فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 190

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۸۹:

« موئل، هیچ چرت و پرتی رو به نواه نگو.»

« من مطمئنم نواه میدونه. همین الان، نواه یکم افسرده شده.»

« من نمیدونستم... نه، اول از همه. نواه چرا افسرده شده؟ چون داشت دنبال بدنش میگشت؟» کایل دیگه به خودش زحمت قایم کردن چیزی که میخواست قایمش کنه رو نداد. اگه چیزی باعث میشد حالت نواه ناپایدار بشه، نمیتونست همین جوری ولش کنه.

موئل همین طور که حالت صورتش کمی محزون شده بود، جواب داد:« منم نمیدونم.» پسر بچه‌ی کوچولو دیده بود نواه دقیقاً چه مبارزه‌ی ذهنی‌ای رو تجربه کرد، وقتی به دنیای خودش برای جستجوی بدنش سر زد، ولی دقیق نمیتونست این موضوع رو درک کنه. برای موئل، که هنوز داشت مراحل اولیه‌ی انسانیت رو فرا میگرفت، درک همچین پیچیدگی‌های ذهن انسانی بسیار سخت و دشوار بود. بعد از یه مدت که داشت فکر میکرد، موئل تونست افکار نواه رو توی یه جمله به هم ببنده.

« شاید نواه نمیخواست برگرده.»

ولی این حرفایی که بچه به زبون آورد، کلماتی بود که کایل بهشون فکر نکرده بود. اون حس میکرد که انگار به سرش ضربه وارد شده. در حالی که کایل نمیدونست چی باید بگه و از ادا کردن حرفی باز مونده بود، موئل با لحظه‌ای فکر زیر لبی گفت:« بقیه‌ی چیزا خوب بود، ولی یه خاطره بود که برای نواه سخت بود. اون گفت که اوضاع رو به راهه... ولی به نظر میومد که پشیمون شده.»

حتماً نواه برای جهان قبلی‌ای که توش زندگی میکرده، وابستگی‌هایی هم داره. نکنه چیزی که براش مهم بوده رو جا گذاشته؟ شاید چیزی که بیشتر از همه براش ارزش داشت... افکار کایل به عمقی پیش رفت که تا حالا هیچوقت بهشون نرسیده بود. زنی که به طور غیرمنتظره یه بعد دیگه رو توی روزی که قرار بود روز مرگش باشه، پشت سر گذاشته، هنوزم احساسی به جهان خودش داره. فقط معنیش میتونست این باشه که چیزی رو جا گذاشته. تنها چیزی که کایل میدونست این بود که اون چیز تنها میتونه خونواده‌ش باشه.

کایل به جز یه چیز درمورد روابط نواه هیچ خبری نداشت. وقتی توی بازجویی تزبا درمورد ظاهر واقعیش ازش پرسید، فقط حرفی که زد رو شنید:« من زیاد رنگی به صورتم ندارم، شبیه مامانم هستم.» اون موقع بود که کایل حس کرد زیادی نسبت به نواه بی‌تفاوت بوده. وقتی به عقب نگاه میکنه، نواه خیلی آدم تنهایی به نظر میومد.

کایل هیچوقت ندیده بود نواه اژدهای جوون رو حتی به خاطر کارایی که سرانجام الگو پذیری اتفاق افتاده بود و به خاطرشون رنج میکشید مقصر بدونه. حتی وقتی که پشت سر هم به نواه میگفت که برای این که تأثیر الگو پذیری رو کمتر کنه باید از موئل فاصله بگیره، نواه با لجبازی این درخواست رو رد کرد و به جاش بیشتر به پسر بچه نزدیک میشد. به علاوه، وقتی تازه به عمارت الیونورا توی تزبا وارد شده بودن، حتی از موئل خواسته بود تا وقتی که به خواب میره پیشش بمونه.

همین طور که کایل به خاطراتش فکر میکرد، متوجه شد به طرز دردآوری نسبت به نواه که بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد خونگرم بود، بی‌تفاوت بود.

موئل گفت:« میانجی دنیای نواه هنوز کامل از بین نرفته، پس بعداً درموردش از نواه میپرسم. اگه نواه میخواد بره، اجازه داره برگرده.» موئل تکه‌های مچاله شده‌ی کاغذ رو از دستش بیرون آورد. قبل از این گذرگاه اون دنیا کامل ناپدید بشه، چندین صفحه از میانجی رو توی جیبش قایم کرد و روشون یه طلسم محافظتی قرار داد.

کایل برای یه لحظه ساکت موند. وقتی حرف موئل رو درک کرد، گوشه‌ی سینه‌ش با ناراحتی تنگ‌تر شد. اگه نواه میخواست به اونجایی که در اصل توش زندگی میکرد برگرده، میتونست. تازه، با قدرت اژدها، تقریباً همه چیز براش امکان پذیر میشد.

نواه همیشه و در هر حال میتونه از کنار من ناپدید بشه... من هیچوقت تا حالا همچین فرضی رو تصور نکرده بودم.

چشمای کایل به طرف دستشویی رفت. صدای ملیح آب روون خیلی وقت پیش قطع شده بود و نگرانی به ذهنش رخنه کرده بود. اون از صندلیش بلند شد.

***

آخرین چیزی که نواه یادش میومد، پر کردن وان حموم با آب گرم و قبل از این که برای مدتی به خواب فرو بره، رفتن داخلش بود. وقتی نواه با حس سرما از خواب بیدار شد، متوجه شد که آب خیلی وقت پیش سرد شده.

« نکنه باید بیرون بیام؟» فقط دلم میخواد همین جوری بخوابم. اگه آب وان سرد نمیشد همین جوری به خوابیدنم ادامه میدادم. نواه غرغرکنان از وان حموم بیرون اومد و آبی که توی موهاش جمع شده بود رو چلوند. و انگار با خودش به فکر فرو رفت و به یه درکی رسید.

« باید چی بپوشم؟»

اون با خودش هیچ لباس اضافه‌ای نیاورده بود، ولی از اونجایی که از همون اولش هم لباسی نداشت، اگه از قبل رفتن به حموم متوجه این موضوع میشد، بازم دردی رو ازش درمون نمیکرد. اون فقط یه مشت از ابزار اختراعات الینورا رو با خودش آورد و بقیه‌ی چمدونش رو که همه‌ی وسایلش داخلش بود، یه جایی توی نویسکوشا جا گذاشت...

نواه به لباسایی که قبلش پوشیده بود خیره شد. موئل قبلاً یه طلسم برای تمیز کردن لباسش انجام داده بود و حتی بدون کمک اون بچه، نواه میدونست چه طوری باید اون طلسم رو دوباره اجرا کنه. ولی از اونجایی که اون لباسا از جهان قبلی‌ای بودن که توش زندگی میکرد، نواه مطمئن نبود که میخواد اون لباسا رو بپوشه.

من مطمئنم مامانم لباسامو برام عوض کرده چون با اون چیزی که وقتی از هوش رفتم پوشیده بودم فرق دارن. این فقط میتونست به این معنی باشه که این لباسا، لباسای خواهرش هستن و وقتی نواه بهش فکر کرد بیشتر از قبل ازشون متنفر شد. فکر کنم توی اتاق یه لباس خواب آویزون شده دیدم. نکنه باید اونو بپوشم؟

همین طور که یه آه از بین لب‌هاش بیرون اومد، صدای تق تق در رو شنید.

یه صدا از پشت در چوبی کلفت شنیده شد که میپرسید:« چی شده؟» در حالی که نواه که خجالت کشیده بود نمیتونست جوابش رو بده، چند تق‌تق دیگه‌ای پشت سرش اومد.

کتاب‌های تصادفی