فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 191

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۹۰:

تق، تق، تق، تق. ضرباهنگ‌هایی که الان به در کوبیده شد، یه جور حس فوریت رو بهش القا میکرد. نواه که فکر میکرد الانه که در رو بشکنه و باز کنه، در حالی که حیرت زده شده بود، جواب داد:« اوه، هیچ اتفاقی نیفتاده. الان میام بیرون.»

صدای تق تق در از بین رفت. نواه که از معمای فعلیش خجالت کشیده بود، فوراً مضطرب شد. چرا اینو فراموش کردم؟ این اتاق من نبود. تازه، من تنها نیستم که. نمیتونم این جوری بیرون برم! مخصوصاً نه جلوی اون... نواه با عجله لباسایی که روی زمین بود رو برداشت و از درون برای خودش جیغ میکشید. چرا نمیتونم از جادو برای درست کردن لباس استفاده کنم.

کایل پرسید:« خانم نواه؟ حالتون خوبه؟» و از اونجایی که جواب نواه رو نشنید، فرض کرد که اتفاق بدی براش افتاده. دستگیره‌ی در چرخونده شد. نواه به سرعت داد زد:« قربان! صبر کنین، نیاین داخل!»

« چرا نیام؟»

« یه مشکلی دارم. دستت رو از روی دستگیره‌ی در بکش و برگرد. در غیر این صورت، نمیام بیرون.»

حتی با این که یه دیوار اونا رو از هم جدا کرده بود، نواه میدونست الان کایل چه حالت صورتی رو به خودش گرفته. کایل که هنوز دستش به دستگیره‌ی در بود، چشماش رو باریک کرد. ولی خیلی زود، دستش رو از روی دستگیره ول کرد. بعدش نواه دستگیره رو محکم با دو دستش گرفت و گفت:« میشه برای یه مدتی برید بیرون از اتاق؟» میتونم اونا رو بیرون بفرستم و خیلی زود به اتاقم برم و لباس خواب بپوشم. بعدش، در رو قفل میکنم و میرم میخوابم.

ولی جواب کایل کاملاً سرزده بهش رسید.

« من نمیدونم داری به چی فکر میکنی، خانم نواه، ولی افسردگی وضعیت راحتی نیست.»

« چی؟»

« من فکر کردم قبلش داری باهام شوخی میکنی، ولی اشتباه کردم، اگه چیزی اذیتت میکنه، باید بهم بگی.»

« نه، الان مشکلم اون نیست...» حالا که کایل بحثش رو وسط کشید، نواه وقتی که به کایل گفته بود توی مراحل اولیه‌ی افسردگیه رو به خاطر آورد. نواه شروع به خندیدن کرد. پس فکر کردی دارم تو حموم و دستشویی کاری میکنم که نباید انجامش بدم؟ «ذهن من انقدر ضعیف نیست. لطفاً هیچ سوءتفاهم عجیب غریبی رو برداشت نکنین.»

« پس چرا از من میخوای از اینجا بیرون برم؟ نواه، زیاد بهش فکر نکن و بذار باهات حرف بزنم. یه چیزی هست که میخوام ازت بپرسم.»

چرا واسه‌ی هیچی انقدر لجبازی میکنی! نواه دستپاچه شده بود، ولی بحثشون هنوز ادامه داشت. «جوابم نه هستش، پس فقط برای یه لحظه بیرون از اتاق بمون. صبر کن، پنج دقیقه! فردا با هم حرف می‌زنیم.» نواه سعی کرد کایل رو قانع کنه.

« باید همین الان ببینمت.»

« چرا تو از وجدان خودت نمیپرسی و فکر نمیکنی تا حالا چند بار توی این چهار روز گذشته باهام تماس چشمی برقرار کردی؟ الان زیاد با حرفت موافق نیستم.»

« این... تقصیر من بود.»

عذرخواهی ناگهانی کایل نواه رو گیج کرد. «واسه‌ی چی عذرخواهی میکنی؟ ببین، من واقعاً به چیز عجیب غریبی فکر نمیکنم... به خاطر این که الان ندارمشون بهت میگم بری بیرون.»

« چی نداری؟»

« لباس...»

کایل در واکنش به این حرف پرسید:« چی؟» و جوری که انگار متوجه شده بود نواه چی داره بهش میگه، خیلی زود ساکت شد.

بعدش نواه با کشیدن یه آه تسلیم کایل شد و گفت:« هیچ لباسی ندارم که بپوشم. داشتم به این فکر میکردم که باید چیکار کنم چون پوشیدن اون چیزی که قبلاً تنم بود یکم عجیب و غریبه. ببین، حالا که بحثش اومد وسط، لطفاً اون بیرون دنبال یه لباس خواب برام بگرد. بدون اون نمیتونم بیام بیرون.»

بخاری که هوای حموم رو مثل هوای ابری کرده بود داشت یواش یواش محو میشد. نواه، که توی آب سرد غوطه‌ور بود، شروع به لرزیدن کرد. بعد از چند لحظه سکوت، به نظر اومد که کایل از در فاصله گرفته. نواه چند دقیقه‌ی دیگه هم منتظر کایل شد. قبل از این که خیلی طول بکشه، یه صدای تق‌تق دیگه شنیده شد.

« لطفاً فعلاً این لباس خواب رو بپوش.»

با حرکت سریعی، نواه در رو باز کرد و لباس رو از کایل قاپید. اون فوراً بدن لرزونش رو با لباسی که با نخ کلفت درست شده بود پوشوند و گرم شد. بعد از این که بندهای اون لباس خواب رو محکم بست، با احتیاط در اتاق رو باز کرد.

« وایسا.»

نواه به داخل حموم هل داده شد، و بعدش در محکم بسته شد.

نواه با خجالت لکنت کنان گفت:« چی... چی شده؟ چرا؟»، ولی هیچ جوابی براش باقی نمونده بود. به جاش، میتونست صدای قدم‌هایی که با عجله از در فاصله میگرفتن رو بشنوه. بعد از این که چند دقیقه‌ای رو تو گیج و منگی صبر کرد، در به اندازه‌ی کمی باز شد.

« این رو هم زیر لباس خوابت بپوش.»

وقتی نواه اون لباسی که کایل بهش داد رو گرفت، متوجه شد اون لباس یه پیرهن مشکی سفارشی درست شده بود. به نظر میومد اون پیرهن متعلق به کایل بود. نواه لباس خوابش رو در آورد و دستش رو به داخل پیرهن فرو کرد. اون به سرعت دکمه‌هاش رو بست و دوباره لباس خواب رو به تنش کرد. با انداختن نگاهی به آینه، جلوی روش یه فرد پا به مدی که عجیب غریب بود رو دید. لباس خواب کلفت سفید و پیرهن مشکی. تازه، پیرهن مشکی از آستینای لباس خواب هم بیرون زده بود، که منظره‌ی واقعاً عجیبی بود.

ولی از اونجایی که سینه‌ش با لایه‌های بیشتری از لباس پوشیده شده بود، خیلی خیلی بهتر بود. نواه که خیالش راحت شده بود، در رو باز کرد. « تموم کردم.»

کایل که داشت پیشونیش رو ماساژ میداد، با حالت غافلگیرانه‌ای بهش نگاه کرد. قبل از این که حرفی بزنه، برای چند لحظه‌ای نگاهش به کمر نواه دوخته شد. «باید قبل از این که در رو باز کنی این حرف رو بزنی.»

« من اهمیتی نمیدم.»

« مشکلت چیه...»

نواه نمیدونست چرا کایل به دور کمرش خیره شده و اصلاً براش مهم هم نبود. اون فقط خوشحال بود که چشمشون به هم برخورد نکرده بود. یواش یواش نواه از کایل فاصله گرفت. « فردا، به مغازه میرم که چندتا لباس بگیرم. فکر نکنم-»

قبل از این که بتونه جمله‌ش رو تموم کنه، کایل مانعش شد. و همین که کایل به بند کمر نواه دست زد، نفسش تو گلوش گیر کرد.

کتاب‌های تصادفی