فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 173

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۷۳:

این بده. نواه قدم برداشتنش رو متوقف کرد و لبخند مهربونی رو به صورتش گرفت و گفت:« برو پایین، مو. با پاهات قدم بردار.»

موئل مخالفت کرد:« نه!»

« میشه بیای پایین؟ سنگین‌تر از اون چیزی هستی که به نظر میای.»

پسر بچه که دستش رو محکم دور گردن نواه گرفته بود، ناله کرد. نواه که از وزن بچه داشت تلو تلو میخورد، سعی کرد خودش رو از بین چنگال بچه آزاد کنه، ولی موئل شروع به آوردن بهونه‌های قلنبه و سلنبه کرد. «ولی عمو کایل گفته بود که نواه باید کمی سالم‌تر باشه. باید وزن اضاف کنی، ورزش کنی... وقتی خورشید طلوع میکنه بلند شی، وقتی خورشید غروب میکنه بخوابی، سه وعده غذا بخوری.»

ابروی نواه بالا رفت و پرسید:« کایل اینا رو گفت؟»

« اینا همون چیزایی هستن که عمو کایل همیشه میگه.»

« هوم.» نواه در حالی که تظاهر میکرد نمیتونه در برابر این کاراش مبارزه رو ببره، دوباره موئل رو بغل کرد. پشت اون ظاهر بی‌تفاوتش، حس ضعیفی اوج گرفت. فکر نکنم از اومدن به این دنیا پشیمون باشم. این زندگی از اون چیزی که قبلاً داشتم، زندگی شادتری بود.

نواه زمزمه کرد:« پس کایل دیگه در مورد من چی گفت؟ خب، درمورد من چه فکری میکرد؟ واقعاً میخواد شغل اصلیش رو ول کنه و بیاد تو خونه‌ی من کار کنه... نه، خب. واسه‌ی این نمیپرسم چون کنجکاوم.»

« اون اغلب اوقات درمورد این که نواه رو سالم نگه داره حرف میزنه.»

نواه بیشتر سوال جواب کرد. «یکم از این حرف خوشم اومد. دیگه چی؟»

« و این که خواهش کرد خوب و بادقت به حرفش گوش کنی.»

همین طور که قدم‌های نواه در حالی که با هم حرف میزدن دورتر میشد، نواه حس کرد که اون دری که دنبالش میگشت داره بهشون نزدیک میشه. جوری بود که انگار یه نیروی نامرئی بدنش رو درست مستقیم به سمت خودش میکشه. بعدش، همین طور که انگار با سمت دیگه‌ی آهنربا دارن میکشنش، به سمت چپ چرخید. خیلی طول نکشید که کره‌ی بزرگی رو پیدا کرد که حتی بیشتر از بقیه‌ی ستاره‌هایی که توی اون جهان پهناور بودن میدرخشید.

نواه موئل رو پایین گذاشت و در حالی که دستش رو به سمت بالا دراز میکرد، به کره‌ی منور نزدیک شد. همین که نوک انگشتش به گوی برخورد کرد، نور شدیدی ازش متساعد شد. اون نور نواه رو در بر گرفت.

نواه در واکنش به اون نور چشماش رو بست و وقتی چیزی رو حس کرد که روی لپش رو لمس کرد، بازشون کرد. چیزی از داخل اون نور بیرون اومده بود؛ اون شیء یه تیکه کاغذ بود. بعدش نواه اون برگه‌ی نازک رو تو هوا قاپید و این دفعه یه تیکه‌ی دیگه‌ی کاغذ ازبالای سرش پایین افتاد.

بعدش، همه چی شروع شد. ده دوازده‌تا تکه کاغذ که به صدتا تبدیل شد و خیلی زود صدتا به هزارتا تیکه کاغذی که شروع به ترکیب شدن کردن، یواش یواش به دور نوری که کره رو احاطه کرده بود گشتن. حروف سیاه پخش و پلایی که روی تکه‌های کاغذ نوشته شده بودن، از جلوی چشمش رد شدن.

« آه... این، امکان نداره.» تنها همون موقع بود که نواه متوجه شد که اونا چی هستن. اون کاغذهایی که تو هوا شناور شده بودن در اصل برگه‌ی کتاب بودن. «پیداش کردم، میانجی رو پیداش کردم.» نواه چشمش رو به طرف اولین کاغذی که لپش رو لمس کرده بود، پایین آورد و اون چیزی که روش نوشته شده بود، مربوط به عنوانی بود که با حروف بولد روش نوشته شده بود و مال اولین صفحه‌ی کتاب بود.

ارباب اژدهایان

اون کتاب برای نواه اصلاً کتاب رمزآلودی نبود. درست قبل از این که نواه جونش رو از دست بده، این کتاب رو برای آروم کردن سرش که درد میکرد، انتخاب کرده بود. آخر هفته‌ای که یه هفته به مرگ ناگوارش مونده بود، یکی از دوستانش که دلش براش میسوخت، این کتاب رو بهش قرض داد و مجبورش کرد توی اتاقش استراحت کنه. این دقیقاً همون کتابی بود که بهش اجازه میداد بین روزهای خفه کنندش نفس راحت بکشه.

یکی پس از دیگری، صفحات کتاب پخش شدن. تنها معنی این اتفاق این میتونست باشه که میانجی داشت ناپدید میشد. همین طور که دست نواه کاغذ رو میفشرد، زیر لبی گفت:« باید عجله کنم.» بعدش جسم کروی نور سفید خیره کننده‌ای رو از خودش ساتع کرد و خیلی زود به اندازه‌ش افزوده شد.

چند لحظه قبل از این که نور اونا رو ببلعه، موئل به شکل اصلیش برگشت. موئل نواه رو بالای سرش بلند کرد و در حالی که به بالا پرواز میکرد، بال‌هاش رو باز و بسته کرد. نور به قدری شدید بود که حتی بعد از این که چشمش رو محکم بست، هنوزم دیدش سفید باقی مونده بود. پری‌ها دورشون با عجله سایه انداختن و بهشون هشدار دادن.

( همراه اژدها برو. اگه تنهایی بری و میانجی ناپدید بشه، دیگه نمیتونی برگردی.)

نواه چشماش رو با دست مالید و به جسم کروی که بسیار بزرگتر شده بود و بالای سرش رفته بود، نگاه کرد. «موئل، من گرفتمت، باشه؟ تو نمیتونی منو بذاری پایین چون قبلش من تو رو پایین نذاشتم.»

اژدهای مطیع سرش رو تکون داد. با آخرین نفس عمیقی که کشید، نواه به پایین اشاره کرد و به اژدها دستور خودش رو داد.

« پس، بیا الان بریم و بدن پارک نواه رو پیدا کنیم.»

کتاب‌های تصادفی