فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 157

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۵۷:

«نه، این طوریا نیست...» نواه که از دهنش اطلاعاتی که در مورد لنیا و نقشه‌های فرضیش کشف کرده بود داشت فوران میکرد، نگاهش رو از کایل به جای دیگه معطوف کرد.

«آه... پس، لنیا والتالیر واقعی گمشده. حالا، یه لنیای تقلبی و یه دونه اصلی هست. من در موردش مشکوک بودم، ولی همین الان تو این راز رو حل کردی.»

«کارم رو خوب انجام دادم، درسته؟ پس بهم غرغر نکن.» نواه به پایین نگاه کرد، ولی چشمای کایل هنوزم به نظر میومد روی صورتش متمرکز شده. در غیر این صورت، لپ راستش نباید این جوری داغ میشد.

کایل یه جورایی با لحن مشکوک پرسید:«کارت خوب بود که گیر نیوفتادی.» یه تعریف از بین لبای کایل به همراه خنده‌ی کوتاهی خارج شد. «در واقع، کتابخونه‌ی دپارتمان جادو به هیچ صورتی برای اداره‌ی تحقیقات و امنیت در دسترس نبود، به خاطر همینم از نقشه‌م جداش کردم. این یه برداشت غیر منتظره‌س... خانم نواه، شما چه طور اجازه پیدا کردین که به داخل کتابخونه برید؟»

«اگه منظورت اغوا کردن آدریانه، این کارو نکردم!»

«خوشحالم اینو میشنوم.» کایل که الان چونه‌ش رو روی سر نواه گذاشته بود، به نظر میومد که داره افکارش رو سر و سامون میده و پشت سر هم چند کلمه‌ای زیر لبی گفت.

نواه تموم سعیش رو کرد که از وجود کایل بر حذر نباشه و دعا کرد قطار به سرعت به مقصدش برسه. خیلی زود، واگن چرخدار در حالی سرعتش رو بیشتر کرد که چراغای تونل پشت سر هم جلوی چشمشون میرفتن و میومدن.

یه دفعه کایل چونه‌ش رو به شونه‌ی نواه زد و زمزمه کرد:«اوه، وقتی از این تونل عبور کنیم، منظره‌ای رو می‌بینین که به ندرت میشه اونو جای دیگه دید. از اونجایی که شما هم اینجایین، خیلی فرصت کمیاب و بزرگیه که بخواین از دستش بدین، پس چشمتون رو نبندین.»

نور سوسوکنانی اون دوردست‌ها در پایان راه آهن وجود داشت. همین طور که قطار غژغژکنان با سرعت بیشتری در طول خط راه آهن حرکت میکرد، نوری که اول به اندازه‌ی یه اتم بود، به تدریج به اندازه‌ی یه توپ بزرگتر شد، و خیلی زود چشمشون رو به خودش گرفت. همراه ترق و تروق‌های قطار، نور نارنجی واگنشون رو در هم بلعید.

نواه به واکنش به اون نور شدید، چشماش رو بست. در همون لحظه، کایل که دستش رو دور کمر نواه پیچیده بود، بدن نواه رو به سمت راست کج کرد و گفت:«چشماتون رو باز کنین، خانم نواه.»

همین که نواه چشمش رو باز کرد، منظره‌ی باشکوهی رو جلوی چشمش مشاهده کرد. اون چیزی که جلوی روش داشت به دید میومد، منظره‌ی زیبایی از معدن مائوبیانا بود. اون طرف معدن، آسمون با تنالیته‌های رنگ خالص قرمز و بنفش نقاشی شده بود.

قطار داشت در امتداد خطوط راه آهن که روی دیواره‌ی بیرونی معدن بود حرکت میکرد. گودال بزرگ و مصنوعی از هر طرف به ظاهر شبیه صخره‌ی سنگی‌‌ای به نظر میومد که انگار توسط یه ابزار بزرگ کنده شده بود. اونجا کارگاهی بود که معدنچیا توش کار میکردن.

و زیرش، رودخونه‌ی پهناور زمردی وجود داشت که به قدری عمیق بود که به رنگ سیاه میزد؛ اگه یه نفر دیگه این منظره رو میدید سرگیجه میگرفت. رودخونه‌ای که انگار غروب خورشید رو تداعی میکرد، جوری که انگار میلیون‌ها سنگ یاقوت یا الماس بین آب‌هاش ریخته شده باشن، به رنگ روشنی میدرخشید.

نواه که زبونش بند اومده بود، به منظره‌ی نفسگیر جلوی روش نگاه کرد. اون کاملاً وضعیت خطرناکی که توش بود رو پاک از یاد برده بود. این یه صحنه‌ی تماشایی بود، به اندازه‌ی همون لحظه‌ای که اژدهای سیاه رو دید که از دریای عمیق آبی به آسمون پرواز می‌کنه، براش دیدنی بود.

«مائوبیانا، گهواره‌ی اژدها.» کایل زمزمه کرد:«با این که محصول دست بشره ولی زیباس، درست میگم؟»

دقیقاً، دیدن گودال بسیار بزرگی که تا همین صدهزار سال پیش، قسمتی از محدوده‌ی کوهستانی به حساب میومد حیرت آور بود. نواه که نمیتونست از اون رودخونه‌ی زمردی چشمش رو برداره، زیرلبی گفت:«خیلی قشنگه. خوشحالم اینجا رو خریدم.»

«چیکار کردی؟»

نواه با حیرت به بالا نگاه کرد، بعدش متوجه فاصله‌ی نزدیک بینشون شد، و خیلی زود نگاهش رو کایل دزدید. کایل که هیچ جزئیاتی رو جا نمیندازه، با اصرار پرسید:«حالا که بهش فکر میکنم، خانم نواه، شما کی اینجا رسیدین؟ دقیقاً چه بهونه‌‌ای برای وزیر راسینل جور کردین؟»

«بهونه‌ی کار داوطلبانه. من تو راه رفتن به فوگین بودم، به جاش یواشکی سوار قطار نویسکوشا شدم. میدونی که اصلاً موقعیتی نداری که بخوای منو سرزنش کنی، مگه نه؟» نواه با عجله بهونه پشت بهونه رو از ترس این که کایل سرزنشش کنه، تحویلش داد. بعدش، نواه اونو تحت نظر گرفت. از چشمای کایل که تقریباً زیر کلاهش پنهان شده بودن، نور مشکوکی مشخص بود.

نواه که داشت به نوک چونه‌ی کایل نگاه میکرد، تونست دهنش رو باز کنه و بگه، «پس این لباسا واسه‌ی چیه؟ داری مأموریت مخفیانه انجام میدی؟»

«یه چیزی تو مایه‌های اون. من فکر کردم خودم بیام و به معدن سر بزنم و درست به موقع، یه نفر دیگه به طور مرموزی ناپدید شد. میتونیم با هم درموردش تحقیق کنیم.»

«من شنیدم توی رودخونه یه هیولاس...»

«چه هیولا باشه چه مجرمایی باشن که دارن سنگ مین رو میدزدن، قضیه رو میفهمیم. ولی وزیر راسینل مگه نگفت که بالاخره میتونی این مهار کننده رو از گردنت باز کنی؟» کایل به زنجیری که دور گردن نواه بود و با یه شالگردن پوشیده شده بود انگشت زد، و غرغرهایی که قبل از این که بره چندین بار در روز بهش میگفت رو تکرار کرد. نواه که اون مرد داشت رو اعصابش داشت راه میرفت، چون نمیخواست دیگه بیشتر از این غرغری بشنوه، سرش رو محکم به سینه‌ی کایل کوبید.

همین طور که اونا در سکوت با هم بحث میکردن، موئل به اون منظره‌ی پایین قطار با نگاه متحیر چشم دوخت. پسر بچه‌ی کوچولویی که روی نرده نشسته بود، بدنش رو به بالا کج کرد. موهای فرفری مشکیش توی باد می‌رقصیدن. نواه بعد از شنیدن پچ‌پچ‌های زیرلبی موئل، سرش رو به طرف اون بچه چرخوند.

«... حس میکنم برگشتم توی تخمم.»

کتاب‌های تصادفی