه داستان‌های دونالیان رو میشنیدن، اوضاع وحشتناک میشد، ولی نواه هیچ اهمیتی بهش نمیداد. اگه این معدن گهواره‌ی اژدها باشه، باید شبیه پتوی موئل باشه. چه نواه داشت شجاع‌تر میشد یا نه، اصلاً از این معدن محزون نترسیده بود، به جاش به نظرش خیلی آشنا میومد.

رنگ‌های نارنجی تیره و قرمز خونین خورشید که داشت تغییر می‌کرد، نشون میداد که داره غروب میکنه. نور نارنجیش روی خیابونای شهر کوچیکی که توی مرز مائوبیانا بودن، نقش میبست. باد لطیف و سردی افراد تنها رو دلداری میداد. وقت شام بود؛ ازدحام مردم بقالی‌ها و بارها رو پر کرده بود.

«نواه!» درست به موقع، یه پسر بچه‌ی مو فرفری سیاه از قطاری که به طرف مغازه‌ی خواروبار فورشی‌ای که رو به روی دفتر بود می‌ایستاد، پرید بیرون.

«مو، چطور بود؟ پیداش کردی؟»

«من اون پیرمرد رو پیدا نکردم، نواه. اینجا جای جالبیه. اینجا پر از روحه!» پسر بچه‌ی کوچولو دست نواه رو گرفت و شروع به گفتن چیزایی که دیده بود کرد. همین طور که موئل پشت سر هم وراجی می‌کرد، یه کلمه توجه نواه رو به خودش جلب کرد.

«گفتی روح؟»

«آره! هنوز صورتشون رو ندیدم چون خیلی پایین بودن. ولی صداهایی هستن که میگن سلام. اگه نواه هم بهشون گوش میداد میتونست صداشون رو بشنوه!»

تو گفتی که اینجا گهواره‌ی اژدهاس، ولی اون چیزی که زیر رودخونه زندگی میکنه یه هیولا نیست، بلکه یه روح اژدهاس؟ نواه همین طور که موئل راه رو بهش نشون میداد، دنبالش رفت و سعی میکرد صداها رو بشنوه، ولی اون صداها به گوشش نمیرسید. شاید به خاطر این زنجیری بود که طنین بین اژدهای جوون و خودش رو سد کرده بود، این طور شده.

نواه از موئل پرسید:«راهی برای پایین رفتن پیدا کردی؟»

«راه‌های انسانی زیادی هست. هر چند ساعتی، یه گروه آدم میرن پایین و میان بالا و دوباره میرن پایین.»

منطقه‌ای که معدن مائوبیانا توش قرار داشت، از دورازه‌ی یک تا دروازه‌ی ده طول داشت، و مکانی که نواه و موئل الان توش بودن، دروازه‌ی سه بود. به نظر میومد کارگرای معدن قبل از این که پایین برن گروه گروه میشن.

همین طور که اونا زیر نور لامپای نارنجی خیابونایی که با بارها و مسافرخونه‌ها پر شده بودن راه میرفتن، نواه افکارش رو سر و سامون داد. «خب، امشب توی مسافرخونه میخوابیم. کایل رو توی ایستگاه فرعی نویسکوشا پیدا میکنیم، و بعدش به پایین معدن میریم-»

«پنج پوند در روز! اضافه حقوق برای کار شبونه هم داره، پس یه امتیاز محسوب میشه! ده پوند!»

نقشه‌های نواه زیر صدای رعدآسایی که از یه میکروفون پنج برابر بلندتر بود، مدفون شد.

«هی، خانمی که اونجایی! یه روز کار میکنی که ده پوند بگیری؟»

«چی؟ نه، کار نمیکنم.»

به خاطر کمبود داوطلب برای کار توی معدن، چون میخوان کار به هر نحوی انجام بشه، حتی اگه کسی معدنچی هم نباشه، اونو داخل معدن هل میدن. نواه در حالی که از اون مردی که داشت جیغ میزد دوری میکرد، دست موئل رو گرفت و بین ازدحام گم و گور شد. نواه برای این که مبادا لباس مجلسیش مشخص بشه، روپوشش رو محکم بست. اوه، حالا که بهش فکر میکنم، کلاهم رو توی دفتر جا گذاشتم. اون کلاه پردار، خیلی دوستش داشتم...

«باشه، خوبه! اگه تو توی نویسکوشا به دنیا اومدی و بزرگ شدی، باید به طرز پیش فرض بدونی چطوری کلنگ به دستت بگیری، چه مرد باشی، چه زن، چه بچه، یا حتی پیرمرد!» معدنچی کابل بلندگو رو دور گردنش پیچید. بعدش، شروع به شمردن سر آدمایی که تونست برای فرستادن توی معدن جمع کنه کرد. «...بیشت و هشت، بیست و نه، سی. خوبه. بیاین مستقیم برین اون پایین!»

کتاب‌های تصادفی