من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 193
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۹۲:
اون چیزی که نواه میخواست داد بزنه، "این چیزا طبق استانداردهای تو هستن" بود، ولی جلوی خودش رو گرفت.
« هی، به خاطر پیرهنت ممنون. پس من میرم بخوابم. خداح...!»
« فکر کردی کجا داری میری؟»
قبل از این که بتونه خداحافظی کنه، از یقه گرفتش. نواه سعی کرد تقلا کنه. « الان خیلی خوابم میاد!»
« تو اصلاً هم به نظر نمیاد خوابآلود باشی. حتی اگرم خوابت بیاد، قبل از این که بخوابی باید شام بخوری.»
نواه اعتراض کرد:« بهت که گفتم نمیخوام شام بخورم!»
کایل جواب داد:« مگه همین الان نگفتی که بدنت برات باارزشه؟ این حرفت اصلاً با عقل جور در نمیاد چون اصلاً حتی یه وعدهی غذایی هم امروز نخوردی. بیشتر از این نباید وزن کم کنی.»
« من آدم ضعیفی نیستم.»
« برای من، این که الان میتونی روی پاهای خودت این طرف و اون طرف بری یه معجزهس.»
« نمیتونی اینا رو به استانداردهات تبدیل کنی.» نواه دری که دو اتاق رو جدا کرده بود، رو همین طور محکم نگه داشت و ناامیدانه همین جور جیغ میزد. نواه تصمیم گرفت که در رو قفل کنه. درست وقتی که میخواست از جادوش استفاده کنه، کایل کارش رو قطع کرد و گفت:« مطمئنم میدونی هیچ فایدهای نداره که بخوای باهام لجبازی کنی.»
در به طرف کسی که محکمتر اونو میکشید بسته شد. به خاطر اون نیروی ناگهانی بدنش به جلو متمایل شد، و قبل از این که حتی اینو بدونه، کایل بلندش کرد و دست قدرتمندی دور کمرش حلقه زد. نواه سرکشی رو فراموش کرد و دستهاش رو با حالت غافلگیرانهای دور گردن کایل گرفت.
« من مطمئنم مجبور شدن به انجام کار سبک تو نیس، ولی اصلاً به حرفم گوش نمیدی...» کایل نوچ کرد و نواه رو جلوی میز نشوند. درست به موقع، در اتاق چهار طاق باز شد.
« نواه، شام اینجاس!» موئل که همراه مالک مسافر خونهای که از قبل دیده بودش بود، با صدای پر از خوشحالی به داخل اتاق پرید.
اون زن پرسید:« هی خانم، الان عصبانیتتون کمتر شده؟»
« چ... چی؟»
« وقتی ناراحت هستین، خوراک شیرین بهترین دوا براشه. همین الان یکم برونی پختم، مجانی براتون بالا میفرستم. میخواستم دوتا گیلاس شر+اب هم بفرستم ولی وقتی گفتی حالت خوب نیست این کار رو نکردم. خوب غذا بخور، عصبانیتت رو آروم کن و از عصر شیرینت لذت ببر. باشه؟»
« چ... چی؟»
بعد از این که یه کلمه رو چهار بار تکرار کرد، دیگه خیلی براش دیر شده بود. کایل جوری بهش جواب داد که انگار هیچ موضوع مهمی نیست.
« ممنون. برای فردا هم صبحانه میخوایم.»
« البته. برای شما بیشتر دقت میکنم.»
مالک مسافر خونه مخفیانه به کایل چشمک زد و همین طور که از اتاق میرفت بیرون، یه آهنگی رو زیر لبی برای خودش میخوند. چرا این مرد این موضوع رو انکار نکرد...؟
« تا وقتی که غذاتو تموم نکردی نمیذارم برگردی به اتاقت.»
« نمیذارم برگردی به اتاقت!»
کایل و موئل، که جلوی روش نشسته بودن، با حالت محکمی این حرفا رو به زبون آوردن. آخر سر، نواه مجبور شد بشقاب پر از مرغ بریونی و سالادش رو تموم کنه که از شر اون دو نفر خلاص بشه.
عصر شیرین. ممنونم؟ اصلاً مهم نیست چند بار این موضوع رو توی ذهنش بررسی کنه، به نظر میومد جوابی که داد درست نبود. آخرای شام، شکش به اوج رسیده بود. وقتی که کایل دیگه از این که به نواه یه قاشق غذا بخورونه تسلیم شد، نواه قلمروی خودش رو برای اونا مشخص کرد.
« دیگه هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت این در رو باز نمیکنی و وارد این اتاق نمیشی. میفهمی چی میگم؟»
اون مردی که داشت بشقاب روی میز رو تمیز میکرد، اصلاً به خودش زحمت نداد که بهش جواب بده، به خاطر همینم نواه با تأثیر گذاری بیشتری حرفش رو تکرار کرد و گفت:«اینو دارم میگم چون به طور وحشتناکی داری عجیب و غریب رفتار میکنی. حتی از کنار در اتاقم هم رد نشو، باشه؟»
« بهتره در اتاقت رو قفل کنی.»
یه جورایی اون مردی که همیشه همراهش بود با بقیهی اوقات فرق داشت. نواه از داخل در بهش چشم غره رفت. معمولاً، کایل یه جوابی مثل "منو چی فرض کردی؟" یا "حتی دلم نمیخواد ازش رد بشم" به نواه میداد یا فقط بدون هیچ حس خاصی بهش خیره میشد. ولی جوابی که امروز بهش داد برای نواه دوپهلو بود.
کایل دکمههاش رو باز کرد و به طرف مسیری که نواه در اون قرار داشت نگاه کرد. « اگه همین جوری بهم خیره بشی، در اون صورت اون حرفی که بهم زدی رو نشنیده میگیرم. پس انقدر زل نزن و برو بخواب.»
میبینی؟ نواه پر از خشم شد و جوری که انگار با جوابش غافلگیر شده بود به اتاقش نزدیک شد. با صدای تقی، قفل در بسته شد. نواه زیر لبی گفت:« امیدوارم قفلش باز نشه.»
نواه قبل از این که بالاخره از در فاصله بگیره، چند بار قفل رو چک کرد. اون به آینهای که روی دیوار آویزون بود نگاه کرد و دید که لپهاش گل انداخته. بعد از این که انعکاس صورتش رو دید، متوجه شد رفتارش یه جورایی غیرمسئولانه بود.
امروز اولین روزی نبود که نواه تفاوت رفتار کایل رو متوجه شده بود، ولی امروز حدش بیشتر از حد معمول بود. در مقایسه با موقعی که زخمش رو توی منزل الیونورا مداوا کرد، روزی که توی ایستگاه راه آهن قدیمی معدن مائوبیانا بودن، حد تفاوت رفتارش بیشتر بود. و در مقایسه با روز معدن، امروز بیشتر فرق داشت.
پس دفعهی بعد هم از الان بیشتر میشه...
نواه حس کرد کل صورتش داره میسوزه. نواه به در تکیه داد و سرش رو بین دستهاش مدفون کرد. نواه باید مراقب میبود.
کتابهای تصادفی


