فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 207

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۲۰۷:

کایل در حالی که داشت پیشونیش رو فشار میداد که سردردی که داشت سراغش میومد رو متوقف کنه، وسط خیابون رنگ‌آمیزی شده ایستاد. حسش هیچوقت اشتباه نمیکرد. بعد از این که از هتل بیرون اومد، باید با هم باقی میموندن. و حالا نواه ناپدید شده و پشت سرش علائم هرج و مرج رو به جا گذاشته.

همین طور که آه نگران کننده‌ای رو بیرون داد، موئل وسط هوا و زمین پیداش شد. اون به سرعت به طرف کایل رفت و خیلی زود درمورد مکانی که نواه توش قرار داشت و این که چه اتفاقی توی خیابون افتاد اطلاع داد. کایل که کنجکاو بود نواه چه برنامه‌ای ریخته، بهش گوش داد.

« و اون قاتلا... هر لحظه ممکنه برسن اینجا!» موئل تخم چشم لارگو رو به کایل داد. « نواه اونا رو به اینجا کشونده. اون گفت تو میتونی ترتیبشون رو بدی.»

« که این طور؟ بهم بگو، چرا اون تو رو فرستاد که این خبر رو بهم بدی، به جای این که خودش بیاد و بهم این خبر رو بده؟ تو میتونی اونو تلپورت کنی، پس چرا این کار رو نکردی؟» کایل تخم چشم رو بین انگشتاش غل داد. « چرا اونو توی همچین جای خطرناکی تنهایی ول کردی؟»

« خواهش میکنم، من میخواستم اونو با خودم بیارم، قسم میخورم! اون مجبورم کرد که تنهایی بیام اینجا. اون یه چیزی درمورد این که میخواد اون منطقه رو بگرده گفت.» موئل به پای کایل چسبید. « ببخشید که بیشتر بهش اصرار نکردم باهام بیاد!»

« نواه به طرز غضبناکی لجبازه. من مطمئنم دلایل خودش رو داره، ولی بازم میتونست برگرده و بهم گزارش بده چه اتفاقی برام قراره بیوفته. این طوری میتونستیم بریم و با هم از اون راز پرده برداریم و این قاتلا هم...» کایل به آرومی تخم چشم رو بالا انداخت، و اونو به دست دیگه‌ی خودش داد. « گفتی کی قراره بیان اینجا؟»

قوطی‌های رنگ با صدای تلق تلوقی به پایین خیابون افتادن و کایل رو از وجود قاتلا مطلع کردن. اون تخم چشم رو دوباره توی جیبش گذاشت و موئل رو بلند کرد که روی شونه‌هاش استراحت کنه. درحالی که هفت تیرش رو از جلدش در میاورد، مخزنش رو پر کرد و تکونش داد که آماده‌ی شلیک بشه.

« کی قراره بیاد، رئیست؟ یا...» کایل به طرف خیابون تاریک و خالی گفت:« یا این که خودت هم فقط یه تیکه فلزی؟»

اون زمانی که چندین قاتل رو در حالی که ردا پوشیده بودن، داخل کشتی آنجلیک به طور واضح به خاطر می‌آورد. یکی از اونا روی یکی از تخم چشم‌های لارگو دست گذاشت، ولی قبل از این که کایل بتونه اونو پسش بگیره، با بوی قدرتمند اسطوخودوس که هر کدوم از حس‌هاش رو فلج کرد، خفه شد. بعدش، فقط یادش موند که تخم چشم دیگه ظاهر دشمنانش رو بهش نشون نمیداد.

ولی، اون چیزی که بهش فکر کرد این بود که اون فرد بین دندون‌های تیز نیش اژدها به شکل تکه‌های فلز خرد شد. کایل فکر میکرد بدست آوردن تخم چشم دیگه براش غیر ممکنه، ولی حالا که وضعیت الان رو میدید، متوجه شده بود که تخم چشم دقیقاً صحیح و سالم مونده.

افکارش یه فرضیه رو دنبال کرد: "فرم اصلی" المثنی توی کشتی آنجلیک اون موقع باهاشون بود. ولی اون شخص کی‌ بود؟ این مسئله که آدریان راسینل برای تعمیر راه آهن آسیب دیده به ادمان مرکزی رفته، چقدر صحت داره؟

کایل مشتش رو محکم روی هفت‌تیر گرفت؛ مطمئناً، از قاتلا اطلاعاتی که میخواد رو بدست میاره. افکارش به سرعت به سمت مسائل مهمتری متمایل شد. نواه باید ناهار بخوره.

« اونا اینجان.» موئل با هیجان به شونه‌ی کایل انگشت زد.

از گوشه‌ی کوچه، پنج سایه قابل رویت بود. اولین قاتل در حالی که اسلحه‌ی خودش رو آماده کرده بود، توی آسمون جهید. اون همین طور که هفت‌تیرش رو هدف گرفت و هر کدومشون رو نشونه رفت، خندید. ذهنش فقط به یه چیز فکر میکرد: این گند رو جمع و جور کن و پیش نواه برگرد.

همین طور که ماشه رو کشید، و اولین گلوله‌ش شلیک شد، گفت:« چقدر لطف کردی که بهم ملحق شدی. شاید بقیه‌ی دوستات هم بخوان بهمون ملحق بشن.»

***

هارل نسبت به اون چیزی که نواه فکرش رو میکرد، روستای ساکت‌تری بود. ولی فقط چون جای تاریکی بود نمیشد گفت جای امنی هم هست.

هر چهره‌ای که از کنارش رد میشد، کثیف و پر از چرک بود، و چشماشون پر از خستگی بود. لباس‌هاشون نسبت به کسانی که توی شهر زندگی میکردن، اغلب وصله پینه داشت که روی شلوار یا پیرهنای تیکه پاره دوخته شده بود و ژنده بود.

ساختمون‌هایی که در طرف دیگه‌ی خیابون بودن وضعیت یکسان خرابی رو داشتن. پرده‌های پاره پوره، پنجره‌های شکسته یا به وضع بد تعمیر شده، درهای جیرجیرکنان، نرده‌های سیاه و پوسیده... واضح بود که داخل این روستا داره یه اتفاقایی میوفته.

چندتا پسر جوون داشتن توی جاده یه توپ رو به این طرف و اون طرف لگد میزدن. هیچکدومشون به نظر نمیومدن انرژی‌ای برای لگد زدن به توپ داشته باشن، چه برسه به این که با هم بازی بکنن.

همین طور که نواه به شهروندانی که بدون هدف به این طرف و اون طرف حرکت میکردن، نگاه میکرد و راه میرفت با خودش گفت:« امپراتوری واقعاً به کسانی که خارج از شهر زندگی میکنن هیچ اهمیتی نمیده...» همشون به نواه و به لباس‌های صحیح و سالم و تمیزش خیره شده بودن.

نواه کلاه شنلش رو بیرون کشید و در حالی که سعی میکرد برای مدت کوتاهی یه مکان برای قایم شدن پیدا کنه، از اون منطقه با عجله خارج شد. یه تابلو سه طرفه داخل جاده پدیدار شد و باعث شد نواه به این فکر کنه که چقدر تا الان راه رفته. یه تابلوی قدیمی وسط اون چنگک بیرون زده بود.

از اونجایی که فرسایش ظاهرش رو خراب کرده بود، سخت میشد هر کلمه‌ای که روش نوشته شده بود رو خوند. اون حتی به زور میتونست حروف‌ها رو تشخیص بده.

« شرق، مدرسه‌ی هارل، شمال، اداره‌ی منطقه و نیروهای امنیتی. غرب، هتل. پس اینجا نیروی امنیتی هم وجود داره. اگه میخوایم سر دربیاریم موضوع اینجا از چه قراره، اونجا به نظر میاد بهترین جا برای شروع پرس و جو باشه.»

به طرز نگران کننده‌ای، جاده‌ای که به شمال میرفت بیشتر از جاده‌ی غرب و شرق خراب پراب بود. به هر حال، در حالی که مدام چشمش رو برای هر گونه علائم خطر باز نگه داشته بود، نواه توش قدم برداشت. ساختمون‌های ورودی هنوزم به نظر قابل سکونت میومدن، ولی هر چی بیشتر قدم برمیداشت ساختمونای بیشتری رو میدید که متروکه و رها شده بودن. حتی یه نفر هم اون دور و برا نبود.

کتاب‌های تصادفی