فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 158

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۵۸:

موئل یکی از دستاش رو به طرف رودخونه دراز کرد. همین طور که به پایین سرازیری معدن حرکت میکردن، سرعت قطار هنوز تند و شدید بود، ولی موئل دستش رو آزادانه و بدون هیچ ردی از نگرانی به داخل رودخونه بالا و پایین میکرد.

جریان آب آرومی زیر موج‌های کوچیک رودخونه بالا اومد. نواه چشمش رو باریک کرد و سطح آب رو نگاه کرد. یه جورایی، به نظرش اومد که اون موج‌های آب یه جور ریتم رو دنبال میکنن...

یه چیزی از سطح آب بالا زد و روی آب نقش دایره دایره ایجاد شد. بیشتر از یکی دوتا از اون چیزا رو سطح آب وجود داشتن. ظاهراً اژدهای جوونی که باعث و بانی این تاثیر مرموز بود، با چشمای پر از اشتیاق به نواه برگشت نگاه کرد. نواه یه بار سرش رو تکون داد. «الان نه. باید مراقب باشی.»

«پس، میتونم بعدش برم؟» موئل که مشتاق بازی بود، دستای کوچیکش رو مشت کرد و فشار داد. مشخص بود اون پسر بچه‌ی کوچولو چی میخواست. اون میخواست به شکل اصلیش برگرده، ولی نواه هم آدم قاطعی بود. «نه. تا وقتی کارمون تموم نشده نباید تو دردسر بیوفتی-»

«نه.»

اون کسی که حرف نواه رو قطع کرد، به طور غیر منتظره‌ای کایل بود.

«دیر یا زود، نه، توی یکی دو ساعت آینده، فکر کنم باید به شکل اصلیت برگردی، مو.»

چهره‌ی موئل بلافاصله از خوشحالی روشن شد و با بی‌دقتی به دست کایل محکم چسبید.

«جدی؟»

«جدی؟»

همین طور که نواه و موئل همزمان ازش یه سوال رو پرسیدن، کایل خندش گرفت و بدون این که چیز دیگه‌ای بگه، دستش رو دور کمر نواه محکم فشار داد. لرزش شدیدی با صدای به موقع تلق تلق به قطار اصابت کرد. یواش یواش قطار شروع به کند شدن کرد، و مسافران داخلش این طرف و اون طرف شدن. اون دور دورا، معدنچیا میتونستن یه چشمه از ورودی کارگاه رو ببینن.

«تیم طبقه‌ی سوم زیرزمینی، پیاده بشن!» وقتی قطار جلوی ورودی ایستاد، یه گروه از آدما از قطار بیرون رفتن. تنها همون موقع بود که نواه تونست کمی از کایل فاصله بگیره.

«گفتیم کدوم طبقه باید پیاده بشیم؟ طبقه‌ی شیشم زیرزمینی؟»

کایل همین سور که قطار دوباره شروع به ترق تروق کرد، شونه‌ی نواه رو گرفت و جواب داد:«نه، ما پیاده نمیشیم.»

«چی، پیاده نمیشیم؟ چرا؟»

تنها همون موقعی که قطار برای سومین بار ایستاد، نواه متوجه جواب سوالش شد. وقتی فقط سه نفرشون باقی موندن، تنها همون موقع بود که کایل گفت:«مو، اونو به خواب بفرست.»

موئل بدون این که معطل کنه، دستورات کایل رو به همون سرعتی که دستورات نواه رو انجام میداد، اطاعت کرد. بعدش، نواه راننده‌ی قطار رو دید که روی صندلیش خوابید و پایین رفت. کایل که راننده‌ی خوابیده رو به کنار کشید، دستگیره‌ی حرکت دستی رو پایین آورد. قطار که روی بیشترین حد سرعت قرار داده شده بود، با سرعت مهیبی در امتداد خطوط راه آهن شروع به حرکت کرد. همین طور که موئل انگشتش رو به هم زد، اون مانعی که روش نوشته شده بود، 'محدوده‌ی ممنوع'، که خط راه آهن رو سد کرده بود، به طرف دیگه پرتاب شد.

نواه که محکم نرده‌ی قطار رو چسبیده بود، به طور مبهمی جیغ کشید:«تا چقدر باید جلو بریم؟»

«ما تا زیر محدوده‌ی ممنوع میریم. تا اونجایی که میشه باید زود این کارو بکینم که بقیه‌ی معدنچیا متوجهمون نشن.»

کارگاهی که نسبت به بقیه‌ی کارگاه‌ها به رودخونه نزدیک‌تر بود، مقصدشون بود که یکی از جاهایی بود که معدنچیا همه با هم توی اونجا ناپدید شده بودن و حالا رفتن به اونجا محدود شده بود. همون موقعی که کایل با نواه و بچه تجدید دیدار کرد، به نظر میومد تحقیقاتش رو فوراً شروع کرده.

نواه که از این سواری ناخوشایند داشت حالت تهوع میگرفت، سرش رو از نرده بیرون برد و به لبه‌ی مواج رودخونه نگاه کرد. قطار داشت توی این معدن بزرگ با سرعت وحشتناکی به جلو میرفت و به تدریج به پایین‌ترین کارگاهی که توی معدن بود حرکت کرد. خیلی زود، غروب خورشید از چشمشون محو شد.

تق... کایل دستگیره‌ی ترمز رو کشید در حالی که بدنشون به جلو هل داده شد، با صدای جیرجیری، چرخ‌های واگن قطار روی راه آهن سابیده شدن.

«مامانی!»

«خانم نواه، خوب خودتون رو نگه دارین.»

«من اصلاً مثل تو تعادل ندارم...» نواه آه کشید و نرده رو محکم گرفت. همین طور که بالا تنه‌ی خودش رو بلند میکرد، یه مهی جلوی چشمش بلند شد. بعدش قطرات آب روی صورتش ریخته شد. نواه صورتش رو پاک کرد و جلوش رو دوباره نگاه کرد و رودخونه‌ی فیروزه‌ای درست زیر راه قطار دیده شد. یه چیز نامرئی‌ای جریان آب رو نصف کرد و به بالا اوج گرفت و بعدش توی رودخونه دوباره ناپدید شد.

اون چیه...؟ نواه برای این که مطمئن بشه چشماش دارن درست می‌بینن، اونا رو به هم چلوند، ولی یه بار دیگه این تأثیر جلوی چشمش رخ داد. واضح بود که همین طور که موئل از قطار پیاده شد، به همراه انگشتای موئل حرکت میکرد.

نواه به طور غریزی مهارکننده‌ای که دور گردنش بود رو به دست گرفت و حساسیت نیروی جادوییش رو بالا برد، و قطاری که داشت غژغژ میکرد و میلرزید، کامل سرجاش متوقف شد. به غیر صدای گاه و بی‌گاه موج آب که به این طرف و اون طرف پخش میشد، سکوت آرومی فضا رو در برگرفت.

نواه نفسش رو حبس کرد و به اطرافش نگاه کرد. در سمت راستش رودخونه‌ی فیروزه‌ای قرار داشت، و در سمت چپش ورودی تونلی که تابلوی 'شماره‌ی ۲۳' روش آویزون بود جا گرفته بود. ورودی اون تونل با دروازه‌ی آهنی‌ای کاملاً بسته شده بود. کایل که داشت دکمه‌ها و دستگیره‌های کنترل قطار رو فشار میداد، از قطار بیرون پرید.

سپس، نواه رو صدا زد. «پیاده بشین، خانم نواه. راه به خاطر جلبک‌ها کمی لیزه، پس لطفاً مراقب باشین.»

کتاب‌های تصادفی