فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 182

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۸۲: با دستای چابک، نواه مغازه رو تر و تمیز کرد، انباری رو چک کرد، و حتی مقدار واریزی رو تنظیم کرد. بعدش، همه‌ی چراغای توی مغازه رو خاموش کرد و در حالی که کلید زاپاسش رو زیر گلدون قایم کرد، در رو بست. اون چترش رو باز کرد و توی خیابون بارونی قدم برداشت و به طرف گوشیوون، جایی که توش زندگی میکرد رفت. ( نواه، خوب همه کارا رو تموم کردی؟) ( بله، کلید رو زیر گلدون گذاشتم.) ( آره، خیلی سخت کار کردی. مثل همیشه ازت ممنونم.) ولی همین که این پیام رو دریافت کرد، زد زیر گریه. پیام‌های مادرش جوری به نظر میومدن که انگار نواه یه کارگر پاره وقته نه دخترش. نواه هیچوقت فکرش رو نمیکرد که داره یه زندگی اشتباه رو پیش میبره. آدمایی که دور و برش بودن سبک زندگی مسخره‌ی نواه رو تو سرش میزدن، ولی اون فقط به این حرفشون میخندید. زندگی این طوری نحوه‌ی رهایی از جایگاه خودش بود. ولی نواه میدونست این درست نیست. نواه اشک‌هاش رو قورت داد و به خودش دلداری داد. «چون خیلی برام سخت بود. دیروز و امروز برام سخت بود.» خیلی اوقات دیگه هم بوده که برای نواه سخت‌تر از امروز بود. چه دادن امتحان ورودی کالج بود، چه داشتن سوءتفاهم تیمی، یا مورد اذیت و آزار قرار گرفتن توسط کارکنای ارشد شرکت، نواه مزه‌ی همه‌ی اینا رو چشیده. ولی هنوزم نواه امیدوار بود که بعد از یه استراحت کوچولو، بتونه دوباره قوی‌تر از قبل برگرده. « آدمای زیادی هستن که زندگی سخت‌تر از تو رو دارن... نواه، نباید این جوری از زندگیت شکایت کنی.» ولی، هر شخصی یه ظرفیتی برای تحمل سختی‌ها داره، و ظرفیت نواه به زور داشت همه‌چی رو تحمل میکرد و تقریباً پر شده بود. نواه نمیتونست وزن زیاد خستگی رو تحمل کنه. ۱۰:۰۲ شب آخرین باری که ساعت رو چک کرده بود، تب کرد و قلبش داشت به طور غیرعادی‌ای می‌تپید. واسه‌ی این که میخواست استراحت کنه، برای لحظه‌ای روی شکمش دراز کشید، ولی همه چی تموم شد. مرگ ناگهانی تو خواب، وضعیتی بود که نواه فکر میکرد فقط توی تیتر اخبار ممکنه پدیدار بشه چون احتمال این که این اتفاق بیوفته فقط ۰.۰۰۱ درصده. اون هیچوقت فکرش رو نمیکرد که این اتفاق برای خودش بیوفته. « اوه، چه قدر حیف شد.» نواه آه کشید. روحش که از بدنش بیرون رفته بود، به جسد خودش داشت نگاه میکرد. گفته میشه اگه بدن و روح برای مدت زیادی از هم جدا شده باشن، نتایج بدی به همراه داره، و در رابطه با مورد نواه، خاطراتی که فکر میکرد تقریباً اونا رو از یاد برده با رویاهای روشن و واضح داشتن به یادش برمی‌گشتن. خوشبختانه، خاطره‌ای که توی خواب‌هاش به صورت تکه تکه پدیدار میشد، بالاخره داشت به ختم کلام میرسید. خوابش با پیدا کردن جسدش توسط دوستش تو اتاق کناری و تماس گرفتن با ۱۱۹ تموم شد. بعدش، دیگه لازم نیست خواب اتفاقایی که بعد از اون میوفته رو ببینه. اون دیگه نمیخواست با به یاد آوردن خاطرات زندگی رقت انگیزش رنج بکشه. نواه میتونست دستی که به آرومی بدنش رو میلرزونه حس کنه. اتاق کوچیکش توی گوشیوون به تدریج محو شد و ذهنش به سطح هوشیاری رسید. *** « خانم نواه، رسیدیم.» وقتی نواه به خودش اومد، انعکاس تصویر خودش رو توی یه جفت چشم گوی‌مانند بنفش دید. کایل که انگشتاش به طور آرومی به موهای پخش و پلاش دست میکشید، قبل از این که دستش رو بالای دست نواه بذاره، برای لحظه‌ای مکث کرد. « ما از قطار پیاده میشیم و سوار کالسکه میشیم. اگه میخوای بیشتر بخوابی، باید یه چند وقتی تحمل کنی...» « میخوام بلند بشم.» نواه دست کایل رو فشار داد. کایل به دست‌هاشون که به هم متصل بود برای یه ثانیه نگاه کرد و نواه رو از جاش بلند کرد. نواه از پشت پنجره بیرون رو نگاه کرد. محدوده‌ی کوهستانی‌ای که چند وقت پیش اونا رو محاصره کرده بود، اون دوردورا بود و بدون هیچ ردی ناپدید شده بود. قطار توی یه روستای کوچیک و ساکن توقف کرده بود. آخر سر، اونا دیگه توی نویسکوشا نبودن. حالا، به ابتدای تورن رسیده بودن. *** آدما حیوانات قابل انعطافی هستن. کمتر از سه ساعتی که بیدار شده بود، نواه میتونست با این جمله ارتباط برقرار کنه. فقط دو سال و دو ماه توی بدن الیونورا آسیل زندگی کرده بود. به هر حال، روحش که کمی به بدن پارک نواهی که بیست و پنج سال توش زندگی میکرد خیانت کرده بود، به بدن تقریباً بی‌نقص الیونورا آسیل عادت کرده بود. ولی همون موقعی که پیش بدن خودش برگشت، روحش بلافاصله باهاش یکی شد. نواه با اخم به قفسه نگاه کرد. بالا روی دیوار قرار داده شده بود. نواه به مزیت‌هایی که پوسته‌ی جادوگر براش به ارمغان آورده بود عادت کرده بود. برای سال‌ها که توی خونه‌ی محقرش زندگی کرده بود، اصلاً مشکلی با رسیدن به کابینت‌ها نداشت. به اندازه‌ی کافی برای این کار قدش بلند بود. از جعبه‌های انبار که یکی از دیوارهای اداره‌ی پست رو اشغال کرده بودن، اون چیزی که نواه باید بازش میکرد پنجمی از بالا و هفتمی از چپ بود. دلیلی که اونا توی روستای محلی ورودی تورن ایستاده بودن، جا به جا شدن به یه کالسکه بود و دلیل دومش به خاطر اون کمد بود. گفته شده بود چیزایی هست که نواه باید از اینجا جمعشون کنه. چشماش به هم باریک شد. «باز شو، کنجد.» با وجود دستور مسخره‌ای که از دهن نواه در اومد، در قفسه فوراً باز شد. نواه تلاش کرد افکارش رو روی اون قفسه متمرکز کنه. بعدش، چمدون‌ها شروع به بیرون ریختن از قفسه کردن. خیله خب. فقط یکم دیگه مونده. با چشماش که با حرارت ذوق میسوخت، دستی از بالای سرش دراز شد و چمدون رو به راحتی گرفت.

کتاب‌های تصادفی