من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 168
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۶۸:
وقتی مهارکنندهای که طنین بین دو نفرشون رو سد کرده بود خراب شد، نوآ شبکهی بزرگ نیروی جادوییای که توی مائوبیانا بود رو به چشم دید. شبکهای که به شکل تار عنکبوت طراحی شده بود، هر وقت ابرها جا به جا میشدن، به آرومی به حرکت در میومدن و ستارهها بین تارهای اون شبکه، سرشون رو به بیرون میآوردن.
« این همون گذرگاهه، نواه.» موئل بهش نگاه کرد و افکار اون بچه مستقیم توی ذهنش به جریان در اومد جوری که انگار اونا افکار نوآ هستن.
مطمئناً، این عجیب بود. داستان عبور نوآ به عنوان یه روحی که با میانجیگری یه کتاب داستان ساده، و اژدهاهای کهنی که میتونستن از این دنیا خارج و بهش وارد بشن، معنیش این بود که راهی وجود داشت که جهانهای متفاوت رو به هم متصل کنه.
مائوبیانا گذرگاهی بود که در طول زمان کهن، همون موقعی که اژدهاها از میوت عبور میکردن قرار داشت و شاید جایی توی اون جهان نامحدود، دری به جهانی که پارک نوآ توش زندگی میکنه وجود داشته باشه.
اگه میتونستم به دنیای خودم برگردم... اگه بدنم هنوز جونش رو از دست نداده باشه... پس از لحاظ تئوری غیر ممکن نیست که بتونم بدنم رو پس بگیرم.
نوآ میتونست همهی افکاری که مغزش رو پر کرده بود رو حس کنه که به موئل منتقل میشه. نوآ به پسر بچهی کوچولو نگاه کرد و با زدن زبون به لبش گفت:«... ممکنه جواب بده، مو؟»
موئل به نوآ یه لبخند گنده نشون داد و جواب داد:« اگه این اون چیزی باشه که نوآ میخواد، پس میشه.»
« پس بیا با هم جوابش رو پیدا کنیم!» این کلمات داخل سر نوآ منعکس شدن و همین که نوآ صدای مشتاق بچهی کوچولو رو شنید، تصمیم خودش رو گرفت. اون کاری که باید انجام میدادن، فقط دنبال آدریان رفتن نبود. اینجا، توی مائوبیانا، تنها جایی بود که نوآ میتونست فرصتی پیدا کنه که علیرغم این که هنوز نمیدونه توی کدوم بعد گیرافتاده، بدن اصلیش رو به دست بگیره.
***
البته قبل از این که همچین شاهکاری رو بدست بگیرن، باید به چیزای زیادی میرسیدن. هدف اصلی اومدنشون پیدا کردن جوابی بود که با پافشاری درو کرده بودن.
« پس، معنیش اینه که مالک معدن دستور داده بود که مناطق توسعه نیافتهی پشت مائوبیانا رو حفاری کنن.»
نوارهایی که از داخل ضبط قابل حمل کوچولو این طرف و اون طرف میشد و همهی کلماتی که توی گفتگوهاشون به میون میومد رو ضبط میکرد، با صدای تیک حرکت میکرد. با پرسش تیز کایل، یکی از معدنچیهایی که گمشده بود به طور سربسته جواب داد.
« بله... بهمون گفتن سوابق سنگهای اون معدنی که حفاریش کردین رو ثبت نکنین، به جاش از این راه صخرهای مستقیم بفرستینشون بیرون.»
تقریباً اونا بیست معدنچیای بودن که توی پیلههایی که توسط پریان درست شده بودن گیر افتاده بودن و بیست نفر دیگه توی یه پیلهی دیگهای بودن که پایین صخره قرار داشت. بعد از این که تقریباً برای دو هفته گیرافتاده بودن، وضعیتشون اون قدرا خوب نبود. بعضیاشون در معرض مردن از گشنگی بودن، در حالی که بعضیهای دیگهشون که میخواستن از پیلهها فرار کنن، زخمی شده بودن. بعضیاشون حتی گفته بودن که چند نفری از صخره افتادن و مردن.
اون معدنچیایی که میتونستن درست حسابی حرف بزنن، به طور خاص اخیراً به اون پیلهها آورده شده بودن. پسری که جوونتر از نوآ به نظر میومد با لکنت گفت:« وقتی ماه تموم بشه، دلالی به بالای این صخره میاد. کاری که ما میکردیم این بود که سنگهای معدن رو که از جاهای توسعه نیافته کنده بودیم به اون دلال میدادیم و در عوضش پول میگرفتیم و اونا رو به معدنچی میدادیم...»
« منظورت از معدنچی دونالیان کالتون، مالک معدنه؟»
« آره، آقای کالتون. ولی از همون موقعی که اولین معدنچی ناپدید شد... با این که گفتم چون احساس ناراحتی دارم از این راه نمیرم، هی منو با گفتن این که حقوق روزانهم رو دو یا سه برابر میکنه، قانعم میکرد. من از راه دریاچه اینجا اومدم که گریه کنم و خردل بخورم، ولی...» مرد جوون به پریهای زردی که اونا رو محاصره کرده بودن با چشمای وحشت زده نگاه کرد. واضح بود که بعدش چه اتفاقی افتاده.
بعدش، راز ناپدید شدن دسته جمعی توی معدن نویسکوشا بالاخره برملا شد. اون داستانی از زمان کهن مربوط به اژدهاها رو به خاطره میآورد. ممکنه که مائوبیانا از بیرون مشخص به نظر بیاد ولی از داخل علائم موجود هیولاواری رو به همراه سنگ جادویی و پریها در خودش داره.
یه ماه و نیم پیش، وقتی موئل سر از تخم بیرون آورد، پریها به طور غریزی تولد اژدها رو حس کردن. اون پریای که به نظر میومد ملکهی اونا باشه روی موهای فرفری سیاه موئل جوری نشست که انگار اون یه لونهی راحته و با صدای واضحی گفت.
( چطور جرأت کردی تیکهای از گهواره رو بگیری و بدزدی؟ اینجا نه تنها گهوارهی سیلوره، بلکه خونهی ماس. ما که خونوادهی اژدها هستیم از قدرت جادویی اژدها تغذیه میکنیم.)
« احتمالاً اونا از این عصبانی شدن که این معدنچیا خونههای اونا رو متلاشی کردن.» نوآ پیام پری رو به کایل که نمیتونست زمزمههای اونا رو بشنوه رسوند.
« فقط یه ماه و نصفی از اون موقعی که جمع معدنچیا رو دزدیدن میگذره. فکر کنم وقتی پریها دیدن معدنچیا سنگ معدن رو به دلالها میدن، دست به کار شدن.»
غیر منتظره بود که پریهایی که مردم قبلاً فکر میکردن منقرض شدن، توی ناپدید شدن معدنچیا دست داشته باشن. حالا، اونا 'دلالهایی' که وجود دزدای سنگ معدن مین رو به تصویر میکشیدن، رو تایید کرده بودن.
کایل به طور خلاصه توی سرش اطلاعات رو حساب کرد و بعدش از اون پسر یه سوال دیگه پرسید. «از کی شروع به تجارت سنگ مین کردین؟»
کتابهای تصادفی

