فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 187

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۸۶:

وقتی اونا از راه یه دره‌ی متروک به شهر رسیدن، خورشید چند دقیقه قبل پشت کوهستانی که ازشون دور بود، پایین اومده بود. بعدش کایل همین طور که زمان رو محاسبه می‌کرد، یه لیست متوالی رو از کارهایی که باید ترتیبشون داده بشه تو ذهنش درست کرد.

اون روستایی که بهش رسیده بودن، همون مکانی بود که دلال‌های یولم سنگ‌های مینی که به طور غیرقانونی به دست گرفته بودن رو به کارگرهای کارخونه‌ای که باهاشون شریک بودن میدادن. سه روز از روز مقرر توافق نامه‌شون باقی مونده بود، و توی این سه روز؛ زمان و مکان دقیق کارخونه براشون مشخص میشه.

هدف کایل پیدا کردن و فوراً وارد عمل شدن بود. به نظر نمیومد قاتل‌ها با جادوگرای همدستشون، به ردشون رسیده باشن. ولی یه جورایی، کایل حس میکرد که وقتی مکانشون معلوم شد، مستقیم به کارخونه رفتن گزینه‌ی خوبی نیست. این گزینه غریزی بود. تا الان، آدریان راسینل حتی بعد از این که از آشوب توی نویسکوشا باخبر شده بود، یه قدم هم برنداشته بود.

اون واقعاً چقدر از ماجرا خبر داره؟ کایل با حس ناراحتی با خودش فکر کرد. نمیدونم نواه حالش خوب شده یا نه، ولی... کایل به پشت سرش نگاه کرد. اون زنی که همین الان از سقف کالسکه پایین آورده بودش، هنوزم خواب بود. کایل که هر از چند گاهی اخمی رو روی صورتش میدید، فکر میکرد نواه داره یه خواب ناخوشایند میبینه.

کایل بدون این که برای مدت بیشتری به نواه نگاه کنه، سرش رو به طرف دیگه برگردوند. همین طور که نواه حدسش رو زده بود، کایل داشت یه فازی رو تجربه میکرد که حتی یه بار هم قبلاً توی کل زندگیش براش رخ نداده بود و برای نزدیک سه روز، اونو کاملاً مضطرب و حیرت زده کرده بود. وقتی اونا از نویسکوشا بیرون اومدن، ابر ناآشنای حسی که تجربه‌ش کرده بود، براش غریبه باقی مونده بود. توی همین سه روز، به نظر میومد این حس مه‌مانند به خودی خود از ذهنش بلند شد.

اون چیزی که به طور مداوم کایل رو برای این چند روز گذشته میرنجوند، واضحاً حس علاقه‌ای بود که به جنس مخالفش داشت. حالا که بیشتر بهش فکر میکرد، مدارک بیشتری رو پیدا کرده بود که نتیجه‌ای که بهش رسیده بود رو حمایت میکرد. نمیتونست دقیق بگه این حس کی شروع شد، ولی لحظاتی هم بود که به این حس پی برده بود.

نمیتونستم حتی از یه زخمی که روی گردن نواه بود بگذرم. وقتی داشت از من دوری میکرد، خیلی اعصابم خرد شده بود. به طور بی‌فایده‌ای به آدریان حسادت میکردم. نزدیک بود توی ادمان جونمو از دست بدم، ولی نگران این بودم که چرا از نواه دور شدم. و حالا، اگه به صورت واقعی نواه و نه الیونورا نگاه بندازم، بدون این که بفهمم میخوام بهش نزدیک بشم.

کایل به نقطه‌ای رسیده بود که میخواست از تماس‌های کوچیکی که قبلاً هیچکدومشون بهش اهمیت نمیدادن، معنی بیشتری قرار بده. شاید کایل اون موقع متوجه نشده بود، چون که نواه توی پوسته‌ی مجرمی که کل زندگیش ازش متنفر بود پوشونده شده بود؛ هیچ دلیلی به قاطعیت این وجود نداشت که مردی ممنوعیت واضحی رو برای خودش قرار بده. کایل هر وقت خودش رو آسیب پذیر میدید، بدون این که بفهمه توی فضا گم و گور میشد.

با نفس عمیقی، نواه رو صدا زد و گفت:« خانم نواه، رسیدیم. باید از خواب بیدار بشین.»

البته که کلمات به تنهایی اونو از خواب بیدار نمیکنه. به تدریج، کایل تونست بعد از این که زمان زیادی رو صرف فکر کردن کرد، دستش رو روی شونه‌ی نواه بذاره. قبلاً برای همچین تماس پوستی جزیی‌ای هیچ مکث نمیکرد، ولی الان، مدت زیادی برای آماده کردن خودش صرف کرد. اون فکر میکرد وقتی دستش رو روی دست نواه بذاره، میخواد همین جور دستش رو بگیره.

توی وقتایی که این اتفاق میوفته، حتی دلش برای پوسته‌ی الیونورا که جلوی احساساتی که توی ذهن کایل به حرکت درمیومد و احساسش میکرد، مثل مانع عمل میکرد، تنگ هم میشه. کایل که از خودش خجالت می‌کشید، با دقت نواه رو تکون داد. «خانم نواه؟»

خیلی کارا بود که تا قبل از این که خورشید کاملاً توی افق محو بشه و مغازه‌ها ببندن، باید انجامشون میداد. اول از همه، باید یه کاری برای لباسای مسخره‌ی نواه که لباس روشون رو پوشونده بود بکنه. بعدش، باید بهش غذا میدادن و اونو پیش دکتر میبرد.

« چی...»

بعد از چند بار تکون دادنش، نواه که اخم کرده بود، چشماش رو باز کرد. در حالی که چشمای فندقیش رو بهش نشون میداد، یواش پلک زد و از روی عصبانیت دوباره چشماش رو بست. «تقریباً رسیدیم؟» همین طور که لرزش گرفت، پاهای سفید و لاغرش از بین لباس کایل بیرون اومد. کایل جا خورد، ولی با صبر کامل لباس رو روی پای نواه درست کرد.

نواه با صدای گستاخی همین طور که کلاه لباس رو از سرش میکشید، زیر لبی گفت:« دیگه نیازی نیست صورتم رو پنهون کنم. فکر کنم اون کسی که باید صورتش رو از بقیه مخفی کنه تویی.»

« چرا من باید همچین کاری کنم؟»

« به خاطر این که از مسئولیتت در رفتی، بدون این که اطلاع قبلی بدی غیبت خوردی، قانون خدمات اجتماعی لاورنت رو زیر پا گذاشتی...» با این که نواه هنوز نیمه خواب بود، به آرومی خطاهایی که کایل انجامشون داده بود رو براش بازگو کرد. بعدش، کلاه لباس رو جوری انداخت که انگار از این که اون پارچه‌ی گشاد چشماش رو پوشونده بود، عصبانی شده بود.

کتاب‌های تصادفی