پس از مرگ او
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
مترجم:سامان مهدویان
دخترم مرده
از طبقه پنجم افتاد، اولین جایی که ضربه خورد صورتش بود بعد پاهاش به تراس طبقه اول گیر اومد، زانوهاش در جهت مخالف پیچ خورد و شکست و استخوان های سفید نمایان بود، اونطور مردن وحشتناک بود.
گزارش تحقيقات سريع بود و نتیجه به جای قتل، خودکشي اعلام شد.
مدرسه جلوی رسانه های خبری رو گرفت و از شر اونها چند تا دختر از همان خوابگاه رو به جای دیگه ای انتقال داد. به مدت نیم ماه جار و جنجال زیادی در این مورد وجود داشت ، اما خیلی زود آبا از اسیاب افتاد طوری که انگار از اول خبری نبوده.
اما من میدونم که دخترم کشته شده.
من امسال پنجاه ساله هستم و از کوتوله بودن مادرزادی رنج می برم. کوتاهی قد و چاقی من مانع از انجام کارهای دیگه شده. توی یه یک خونه اجاره ای ارزون قیمت که توسط کمیته امداد اختصاص داده شده زندگی می کنم و روزانه با جمع آوری ضایعات از لا به لای زباله ها چند صد یوان برای هزینه های زندگی جمع می کنم. دخترم رو 16 سال پيش از داخل سطل اشغال پیدا کردم.
اون پوست سفيدی داشت و سالم بود ، چطور مي تونستم بذارم لای کثافتا بميره؟
اون یه نوزاد بود که تازه چشمای خودش رو برای دیدن جهان باز کرده بود، نباید به این زودی میذاشتم اونا رو ببنده.
پس من اونو به فرزند خوندگی قبول کردم.
دخترم خیلی باهوش و قشنگه اون به سختکوشیش اعتقاد داره تا توی مدرسه ي متوسطه ي مطرح کشوری قبول بشه بورسیه های تحصیلی اون می تونن به من کمک کنن تا بار زندگی روی دوشم رو کم کنم ، اما من مایل به استفاده از اونا نیستم. بیشتر اونا باید برای خرید برخی مواد مغذی برای دخترم ذخیره بشن. میدونی اخه درس خوندن اونو حسابی از رمق میندازه.
اگرچه خانواده فقیری هستیم ، اما دخترم هیچوقت شکایت نکرد. اون مهربون و حرف گوش کنه .اون همیشه میگه اگه تو ازمون ورودی دانشگاه قبول بشه یه زندگی راحت برام میسازه.
اما من زندگی بخور و بخواب نمی خوام ، فقط می خوام دخترم سالم و شاد بزرگ بشه.
اما……
اما……
دخترم تغییر کرده .
تازگی ساکته و دیگه حرف نمی زنه ؛ خیلی بی خیال شده که دیگه حتی از موهای خوشگلش هم مراقبت نمیکنه؛ او دوست داره شلوار و آستین بلند سیاه بپوشه تا بدن خودش رو محکم بپوشونه. گهگاهی نیمه شب گریه می کنه اما وقتی میخوام بپرسم چه اتفاقی افتاده جرئت نمی کنم نزدیکش بشم.
چون اگه نگرانش بشم و از بپرسم که چی شده ، اون سرم داد می زنه: "چرا منو به فرزندخونده گی قبول کردی؟"
چرا نذاشتی بمیرم!!"
با یه صدای خشن ، ناامید و مجنون ، هر چیزی که جلو دستش بیاد رو میشکنه، " کارتون جمع کردن ، فلز جمع کردن جز ضایعات جمع کردن کاری برای بلد نیستی؟!!!"
انگار گلوم حناق گرفته و نمیتونم حرف بزنم من زمزمه می کنم که گریه اش رو متوقف کنم و با اون گریه می کنم
"پدر ، متاسفم."
دخترم روی زمین می شینه و بی پناه گریه می کنه و اشک می ریزه.
باید به این دلیل باشد که خیلی فقیر هستم.
حتما دخترمو مسخره کردن
من معلول هستم و نمی تونم سرنوشتم رو تغییر بدم.
از اون موقع تا حالا بیش تر و سخت تر کار می کنم و سعی می کنک پول بیشتری دربیارم تا دخترم لباسای خوشگل بخره تا بتونه سرش رو جلوی همکلاسی هاش بالا نگه داره و شاید این چیزیه که باعث شد از حضور دخترش محروم بشم.
پنجشنبه ، 15 فروردین ۱۳۹۸، ساعت 8 شب ، دخترم از ساختمان خوابگاه پایین افتاد.
احیا ناموفق بود.
دخترم مرد.
کتابهای تصادفی
