من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 159
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۵۹:
از اونجایی که نواه به جای لباس خودش که دامنش به اندازهی مچ پاش میرسید، لباس معدنچیها رو پوشیده بود، حرکت کردن براش زحمتی نداشت. وقتی نواه از قطار پیاده شد و پیش کایل رفت، کایل قفلی که باهاش در آهنی بسته شده بود رو تکون داد و بهش اشاره کرد که جلوتر نیاد.
«چرا جلو نیام؟»
کایل به جای این که جوابش رو بده، هفت تیری که بین لباسهاش قایمش کرده بود رو بیرون آورد. صدای گلولهی آرومی تو فضای معدن پخش شد و دهنهی لولهی هفت تیر به رنگ سرخ در اومد.
قفل در آهنی که گلوله به طور تمیزی بهش برخورد کرده بود، به زمین افتاد. از اونجایی که خفه کنندهی صدا کامل نتونسته بود صدای تیر رو از بین ببره، نواه که میترسید کسی ممکنه صدای اون تیر رو شنیده باشه، به بالای معدن نگاه انداخت. خوشبختانه، به نظر میومد کسی صدا رو نشنیده.
کایل که به زور گلوله رو از قفل بیرون کشید، دروازهی سنگین رو هل داد. داخل کارگاه تاریکی که در روش بسته شده بود، یواش یواش به چشم دیده شد.
نواه نزدیک بود سرش رو از دری که باز شده به داخل ببره، ولی کایل اونو از شونه گرفت و به عقب کشید. «همین جوری بیپروا جایی نرو. اینجا معدنیه که پنجاه و چهار معدنچی زبردست رو بلعیده. خطرناکه.»
«ما که مو رو داریم، پس باید از چی نگران باشیم؟»
«من برای تو نگرانم. برگرد عقب.»
نواه مجبور شد چند قدمی به عقب برگرده، و موئل که پای نواه رو گرفته بود و دوروبر رو دزدکی نگاه میکرد، به جای نواه داخل کارگاه پرید. پسر بچهی کوچولو دستش رو تو هوا بالا و پایین کرد و چراغایی که روی دیوارها نصب شده بودن، یکی بعد از دیگری روشن شدن و درون کارگاه رو کامل روشن کردن.
«وای، خیلی بزرگه.»
بزرگه... بزرگه... بزرگه...
صدای نواه سرتاسر فضای بزرگ منعکس شد. سقف، قوسی به اندازهی سه ارتفاع اتاق داشت، و سنگهای نامیزونی همه جا رو پوشونده بودن. روی زمین، که تختههای استیلی انبار شده بود، به طور تصادفی، کلنگهای معدنچیا و شیش عصای تشخیص دهندهی نیروی جادویی هم غل خورده بودن. نردهبونهای زیادی روی دیوار گذاشته شده بودن، و علامتهای گچی که آخر هر نرده قرار داشت به نظر میومد نشون میده اونا تشخیص دادن که اونجا مکانی باشه که سنگ مین توشون قرار داره.
نواه که به دنبال راهی به غیر از ورودی کارگاه بود، دور کارگاه چرخید. «جناب، هیچ چیزی که مشخصاً مشکوک باشه اینجا وجود نداره.» کارگاه فضای کاملاً بستهای بود، که راهش از طریق حفاری از بیرون به درون ایجاد شده بود، پس فقط به همین اندازه هم حفاری توش انجام شده. نواه زیرلبی گفت:«هیچ راهی وجود نداره که بخوان سنگ رو ازش بدزدن.» به نظر نمیومد اونجا مکانی باشه که نه تنها سنگهای جادویی بلکه انبوه معدنچیا توش گم شده باشه. هیچ ردی از مبارزه، لکهی خون، و متعلقات معدنچیا اونجا دیده نمیشد ولی، کایل فکر دیگهای داشت.
«چرا هیچ راهی نیست؟ این فقط میتونه یه معنی داشته باشه.»
«چی؟» نواه با نگاه پر از سوالش بهش خیره شد. برخلاف نواه، که مدام به دیوارههای درون معدن نگاه میکرد، کایل روی زمین خم شده بود. چشمش زمین با ساختار استیل کارگاه رو جستجو میکرد.
«نه یکی یا دوتا، بلکه پنجاه و چهار نفر گروه گروه گم شدن. همین طور که خودتون هم گفتین، فقط یه راه ورودی وجود داره، خانم نواه. پس، فقط یه جا هست که ازش ناپدید شدن.» دست کایل زمین رو نوازش کرد و فوراً هفت تیرش رو به پایین نشونه گرفت. چهار صدای تیر پشت سر هم شلیک شدن، و تختهی فلزی با صدای جیرجیری کج شد. کایل اون تخته رو لگد زد و به اون پایین افتاد.
تلپ.
«آه...»
تنها بعد از این که نواه صدا رو شنید، متوجه شد که الان کجا هستن و منظور کایل از این که گفته بود، یه جا هست که میتونن ازش ناپدید بشن وجود داره چیه. پایینترین طبقهی معدن مائوبیانا یه کارگاه معمولی حفاری مثل اونایی که طبقهی بالا قرار داشت نبود. پایینترین کارگاه، معدنی بود که همجوار رودخونه بود و شبیه یه غار بزرگ داخل دریا بود.
زیرش، رودخونه به رنگ زمردی میدرخشید و بعد از زمین مصنوعیای که از تختههای استیلی ساخته شده بود، بالاترین دیوارش به شکل یه غار بسیار بزرگ کنده شده بود. کایل درست میگفت. اگه هیچ راه دیگهای وجود نداشت که به معدنچیا اجازهی ناپدید شدن ناگهانی رو بده، فقط یه راه دیگه به غیر از راه ورودیش وجود داشت.
راه زیر رودخونه.
«این رودخونه از آب بارون ساخته نشده. وقتی مکانی که مقدار زیادی سنگ معدن رو توش کشف کردن حفاری کردن، رودخونهی مخفیای زیرش پدیدار شد. به عبارت دیگه، هیچ کسی نمیدونه این رودخونه چه عمقی داره. حتی مالک این معدن هم گفته بود که عمق این رودخونه رو اندازه گیری نکرده. اگه این طور باشه، در این صورت اگه فرض کنیم یه راهرویی این پایین وجود داره، این فرضیه غیر منطقی نیست.»
شایعهای که گفته بود هیولا زیر رودخونهس از هیچ جا سر در نیاورده. یه دفعه، نواه فیلم ترسناکی که خیلی وقت پیش دیده بودش رو به خاطر آورد. اون فیلم، فیلمی درمورد کوسههای وحشتناک بود که به ساحل میومدن، و آدما رو با خودشون به زیر دریا میبردن. شاید یه همچین بلایی سر اون اجسادی که زیر رودخونه غرق شده بودن، اومده...
«خانم نواه.» صدای آرومی قطار افکار نواه رو قطع کرد و به بدترین تصوراتی که به ذهنش خطور کرده بود، پایان داد. کایل پرسید:«میتونین شنا کنین؟» به قدری معمولی این سوال رو پرسید که انگار داره میپرسه 'میخواین بیکن صبحانهتون چه طور درست شده باشه؟'
کتابهای تصادفی
