فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 184

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۸۴: اون صدای آشنا ذهنش رو حرکت داد و انگار کاملاً فراموش نشده بود چون در طول سفر همش توی گوش‌هاش اکو میشد. نکنه این موضوع به خاطر پشیمونی‌ای بود که درونش هنوز باقی مونده بود؟ « ببخشید که مامانم برای نواه تا الان کار زیادی انجام نداده.» این وضعیت اونو ناراحت میکرد. نواه سعی کرد صدای تلخ مادرش رو که توی ذهنش اکو میشد دفن کنه، ولی این کارش هیچ فایده‌ای نداشت. بعد از یه لحظه سکوت، نواه با این که هنوز محتاط بود، جرأتش رو به اندازه‌ی کافی جمع کرد و از کایل پرسید:« جناب ، میشه منو نگه دارین؟» « نه، نمیشه.» جوابش تقریباً بلافاصله بعد از سوال نواه اومد، ولی نواه حاضر به تسلیم نبود. «پس، نمیتونین منو بغل کنین؟» « معلومه که نه. حتی اون کار هم نمیتونم انجام بدم.» این دفعه، کایل یه قدم ازش فاصله گرفت، جوری که انگار جمله‌ای که بیان کرده بود به اندازه‌ی کافی مخالفتش رو نشون نمیداد. نواه با حالت قهرآمیزی بهش چشم غره رفت و گفت:« موئل منو خیلی خوب بغل میکنه...» « من برات مثل موئل هستم، نواه؟» « چرا این طور فکر نمیکنی؟» « نکنه باید بهت تفاوت ذهنی و بدنی یه مرد بالغ و یه بچه‌ی سه ساله رو یاد بدم؟» کایل با لحن سرزنش کننده‌ی معمولیش این جواب رو داد، ولی از نگاه نواه طفره میرفت. نواه که خسته شده بود، صورتش رو به اونجایی که نگاه کایل بهش متمرکز شده بود، هل داد ولی کایل بازم از خودش سرسختی نشون داد. «هیچ دلیلی وجود نداره که بغلت کنم. مریض نیستی. و برای بقیه هم خوب نیست همچین صحنه‌ای رو ببینن.» همین طور که نواه در سکوت بهش نیش کرد، کایل بهونه‌های مسخره‌ی بیشتر و بیشتری رو بیان کرد. برای بقیه هم خوب نیست همچین صحنه‌ای رو ببینن؟ پس تا الان، با الیونورا برای این می‌پلکیدی چون صحنه‌ی خوبی به نظر میومد؟ «قربان، چرا یه دفعه دارین جوری رفتار میکنین که انگار متأهل هستین؟» « دقیقاً باید همین اینطوری رفتار کنم. تا الان که این طوری بودم که هیچوقت بد نبود.» از لحن کایل معلوم بود که نمیخواد کوتاه بیاد. بعدش، کایل به سردی به نواه پشت کرد. «اگه نیای، من اول میرم.» « بیا با هم بریم.» نواه که مکث کرده بود، شروع به رفتن پشت سرش کرد. فکر نکنم اصلاً از من بدش بیاد، ولی ازم خوشش هم نمیاد. اگه مجبور بود برای احساساتی که از جلوی صورت کایل رد میشد اسمی بذاره، اسمش شرم مبهم یا دشواری بود. چی شده؟ اون شخصی که ازش مراقبت میکرد، با وجود این که مراقبت‌هاش با غرولند و نق‌نق بود، برای سه ماه گذشته با شخصیت غیر جذابش سر کرده بود، به نظر میومد با یه غریبه جاش رو عوض کرده. نواه سرش رو کج کرد و به آینه‌ای که روی دیوار بود نگاه کرد. صورتی که ازش منعکس میشد صورتی بود که برای بیست و پنج سال به تن کرده بود. موهای کاراملی روی شونه‌های سفیدش رو لمس میکرد و چشماش هم، به جز این که کمی تیره‌تر بودن، همون تن رنگی رو داشتن. نواه که به ظاهر خودش نگاه کرد، ذهنش وارد قطاری از افکار پر از ناگواری شد. زیاد خوب به نظر نمیام... در یک آن، قدم‌هاش از حرکت ایستادن و نواه خودش رو توی آینه مورد بررسی قرار داد. تنها جنبه‌ای که الیونورا رو باهاش به خاطرش می‌آورد، حالت چهره‌ی بی‌تفاوتش بود. نواه تقلا کرد که چشمش رو کامل باز کنه، ولی البته این کار به زور ظاهرش رو تغییر میداد. برخلاف الیونورا، که صورت زیبایی رو به نمایش میذاشت، صورت نواه به طور قطع کمی پایین‌تر به حساب میومد. نکنه خودم رو زیادی دست بالا گرفته بودم؟ وقتی کایل این جور رفتار کرد، هر ذره‌ای از اعتماد به نفس که تو وجودش بود، خرد و خاکشیر شد. « یعنی من آدم دوست داشتنی‌ای نیستم که بهم نگاه کنن؟» « خانم نواه؟» کایل که بدون این که یه نگاه پشت سرش بندازه به جلو قدم برمیداشت، همون موقعی که فهمید نواه دیگه دنبالش راه نمیاد، چرخید. «چیکار دارین میکنین؟» نواه با خودش زیرلبی گفت:« ولی خیلیا اومدن بهم ابراز علاقه کردن.» کایل پرسید:« چی کار کردن؟» « نه، این کارشون معنی خاصی برام نداشت.» «به نظر میومد که خیلی پرمعنی باشه.» لحن کایل فوراً تیز شد. نواه با کمی امید دوباره ازش پرسید:« قربان، واقعاً نمیخواین منو بغل کنین؟» کایل برای یه صدم ثانیه مکث کرد ولی بالاخره دوباره دیوار آهنی خودش رو بنا کرد. «نه، بغلت نمیکنم.» بلافاصله، نواه که ناراحت شده بود، چشم‌هاش رو به زمین انداخت. «واقعا انقدر ازم متنفری؟ باشه... دیگه نمیزنمت. دیگه حتی خدمتکارم صدات نمیکنم... بزن بریم.» وقتی خاطرات زندگی گذشته‌ش به یه باره بهش برگشت، نواه جویای دلداری شد. ولی وقتی هردوشون دوباره با هم ملاقات کردن، کایل جوری رفتار کرد که انگار نواه یه غریبه‌س و باعث شد نواه حس کنه احساساتش رد شدن. فکر کنم سخت‌ترین چیز توی این دنیا داشتن ذهن انسانیه. نواه از کنار کایل رد شد و به در نزدیک شد. ولی قبل از این که سه قدم برداره، شونه‌هاش به عقب کشیده شدن. نواه چند قدمی به عقب کشیده شد و بغل گرمی، هیکل کوچولوی اونو در برگرفت. بعد از این که به بدن واقعیش برگشت، تفاوت بین هیکلشون خیلی زیاد شده بود. کایل فقط دست‌هاش رو دور کمرش به طور آرومی حلقه زد، ولی جوری به نظر میومد که انگار توسط کایل گیر افتاده. برای یه لحظه، نواه بدون حالت خاصی پلک میزد. بعدش، اون هم دست‌هاش رو دراز کرد و به دور دست کایل پیچیدشون. نواه با حالت لطیفی زیر لبی گفت:« قربان، به نظر میاد شما کمی آدم لاف‌زنی باشین.» « وقتی دارن بغلت میکنن باید دهنت رو ببندی.» « واقعاً بغلم کردی.» « انقدر چرت و پرت نگو، به جاش بگو چرا مثل یه گیاه مرده داری پژمرده میشی.»  

کتاب‌های تصادفی