ایجاد مهارت در دنیای فانتزی
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
وقتی مرد کچل ، من رو از گردن بلند کرده بود ، صدای خشنی آمد.
"هی ، بهتره با کالا درست رفتار کنی ، وگرنه پشیمون می شی."
اون صدای خشن ، باعث شد که مرد بترسد ، و مرد کچل سریعاً فیلیکس را روی زمین گذاشت و سر کوچک او را نوازش کرد.
"بله ، بله رئیس ، کارم رو درست انجام می دهم"
مرد کچل به رئیسش نگاه کرد ، و کمی لرزید و با ترس به یاد آورد چه اتفاقی برای همراهش افتاد ، وقتی کاری که رئیسش گفته بود رو به درستی انجام نداد.
مردی که 《رئیس》نامیده می شد ، کمی کوتاهتر از مرد کچل بود و حدود 1.7 متر قد داشت و ردای قهوه ای روی بدن لاغرش پوشیده بود و عصایی چوبی در دست داشت.
بینی تیز و لب های رنگ پریده ای داشت و سیاهی زیر چشمانش نشان از کمبود خواب او بود و همچنین به نظر می رسید که موهای خاکستری رنگ بلندش ، چندین ماه بود که شانه نشده اند ، به نظر می رسید که او سنش در حدود چهل سالگی است.
وقتی به دفترچه کوچکی که در دست داشت نگاه می کرد تا سود و زیانی که امکان داشت در معامله ی امروز نصیب او شود را محاسبه کند ، چشمان قهوه ای رنگ خود را تنگ می کرد.
از طرف دیگر ، فیلیکس برایش سخت بود که قبول کند بعد از گرفتن ایسکای و انتقال به دنیایی دیگر ، از یک کارمند تازه کار به یک برده تبدیل شده است، و با صدایی غمگین چیزی زمزمه کرد.
"برده؟ چطور؟ چرا؟ مگه قرار نبود من قهرمان بشم و با انگشت طلایی خود بر جهان حکومت کنم؟ و همچنین حرمسرایی از زیبا رویان درجه یک را بدست بیاورم؟"
فیلیکس با خشم به آسمان نگاه کرد و فریاد زد.
"چه کوفتی اتفاق افتاده؟"
با شنیدن فریاد فیلیکس ، مرد کچل با چهره ای گیج به او نگاه کرد و به این فکر کرد ، که این برده چه مشکلی دارد؟
مرد مو خاکستری به فیلیکس نگاه کرد که با چشمانی نا امید به زمین خیره شده بود ،طوری که انگار در شادترین لحظه خود مورد خیانت قرار گرفته بود. مرد مو خاکستری با صدایی بی احساس گفت.
" نمی توان به او بعد از زندگی کردن در محله های فقیر نشین و کتک خوردن کمکی کرد ، اون به اندازه کافی خوش شانس بوده که زنده بمونه ، ما قرار نیست اون رو برای کارگری بفروشیم ، بلکه او قرار است برای انجام مراسم یک جادوی تاریک مورد استفاده قرار گیرد ، پس مهم نیست اگه کمی افسرده باشه"
مرد کچل ، وقتی اسم مراسم تاریک رو شنید ، از ترس آب گلویش رو قورت داد ، و به بچه ای که با ناراحتی به زمین خیره شده بود نگاه کرد و ایده ای شیطانی به ذهنش رسید، او تا حدودی جلوی خواسته هایش رو گرفت و گفت.
"ر_رئیس ، اگر قرار است این پسر برای مراسم قربانی شود ، پس چرا او را به من نمی دهی تا مقداری با او بازی کنم؟"
مرد مو خاکستری ، در حالی که به چشمان منحرف مرد کچل نگاه می کرد ، با خودش فکر کرد که چگونه با چنین احمق هایی رو به رو شده و مطمئن می شود که دفعه بعد این چنین مزدور های بی خاصیتی رو است***م نمی کند ، سپس آهی کشید و گفت.
"هر کاری که می خوای رو بکن ، فقط بچه رو نکش ، وگرنه خودت باید جاش رو بگیری"
مرد کچل دستش را محکم به سینه اش کوبید و گفت.
" نگران نباش رئیس ، من دوست دارم این کار رو آروم انجام بدم"
مرد فقط با تکان دادن دست به او فهماند که برو و کارت رو بکن.
فیلیکس بعد از شنیدن مکالمه اونها به نظر می رسید تازه به خود آمده ، زیرا احساس می کرد که عرق سردی روی کمرش جاری شده است و با نگاه کردن به مرد کچل با خودش فکر کرد.
"این مرد کچل می خواهد چه کاری با من انجام بده؟"
فیلیکس با صدایی سرشار از وحشت فریاد زد.
"چی....نه_"
اما قبل از اینکه بتواند به فریاد خود ادامه دهد ، مرد کچل ناگهان او را در آغوش گرفت و به سمت خانه خرابه ای که در آن نزدیکی بود برد.
در شکسته خانه را باز کرد و فیلیکس را به گوشه دیگر خانه پرتاب کرد و در حالی که لب هایش را به صورت منحرفانه ای لیس می زد و دستانش رو به هم می مالید ، گفت.
"هههه، بچه تو باید به خودت افتخار کنی ، زیرا تو قراره اولین پسری هستی که با من انجامش می دهد ، و نگران نباش ، من به خوبه خوبی ازت مراقبت خواهم کرد."
فیلیکس با فکر اینکه ، اولین پسری باشه که با این مرد کچل انجامش می دهد ، احساس ترس و انزجار کرد و با خودش فکر کرد
"منظورت چیه که به خودت افتخار کن!!"
پس از چند لحظه کوتاه ، فیلیکس با صدایی لرزان گفت.
" آ_آقا ، من آنقدر خوب نیستم که شما بتونید از من لذت ببرید ، در واقع من خیلی کوچک و کثیف هستم ، من ارزش وقت شما را ندارم"
فیلیکس سعی کرد مرد کچل رو قانع کنه ، زیرا مرد کچل یک متر از فیلیکس بزرگتر بود.
در همین حال ، مرد کچل که به نوعی از شهوت می لرزید ، پوزخندی زد و گفت.
" کوچک و کثیف.....این عالیه ، این حتی من رو بیشتر تحریک می کنه"
فیلیکس در حالی که مرد کچل به او نزدیک می شد و چاقویی را کت چرمی اش بیرون می آورد با خودش فکر کرد: این لعنتی می خواهد با چاقو چیکار کنه؟
مرد کچل با بازوهای حجیم خود فیلیکس را گرفت و با چاقو بند هایی که با آن او را بسته بودند ، پاره کرد و گفت.
" من باید این طناب ها رو از بین ببرم تا مطمئن شوم ، مزاحم اعمال مقدس ما نمی شوند"
فیلیکس با شنیدن صدای مرد که به بریدن بند ها برای انجام اعمال مقدس با او اشاره می کرد ، احساس انزجار و ترس کرد و با خودش فکر کرد.
" این مرد واقعا می خواهد انجامش بده ، بهتره دنبال راهی برای خلاص شدن از این موقعیت باشم ، وگرنه.... نه اصلا نمی خواهم بهش فکر کنم"
بعد از بریدن طناب ها مرد کچل ، چاقو را به سمتی پرتاب کرد و به گونه ای به فیلیکس نگاه می کرد ، انگار که او جایزه اش بود.
فیلیکس با عجله به سمت عقب حرکت کرد و پشتش رو به دیوار چسباند ، و در حالی که با دستان کوچک و نازک خود مانند یک دختر مضطرب از بدن خودش محافظت می کرد ، با چشمانی خیره و اشک آلود به مرد کچل نگاه می کرد.
فیلیکس در حالی که به اطراف اتاق نگاه می کرد ، به دنبال چیزی بود که او را از دست این مرد منحرف نجات دهد.
مرد بزرگ در حای که به حرکات فیلیکس نگاه می کرد با خودش فکر کرد: " چقدر ناز" و چیزی در شلوارش حرکت کرد.
در فکر حمله کردن به بدن پسر کوچک بود ، که ناگهان به یاد فیتیش دوست قدیمی اش افتاد ، که هنگام انجام رابطه از ابزاری استفاده می کرد. و گفت.
" اوه، صبر کن ، چون این آخرین فرصتی است که ما می توانیم این اعمال مقدس رو انجام بدیم ، برای اینکه برای تو خاطره انگیز تر شود باید ابزاری رو بیاورم ، پسر عزیزم"
با گفتن این حرف ، مرد بزرگ که کمربندش رو در آورده بود ، با یک دستش شلوارش رو نگه داشته بود تا نیافتد ، از خانه خارج شد.
فیلیکس وقتی که مرد از خانه خارج شد ، با یک دستش دیوار رو گرفت و سعی کرد که از جایش بلند شود ، و اطراف اتاق رو برسی می کرد ، تا چیزی برای خلاص شدن از دست مرد کچل پیدا کند. و گفت.
"آهه، بلاخره وقتی رو برای فکر کردن دارم"
فیلیکس با فکر اینکه مرد قرار است با ابزار کمکی برگردد ، یکی از دست هایش رو روی باسن خودش کذاشت و با ترس و شکایت گفت.
" به هیچ وجه نمی خوام این اتفاق بیافته، چرا من باید بر خلاف بقیه ی ایسکای ها که با دختران زیبا وقت می گذرانند ، من باید با یک مرد کچل منحرف باشم"
در حال فکر کردن به راهی برای فرار بود ، که ناگهان چشمش به چاقویی که مرد بعد از بریدن طناب در خانه رها کرده بود افتاد.
نزدیک چاقو رفت و آن را برداشت و چیزی به ذهنش رسید و گفت.
" باید اون رو بکشم"
فیلیکس در حالی که در افکار عمیقش فرو می رفت ، به چاقو نگاه می کرد. اما او متوجه نشده بود که همراه با نگاهی دیوانه در چشمانش ، لبخند کج و ترسناکی زده بود.
"هی ، بهتره با کالا درست رفتار کنی ، وگرنه پشیمون می شی."
اون صدای خشن ، باعث شد که مرد بترسد ، و مرد کچل سریعاً فیلیکس را روی زمین گذاشت و سر کوچک او را نوازش کرد.
"بله ، بله رئیس ، کارم رو درست انجام می دهم"
مرد کچل به رئیسش نگاه کرد ، و کمی لرزید و با ترس به یاد آورد چه اتفاقی برای همراهش افتاد ، وقتی کاری که رئیسش گفته بود رو به درستی انجام نداد.
مردی که 《رئیس》نامیده می شد ، کمی کوتاهتر از مرد کچل بود و حدود 1.7 متر قد داشت و ردای قهوه ای روی بدن لاغرش پوشیده بود و عصایی چوبی در دست داشت.
بینی تیز و لب های رنگ پریده ای داشت و سیاهی زیر چشمانش نشان از کمبود خواب او بود و همچنین به نظر می رسید که موهای خاکستری رنگ بلندش ، چندین ماه بود که شانه نشده اند ، به نظر می رسید که او سنش در حدود چهل سالگی است.
وقتی به دفترچه کوچکی که در دست داشت نگاه می کرد تا سود و زیانی که امکان داشت در معامله ی امروز نصیب او شود را محاسبه کند ، چشمان قهوه ای رنگ خود را تنگ می کرد.
از طرف دیگر ، فیلیکس برایش سخت بود که قبول کند بعد از گرفتن ایسکای و انتقال به دنیایی دیگر ، از یک کارمند تازه کار به یک برده تبدیل شده است، و با صدایی غمگین چیزی زمزمه کرد.
"برده؟ چطور؟ چرا؟ مگه قرار نبود من قهرمان بشم و با انگشت طلایی خود بر جهان حکومت کنم؟ و همچنین حرمسرایی از زیبا رویان درجه یک را بدست بیاورم؟"
فیلیکس با خشم به آسمان نگاه کرد و فریاد زد.
"چه کوفتی اتفاق افتاده؟"
با شنیدن فریاد فیلیکس ، مرد کچل با چهره ای گیج به او نگاه کرد و به این فکر کرد ، که این برده چه مشکلی دارد؟
مرد مو خاکستری به فیلیکس نگاه کرد که با چشمانی نا امید به زمین خیره شده بود ،طوری که انگار در شادترین لحظه خود مورد خیانت قرار گرفته بود. مرد مو خاکستری با صدایی بی احساس گفت.
" نمی توان به او بعد از زندگی کردن در محله های فقیر نشین و کتک خوردن کمکی کرد ، اون به اندازه کافی خوش شانس بوده که زنده بمونه ، ما قرار نیست اون رو برای کارگری بفروشیم ، بلکه او قرار است برای انجام مراسم یک جادوی تاریک مورد استفاده قرار گیرد ، پس مهم نیست اگه کمی افسرده باشه"
مرد کچل ، وقتی اسم مراسم تاریک رو شنید ، از ترس آب گلویش رو قورت داد ، و به بچه ای که با ناراحتی به زمین خیره شده بود نگاه کرد و ایده ای شیطانی به ذهنش رسید، او تا حدودی جلوی خواسته هایش رو گرفت و گفت.
"ر_رئیس ، اگر قرار است این پسر برای مراسم قربانی شود ، پس چرا او را به من نمی دهی تا مقداری با او بازی کنم؟"
مرد مو خاکستری ، در حالی که به چشمان منحرف مرد کچل نگاه می کرد ، با خودش فکر کرد که چگونه با چنین احمق هایی رو به رو شده و مطمئن می شود که دفعه بعد این چنین مزدور های بی خاصیتی رو است***م نمی کند ، سپس آهی کشید و گفت.
"هر کاری که می خوای رو بکن ، فقط بچه رو نکش ، وگرنه خودت باید جاش رو بگیری"
مرد کچل دستش را محکم به سینه اش کوبید و گفت.
" نگران نباش رئیس ، من دوست دارم این کار رو آروم انجام بدم"
مرد فقط با تکان دادن دست به او فهماند که برو و کارت رو بکن.
فیلیکس بعد از شنیدن مکالمه اونها به نظر می رسید تازه به خود آمده ، زیرا احساس می کرد که عرق سردی روی کمرش جاری شده است و با نگاه کردن به مرد کچل با خودش فکر کرد.
"این مرد کچل می خواهد چه کاری با من انجام بده؟"
فیلیکس با صدایی سرشار از وحشت فریاد زد.
"چی....نه_"
اما قبل از اینکه بتواند به فریاد خود ادامه دهد ، مرد کچل ناگهان او را در آغوش گرفت و به سمت خانه خرابه ای که در آن نزدیکی بود برد.
در شکسته خانه را باز کرد و فیلیکس را به گوشه دیگر خانه پرتاب کرد و در حالی که لب هایش را به صورت منحرفانه ای لیس می زد و دستانش رو به هم می مالید ، گفت.
"هههه، بچه تو باید به خودت افتخار کنی ، زیرا تو قراره اولین پسری هستی که با من انجامش می دهد ، و نگران نباش ، من به خوبه خوبی ازت مراقبت خواهم کرد."
فیلیکس با فکر اینکه ، اولین پسری باشه که با این مرد کچل انجامش می دهد ، احساس ترس و انزجار کرد و با خودش فکر کرد
"منظورت چیه که به خودت افتخار کن!!"
پس از چند لحظه کوتاه ، فیلیکس با صدایی لرزان گفت.
" آ_آقا ، من آنقدر خوب نیستم که شما بتونید از من لذت ببرید ، در واقع من خیلی کوچک و کثیف هستم ، من ارزش وقت شما را ندارم"
فیلیکس سعی کرد مرد کچل رو قانع کنه ، زیرا مرد کچل یک متر از فیلیکس بزرگتر بود.
در همین حال ، مرد کچل که به نوعی از شهوت می لرزید ، پوزخندی زد و گفت.
" کوچک و کثیف.....این عالیه ، این حتی من رو بیشتر تحریک می کنه"
فیلیکس در حالی که مرد کچل به او نزدیک می شد و چاقویی را کت چرمی اش بیرون می آورد با خودش فکر کرد: این لعنتی می خواهد با چاقو چیکار کنه؟
مرد کچل با بازوهای حجیم خود فیلیکس را گرفت و با چاقو بند هایی که با آن او را بسته بودند ، پاره کرد و گفت.
" من باید این طناب ها رو از بین ببرم تا مطمئن شوم ، مزاحم اعمال مقدس ما نمی شوند"
فیلیکس با شنیدن صدای مرد که به بریدن بند ها برای انجام اعمال مقدس با او اشاره می کرد ، احساس انزجار و ترس کرد و با خودش فکر کرد.
" این مرد واقعا می خواهد انجامش بده ، بهتره دنبال راهی برای خلاص شدن از این موقعیت باشم ، وگرنه.... نه اصلا نمی خواهم بهش فکر کنم"
بعد از بریدن طناب ها مرد کچل ، چاقو را به سمتی پرتاب کرد و به گونه ای به فیلیکس نگاه می کرد ، انگار که او جایزه اش بود.
فیلیکس با عجله به سمت عقب حرکت کرد و پشتش رو به دیوار چسباند ، و در حالی که با دستان کوچک و نازک خود مانند یک دختر مضطرب از بدن خودش محافظت می کرد ، با چشمانی خیره و اشک آلود به مرد کچل نگاه می کرد.
فیلیکس در حالی که به اطراف اتاق نگاه می کرد ، به دنبال چیزی بود که او را از دست این مرد منحرف نجات دهد.
مرد بزرگ در حای که به حرکات فیلیکس نگاه می کرد با خودش فکر کرد: " چقدر ناز" و چیزی در شلوارش حرکت کرد.
در فکر حمله کردن به بدن پسر کوچک بود ، که ناگهان به یاد فیتیش دوست قدیمی اش افتاد ، که هنگام انجام رابطه از ابزاری استفاده می کرد. و گفت.
" اوه، صبر کن ، چون این آخرین فرصتی است که ما می توانیم این اعمال مقدس رو انجام بدیم ، برای اینکه برای تو خاطره انگیز تر شود باید ابزاری رو بیاورم ، پسر عزیزم"
با گفتن این حرف ، مرد بزرگ که کمربندش رو در آورده بود ، با یک دستش شلوارش رو نگه داشته بود تا نیافتد ، از خانه خارج شد.
فیلیکس وقتی که مرد از خانه خارج شد ، با یک دستش دیوار رو گرفت و سعی کرد که از جایش بلند شود ، و اطراف اتاق رو برسی می کرد ، تا چیزی برای خلاص شدن از دست مرد کچل پیدا کند. و گفت.
"آهه، بلاخره وقتی رو برای فکر کردن دارم"
فیلیکس با فکر اینکه مرد قرار است با ابزار کمکی برگردد ، یکی از دست هایش رو روی باسن خودش کذاشت و با ترس و شکایت گفت.
" به هیچ وجه نمی خوام این اتفاق بیافته، چرا من باید بر خلاف بقیه ی ایسکای ها که با دختران زیبا وقت می گذرانند ، من باید با یک مرد کچل منحرف باشم"
در حال فکر کردن به راهی برای فرار بود ، که ناگهان چشمش به چاقویی که مرد بعد از بریدن طناب در خانه رها کرده بود افتاد.
نزدیک چاقو رفت و آن را برداشت و چیزی به ذهنش رسید و گفت.
" باید اون رو بکشم"
فیلیکس در حالی که در افکار عمیقش فرو می رفت ، به چاقو نگاه می کرد. اما او متوجه نشده بود که همراه با نگاهی دیوانه در چشمانش ، لبخند کج و ترسناکی زده بود.
کتابهای تصادفی
