فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 166

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۶۶:

نوآ آه کشید و به پشت موئل زد. « این دفعه تقصیر تو نبود، مو. نباید احساس تأسف کنی، چون به نظر میاد این مشکل منه.»

« نوآ مقصر نیست...» موئل اشک‌آلود با صدای تو دماغی‌ای به نوآ جواب داد. پسر بچه‌ای که حتی نمیتونست بهش نزدیک بشه، داشت گریه میکرد، و نوآ هم میخواست باهاش گریه کنه.

« هی، داری منو گریه میندازی. چت شده؟ این مشکل به خاطر اینه که از همون اولش من داخل این بدن عجیب غریب وارد شدم. اگه از همون اول بدن خودم رو همراهم می‌آوردم...»

« نه، من همیشه اوضاع رو برای نوآ سخت میکنم. من همیشه تو رو توی زحمت میندازم...»

کایل که داشت این حرفای احساسیشون رو میشنید، گفتگوشون رو قطع کرد. «هردوتون بس کنین. این گفتگو بعداً ادامه پیدا میکنه و اگه کسی باید ازش عذرخواهی بشه، اون شخص منم. اشکاتون رو برای من بریزین، نه برای همدیگه.»

هردوشون هیچ حرفی برای گفتن نداشتن، به خاطر همینم دهنشون رو بستن. از همون موقعی که نوآ به هوش خودش برگشت، همه‌ی کارایی که از وقتی با موئل الگو پذیری رو توی آنجلیک انجام داده بود، کرده بود رو مو به مو بررسی کرد. حالا که نوآ بهش فکر میکنه، خیلی وقتا بود که حتی بعد از این که آدریان مهار کننده رو بهش زده بود، رفتارش به نظر میومد با قبلاً فرق کرده.

بدون اطمینان از این که لنیایی که باهاش رو در رو شده لنیای تقلبیه، بهش حمله کرد. حتی یه کارگر بی‌گناه کتابخونه‌ی آدریان رو بیهوش کرده بود. وقتی متوجه شد آدریان همه‌ی اختراعات الینورا رو دزدیده، به این موضوع فکر کرد که بره به زور متوسل بشه و باهاش رو در رو بشه. در آخر، همین چند ساعت پیش، نوآ در برابر دونالیان کالتون هم با خشونت رفتار کرد.

ولی اون چیزی که بیشتر از همه اونو میترسوند این بود که، نوآ داشت کارهایی که انجام میداد رو با منطق تبرعه میکرد. به عبارت دیگه، نوآ داشت به یه موجود دو رگه‌ای تبدیل میشد که طرز فکر اصولی‌ای که به عنوان یه آدم بهش یاد داده شده بود رو با حالت غیر انسانی اژدها تلفیق میکرد.

(نگرانی؟)

پری‌ای که روی شونه‌ش فرود اومده بود، همون پری‌ای که بال‌های پیچیده‌ای داشت، با حالت روون بهش گفت:

(من میتونم اژدها رو درونت حس کنم. واضحه که قراردادی که با این بچه اژدها بستی برای دادن قدرتت به این اژدهاس، ولی الان تو دردسر افتادی.)

موئل از دستای نوآ بیرون پرید. اون دور دورا، جلوی راه، پریان دور خودشون هی میچرخیدن و به یه طرف اشاره میکردن. اونجا یه چهار راه دیگه بود.

« اونجا حتماً همون جاییه که معدنچیا هستن.» کایل دنبال موئل که یه قدم ازش جلوتر بود، رفت. در طرف دیگه، قدم‌های نوآ آهسته شد. پری‌ای که روی شونه‌ی نوآ نشسته بود، همین طور تو گوشش به آروم حرف زدنش ادامه داد.

( این که واضحه، مگه نه؟ چون پیوندی که بین روحت و بدنی که توش هستی وجود داره به طرز وحشتناکی ضعیفه.)

قدم‌های نوآ ناگهان ایستاد. پری درست جلوی چشمش به پرواز دراومد. نوآ که میخواست ذهن گیج شده‌ی خودش رو پاک کنه، به آرومی جواب داد. «من خودم اینو میدونم. واسه‌ی اینه که من مالک اصلی این بدن نیستم. به خاطر همینم هست که نیروی جادویی مالک اصلی این بدن منو در برمیگیره. ولی نمیتونم کاریش کنم.»

( چرا نمیتونی کاریش کنی؟)

پری با تعجب سرش رو کج کرد و نوآ حس کرد هر لحظه که میگذره، پری داره از قبلش خنگ‌تر میشه. «پس داری میگی که از این بدن بیرون بیام و بدنی رو پیدا کنم که بیشتر بهم بخوره؟ دوباره بمیرم و سر از روستاهای محلی در بیارم؟»

(چرا باید دنبال یه بدن دیگه بگردی؟)

این گفتگو به طرز عجیبی پیش میرفت. اون پری داره درمورد چی حرف میزنه؟ وقتی نوآ میخواست از روی ناامیدی صداش رو بالا ببره، کایل از اون دور دورا اسم نوآ رو به زبون آورد.

« خانم نواه.» کایل به نوآ نزدیک شد و با دستش روی پیشونی نوآ رو لمس کرد. «فکر کنم دارین زیاده‌روی میکنین... حالتون خوبه؟»

نوآ با حالت بی‌تفاوتی به کایل نگاه کرد. وقتی با صورت جادوگری که توی چشمای گوی‌مانند بنفش کایل منعکس شده بود رو در رو شد، فکر بکری به سرش زد. نیازی نیست که بدن درستی رو پیدا کنم، مگه نه؟ منظورت اینه که میتونم به بدن پارک نوآ برگردم؟

« چطور باید همچین کاری کنم؟»

کایل که گیج شده بود، در مقابل سوال نوآ ازش پرسید:« بله؟» ولی نوآ دیگه بهش نگاه نمیکرد. کایل که پری‌ای که دور نوآ بود رو باد زد که بره کنار، اخم کرد و نوآ رو با خودش به جلو کشید و گفت:« خانم نواه، چتون ش-»

« چطور میتونم برگردم؟ من فکر کردم که مردم.»

اون چیزی که نوآ بعد از مرگش دید، بدن بی‌جونش بود که روی تخت دراز کشیده بود. بعدش، خودش رو توی بعد دیگه‌ای که براش غریب بود پیدا کرد.

بعد از این که برای مدت طولانی این طرف و اون طرف میرفت، در یه زمان خاص به این دنیا اومد، و بعدش که توی باد پرسه میزد، الیونورا رو توی عمارتش دید و از توی دودکش خونه‌ش عبور کرد. از اون موقع نمیدونست چه بلایی سر بدنش اومده. اگه واقعاً مرده بود، باید براش یه مراسم خاکسپاری معمولی میگرفتن، و تا الان احتمالاً مدت زیادیه که زیر خاک مدفون شده...

ولی اگه تا حالا خیلی دیر نشده باشه چی؟

کتاب‌های تصادفی