من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 201
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۲۰۱:
« کی به اندازهای غذا میخوری که من دست از نگران شدن بردارم؟ خودت تنهایی هیچی نمیخوری و فقط وقتی غذا میخوری که من مجبورت کنم. خیلی سرکشی...» کایل به غذای دست نخوردهی نواه اشاره کرد.
نواه در حالی که بشقاب پر از غذاش رو کنار میزد، گفت:« فکر نمیکنی داری زیادی بهم غذا میدی؟ من الان گرسنهم نیست.»
کایل با عصبانیت گفت:« از اونجایی که معمولاً این جوری غذا نمیخوری، هر دفعه وضعیت بیحالی داری. نکنه پاک تشخیص سوءتغذیهای که توی سورنت برای وضعت شده بود رو فراموش کردی؟»
نواه در حالی که متوجه شده بود غرغرهای کایل شروع شده، آه کشید. کایل داشت مثل همیشه رفتار میکرد. مثل کسی که شاهکار دیشب رو پشت سر نذاشته. به هر حال از نزدیک این طور به نظر میومد. ولی، یه چیزی مطمئناً درموردش فرق میکرد. همین طور که کایل دستش رو بالای دست نواه گذاشت، نفسش گرفت.
فقط برای این، این کار رو کرده بود که قاشقش رو بالا بیاره، ولی نواه میتونست گرمایی که از دست کایل بیرون میاد رو حس کنه. و بعدش، که کمکش کرد قاشقش رو بالا ببره، پشت دستش رو با انگشت شستش نوازش کرد. چشمای بنفشش به خاطر پلک افتادهش تیرهتر از قبل به نظر میومد.
« مشکلت چیه؟» نواه دست خودش رو از زیر دست کایل بیرون آورد. ولی همین که این کار رو کرد، حس سردی از همون قستمی که کایل دستش رو نگه داشته بود، احساس کرد.
کایل یه ثانیه دیرتر جواب داد:« اوه، چیزی نیست.» و دستش رو روی پاهاش قرار داد. « فکر میکردم توی این روابط آسمونی کارم خوب باشه، ولی احتمالاً زیادی به خودم اعتماد به نفس داشتم.»
کایل زیر چشمی نگاهش کرد و بعدش جوری که تقریباً شبیه خنده بود، آه کشید. « خدایا، نمیتونم هیچ کاری رو درست انجام بدم. وقتی این جوری محتاط باشی، جلوی منو میگیری. به هر حال، من میرم طبقهی پایین. بعد از این که غذا خوردنت تموم شد، شنلت رو بپوش و بیا پایین.»
کایل موئل رو روی میز قرار داد و از اتاق بیرون رفت. نواه در حالی که به کاسهی سوپی که الان خالی شده بود نگاه میکرد، صورتش رو بین دستهاش مدفون کرد.
نواه غرولند کرد و با خودش گفت:« این موضوع جدیایه. چیکار میتونم باهاش کنم؟»
***
از اون وقتی که اولین بار توی سورنت همدیگه رو دیدن و به تورن اومدن فقط دو ماه میگذشت. اولا، با هم خوب کنار میومدن، ولی این قبل از این بود که با هم کل وقتشون رو بگذرونن و توی این چند روز گذشته چندین بار به جایی سفر کنن.
در طول اون وقتها، بیشتر از اون چیزی که نواه فکرش رو میکرد به طور غیر لازمی به هم نزدیکتر بودن. از همون وقتی که زخمهای همدیگه رو درمون کردن تا موقعی که توی نویسکوشا دوباره به هم ملحق شدن، بدون هیچ محدودیتی همدیگه رو بغل میکردن و تو آغو+ش نگه میداشتن. ولی تا همین دیروز هیچ لحظهی صمیمیای با هم نداشتن.
« باید این تلگراف رو بزنم، پس تو میتونی بری برای خودت یه ست لباس جدید بگیری. و شنلت رو هم درنیار، یا کلاهش رو هم پایین نیار.» کایل کلاه نواه رو بالا روی چشمش کشید و به صورت یه پایپون بستش.
نواه در حالی که کلاهش رو جوری میزون میکرد که بدون این که لازم باشه صورتش رو به بقیه نشون بده، بتونه ببینه کجا داره میره، گفت:« میدونی، من میتونم این طرف و اون طرف برم بدون این که لازم باشه صورتم رو بپوشونم. فکر میکنم تو بیشتر برام مشکل باشی.»
کایل جوابی نداد، به جاش دستهاش روی لپ نواه برای یه لحظه مکث زد. بعدش همین طور که سرش رو بلند کرد، لپهاش رو نگه داشت.
« چرا این جوری شدی؟ این منو نگران میکنه.» اون در حالی که نگاه نگرانی رو روی صورتش داشت گفت:«شبیه آدمی شدی که وقتی یه نفر بهت یه کیک مجانی تعارف میکنه پشت سرش راه میری.»
« داری منو دست کم میگیری؟ من موئل رو همراهم دارم، چرا انقدر واسم نگرانی؟ و اگه نیازی داشته باشم میتونم از قدرتم استفاده کنم. و به هر حال، مگه ما قرار نبود همدیگه رو توی میدون شهر یه ساعت دیگه ملاقات کنیم؟»
کایل باید یه تلگرافی رو برای مرکز اداری پایتخت از طریق ادارهی پست میفرستاد، و چندتا بلیط از ایستگاه قطار هم میخرید. و نواه داشت به این فکر میکرد که چه جور میخواد برای خودش لباس جدید بگیره. بعدش، اونا همیدگه رو توی میدون شهر ملاقات میکردن، و به بیمارستان سر میزدن و به هتل برمیگشتن.
نواه در حالی که دستش رو دراز کرد که انگشتهاشون رو به آرومی به هم چفت کنه، گفت:« کایل، اصلاً نیازی نیست نگران من باشی. من کاملاً حالم خوب میمونه.» برای یه لحظهی کوتاهی چشماشون به هم برخورد کرد که باعث شد قلب نواه توی سینهش شروع به تپیدن بکنه. کایل دستش رو کنار کشید و سر موئل رو که روی شونهی نواه بود ناز کرد.
همین طور که ازشون دور شد و تنهاشون گذاشت، گفت:« مو، مراقب اربابت باش.» نواه رفتنش رو تماشا کرد و وارد اولین مغازهای که بهش برخورد کرد که لباس میفروخت شد. اون قدردان اوقاتی که فقط خودش و موئل با هم بودن، بود که بتونه بره لباس بخره.
نواه لباسهایی که به اندازهش بودن رو انتخاب کرد و اونا رو روی دستش انداخت. اون اونا رو به طرف میزی که موئل از روی شونهش روش پرید، حمل کرد و همین طور که برمیگشت لباسای بیشتری رو انتخاب کنه،
لباسای قبلی رو تا کرد. همین طور که لباسای بیشتری رو به طرف میز میبرد، پرسید:« موئل، رفتار کایل به نظرت یه جورایی غیر عادی نبود؟»
موئل جوری که انگار داشت معنی حرفش رو درک میکرد سرش رو کج کرد و با صدایی که لحن خوشحال داشت جواب داد:« نه، به نظر من معمولی بود.»
نواه با شک به موئل نگاه کرد ولی مو در جواب بهش فقط لبخند زد. طبیعت معصومش به این معنی بود که تنش محکمی که بین افراد بالغ بود رو نمیتونست تشخیص بده. نواه آه کشید و به طرف قفسهی لباسها برگشت.
کتابهای تصادفی


