فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ایجاد مهارت در دنیای فانتزی

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
تاریکی 

این تنها چیزی بود که او می توانست ببیند، صبر کنید شاید کلمه "دیدن" در اینجا مناسب نباشد. 

می توانست آن را حس کند، تاریکی که هیچ فضایی برای نور باقی نمی گذاشت. 

"من کجام؟" 

"اوه لعنتی!! 

فیلیکس که احساس می کرد در جهتی شناور است، سعی کرد بدنش را به حرکت درآورد. 

پس از تلاش بیشتر، سرانجام فیلیکس متوقف شد زیرا احساس می کرد در جهت دلخواه خود حرکت نمی کند، بلکه به سمت چیزی حرکت می کند که او را به سمت خود می کشاند. 

او هیچ ایده ای از آنچه در حال وقوع بود نداشت، زیرا زمان خود را در فضای تاریک می گذراند، جایی که نمی توانست هیچ فکری تولید کند، یا بیشتر شبیه چیزی بود که به او اجازه نمی داد ذهنی پایدار برای فکر کردن داشته باشد. 

قرار گرفتن در تاریکی و ناشناخته بودن مسیر می‌تونه حتی سخت‌ترین و قوی‌ترین موجودات را نیز به وحشت وادار کند از آنچه که در پیش رو ست. 

به نظر می رسید که فیلیکس کوچکترین تصوری از آنچه در حال رخ دادن است نداشت و فقط در فضا شناور شده بود. 

انگار یک ابدیت بود، در حالی که فقط چند دقیقه گذشته است، که ناگهان احساس کرد کششی که همیشه احساس می‌کرد قوی‌تر و قوی‌تر شد. 

محیط اطراف او با تغییر از ترکیبی از رنگ های مختلف مانند رنگین کمان خیره کننده شد و او احساس کرد که به انتهای بی نهایت کشیده شده است. 

چند ثانیه بعد کشش به اوج خود رسید و ناگهان همه چیز سفید و روشن شد. 

فیلیکس نمی توانست در برابر چیزی مقاومت کند زیرا احساس می کرد با قدرت زیادی در بوم نقاشی سفید فرو می رود. 

و سپس همه چیز ناپدید شد و دوباره تاریک شد، گویی تمام اتفاقات یک رویا بود. 

********** 

فیلیکس احساس می کرد که زمان زیادی را صرف سفر به جایی کرده و بالاخره به مقصد رسیده است. 

'آخ! درد می کنه.' 

او با تلاش برای حرکت دادن بدنش که به نظر می رسد محکم بسته شده بود، و در چندین قسمت بدنش احساس درد می کرد. 

به آرامی چشمانش را باز کرد که اتفاقاً تنها کاری بود که در آن لحظه می توانست انجام دهد، پس از مدت ها به جهان خیره شد که احساس ابدیت داشت. 

هوا هنوز تاریک بود  نه آنقدر تاریک که نتواند محیطی که در آن بود را درک کند. 

به نظر می رسید که او درون چیزی با فضای نسبتاً کوچک است، اما هنوز به شدت درگیر چیزهای اینجا و آنجا بود. 

چیزی که او روی آن بود به نظر می‌رسید که در حال حرکت است، زیرا احساس می‌کرد کمی تکان می‌خورد، و گویی در جاده‌ای با پستی و بلندی در حال حرکت است. 

"این جا کجاست؟" 

او سعی کرد بگوید، اما متوجه شد که دهانش با پارچه ای پر شده است، به همین دلیل او در نهایت صداهای بیهوده ای تولید کرد. 

فیلیکس قبل از اینکه به بدنش که لاغر و دچار سوء تغذیه به نظر می رسید و پوستی که کمی رنگ پریده با کبودی های زیادی در هر قسمت از بدنش  داشت نگاه کند، احساس کرد بازوهایش درد می کنند. 

این اولین باری بود که او چنین دردی را احساس می کرد، او حتی با شانس بدش، هرگز آنقدر صدمه دیده نبود. 

«چرا بدن من پر از کبودی هاییِ که به نظر نمی رسد صرفاً با افتادن یا تصادف ایجاد شده باشند؟ بیشتر شبیه این است که در یک مسابقه UFC توسط مبارز ها کتک خورده ام》 

"صبر کن، من چه پوشیده ام؟" 

برگشت تا به لباسش نگاه کند. 

نه، آنقدر خوب نبود که به آن لباس بگوید، زیرا فقط یک تکه پارچه کثیف سفید بدون آستین بود که بدنش را از گردن تا مچ پا پوشانده بود. چیزی که فقط با کشیدن آن ممکن است پاره شود. 

"چه کوفتی داره اتفاق میفته!!" 

فیلیکس سعی کرد طناب هایی را که او را بسته بود بردارد، اما پس از چند دقیقه تقلا تسلیم شد زیرا به نظر نمی رسید بتواند خودش رو از محدودیت ها آزاد کند. 

وقتی پارچه ای که دهانش را پوشانده بود به آرامی بیرون آورد، سعی کرد زبانش را بیرون بیاورد. 

او نفس نفس زد: "هوف! هوف! (صدای سرفه) احساس خفگی می کردم." 

"صبر کن صدای چرا صدای من با صدای اصلیم فرق می کنه؟." 

"سرفه سرفه...هوم...تست میکروفون۱_۲...۳." 

"صدای من بچگونه به نظر می رسه، یعنی جوان تر شدم؟" 

هنوز از اتفاقی که در جریان است آگاهی نداشت، ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. 

'امکان نداره!! یعنی من ... یعنی  من به یک دنیای دیگر ایسکای شدم؟' 

فیلیکس که به سقف خیره شده بود و در حالی که دستانش از خوشحالی و هیجان می لرزید، فریاد زد. 

"لعنتی!! مگه من با اون کامیون کشته نشدم؟ لعنتی چطور به دنیای دیگه فرستاده شدم؟" 

و بعد یاد انیمه ها و ناول های کلیشه ای افتاد. 

"صبر کن اگر من به دنیای دیگری مهاجرت کردم، پس به این معناست که" 

او که مانند یک بیمار هاری با چشمان قرمز رفتار می کرد، دوباره شروع به داد و فریاد کرد. 

"سیستم!! بیا بیرون!!" 

او که دید هیچ اتفاقی نیفتاده، اکنون در آستانه جنون دوباره تلاش کرد. 

"وضعیت!! بله!! وضعیتم رو بهه من نشان بده!! 

با این حال، هیچ اتفاق غیرعادی نیفتاد زیرا او مانند سگ پارس می کرد. 

"هوم؟ پس انگشت طلایی من کجاست؟" 

((برای کسانی که نمی دونند : انگشت طلایی در چین یک اصطلاح به معنای خوش شانسی خیلی زیاده)) 

فیلیکس کمی آشفته از خود پرسید که آیا «سیستم» بالقوه او هنوز قفل است یا اینکه او به آن دسترسی ندارد. 

"همف! بیایید سعی کنیم  آرام باشیم و اون چیزی که در اطراف من در حال رخ دادن است رو برسی کنیم." 

در حالی که نفس های عمیق می کشید آرام می گرفت و با چشمان بسته شروع به فکر کردن به وضعیت خود کرد. 

"اول از همه، چرا من بسته ام؟" 

فیلیکس که کمی فکر کرد، شروع کرد به این فکر که بعد از اینکه به دلایلی مورد ضرب و شتم قرار گرفت، همان افراد حتما او را بسته بودند. 

"اما به چه دلیل؟" 

او که می‌خواست دلیل خوبی برای بستن پسر لاغر و بدغذایی مانند او بیاندیشد، در فکر فرو رفت. 

متأسفانه او وقت انجام این کار را نداشت زیرا چیزی که او را حمل می کرد ناگهان متوقف شد و بدنش به جلو تکان خورد و سرش به دیوار چوبی برخورد کرد. 

"چه-" 

با یک صدای کوچک، پرده هایی که اجازه نمی داد نور به داخل فضای کوچک بتابد باز شد و خورشید فروزان آنجا را روشن کرد. 

و با نور خورشید، سایه مرد بزرگی آمد که از دو بازوی حجیم خود استفاده کرد و فیلیکس را با نگه داشتن گردنش بلند کرد. 

_حالا بچه...تو کالسکه چی زمزمه میکردی؟مگه نمیدونی برده ها حق حرف زدن و داد زدن ندارند! 

با بلند کردن فیلیکس از گردن ، مرد گاومیش و کچل که حدود 2 متر قد داشت، نزدیک گوشش فریاد زد که تقریباً اون رو ناشنوا کرد. 

فیلیکس که در برابر بازوهای قوی روی گردنش مقاومت می کرد و نفس نفس می زد، با ترس به مرد ترسناک نگاه کرد و به حرف او فکر کرد. 

برده؟ آیا من فقط یک برده شدم؟ 

فلیکس در حالی که چشمانش را گشاد کرد، درون سرش فریاد زد. 

"چرا ایسکای من اینقدر با کلیشه ها متفاوته؟!!"

کتاب‌های تصادفی