فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 214

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۲۱۴:

« درسته. ولی من کمک داشتم. جادوی اژدها، اون طور که به نظر میاد جادوی اژدها نسبت به جادوی معمولی خواص خودش رو داره. اژدهای کوچولو واقعاً کارساز بود. اون چشم هم خیلی بهم کمک کرد.» آدریان بهش نیشخند زد.

« پس تو بودی؟ تو اون تخم چشم رو دزدیدی نه لنیا؟» نواه که تنفسش داشت نامنظم میشد، یه قدم از آدریان به عقب برگشت. اطلاعات زیادی داشت بهش میداد، ولی هیچ کدومشون با عقل جور در نمیومدن. اون کاندیدای الگو پذیری لنیا بود و آدریان نبود؟ اون آدریانی که جلوی روش وایساده بود کیه؟

« چرا همه‌ی این کارا رو انجام میدی؟ معنی اینا اصلاً چیه؟ جوابمو بده، آدریان! نه، ولش کن. من از اینجا میرم.» نواه چرخید که از اونجا فرار کنه، ولی آدریان دستش رو گرفت و اونو به عقب کشید. قبل از این که به حالت اولش برگرده، آدریان در حالی که خونش الان از پوستش به پایین میریخت و پیرهنش رو خیس میکرد، دستش رو دور گردن نواه گرفت.

« تو هیچ جا نمیری، نواه. تو همه‌ی سوالات رو پرسیدی، و حالا نوبت منه.» آدریان در حالی که ناخن‌هاش به داخل بدن نواه نفوذ میکرد، گردنش رو گرفت. لبخند آروم و دلسردش ناپدید شد. حالا داشت دندون‌هاش رو مثل یه حیوون وحشی که نزدیک بود شکارش رو ببلعه، به نواه نشون میداد. چشماش هم جوری که نواه هیچوقت ندیده بود، داشت از عصبانیت میسوخت.

« آدریان ، خواهش میکنم...» نواه سعی کرد به آدریان التماس کنه، ولی حرفاش هیچ فایده‌ای نداشت.

آدریان با حالت غرش گفت:« بدن الیونورا رو کجا گذاشتی؟ میدونم وقتی کارت باهاش تموم شد اونو یه جا قرار دادی. اون کجاس؟»

نواه داشت از فشار شدیدی که به گردنش وارد میشد خفه میشد. اون میدونست آدریان به الیونورا نزدیک بود، و از این که اون از بدن زنی که عاشقش بود، داشت استفاده میکرد خوشحال بود. و حالا که نواه توی بدن خودش بود، عصبانی شده بود که الیونورا رو تا ابد از دست داده. ولی حقیقت این بود که اون هیچ ایده‌ای نداشت که اون بدن کجاس و چه اتفاقی براش افتاده.

« من هیچ کاری با بدن الیونورا نکردم، قسم میخورم!» نواه که داشت سعی میکرد خودش رو آزاد کنه، دستش رو به دست آدریان گرفت. به خاطر خون، دستش لیز شده بود، ولی به اندازه‌ی کافی لیز نشده بود که بتونه فرار کنه.

آدریان در حالی که نواه رو به دیوار هل میداد، داد زد:« پس کجاس؟»

« من هیچ کاری باهاش نکردم. من حتی گمش نکردم... موئل میدونه کجاس!» همین طور که سرش به دیوار برخورد کرد، دیدش تار شد. به نظر میومد جواب نواه آدریان رو که همین طور که کمی دستش رو از دور گردن نواه شل کرد که بهش اجازه‌ی تنفس بده، خندید، متقاعد کرده بود. و بعدش، نواه جادوی موئل رو که باید براش دلگرم کننده می‌بود رو تو هوا حس کرد.

« خب پس، جواب داد نواه. تو یه اسباب بازی باشکوه بودی.» آدریان در حالی که خنجری رو از کمربند شلوارش بیرون کشید نیشخند زد. یه اسباب بازی. آدریان میخواست از نواه به عنوان طعمه برای آوردن موئل استفاده کنه. نواه در حالی که به خنجری که اول ازش برای بریدن بدن آدریان استفاده کرده بود دست دراز میکرد، دوباره تقلا کرد. اون سعی کرد طناب روحی‌ای که دور دسته‌ی خنجر بود رو بگیره و با تموم قدرتی که براش باقی مونده بود اونو بکشه. خنجر توی هوا پرواز کرد و به روی دست آدریان فرود اومد. آدریان از درد جیغ کشید و نواه رو روی زمین انداخت. نواه که نمیخواست سر جاش باقی بمونه و به آدریان فرصت سرحال اومدن دوباره رو بده، به طرف سالن اصلی شروع به دویدن کرد. تو راه، از یه سیستم هشدار رد شد. حالا که آدریان در مرز دیوونه شدن بود، نواه میخواست تا اونجایی که میتونه با سرعت از هتل خارج بشه. درست همین که میخواست اون سیستم رو فعال کنه، با خودش فکر کرد که بهتره یه امر اورژانسی واقعی رو درست کنه.

در هنگامی که روی سیستم هشدار ضربه زد، یه توپ آتیشی کوچیک درست کرد و اونو بین خودش و آدریان روی زمین انداخت. اون سیستم هشدار به طور واضحی چند وقت بود که ازش استفاده‌ای نشده بود، و جیغش که انگار بدن رو سوراخ میکرد گوش‌ها رو کر میکرد. نواه که بخاطر سر و صدا و دودی که از شعله‌های آتیش بیرون میومد از خود بیخود شده بود، به طرف اتاق اصلی، جایی که مشتری‌ها با حالت مس+ت و گیجشون سرپا میشدن، فرار کرد. همشون با حالت‌های چهره‌ی گیج و ویج به هم نگاه میکردن تا وقتی که یه دربون توی اتاق هجوم آورد و داد زد:« آتیش!»

هرج و مرج با میزها و صندلی‌هایی که همین طور که مردم سر پا میشدن به این طرف و اون طرف پرواز میکردن، توی سالن بالا گرفت. خیلیا سعی کردن خودشون رو توی چهارچوب در ریز جا بدن، و باعث سد کردن راه شدن. نواه متوجه شد این طوری نمیتونه فرار کنه، و از این که بین شعله‌های آتیش بمیره هم خوشش نمیومد. اون یه چهارپایه‌ای که مال بار بود رو برداشت و به طرف پنجره‌ها پرتاب کرد و وقتی به طرف دیگه‌ای پرتاب شد اخم کرد.

« بیا، این طوری!» یه نفر یه بطری شیشه‌ای رو شکست و ازش برای حک کردن علامت ضربدری روی شیشه استفاده کرد. دود داشت به سرعت اتاق رو پر میکرد و باعث شد نواه برای این که هوایی که قابل تنفس باشه رو به داخل بدنش بفرسته سرش رو خم کنه. وقتی پنجره خرد شد نزدیک بود از خوشحالی اشکش دربیاد.

ولی موئل کجا بود؟ اون حس کرده بود موئل همین اطرافه، ولی اون کجاس؟ و کایل رو هم با خودش داره؟ نکنه اونا هم گرفتار شعله‌های آتیش بشن؟

کتاب‌های تصادفی