فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 167

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۶۷:

بعدش پری فرضیه‌ای که نوآ الان بهش رسیده بود رو تقویت کرد.

( از همون اولش که تو نمرده بودی. درست مثل تو، مالک این بدن هم یه جای دیگه رفته. برای مدتی، روحت بیرون از بدنت گشت و گذار میکرد، و بعدش توسط چیزی به اطراف کشیده شد و توی این دنیا افتاد. حالا، تو توی این بدن هستی که مالکش هم مثل تو یه جای دیگه‌س.)

نوآ ساکت موند.

( میدونی، اگه یه نفر جونش به آخر خط می‌رسید، همه‌ی منطقش رو از دست میداد، خاطراتش رو از دست میداد، و به جهان روح‌ها کشیده میشد.)

پری در حالی که دور نوآ میچرخید، مثل یه آدم زنده باهاش حرف میزد. همون موقع بود که نوآ به یه نتیجه رسید.

( با این که این پیوند ضعیفه، حالا که میبینم تو هنوز زنده‌ای... معنیش اینه که مالک این بدن هم کامل نمرده. هاه، از همون اولش، تو برای این که توی این بدن جذب بشی به اندازه‌ی کافی باهاش مطابقت داشتی.)

« ارواح زندگان و اجساد زندگان.» همین طور که نوآ به حرفای پری فکر میکرد، صورتش از رنگ و رو افتاد. حرفایی که اون موجود زد، به دو چیز اشاره داشت: شاید بدن نوآ نمرده بود، و روح الیونورا... هم انگار هنوز یه جایی اون بیرون وجود داره.

اگه همون طور که اون پری ادعا کرده بود، الیونورا رو کسی به قتل نرسونده، ولی بنا به دلایلی، روحش برای مدت زیادی خارج از بدنش بوده، که به نوآ این اجازه رو داد که وارد پوسته‌ی خالی بدنش بشه، پس شانس برگشتن نوآ به بدن اصلیش اون قدرا دور از ذهن به نظر نمیاد.

بنابراین، همون موقعی که بدن الیونورا رو تسخیر کردم، این بدن یه جسد مرده نبود، و... الیونورا در یک آن، جلوی یه میز ناهارخوری جوری نشسته بود که انگار خوابیده. حالا که دوباره بهش فکر میکنم، این که فکر کنم بدن الیونورا یه جسد مرده‌س، فکر شتابزده و بی‌اندیشه‌ای بوده.

تازه، نوآ باید به یه چیز دیگه هم فکر میکرد. اون چیزی که اون موقع الیونورا با شریکش، آدریان، روش کار میکرد، جادوی شبیه سازی انسان بود که یه روح رو توی دستگاهی که از روی یه آدم ساخته شده، به درونش میکشه.

نوآ از این درک مهیبی که بهش رسیده بود، تنش به لرزه افتاد. فقط موضوع قتل الیونورا آسیل نیست، بلکه این موضوع یه داستان کاملاً متفاوته، که یعنی آدریان روح الیونورا رو دستکاری کرده. به عبارت دیگه، همون طور که پارک نوآ با این که روحش از بدنش جدا شده، زنده‌س، الیونورا هم ممکنه توی یه پوسته‌ی دیگه یه جای دیگه وجود داشته باشه. نوآ با وجود تپش قلب لطیفش تونست این جمله‌ی، «اول از همه، میتونم به بدنم برگردم؟» رو به زبون بیاره.

( خب، ما باید عجله کنیم. قبل از این که میانجی‌ای که تو رو به این مکان آورده، ناپدید بشه.)

وقتی نوآ حرفای اون پری رو شنید، ذهنش به سمت رمانی که قبل از مرگش خونده بودش رفت. بعدش، پری به بالا تو هوا اوج گرفت.

( فعلاً دنبالم بیا. چون هر تأثیر عجیب غریبی که اینجا رخ میده به گهواره‌ی اژدها ربط داره.)

« گهواره...»

پری‌ها شروع به هدایت مسیر از بالای سر کایل کردن، و نوآ پشت سر اونا حرکت کرد. خیلی زود، نوآ یه خروجی تاریک و پوشیده رو از انتهای سرازیری پیدا کرد.

( فقط یکم دیگه باقی مونده. وقتی ببینیش متوجه میشی که گهواره چه معنی‌ای داره.)

نوآ بدون این که بیشتر بهش فکر کنه، به قدم‌هاش سرعت بخشید. هر ثانیه‌ای که میگذشت، قدم‌هاش سرعت بیشتری به خودشون میگرفتن. باد از خروجی بالایی میوزید. خط راه آهنی که روی زمین بود دقیقاً به سمت خروجی میرفت. همین طور که خروجی نزدیک میشد، جلوی نوآ یه آسمون کاملاً تاریک فرا گرفت. زیر اون آسمون، بچه‌ی کوچولویی قرار داشت که سر جاش وایساده بود و داشت به منظره‌ی رو به روش نگاه میکرد.

نوآ که به سختی نفس میکشید، از سرازیری شدید بالا رفت و بالاخره جلوی راه خروجی ایستاد. نزدیک بود بدنش از خستگی از حال بره، ولی کسی به طرفش با عجله قدم برداشت و نگهش داشت. نوآ با حالت ناامیدانه‌ای دست کایل رو گرفت و سرش رو بلند کرد. و برای بار سوم از اولین باری که به نویسکوشا اومده، نوآ بار دیگه توسط شکوه آشکار طبیعت اونجا مسحور شده بود.

آسمون شب، که با میلیون‌ها ستاره برق میزد، جلوی چشماش آشکار شد. یه ماه و نیم پیش، توی قطاری که به باتوآنو میرفت، همراه موئل این آسمون رو تماشا کرده بود. در اون زمانی که انگار شهابی توی آسمون جهان دوردست شناور شده، بدون این که متوجه بشه، گفتگویی که با اژدهای جوون داشت به ذهنش خطور کرد.

« شبیه اون چیزیه که وقتی توی تخمم بودم دیدمش. یه همچین چیزی هم توی دنیای آدما وجود داره.»

« واقعاً؟ پس حتماً دنیای تو بین اون ستاره‌هاس. دنیای منم باید یه جایی همون طرفا باشه.»

نوآ که دیگه نمیدونست چی باید بگه، یواش یواش نگاهش رو پایین آورد. جایی که وسط دره‌ی بزرگی که با کوهستان مائوبیانا پا گذاشته بودن. پایین اون دره، میتونستن رودخونه‌ی تمیزی رو ببینن که به دریاچه‌ای که همین چند دقیقه پیش ازش رد شده بودن متصل بود، و بالای اون صخره‌ی عمیق، مسیر بزرگی بود که در مقایسه با راهروی کوچیکی که روش وایساده بودن، غیر قابل قیاس بود.

موئل دست کوچولوش رو بالا برد و به اون حفره اشاره کرد و گفت:« اونجا گهواره‌س.» بعدش، انگشتش رو به طرف سنگ برآمده‌ای که دسته‌ی پریان زرد یه پیله‌ی بزرگ رو محاصره کرده بودن جا به جا کرد و بهش اشاره کرد و راه باریکی رو به سمتش پیدا کرد.

« اونجا همون جاییه که دزدای سنگ مین توش زندانی شدن.» پسر بچه دستش رو یواش تکون داد و در یک آن همه‌ی پری‌ها به هر طرف پخش شدن.

« و اون طرف،» دست موئل به طرف آسمون شبی که با چندین ستاره‌ی روشن بیشمار پوشیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« اون طرف درهاییه که به جهان‌های دیگه میره.»

کتاب‌های تصادفی