فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 210

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۲۱۰:

دستی شونه‌ش رو گرفت و مجبورش کرد بچرخه. نواه خودش رو در حالی که با مرد ریشویی که ازش بلندتر بود رو در رو شده بود، یافت. اون بهش چپ نگاه کرد و به کنار هلش داد.

« همین جور اونجا واینسا و خیال پردازی کن! کارت رو انجام بده و همین الان برام وی+سکی و یخ بیار!» چشمای فرو رفته‌ش با کمبود خواب سنگین شده بود. و بوی گند الک+ل به همراه رایحه‌ی تند و آشنای اسطوخودوس میداد که به قدری قوی بود که به نواه سردرد خفیفی میداد.

« دستت رو بکش. من اینجا یه خدمتکار نیستم.» نواه سعی کرد دست اون مرد رو از شونه‌ش بکشه، ولی اون گوش نداد و ولش هم نکرد. مهم نبود نواه چقدر محکم ناخن‌هاش رو توی دستش فرو میکرد، اون مرد ولش نمیکرد. به آخرین راه چاره‌ش متوسل شد، اون تف دهنش رو جمع کرد و مستقیم توی صورتش تف کرد.

« بچه‌ی حقیر احمق! برای این که به افراد مسن‌تر از خودت احترام نمیذاری بهت یه درسی میدم!» اون مرد با استفاده از پشت دستش تف نواه رو پاک کرد و بعد دستش رو مشت کرد. اون در حالی که صورتش از خشم به هم مچاله شده بود، دستش رو بالا تو هوا برد.

نواه آهی کشید و جا خورد و دست‌هاش رو برای این که از صورتش در برابر اون مرد محافظت کنه بالا نگه داشت. همین طور که این کار رو کرد، موج جادو رو حس کرد که توی بدنش به جریان افتاد، اون موج از قلبش شروع شد و به نوک انگشتاش پخش شد. قبل از این که دست‌هاش خود به خود شروع به حرکت کنن، به زور وقت واکنش نشون دادن داشت. انگشتاش لرزیدن و جادو از کف دستش به حرکت افتاد.

نواه که گیج شده بود، با احتیاط دستش رو کمی پایین آورد که ببینه چه اتفاقی افتاده. دست اون مرد، همونی که قرار بود باهاش به نواه مشت بزنه، توی هوا معلق باقی مونده بود. طناب‌های روحی که به خاطر نور درخشنده‌ای که از خودشون بروز میدادن، به زور معلوم بودن و تا سقف کشیده شده بودن، دورشون پیچیدن. نواه که تو شوک بود، در حالی که به این فکر میکرد که چه طور تونسته همچین جادویی رو اجرا کنه، در حالی که اجرای جادو داخل این دیوارهای هتل ممنوع شده بود، فقط خیره شد.

« این دیگه چیه؟ چیکار کردی؟» اون مرد در حالی که دست‌هاش رو به این طرف و اون طرف میکوبید و تقلا میکرد که خودش رو آزاد کنه، بهش غرش کرد. اون از دست دیگه‌ش برای کشیدن طنابش استفاده کرد و به نواه این اجازه رو داد که یه قدم به عقب برداره و وضعیتش رو آنالیز کنه.

و بعدش جواب این سوال به ذهنش خطور کرد. جادوی معمولی، همون جادویی که توی این نواحی معموله، کنترل میشه. ولی جادوی نواه از موئل میاد، که شکل کمیابی داره: که اون جادوی اژدهاس. کنترل همچین جادویی سخت‌تره، و به اون اندازه تحت کنترل قرار نمیگیره.

نواه اول به دست‌هاش و بعدش به مردی که هنوزم سعی میکرد خودش رو آزاد کنه خیره شد. خوشبختانه، افرادی که دورشون بودن انقدر غرق بازیشون بودن که متوجه نشدن صورت اون مرد داره قرمز میشه و بلند داره داد و فریاد میکنه که چه خبره.

نواه به مردی که فوراً از حال رفت، با تندی گفت:« اوه، خواهش میکنم خفه شو!» اون طناب‌های روحی به حالت تپه‌ای روی زمین افتادن. نواه در حالی که با وحشت بهشون خیره شد، خیلی زود اون مرد رو به سمت پنجره کشوند و اونو جوری سرپا نشوند که انگار داره به منظره‌ی بیرون نگاه می‌کنه.

و بعدش به علامتی که پشت یکی از گوشاش بود نگاه کرد که باعث شد خونش تو بدنش سرد بشه.

حرف 'ر' بزرگ که خط زده شده بود.

همین طور که رد اون علامت رو با انگشتش می‌گرفت، با خودش گفت:« این علامت...» نواه مغزش رو زیر و رو کرد، حرف 'ر' بزرگ انگلیسی علامتیه که روی آدما حک میشه یا حرفیه که روی شکل واقعی رپلیکاها نوشته میشه. ولی این نشونه خط زده شده بود. « معنیش اینه که این مرد معیوب شده؟ یا این که حداقل دیگه ازش استفاده‌ای نمیشه...» همین طور که داشت فکرش رو میکرد، فرضیه‌ی بدی بهش خطور کرد. اون زیر لبی گفت:« این مکان منبعشه؟»

در حالی که اون مرد رو همون جایی که بود ول کرد، تا حد امکان با حالت سهل‌انگارانه به طرف میزی که بازی پوکر تمام عیار داشت توش انجام میشد قدم برداشت. یکی از اون افراد، کامل سرش رو تراشیده بود، به خاطر همینم نواه پشت سر اون رفت. همین طور که از کنارشون رد میشد، به پایین پشت گوشش نگاه کرد که بررسیش کنه.

اونجا، همون علامت مثل روز روشن بود. اون علامت بزرگ 'ر' هم خط زده شده بود. کنارش، هم اون مرد همون علامت رو داشت. نواه که داشت میدید تقریباً همه علامت خط زده شده‌ی حرف بزرگ 'ر' رو دارن، وحشت کرده بود، به طرف رینگ ق+ماربازی رفت.

حالا به وضعیت نفس تنگی رسیده بود، و به سرعت به پنجره برگشت. تو راه به چندین میز برخورد کرد که باعث شد چند نفری از مشتری‌های ناراضی بهش کلمات مشخص و فحش بدن.

« ببخشید، من فقط میخوام یکم هوای تازه تنفس کنم.» همین طور که دو صندلی‌ای که نزدیک هم قرار داده شده بودن رو فشار داد، لبخند مضطربی کرد. کنار پنجره، برخلاف نصیحت اون پسر عمل کرد و کمی پنجره رو باز کرد که هوای تازه به داخل بیاد. با وجود مرد بی‌‌هوشی که با چشمای درخشان بهش خیره شده بود، اونو با پرده پوشوند و سعی کرد نفس کشیدنش رو آروم کنه.

اگه این همه آدم قبلاً رپلیکا شده باشن و حالا همشون توی یه رینگ غیرقانونی جمع شدن، چندتا رپلیکای دیگه آزادانه برای خودشون این طرف و اون طرف میچرخن؟ نواه در حالی ‌که دعا میکرد موئل و کایل زودتر ترتیب قاتلا رو بدن و قبل از این که خیلی‌ طول بکشه به هتل برسن، چشماش رو بست.

کتاب‌های تصادفی