من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 186
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۸۵:
نواه صورتش رو بین پیرهن کایل مدفون کرد و با صدای رقت انگیزی زیر لبی گفت:« فکر کنم توی مراحل اولیهی افسردگی قرار دارم.»
« افسردگی؟ چرا؟ به چه دلایلی؟»
وقتی کایل کلماتی که از دهن نواه بیرون اومد رو شنید، لحن بیاشتیاقش فوراً تغییر کرد. اون نواه رو از بغل خودش بیرون کشید ولی حالت گرفتن دور کمرش فقط تنگتر شد. نواه که با آغوش، گرما و بدن سخت کایل احاطه شده بود، اون دلداریای که میخواست رو براش فراهم میکرد. کایل که حس کرد نواه بوش رو تنفس کرد، کمی جاخورد، ولی اونو به اطراف هل نداد. به جاش، پرسید:« چی باعث شد احساس کنی افسرده شدی؟»
نواه با صدای گرفته گفت:« یه چیزی هست. هنوز برای تو یه رازه.»
« بهم بگو که بدونم.»
حالا که مریضم، برام مهربون شده... خوشت میاد که مثل معمول سرکشی نمیکنم؟ نواه از روی رضایت بهش غرغر کرد. «اوه... خوبه.» علاقهی اون به نظر میومد روحیهی نواه رو از غصهای که پایینش میاره بهتر میکنه. بعدش قلب نواه با ملودی خوشایندی شروع به تپیدن کرد.
در طرف دیگه، کایل در حالی که موهاش رو با حالت محبتآمیزی نوازش میکرد، یه آه عمیق کشید. «به نظر نمیاد که بخوای باهام حرف بزنی. بعضی وقتا، میخوام به داخل ذهن نواه نگاه بندازم.» حالت بدنش با رفتار قبلش که کل روز از نواه دوری میکرد، در تضاد بود. نواه که متوجهش شده بود، سعی کرد از این فرصت سوءاستفاده کنه و پرسید:« چرا از من دوری میکنی؟»
« من ازت دوری نکردم.»
« چرا کردی. معلومه که جلوی روم هستی، ولی فقط از طریق موئل باهام حرف میزنی. حتی باهام تماس چشمی برقرار نمیکنی. مگه این که واقعاً مجبور باشی بهم دست نمیزنی.»
« فکر نمیکنی داری از کاه کوه میسازی؟ و فکر هم نمیکنی که بیشتر از اون چیزی که به طور نرمال نیاز داری داری منو تحت فشار میذاری...»
« لطفاً موضوع رو عوض نکنین. جناب لئونارد، به نظرتون من ناآشنا شدم؟» مهم نیست نواه چقدر بهش فکر کرده باشه، برای کایل فقط یه دلیل وجود داره که چرا باید یه دفعه از نواه دوری کنه. نواه به بالا نگاه کرد و به یه جفت چشم بنفشی که نزدیکش بودن خیره شد. «یا شاید الان خجالت کشیدی؟ خجالت میکشی که زنی که جلوی روته رو نمیشناسی؟»
« اگه همین جور به چرت و پرت گفتن ادامه بدی، تنهات میذارم.»
« هاه؟ نه، اصلاً از همچین کاری خوشم نمیاد.» همین طور که کایل میخواست خودش رو از نواه جدا کنه، نواه محکمتر کایل رو بغل کرد. «ببخشید.»
« هیچ کار اشتباهی نکردی. میتونی... میتونی دیگه این کار رو هم بس کنی.»
ریزش دیوار آهنی بازپرس دیگه متوقف شد. کایل جوری از بین دستای نواه بیرون اومد که انگار زیاد از حد بهش بغل داده، و قبل از این که نواه حتی بتونه یه چشمه به حالت صورتش نگاه بندازه، بهش پشت کرد. ولی نواه که به زور میخواست صورتش رو ببینه کایل رو تعقیب کرد.
کایل دستور داد:« من تو رو بغل کردم، پس الان دیگه زیادی بهم نزدیک نشو.»
« واقعاً؟ این قدر هم نزدیکت نشم؟»
« بله. فعلاً این قدر هم نزدیک نشو.»
یه شخص سنگدل... ولی هنوزم، نواه از این که کایل به نظر نمیومد از ظاهرش بدش میاد، حس خوشبختی میکرد. اگه ظاهرش برای کایل مشکل بود، ممکن بود نواه تا ته افسردگی رو بگیره، نه این که اوایلش باشه.
وقتی اونا از ادارهی پست بیرون اومدن، موئل که در طول کالسکه، روی کمرش غل میخورد، در حالی که لبخند بزرگی رو به لبش گرفته بود با هیجان وایساد، که لبخندش باعث شد بین دندوناش ساقههای علف مشخص بشه. «نواه!»
نواه پلههای نیمه شفافی رو توی هوا درست کرد و بدون هیچ مشکلی از کالسکه بالا رفت. پریهای زرد رنگ بالهاشون رو باز و بسته کردن و به نواه چسبیدن.
از اون موقعی که نواه بدنش رو دوباره به دست آورده بود، بالاخره متوجه شد منظور آدریان وقتی که گفت باید شخصاً نیروی جادویی رو احساس کنه یعنی چی. حس جریان نیروی جادویی توی تک تک سلولهای بدنش که قبلاً هیچوقت درکش نکرده بود، براش واضح بود. به عبارت دیگه، الان براش ممکن بود که هر وقت دلش میخواست از نیروی جادویی اژدها استفاده کنه. بالاخره، طنین بینقصی بینشون شکل گرفته بود. نواه الان به اندازهی موئل قدرتمند بود.
همهی مشکلاتی که از وقتی با موئل الگو پذیری رو انجام داد باهاشون رو در رو شد، به یه باره حل شدن. دیگه به زنجیرهای مهارکننده نیازی نبود، و این موضوع برای پسر بچهی کوچولو هم صدق میکرد. موئل که به طور غیر ارادیای به خاطر بیدقتی اربابش مهار شده بود، دیگه از این آزردگیهای ناخواسته رنج نمیبرد. از اون موقعی که نواه به بدن خودش برگشت، بچهی کوچولو فقط میتونست لبخند بزنه. حالا که نواه کنترل کامل قدرت رو به دست داره و میتونه طلسمهای جادوییای که بهشون معجزات کهن گفته میشد رو انجام بده، پسر بچه بهش گفت:« هر از چند گاهی امروز چندتا حقهی جادویی نوشتم.»
« وای، حالا میتونی این کارو بکنی؟ این جادو میتونه خیلی برامون پرفایده باشه.»
« آره! نواه، بیا باهام جادو تمرین کن!»
وقتی هر دوشون درحالی که کالسکه به جلو میرفت، خودشون رو با نوشتن طلسمهای جادویی مشغول کردن، صدای کایل از پایین در اومد. «شما دو نفر، بیاین این پایین. دارین روی کالسکه چیکار میکنین؟» ولی به این حرفش فقط بیاعتنایی شد.
نواه کمرش رو به صندلی پشتش تکیه داد و به طرف آسمونی که ابرهای لطیف توش پخش بودن نگاه کرد که توسط خورشید طلاییای که اون طرف بوم بزرگش بود، روشن شد.
« یکم دیگه دور بشیم، به شهری که مماس اینجاس وارد میشیم. اگه این جوری دراز بکشی، میبینی... گوش نمیدی.» کایل غرغرهاش رو متوقف کرد و بدون این که کلمهی دیگهای از دهنش در بیاد آه کشید. اون پشت اسب نشست و به مردی که کنارش بود لگد زد و گفت:« برو پایین. تا قبل از غروب خورشید به شهر میرسیم.»
اون مرد سوارکاری که اونا رو به تورن هدایت میکرد، یکی از اعضای دستگیر شدهی یولم بود. با وجود این که اون مرد گیج بود، تونست مچ دستش رو حرکت بده و افسار رو بکشه. اسب با حالت رم کردن شیهه کشید و کالسکه شروع به جا به جا شدن در طول جادهی خاکی کرد و مسبب تلق تلوق خوردن وحشتناک کالسکه شد. ولی با جادوی موئل، این لرزش در یه چشم به هم زدن از بین رفت.
نواه سرش رو کج کرد و به کایل نگاه کرد که مثل یه روح بدون این که به نواه نگاه کنه، سنگینی نگاهش رو متوجه شد. «چرا بهم نگاه میکنین، خانم نواه؟»
« نگران نباش. من فقط دارم به این فکر میکنم که چرا یهو خجالت زده شدی.»
« من خجالت زده نشدم.» کایل با چشم غره بهش نگاه کرد، و خیلی زود سرش رو برگردوند.
اون چش شده؟ مشکلش چی میتونه باشه؟ امیدوارم همون دلیلی باشه که من فکرش رو میکنم. خب، اون که نمیتونه همون بازپرس دل سنگ باشه. حتی اگه این طور هم باشه، دلم میخواد بیشتر باهام صمیمی باشی. منو یاد مامانم ننداز.
« نواه، به این نگاه کن! این فرمول جادوی رعد و برقه!»
سحر بیتفاوتش توسط صدای پراشتیاق موئل که برای دایرهی جادوش که به طور شگفتانگیزی خوب کشیده بود، دنبال تعریف میگشت، قطع شد.
کتابهای تصادفی



