من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 183
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۸۳:
« داشتم به این فکر میکردم که چرا هنوز نیومدی...» کایل که چمدونا رو جوری گرفته بود که انگار مثل یه پر سبک هستن، داخل قفسه رو زیر و رو کرد و یه یادداشت رو بیرون کشید.
این چمدون به طور مخفیانه از شعبهی تزبا برای کایل فرستاده شده بود که پر از مدارکی بود که توی پایتخت ولشون کرده بود. البته، توی اون چمدون اسلحههاش هم قرار داشت. کایل همین طور که یادداشتی که از پنلوپه بود رو میخوند، آه کشید. «اطلاعاتی که میگه کارای داوطلبانه رو انجام ندادی، خیلی وقت پیش، به خاندان سلطنتی رسیده.»
« که اینطور.»
از اونجایی که مسئولیتهای احتمالیش رو ول کرده و تونسته از نگهبانش قسر در بره، قابل انتظار بود که یه جرم دیگه به لیست جرایم پایانناپذیر الیونورا اضافه بشه. ولی، الان نواه از همچین عذابی خلاص شده بود. اون دیگه پوستهی جادوگر نامحبوب رو به تن نداشت و هیچکس به غیر از کایل و پسر بچهی کوچولو هویت واقعی اون رو نمیشناخت. آخر سر، نواه از شر زنجیری که اسم الیونورا براش باقی گذاشته بود، رها شده بود.
کایل گفت:« شاید این اخبار به گوش وزیر راسینل هم رسیده. طبق اون برنامهی شخصیای که جلوتر دریافت کردم، از یه هفته پیش به هومِد رفته. فقط محض احتیاط، مثل یه نفر دیگه سرکارش برگشته.»
« مثل من؟»
« و مثل من. ما باید به این فکر کنیم که آیا باید عجله کنیم یا باید به وضعیتمون یه نگاه بندازیم و با دقت حرکت کنیم.» کایل به بیرون از پنجره، جایی که میشد کالسکه که توسط اسب رونده میشد رو ببینه، نگاه کرد. اون کالسکه، یه کالسکهی باری با یه خیمهی زمختی بود که بالای ارابهش کشیده شده بود. داخلش، دلالهایی که از سازمان یولم اومده بودن با یه طنابی که به طور مخصوص با جادوی اژدها پوشیده شده بود، چشمشون رو پوشونده بودن.
قطار دلال از یه ایستگاه سادهای توی نویسکوشا همین طور که از محدودهی کوهستانی بیرون رفتن، بعد از مدت کوتاهی ایستاد. به جاش، یه واگن باری جلوی راه آهنی که از هم جدا شده بود، منتظر وایساده بود. با این که گفته میشه لاورنت داره پیشرفت قابل توجهی رو بدست میاره، اسبها و کالسکهها هنوزم مهمترین ابزار انتقال توی مناطق محلی به جای ماشین و قطاری که با موتور کار میکنن بودن. بدون هیچ سابقهی رزرو بلیط و هیچگونه لیست مسافری، اون کالسکه همین طور برای جابهجا کردن مخفیانهی وسایل غیرقانونی هم عالیه.
البته، سرعت سفر نسبت به قطار خیلی پایینتره. به خاطر همینم، نواه و کایل، به همراه موئل با خیال راحت حرکت میکردن.
کایل پرسید:« خانم نواه، قبل از این که به نویسکوشا بیاین، هیچ کار مشکوکی با وزیر انجام ندادین؟»
« نه، راستش نه.»
« ما تا اونجایی که میتونستیم ردپای خودمون رو پاک کردیم، به خاطر همینم توی نویسکوشا هیچ ردی از ما به جا نمونده، ولی... اگه وزیر به شک بیوفته، امکان داره کارخونهی تورن رو ببنده.»
« ولی همین طور که از نویسکوشا بیرون رفتی، به تورن تلگراف زدی. سنگ معدن مین بهشون انتقال پیدا میکرده، و این هفته اونجا قراره باشه. از اون موقع تا حالا به هیچ مشکلی برنخوردیم، پس اونا هم به هیچ چیز مشکوکی هنوز برنخوردن.»
« امیدوارم که این طور باشه. فعلاً، میرم برنامهریزی کنم و برای شهر بعدیمون یه تلگراف بزنم. برای چند روز آینده وقتمون آزاده.»
با وقایع بیشماری که توی تقریباً این دو ماه بیوقفه به وقوع میپیوست، برای این سه مسافر لحظهای از آرامش ضروریه. کایل در حالی که با دستش که توی جیب لباسش بود، یه یادداشت رو میفشرد، دوباره گفت:« به نظرت برگردیم سر کارمون؟ ولی فکر میکنم تا عصر به شهر نزدیکی برسیم. کار زیادی هست که باید انجام بدیم.»
نواه به مردی که جلوی روش بود نگاه کرد. اگه میخواست صادقانه حرفش رو بزنه، کایل بزرگتر نمیشد، ولی اون کسی که کوچولو شده بود نواه بود. اون فقط هفت سانتیمتر از الیونورا کوتاهتر بود، ولی به نظر میومد همونم تفاوت بزرگی باشه. بعدش، ممکنه کایل سنگینی نگاه نواه رو حس کرده باشه که به نواه نگاه کرد. همین که چشمشون به هم برخورد کرد، لرزش لطیفی توی چشمای گویمانند بنفشش دیده شد.
هیچ کس دیگهای توی ادارهی پست روستای محلی باقی نمونده بود. فقط لکههای قدیمی گرد و خاک یواش یواش توی هوا شناور شدن و توسط نور روزی که از پنجره داخل رو سوراخ میکرد، منور میشدن. انگار به خاطر این بود که سکوت و آرامش اونا رو در برگرفته بود که به نظر میومد میتونستن تپیدن قلب یکدیگه رو بشنون.
چشمای کایل بدون این که مستقیم بهش نگاه کنه، به پشت سر نواه نگاه انداخت، و تنها اون موقع بود که نواه تونست متوجه فاصلهی نزدیک بینشون بشه. نواه یه قدم برداشت. کایل در حالی که صداش بسیار آروم بود، زیرلبی گفت:« چیزی میخوای بگی؟»
« آره، خیلی چیزا میخوام بگم.»
« منظورت از خیلی چیزا-»
نواه دست کایل رو گرفت. این اولین باری بود که بعد از سه روزی که از نویسکوشا بیرون اومدن با هم دوتایی تنها بودن. نواه این سه روز رو با خواب عمیق و رویاهایی که هر شب به دیدنش میومدن و در مورد گذشتهش بودن گذروند. ولی، وضعیتش از اون موقع تا حالا خیلی بهتر شده.
همه چی به غیر از یه چیز بهتر شده: صدای مادرش هیچوقت از ذهنش بیرون نرفت.
کتابهای تصادفی


