من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 181
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۸۱:
« هاه؟» از آخرین باری که از این مخاطب تماسی دریافت کرده بود، وقت زیادی میگذشت. نواه خیلی زود دکمهی پاسخگویی رو فشار داد. «الو، مامان؟»
-نواه؟
« چرا بهم زنگ زدی؟ خیلی وقت میگذره از آخرین باری که تو اول بهم زنگ زدی...»
-تو توی روزای آخر هفته سرت شلوغه؟
« اوه... واسه چی میپرسی؟ مشکلی پیش اومده؟»
-هر اتفاقی که افتاده باشه... که مشکل نیست، ولی تو فکر بودم که میتونی با کاری که فردا دارم کمکم کنی یا نه. کل هفته مراقب مغازه بودم، و خیلی خسته شدم.
سکوت.
-سرت که شلوغ نیست، مگه نه؟
نواه که داشت فکر میکرد چی باید جوابش رو بده، لبهاش برای مدتی مثل یه خط باریک به هم فشرده شدن. ولی بازم هر دفعه که توی همچین وضعی قرار میگیره، کلمات یکسانی روی زبونش به غلتک میوفتن. جوابش به پدر و مادرش هر دفعهای که بهش زنگ میزنن، براش به یه عادت تبدیل شده بود.
-نواه؟
« فردا کی میخوای بیرون بری؟ سر موقع میرسم اونجا.» صدای توضیحات ناگهانی از پشت تلفن منعکس شد. نواه زیرلبی گفت:« بله... باشه. فردا صبح زود میام اونجا. آره، برو بخواب. خیله خب...»
خیلی زود، بدون این که حتی یه حال و احوال پرسی کوچیکی هم با هم بکنن، تماس تلفنیشون با نوشتهی سرد و بیهودهای به پایان رسید. نواه که بدن خستهی خودش رو به زور تکون میداد، ساختمون شرکت رو ترک کرد. در حالی که موها و شونههاش از آب بارون که روی سرش چکه میکرد خیس شده بود، قدمهای شلش به طرف ایستگاه تاکسی رفت. نواه به زور تونست یه تاکسی بگیره و با عجله خودش رو توی اون تاکسی فرو کرد.
« لطفاً منو به ایستگاه سیلیم ببرید.»
رانندهی تاکسی با صدای نگرانی ازش پرسید:« ایستگاه سیلیم. چشم. خانم، ضمناً، شما به نظر خوب نمیاین، حالتون خوبه؟»
نواه با وجود سرش که داشت گیج میرفت، جواب داد:« حالم خوبه.» اون سرش رو به شیشهی ماشین تکیه داد و چشماش رو بست. فقط یه کار بود که فردا تو خونه باید انجامش میداد: ادارهی یه مغازهی خوار و بار فروشی در حینی که پدر و مادرش و خواهرش از مسافرتشون لذت میبرن.
ولی اگه تا فردا عصر صبر کنم... فکر کنم حداقل بتونم صورتمو به بقیه نشون بدم. اگه نواه زود برسه، ممکنه بتونه یه شام درست حسابی بخوره. نواه در حالی که بدنش رو به صندلی گرم و نرم لم داد، یه آه عمیق کشید. توی روز جمعهی پر از هرج و مرجی، توی خیابونهای سئول که هنوز هم حتی تو شب همه توشون جولان میدادن، از جلوی چشمای خوابآلود نواه خیابونا رد میشدن.
۱۰:۰۲ شب
این اتفاق بیست ساعت قبل از مرگ ناگوار نواه افتاد.
نواه یه بچهی به سرپرستی گرفته شده بود. وقتی هشت سالش بود، همون موقعی که داشت خودش رو برای رفتن به دبستان آماده میکرد، تازه برای اولین بار پدر و مادرش رو دید. به طرز پشیمون کنندهای، هیچ آگاهیای از پدر و مادر خونیش نداشت. اون چیزی که به نظر یه ذره خاطره از وجودشون باشه، حرفای مدیر خونهی عشق، همون یتیم خونهای که سرپرستی اونو به عهده گرفته، بود. اون مرد گفته بود که مادرش به خاطر موها و چشماش که رنگ روشنی که داشتن، دو رگه به نظر میومد.
نواه توی خونهی عشق، به بزرگترین بچهی اونجا تبدیل شد و تقریباً فرصت داشتن یه خونوادهی جدید رو از سرش بیرون کرده بود. ولی خیلی زود، یه زوج جوون که گفته میشد نازا بودن، نواه رو به خونهی خودشون بردن.
به طور اتفاقی، بعد از یه سالی که نواه رو به فرزندی گرفتن. حالا چه این اتفاق از طرف خدا یه نمایش بود، چه نبود، اون زوج صاحب فرزند شدن. بچهی سرراهیای که فقط برای یه سال دخترشون بود و اون بچهای که توی شکم اون مادر بود- انتظار میرفت اولویتهای اون پدر و مادر بعد از این که بچهی خودشون رو به وجود آوردن فرق کنه.
ولی اون جابهجایی اولویت، به معنی آزار رسوندن بهش نبود. آخر سر، نواه تنهایی توی خونهی پر از غریبه بزرگ شد.
برای نواه، مورد عشق قرار گرفتن از کمترین اتفاقای طبیعی دنیا بود. اون برای این که عشق دیگران رو بدست بگیره تموم تلاشش رو میکرد. حتی توی خونهی عشق، وقتی زوجهای زیادی برای بچه به فرزندی گرفتن، به اونجا سر میزدن، بچهها باید درست رفتار میکردن و لبخندهای با ذوق و شوقی به صورتشون میگرفتن. حتی بعد از به فرزند خوندگی گرفتنشون، باید خوش رفتاری خودشون رو ادامه میدادن. بچههای خوشکل توجه پدر و مادر و بقیهی غریبهها رو به خودشون جذب میکردن.
فقط اونایی که سختتر از همه تلاش میکردن، اونایی که صمیمیتر به نظر میومدن، و اونایی که استثناییتر از بقیه بودن، لیاقت عشق رو داشتن. این اون چیزی بود که از وقتی جوون بود، نواه بهش باور داشت.
برای این که جای پای خودش رو توی میدون مبارزهای که پر از برندگان احتمالی جویای فضیلت بود محکمتر کنه، باید شناخته میشد. نواه که به شدت به این موضوع باور داشت، برای بیشتر از بیست سال به خودش عذاب میداد، روزا رو به دقیقهها تقسیم میکرد و هیچ ثانیهای رو از دست نمیداد.
ولی توی روزی مثل امروز...
۸:۳۰ شب
خیلی زود، خونوادهش زیر آسمون پر ستاره عشق و حال میکنن، در حالی که اون تنهایی تو خونه میمونه، و به مغازهی پدر و مادرش رسیدگی میکنه. زحماتش برای این که خونوادهش قدرش رو بشناسن کمی بیهوده بود.
« ببخشید، میخوام هزینهی وسایل رو بدم... ببخشید، خانم!»
بعد از لحظهای سکوت، در حالی که نواه بدون حس خاصی بیرون از پنجرهی مغازه رو نگاه میکرد، از این که غافلگیر شده بود جا خورد. «اوه، اوه، بله. ببخشید. ۱۳۸۰۰وون. میخواین براتون تو پلاستیک بذارم؟»
« بله، لطفاً. ضمناً خانم... حالتون خوبه؟ رنگ و رو از صورتتون رفته.»
نواه لبخند بزرگی به لبش گرفت و جواب داد:« چیزی نیست. ببخشید. داشتم برای مدتی به یه چیز دیگه فکر میکردم.»
« شما هیچ مشتری دیگهای ندارین، پس در مغازه رو سی دقیقه زودتر ببندین و برید خونه. حس میکنم الانه که غش کنین.»
« آه-ها-ها... به خاطر نگرانیتون ممنون.»
زن میانسالی که اومده بود برای فردا صبح مواد غذایی بگیره، برای حال نواه نگران شده بود. فکر پدر و مادر و خواهر کوچیکترش که برنگشته بودن کمی حس افسردگیش رو کمتر کرد.
بعد از این که آخرین مشتری از مغازه بیرون رفت، نواه دوباره ساعت رو چک کرد.
۸:۳۵ شب
خیلی وقت بود که از زمان شام گذشته بود. بعد از این که ارائهای که نتونست دیروز تمومش کنه رو دیروز اصلاح کرد، برنامه ریخت که تا دوشنبه بیرون از خونه بمونه.
بیخیال، بیا بریم خونه.