من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 208
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۲۰۸:
نواه که داشت روی چیزی که زیر پاهاش خش خش میکرد راه میرفت، از خودش پرسید:« همه چی چه طور این طوری شد؟» اون از راه رفتن ایستاد و مغازهای رو دید که انگار غارت شده بود و محتویات اون ساختمون روی جاده پخش شده بود. نواه که محیط دورش رو داشت درک میکرد، به اطرافش نگاه کرد. کمبود وجود افراد توی این منطقه حس خطرناکی رو القا میکرد. اون تک و تنها توی بخش مخروبهی روستا بود، و با وجود قاتلایی که دنبالش بودن، حمله به نواه براشون آسون بود.
بعد از ده دقیقه که بیهدف قدم برداشته بود و توی پیچ و خم خیابونها گم شده بود، بالاخره نواه به ساختمونی برخورد کرد که به طور مرموزی خسارتی ندیده بود. اون ساختمون مثل بقیهی ساختمونای داخل روستا خالی بود، ولی حداقل در و پنجرهش سالم بود.
اون که امیدوار بود ساختمون ادارهی منطقه یا نیروهای امنیتی باشه، با عجله به طرفش رفت. وقتی تابلویی که کنار در بود رو دید، همهی امیدش خرد و خاکشیر شد.
« هتل هارل وُرکِر. (ورکر یعنی کارمندان) اینجا برای کارگرها هم هتل دارن؟ نکنه کارگرای بیشتری از خارج از روستا به اینجا میارن؟» نواه که لایهی روغنی که روی چوب آغشته شده بود رو حس کرد، انگشتش رو روی تابلو کشید. اون ساختمون هم با وجود آجرهای قرمز قهوهای که با روغنهای سیاه لکهدار شده بود، توی وضعیت یکسانی بود.
چراغا روشن نبود، و نمیتونست وجود کسی رو اون اطراف حس کنه، چه برسه به این که حضور یه گروه قاتل رو احساس کنه. ستونهای فلزی دیوارهای بیرونی که کل فضای خارجی ساختمون رو پر کرده بود، به نظر میومد هر ثانیه قراره از هم متلاشی بشه. نواه همچنین متوجه شد که چقدر اون ساختمون نسبت به ساختمونای دیگه که اطرافش بودن برتره. همهی اون ساختمونا دو طبقه بودن در حالی که این هتل حداقل شیش طبقه رو تو خودش جا داده بود.
همین طور که اون ساختمون رو بررسی میکرد، یه موج ناگهانی وحشت رو حس کرد. نواه پشت سر هم هی اون تابلو رو میخوند، و هر دفعه تابلو بهش نشون میداد که اون کنار هتل وایساده. ولی اون عقبتر که به چهارراه رسیده بود، دیده بود که هتل توی قسمت غرب روستاس. پس چرا توی بخش شمالی روستا یه هتل قرار داشت؟
حالا که نواه اشتباهش رو متوجه شده بود، قبل از این که اتفاق دیگهای بیوفته، با عجله به سمت چهارراه قدم برداشت. زیاد دور نشده بود که قطرات بارون رو روی صورتش احساس کرد. نواه که گیج شده بود، به بالا نگاه کرد و ابرهای گندهی سیاهی توی آسمون کشف کرد.
آسمونی که اون بالا بود پر از ابر شده بود ولی هیچ تضمینی نبود که بگه بارون قراره بیاد. ولی هنوزم، اون ابرهای تیرهای که بالای سرش پدیدار شده بودن، بهش هشدار اومدن طوفان رو میدادن. همین طور که قطرات بارون بیشتر شروع به ریختن کرد، نواه که ریختن بارون رو تماشا میکرد، به داخل چهارچوب خونهای رفت.
نواه در حالی که دستش رو از چهارچوب خونه بیرون برد که قطرههای بارون رو توی دستش بگیره، با خودش گفت:« این بارون دیگه چیه؟» وقتی که دید همین طور که روغن روی دستش فرود میاد، دستش به رنگ سیاه در میاد، گیج شد. وقتی اونو با انگشتش مالید، جریان کوچیکی از جادو رو حس کرد.
کمتر از یه دقیقه طول کشید که آسمون به سیاهی شب شد و نمنم بارون به یه بارون سنگین تبدیل شد. جلوی نواه، چراغهای هتل، یکی پس از دیگری شروع به روشن شدن کردن. اون منظره به جای این که خیالش رو راحت کنه، بیشتر ترسوندش. با دستهایی که به سینهش زده بود، به هتلی که با نور روشن شده بود خیره شد. اون با خودش زیر لبی گفت:« انگار دارن منو به رفتن به داخل اون هتل اغوا میکنن.»
« زود باشین بیاین داخل هتل! آب دریاچه داره دوباره بالا میاد!»
نواه از روی دستش به بالا نگاه کرد و به خارج از چهارچوب در چشم دوخت. پسر بچههایی که دیده بودشون که داشتن توپ رو پا میزدن، با عجله به طرف هتل میومدن. وقتی یه چشمه نوری رو از گوشهی چشمش دید، میخواست براشون داد بزنه و بگه که باید از اون هتل دور بمونن. در حالی که خودشو برای اومدن طوفان حاضر میکرد، از چهارچوب اون خونه بیرون اومد و به طرف هتل برگشت. در حالی که قبلش به نظر میومد بدون هیچ نور روشنی متروکه شده، حالا کاملاً پرنور شده بود و جمعیتی از روستا با عجله به داخلش هجوم برده بودن.
همین طور که نواه افرادی رو میدید که از کنارش با عجله به طرف دیگه میدون، یادش اومد اون بچه در مورد بالا اومدن سطح آب دریاچه چی گفت. سرتاسر ورودی روستا رو روغن فرا گرفته بود. نکنه آب اون دریاچه اغلب اوقات بالا میاد که روغن تهنشین شدهی دائمی همه جا رو گرفته؟
نواه برای این که از زیر بارون بیرون بیاد، دوباره به طرف چهارچوب در رفت و به دستش نگاه کرد. معمولاً، طلسمی به این بزرگی توی طبیعت وجود نداره. اون کف دستش رو به هم زد و همین طور که آدمای بیشتری به جای امن میدویدن، تماشاشون میکرد.
« بارون روغن، دریاچهای که مدام آبش بالا میاد و سیل میشه، و شهروندانی که به طرف هتل فرار میکنن.» نواه به گودال روغنی که بیرون از در بود انگشتش رو فرو کرد و گفت:« این دیگه بماند که همین که بارون شروع به باریدن کرد نور هتل به طرز مرموزی خود به خود روشن شد. یه چیز عجیبی داره اینجا اتفاق میوفته. شاید یه طلسم پاکسازی، اشتباه از آب دراومده باشه؟ باید یه راهی وجود داشته باشه که این مکان رو بشه باهاش پاک کرد.»
باد و بارون دست به دست هم دادن و نواه رو زیر روغن گرفتن. آخرین بازموندگان روستا به طرف هتل شروع به دویدن کردن، و نواه هم دید که دیگه هیچ چارهی دیگهای جز رفتن دنبالشون نداره. اون به خیابون دوید و دنبالشون رفت. همین طور که نزدیکتر میشد، یه فکر هی به ذهنش خطور کرد. حتی اگه آب دریاچه هم هی بالا بیاد، چرا مردم کل روستا باید به داخل این هتل برن؟
کتابهای تصادفی


