فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 165

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۶۵:

نوآ لبش رو گاز گرفت و زیر لبی گفت:« من دیگه هیچ مهار کننده‌ای ندارم، ولی اگه بازم یه چیز عجیب غریبی گفتم، بزن تو سرم.»

« من تو رو نمیزنم. دیوونه که نیستم. انقدر چرت و پرت نگو و خودت رو جمع و جور کن. لبت رو گاز نگیر، منو نگاه کن.» کایل لپ نوآ رو که سعی میکرد از نگاهش طفره بره رو گرفت و سرش رو به طرف خودش چرخوند و گفت:« وقتی کارم تموم بشه، میام سورنت و ازت مراقبت میکنم. خانم نواه، نباید برای هیچی گریه کنی. تو که حتی یه بچه هم نیستی.»

به عبارت دیگه، کایل قول داد که تا حداقل چند سال آینده، از نوآ چشم برنداره. کایل کامل نمیتونه از پس نوآ بربیاد؛ اون هیچ چاره‌ی دیگه‌ای جز از کنار نگاه کردن نوآ و موقعی که کنترل از دستش خارج میشه، به کمک نوآ شتافتن نداره. خوشبختانه، به نظر میومد نوآ از این پیشنهادش که برگشتن به سورنت و تجدید قوا کردنه، خوشش اومده بود.

نوآ ازش پرسید:« میخواین با من به مسافرت برین؟»

کایل با یه لبخند جواب داد:« البته.»

نوآ چند دفعه‌ای پلک زد و پرسید:« میخواین برام تمیزکاری کنین؟»

« اصلاً فکرش رو نکن که از این فرصت سوءاستفاده کنی. حتماً الان که داری با کلمات بازی میکنی حالت بهتر شده.»

آخر سر، نوآ گستاخ برگشت. کایل از روی عصبانیت لپهای نوآ رو کشید، ولی از درون، خیالش از بابت نوآ راحت شد. «آدما رو نترسون. چند بار دیگه باید کلمه‌ی 'خواهش میکنم' رو به زبون بیارم؟»

« ببخشید، قربان.»

«نه خیر، ببخشید کاری رو درست نمیکنه.» البته کینه‌ی کایل همین که نوآ دوباره ازش عذرخواهی کرد از هم متلاشی شد. همین طور که کایل آرامش بهش می‌بخشید و مراقب نوآ بود، موئل داشت به داستانایی که موجوداتی که در طرف مقابل غار قایم شده بودن، براش تعریف میکردن، گوش میکرد.

( اینجا همون جاییه که سیلور برای اژدهایی که ساکنش بود گذاشت.)

( و بعدش آدما اینجا رو پیدا کردن.)

( وقتی چشمام رو باز کردم، اینجا این شکلی شده بود.)

وقتی از ورودی معدن مائوبیانا داخل شدن، اژدهای جوون صدای پری‌هایی که زیر زمین بال‌هاشون رو به هم میزدن شنید. تخم پری‌هایی که متعلق به اژدهایی بود که داخل این گهواره ساکن شده بود، همون موقعی که موئل توی سورنت از تخمش بیرون اومد، شکسته شد. پری‌هایی که بالهای طلایی داشتن اطراف اژدهای کوچولو میگشتن و داستانشون رو تعریف میکردن.

( آدما لونه‌ای که حاوی جادوی سیلوره رو خراب میکنن. نمیدونم میخوان باهاش چی کار کنن.)

( من از این کارشون متنفرم.)

اژدهای کوچولو ازشون پرسید:« پس اونا کجان؟»

( من اونا رو زندونی کردم.)

( اغلب اوقات مردی رو میبینم که میخواد با اونا از اینجا بیرون بره.)

( چند نفر رو برای مثال به بیرون انداختم.)

( فکر نمیکنم هیچ نیازی وجود داشته باشه که اونا رو ببخشم.)

« نه... وایسا...» موئل با اضطراب به نوآ و کایل نگاه کرد. مهم نبود ذهن موئل چقدر جوونه، یا این که یه اژدها چقدر به جهان آدما عادت نکرده، پسر بچه‌ی کوچولو میدونست نوآ خوشش نمیاد موئل به این افکار وحشتناک فکر کنه. کایل هم گفته بود که توی جامعه‌ی آدما، قتل یا ضرب و شتم جرمیه که متهم باید به خاطر این کارش زندونی بشه و کل عمرش رو تو زندون بپوسه. موئل قبلاً از کایل میپرسید، که اگه دلش نمیخواد توی یه زندون باشه چرا باید زندگی خودش رو محصور کنه، ولی با ملاحظه‌ا‌ی که برای نوآ نشون میداد، کمی هم منظورش رو درک میکرد.

پسر بچه‌ی جوون با خودش فکر کرد، نوآ دوست داره استراحت کنه. زندان جاییه که نمیشه توش استراحت کرد. نوآ از زندان متنفره. پس من نباید کاری کنم که نوآ بیوفته زندان.

توی این چند روز گذشته، موئل تو دست کایل بوده و اداره‌ی تحقیقات و امنیت رو برای این که مطالعه کنه و منطق ساده‌ی آدما رو یاد بگیره زیر و رو میکرده، اون فرضیه‌ی هوشمندانه‌ای درمورد دسته‌ی استدلال رو توی مطالعاتش یاد گرفت.

« قتل بدون دلیل ممنوع. بیا قبل از این که عمل کنیم به کارمون فکر کنیم. چه نوآ از این کار خوشش بیاد چه نیاد باید این کار رو بکنی.»

موئل پروانه‌ها رو توی دستش گرفت و محتاطانه به نوآ که فقط داشت به کایل شکایت میکرد و جوری لب و لوچه گرفته بود که انگار آروم شده، نزدیک شد. آخرین چیزی که موئل میخواست این بود که نوآ ازش متنفر بشه، ولی فکر کرد این دفعه یه کار اشتباه کرده. موئل چشماش رو محکم بست و اشک از لپش سرازیر شد.

« نواه، یه چیزی هست که باید بهت بگم!»

***

نوآ با وجود این که کایل میخواست اونو از این کار منصرف کنه، موئل رو محکم توی دستش نگه داشت. دورشون پر از نورهای زردی بود که همین طور که از دریاچه پایین میرفتن اونا رو دیده بود. اون نورای زرد پری‌هایی با بال‌های طلایی شبیه بال پروانه بودن که روی کمرشون وصل شده بود.

چند دقیقه پیش، موئل با صورت غمگین و چشمای بسته بهش گفت که پری‌هایی که توی غار زندگی میکردن، میدونستن اون معدنچی‌های گمشده کجان. خیلی زود، چند صد پروانه‌ بینشون به حرکت در اومدن و راه رو بهشون نشون دادن.

کایل همین طور که به پری‌هایی که راهشون رو پر کرده بودن خیره شده بود، با صدای حیرت زده، زیر لبی گفت:« من نمیدونستم هنوزم تو این دنیا پری زندگی میکنه.»

« هیچ پری‌ای توی جهان شما وجود نداره؟»

« توی میوت که وجود نداره. توی سوابق گفته شده که فقط بعضی از خاندان اژدهاها به همراهشون به این دنیا اومدن و وقتی آخرین اژدها برگشت، باهاش اینجا رو ترک کردن، ولی بعضی از اونا حتماً اینجا موندن.»

یکی از پری‌هایی که بالای سر موئل بود، به طرف نوآ پرواز کرد.

( اون مالک بچه اژدهاس.)

( اون خیلی از اون چیزا رو دیده.)

شاید چون نوآ ارباب اژدها بود، زمزمه‌های پری‌هایی که به گوش کایل نمیرسید، برای گوش نوآ کاملاً واضح و بلند بود.

کتاب‌های تصادفی