فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 174

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۷۴:

نواه دیگه برنمیگرده.

کایل که خبر نداشت همین پنج ثانیه پیش ساعت مچیش رو چک کرده، با اضطراب دوباره بهش نگاه کرد. دقیقاً چهل و نه ساعت و سی و هفت دقیقه از اون موقعی که نواه و موئل از اون صخره‌ای که کایل الان روش وایساده بود و منتظر برگشتنشون بود، حرکت کردن میگذشت. تاریخ شیشم ماه ژوئن بود، همون روزی که دلال یولم معدن مائوبیانا برای دزدیدن سنگ‌های معدن باارزش بهشون سر میزنه. زمان مقرر ملاقات بین ساعت شش و هفت غروب بود. و الان ساعت ۶:۱۰ عصر بود.

نواه هنوز برنگشته بود، و زمانی که دلال اونجا میرسه تقریباً همین طرفا بود. برای دو روز کامل، ذهن کایل با پشیمونی‌های بی‌حد و اندازه‌ای گیج میرفت. کایل با خودش هی تأسف میخورد و میگفت، نکنه باید کارمو ول میکردم و دنبالت میومدم؟

در طول ۴۸ساعت، کایل تک تک معدنچیایی که توی پیله گیر افتاده بودن رو از معدن بیرون برد و فوراً به اداره‌ی دونالیان کالتون که با دستای از پشت بسته‌ی خودش از داخل کمد بیرون میخزید، هجوم برد که دستگیرش کنه و اونو همدست‌هاش رو توی مرکز بازجویی اداره‌ی تحقیقات امنیتی نویسکوشا بندازه. بسته شدن به موقع معدن، یکی از اتفاقای طبیعی بود که بعدش افتاد.

کایل که به حیرت مدیر شعبه‌ای که از تنزل رتبه‌ی اون آگاه بود بی‌محلی کرد، یادداشتی درمورد همه‌ی مظنون‌هایی که از مالک معدن شروع میشد و تا سازمان یولم بود، رو که از اداره‌ی کالتون جمع‌آوری شده بود، به همراه اظهاریه‌ی معدنچیا رو بهش داد.

و این طور بود که 'پرونده‌ی گمشدن معدنچیای نویسکوشا' که یه ماه و نیم پیش بهش داده شده بود، بالاخره به یه نتیجه‌ی رسمی رسید. البته، یه پرونده‌ی دیگه رو براش باز کرد که عنوان ' پرونده‌ی دزدی سنگ مین معدن مائوبیانا' رو داشت و پرونده‌ی محرمانه‌ای بود.

بالاخره، بعد از این که رئیس شعبه‌ی نویسکوشا عضوی رو برای اون پرونده منتصب کرد، کایل به صخره برگشت، ولی این دفعه، از راه بین دره‌ی کوهستان پشت معدن داخلش شد و نه از زیر دریاچه. کایل همین طور همه‌ی مسیرهایی که به تورن میرفت که همه‌ی معدنچی‌ها بهش شهادت داده بودن و ایستگاه‌های موقتی که هنوز قابل استفاده نبودن رو تایید کرد.

برای کایل دقیقاً چهل و پنج ساعت طول کشید که همه‌ی این کارا رو انجام بده. وقتی کایل به اون صخره‌ای که دارای گهواری اژدها بود رسید، خورشید کاملاً به طرف مغرب خم شده بود. ولی زنی که موهای مواج زردآلویی داشت و اژدهایی که صورت بچه داشت هنوز پیداشون نشده بود. کایل که ناراحت شده بود، دستش رو توی موهاش فرو کرد. اون با خودش فکر کرد، باید همراهت میومدم.

پارک نواه اصلاً هیچ ایده‌ای نداشت برای آدم معتاد به شغلی مثل اون، چقدر مسخره بود که حتی به این که شغلش رو ول کنه که دنبال زنی بره و بخواد مراقب هر چیزی باشه فکر کنه. اگه بقیه‌ی بازپرس‌های همکارش همچین شایعه‌ای رو میشنیدن، اصلاً غافلگیر نمیشدن چون از همون اولش همچین شایعه‌ای رو باور نمیکردن.

به ترتیب چشمای کایل به روی ساعتی که به مچش بسته بود و به صخره و به آسمونی که نواه و اژدها دو روز پیش توش ناپدید شده بودن، جابه جا میشد. ولی بعدش چشمش به پایین کوهستان افتاد. اون زیر، دود سیاهی از بین بوته‌های پرپشت بلند میشد. اون دود دودی بود که از قطار قدیمی‌ای که با بخار کار میکرد، بیرون میومد.

دلال یولم همین الان رسید. کایل که اخم کرده بود، کمرش رو صاف کرد. مقدار سنگ مینی که مقرر شده بود به دلال داده بشه از قبل زیر صخره قایم شده بود.

اگه اوضاع همون جوری که نقشه کشیده بود پیش بره، باید دوباره با نواه ملاقات میکرد و با هم منتظر دلال میشدن. ولی، از اونجایی که نواه و موئل هیچ جا نبودن، و کایل که نمیدونست اونا کی و چطور قراره برگردن، نمیتونست پاش رو از ورودی صخره کنار بذاره.

کایل که ناامید شده بود، دستش رو توی لباسش فرو کرد و به طرف هفت تیری که به کمرش بسته بود برد. بدون این که صدایی ازش در بیاد، هفت تیرش رو بیرون کشید و داخلش رو پر گلوله کرد و توی سکوت منتظر شد. دود سیاهی که با بوته‌ها برای مدت کوتاهی پوشیده شده بود، داشت بهش نزدیک میشد. نیم ساعت تا یه ساعت طول میکشه که قطار از راه فرعی صخره به مقصدش برسه، پس هنوز کمی وقت داشت...

حس ترکیبی از اضطراب و عصبی بودن، صداش رو تحت تاثیر قرار داد. «پارک نواه، کدوم گوری هستی و داری چه غلطی میکنی؟»

لحظه‌ی بعد حس آشنایی رو احساس کرد. کایل در واکنش به این حس سرش رو بالا برد. اون دور دورا، یه جایی بین آسمون عصر که داشت یواش یواش به رنگ نارنجی درمیومد، یه نقطه‌ی خارجی سیاهی داشت به طور مدور میچرخید. اون نقطه قبل از این که چند ثانیه بگذره، بزرگ و بزرگتر به اندازه‌ی یه مشت شد و به تدریج شکل اصلیش رو نشون داد.

خیال کایل راحت شد و حس اورژانسی‌ای در همون موقع کایل رو در برگرفت. اون که دندونش رو به هم میفشرد، به پایین که راه فرعی بود نگاه کرد. دیده بود که دلال رسیده، و حیف میشد اگه به خاطر این که اژدها رو دیده بودن، عقب‌نشینی میکردن. کایل که هفت تیرش رو تو دستش نگه داشته بود، نوچ کرد. اژدهای سیاه غول‌آسا توی پس‌زمینه و داخل آسمون در حال غروب خم شد. ولی ظاهر زنی که پشت سر اژدها داره سواری میکنه هنوز دیده نشده بود.

به هر ترتیب اصلاً مهم نبود کدوم طرفش زودتر برسه. به هر حال اون دو دلال یولم که خودشون ترتیب خودشون رو نمیدن. تیررس سریع هفت تیر کایل دقیق به گوشه‌ی سرازیری راه فرعی نشونه گرفته شد. بدون هیچ حرکتی، کایل که فرض کرده بود پاها و زانوهای یه مرد بالغ معمولی کجا میتونه باشه، دهانه‌ی هفت‌تیرش رو توی هوا نشونه رفت. وزش لطیفی از بادی که توسط بال‌های اژدها میوزید، باعث شد کلاه لباسش از روی سرش کنار بره. در همون زمان، علامت قرمزی روی صفحه‌ی نیمه شفافی که بالای هفت تیرش شناور باقی مونده بود، پدیدار شد.

بعدش، هدف به مرکز علامت گذاری شده رسید. همین که مردی که لباس سیاه پوشیده بود از گوشه‌ی صخره بیرون اومد، کایل ماشه رو کشید. بنگ! البته، فرضش درست از آب دراومد. اون مرد که درد غیر قابل تحملی رو روی پاش حس میکرد، با صدای جیغ وحشتناکی فوراً به زمین افتاد. پشت اون گوشه مزاحمت کوچیکی صورت گرفته بود. اون دلالی که دنبالش اومده بود احتمالاً از دیدن زخمی شدن همکارش مضطرب شده.

کایل یه چشمه به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد اژدها داره یواش یواش روی گهواره‌ی بزرگی که بالیا صخره بود فرود میاد. وقتی دید وضعیت موئل خوبه، این طور فرض کرد که نواه هم هیچ مشکلی براش پیش نیومده. تنها همون موقع بود که اضطرابی که باعث شده بود قلبش به طور نامنظم بزنه، محو شد.

« مو، بیا این طرف.»

کتاب‌های تصادفی