فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 200

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۲۰۰:

اژدهای کوچولو در حالی که نزدیک‌تر میشد که روی دست نواه دراز بکشه، با خوشحالی گفت:« صبح به خیر، نواه! خوب خوابیدی؟»

نواه با لبخند ملیحی، اون یکی دستش رو روی کمر اژدهای کوچولو گذاشت. درست میگفت. به هر حال، این دفعه بدون این که خوابی ببینه خوب خوابید. معمولاً در طول صبح بیدار شدن براش سخت‌تر بود چون بدنش بی‌جون و بی‌حال به نظر میومد، ولی الان توی ذهنش احساس تازگی میکرد. نواه تو فکر بود که شاید اون پوچی بین بدن و روحش بود که بالاخره بازسازی شده. به طور خلاصه، نواه توی بهترین حالتی بود که قرار داشت.

با آه و ناله، نواه چشماش رو باز کرد و همین طور که یه خمیازه از دهنش در رفت، چند باری پشت سر هم پلک زد که از خواب کامل بیدار بشه. درست همون موقع، صدای کایل به داخل اتاق راه پیدا کرد.

« بیدار شدی؟»

نواه همین طور که آه و ناله‌هاش رو متوقف کرد، با خود فکر کرد، "باید تظاهر میکردم که دوباره برگشتم خوابیدم." بدون این که به کارش فکر کنه و به کایل جواب بده، پتو رو دوباره روی سرش کشید. یکم دیگه بخواب. من فشار خون پایینی دارم. تو روزا نمیتونم نبضم رو نگه دارم."

ولی، کایل لئونارد که چشمای یه روح رو داشت، وارد اتاق شد و به طرف تخت رفت و دست‌هاش رو زیر کمر و زانوی نواه قرار داد و اصلاً به نواه فرصت جمع و جور کردن افکارش رو نداد و فوراً اونو از روی تخت بلند کرد. درست همین جوری، اونو بلند کرد و بلافاصله به حالت نشسته قرارش داد. اون به انجام همین یه کار قانع نبود و حتی پتو رو از روی سرش درآورد.

« میدونم بیداری.»

« تو مرد ظالمی هستی.» نواه کمی احساس تحقیر بهش دست داده بود.

کایل با صورت بدون لک و با وجود این که صبح کله سحر بود، درست رو به روش وایساده بود و تو دید کایل در مقایسه با خودش، نواه مثل یه آدمی که به طرز وحشتناکی شلخته بود به نظر میومد. کایل دست راستش رو گرفت و از زیر پتو بیرونش آورد و یه لیوان آب رو توی دستش گذاشت.

« امروز کارای زیادی داریم که انجام بدیم. باید به اداره‌ی پست سر بزنیم، به مغازه سر بزنیم. باید بلیط‌هامون رو توی ایستگاه قطار بخریم. و همین طور این که باید به بیمارستان هم بریم.»

« من فشار خونم پایینه، پس خودت...»

« پس بیا امروز با رفتن به بیمارستان کارمون رو شروع کنیم. با این که زحمت الکیه، ولی امروز باید با هم از اینجا بریم.»

صدای کایل با روزای دیگه هیچ فرقی نداشت. نواه آب رو نوشید و جوی که بینشون بود رو مطالعه کرد. همون جو عجیبی که دیروز بعد از وارد شدن به هتل بینشون به وجود اومده بود، الان دیگه از بین رفته بود.

کایل منتظر موند که نواه لیوان آبش رو سر بکشه. فنجونش رو گرفت و پایین گذاشتش و همون کاری که معمولاً انجام میداد، مثل بردنش به دستشویی در حالی که نواه توی پتو پیچیده شده بود، رو دوباره انجام داد.

کایل به نواه یادآوری کرد:« تا وقتی که آب کمی سرد نشده داخلش نشو. مریض میشی. لباسایی که باید بپوشی رو برات اونجا گذاشتم.»

بعد از حمومش طولی نکشید که رویه‌ی تخت کامل صاف شده بود و صبحانه روی میز قرار داده شده بود. در حینی که نواه و موئل با هم غذا میخوردن، کایل عنوان روزنامه‌ی دو روز پیش رو میخوند و هر از چند گاهی، چندتا یادداشت روی صفحه‌ی یادداشت می‌نوشت.

نواه که کنجکاویش گل کرده بود، پرسید:« چی می‌نویسی؟»

« اون رمز عبوریه که پنلوپه و پائول برام فرستادن. این یکی از راه‌هاییه که وقتی نمیتونیم در طول تحقیقات با هم تماس بگیریم، با هم ارتباط برقرار میگیریم- توی نیازمندی‌های تبلیغات روزنامه‌ی صبحگاهی یه پیام میفرستیم.»

روشش این بود که دو حرف رو توی یه جمله جا بندازه و دومین حرف کلمه‌ی سوم رو بیرون بکشه. این کار، یه پیام یه خطی از تبلیغات شغل دو پاراگرافی رو براش به وجود میاره که میگه: وزیر راسینل زود برگشت. هیچ اتفاق غیر معمولی نیوفتاده.

« به نظر میاد وزیر الان توی شهره. یه چیزی توی این وضعیت به طرز وحشتناکی آرومه...»

کایل در حالی که اخم کرده بود، خودکارش رو به این طرف و اون طرف میزد. نواه مرد جذابی که عینک به چشمش زده بود و موهای خدادادی پریشونی داشت رو با عذاب تحسین میکرد. چرا اون توی صبح به این زودی انقدر جذاب شده؟

کایل در حالی که رشته‌ی افکارش رو قطع میکرد، گفت:« تو ناپدید شدی، اون نباید انقدر آروم باشه. نواه اگه غذاتو تموم نکنی، نمیتونیم از اینجا بریم.»

با غرغر کوتاهی، سوپ قارچ رو مزه کرد. مهارت‌های آشپزی مالک مسافر خونه نسبت به مهارت کایل کمی پایین‌تر بود.

کایل ادامه داد:« فکر میکردم تا الان، برای پیدا کردن الیونورا یه گروه جادوگر رو به نویسکوشا یا فوجیان بفرستن. زیادی آرومه. احساس چندش‌آوری دارم.»

« چه جور احساس چندش آوری؟»

« وقتی هیچ علامتی نیست که دنبالش برم، دلیلی که میتونم حدسش بزنم اینه که طرف مقابل از قبل دیده من چه انتظاری دارم و عمداً بهم جواب نداده، یا این که هیچ دلیلی برای انجام دادنش نداره. یکی از این دو دلیله... ولی امیدوارم دومی نباشه. نواه، قاشق رو پایین نذار. اگه چیزی نخوری، خودم مجبور میشم بهت غذا بدم.» وقتی نواه کاسه‌ی سوپ رو کنار زد، پیشونی کایل چروک افتاد. چشماش باز شد و بعدش صندلی‌ای که کنار نواه بود رو بیرون کشید.

کتاب‌های تصادفی