فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 215

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۲۱۵:

همین طور که نواه سعی کرد از ساختمونی که در حال سوختن بود فرار کنه، آبی رو حس کرد که روش داره ریخته میشه. وقتی به بالا نگاه کرد، دید سیستم آبپاش فعال شده، و داره شعله‌ها رو خیس می‌کنه. وقتی به سالنی که ازش فرار کرده بود نگاه کرد، میتونست ببینه آدریان ناپدید شده. نواه در حالی که از ازدحام جمعیتی که داشتن سعی میکردن از ساختمون خارج بشن جدا شد، کنار دفتر ایستاد که سیستم هشدار رو غیرفعال کنه، و به خاطر سکوتی که بعدش به دنبال داشت، آه کشید.

داخل سالن قبل از این که برای رفتن به طبقه‌ی دوم از پله‌ها بالا بره، اطراف رو چک کرد که هیچ کسی دوروبرش نباشه. یه فرشی توی سالن باریک پهن شده بود، با چندین اتاق مهمون در طرفش. نواه به طرف اون اتاقی که درش کمی باز بود رفت و به داخلش نگاه انداخت.

به نظر میومد اون اتاق یه اتاق مهمون معمولی با دو تخت خواب و یه دستشویی درون سویتی بود، ولی اون افرادی که سرتاسر زمین پخش شده بودن، حس معمولی بودنش رو ازش گرفته بودن. اونا میلرزیدن که این امر اعصاب نواه رو راحت نمیکرد. نواه از اتاق بیرون رفت و به طرف راهرو برگشت.

یه حس ناراحتی در مورد این مکان وجود داشت، حسی که نواه دقیق نمیتونست بگه چیه. اون آدما، فقط برای این که بعد یه روز که زیاد مش+روب خوردن میخواستن استراحت کنن اونجا میومدن؟ یا این که اونا زیر مجموعه‌ی چیز بدتری هستن؟ تازه این که اون راهرو داشت دورش تغییر میکرد دیگه بماند.

نواه میتونست حس کنه اون راهرو داره باریک‌تر میشه و برای این که اندازه‌ی هتل رو پوشش بده خیلی کوتاهه. نواه که میخواست از راهرو بیرون بیاد و به گشتنش ادامه بده، سعی کرد پاهاش رو روی پله‌هایی که به طرف طبقه‌ی سوم میرفت بذاره. به جاش، با مقاومت قدرتمندی رو به رو شد، جوری که انگار با یه مانع دیگه برخورد کرده بود.

مهم نبود چقدر محکم مانع رو هل میداد، مانع اصلاً باز نمیشد. نواه که عصبانی شده بود نوچ کرد، و توی کف دستش آتیش ایجاد کرد. جرقه‌های آتیش مانع رو روشن کرد و شروع به سوزوندنش کرد.

ولی واضح بود که داره چیزی بیشتر از اون مانع رو میسوزونه.

پله‌ها و نرده‌های چوبی که داشتن فرسوده میشدن، به آلیاژی که زیر نوری که از شعله‌هاش بیرون میومد روشن میشد، تبدیل شدن. در طول اون دیوارها، نقاشی‌ها ناپدید شدن و فقط قابشون رو دیوار باقی موند. قبل از این که نواه تغییر ناگهانی اطرافش رو درک کنه، توسط غژغژی که از عمق هتل شنیده میشد، به روی زمین پرت شد.

تا وقتی که اون حرکت متوقف شد، نواه روی زمین به حالت یه توپ خودش رو جمع کرد، و دعا میکرد که هتل روش خراب نشه. وقتی همه‌چی آروم شد، نواه سرپا شد. اون هیچی جز فرار رو نمیخواست ولی چیزی اونو به طبقه‌ی سوم میکشید. یه جور نیروی ناآشنا که نمیتونست بهش نه بگه.

نواه که خیره مونده بود، از پله‌هایی که به طبقه‌ی سوم میرفت، بالا رفت و با وحشت به منظره‌ای که جلوی روش پدیدار شد خیره شد. درست مثل اون چیزی که توی طبقه‌ی پایین بود، چندین اتاق در هر طرف سالن قرار داشتن.

اون چیزی که با طبقه‌ی قبل فرق میکرد این بود که قاب عکس‌هایی که به پنجره تبدیل شده بودن، و نرده‌ی پله‌ها به لوله‌ای تبدیل شده بودن که در امتداد دیوارها کشیده شده بودن. نورهای تیره‌ای نور نارنجی‌ای که باعث میشد نواه به زور ببینه کجا داره میره رو روی اشیا پراکنده کرده بودن. همین طور که به یکی از درها نزدیک شد، متوجه شد اونا مثل همون چیزایی که پایین پله‌ها قرار داشتن، چوبی نیستن. به جاش، آهنی بود که دور یه پنجره‌ی مدور کشیده شده بود.

همین طور که به داخل نگاه کرد، رایحه‌ی آشنای اسطوخودوس رو استشمام کرد. داخل اتاق، مردم در حالی که حالت چهره‌ی پوچی رو به خودشون گرفته بودن، دور و بر وایساده بودن.

« اینجا دیگه کجاس؟» نواه که از مقدار افرادی که به نظر میومد داخل اتاق حبس شده باشن وحشت کرده بود، از اون در فاصله گرفت. اون که سعی میکرد حمله‌ی عصبی بهش دست نده، سرش رو بین دست‌هاش مدفون کرد. با این که هدفش این بود که آزمایشگاه رو پیدا کنه، در واقع انتظار نداشت به این راحتی اونو پیداش کنه. اون برای پیدا کردن این آزمایشگاه انتظار چالش بیشتری رو داشت. و حالا که پیداش کرده بود، نمیدونست باید چیکار کنه. همین طور که سعی میکرد نفس کشیدنش رو آروم کنه، از جلوی روش صدای جیرجیری رو شنید. سرش رو بالا گرفت و تنها چیزی که میتونست ببینه رنگ سفید بود.

با جیغی که از وحشت نشأت گرفته بود، یه توپ آتیشی رو جلوی روش پرتاب کرد. اون شخصی که جلوش بود، از ترس جیغ کشید و از راه در رفت که این کارش به توپ آتیشیش اجازه داد به انتهای راهرویی حرکت کنه و به دیوارها برخورد کنه و صدای جلیز ولیز از خودش بده.

نواه در حالی که یه توپ آتیشی دیگه رو حاضر کرد، ناله کنان گفت:« آدمی؟» اون مرد چندین بار پلک زد و بعدش سرش رو کج کرد که علامت 'ر' بزرگ رو پشت گوشش نشون بده.

« تو کی هستی؟ اینجا کاملاً برای افرادی که از طریق مالک اینجا اجازه‌ی ورود ندارن ممنوعه. » اون مرد سینه‌ش رو صاف کرد و تموم سعیش رو کرد که با نفود حرف بزنه .

« من؟ من دوست مالک اینجام.» نواه در حالی که موهاش رو دور انگشتش میپیچوند، از شیرین‌ترین لحن صداش برای اون مرد استفاده کرد و با خنده‌ی دخترونه‌ای ادامه داد:« میدونی لنیا والتالیر کجاس؟ »

اون مرد که به نظر میومد میخواد اعتراض کنه، به جاش آه کشید و نوک بینیش رو نیشکون گرفت.

کتاب‌های تصادفی