فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نحوه‌ی بقا در آکادمی

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر اول: مقدمه

این مربوط به زمانی میشد که این موضوع را پذیرفتم؛ که بله من گند زده ام و یک مَن آب هم رویش.

«تو به خاطر جرم هایی که مرتکب شدی، دیگر به عنوان عضوی از خانواده ی راثِستیلر شناخته نخواهی شد. به علت سوگند نامتعارفانه و نامناسبت در برابر شاهدخت محترم و بلندمرتبه‌‌‌‌ ی کشورمان پرنسس پِنیا، در افتادن غیر قانونی با ازمون ورودیِ اکادمی مقدس سیلوِنیا، که دلیلش حسادتی بود که چشمانت را کور کرده بود. و آخرین مورد، دلیلش پیچاندن کلاس هایت است. این جنایت ها نام خانواده را لکه دار می کند و نمی توان از آن به آسانی چشم پوشی شود.»

نیاز نبود بقیه ی نامه را بخوانم. این نامه از خود ارباب خانه به دستم رسیده بود؛ کرِپین راثستیلر و نامه پر شده بود از تشریفات و آداب و رسوم بی نیاز، که آخرش به طور مختصر و مفیدی به این موضوع ختم می شد که:

«ببین بچه، تو از خانواده شوت شدی بیرون.»

زندگی کردن مثل پادشاهی که یک خانواده ی پرقدرت، مثل کوه پشت سرش ایستاده بودند تمام شده بود.

طوری به نظر می رسید که انگار خدای سرنوشت داشت مرا دست می انداخت و با من گرگم به هوا بازی می کرد.

آیا موقع خندیدن به بدبختی هایم کبکش خروس می خواند؟

آن هم وقتی که زندگی ام داشت به یک جهنم تمیز تبدیل میشد؟

تأثیر جمله های نامه به قوت خود باقی ماند و با سوراخی در مغزم به یادگار ماند.

می خواستم جواب کلمه های طعنه امیز و نامنصفانه اشان را بدهم.

چرا؟

چون کسی که از نام خانواده به عنوان سپری برای داشتن زندگی تیتیش مامانی و متکبرانه استفاده می کرد اِد راثستیلر بود، من نبودم.

خدمتکاری که در عمارت اوفِلیس، بهترین خوابگاه اکادمی سیلوِنیا کار می کرد، مؤدبانه با من سلام و احوالپرسی کرد.

_من همه ی وسایل شما رو اینجا جمع کردم. ممنون برای زحمات و تلاش سختتون.

با صورتی خالی از حس، چمدان هایم را از او تحویل گرفتم.

با وجود اتاق زیادی پر زرق و برقم، وسایلم به طور عجیبی تنها در دو چمدان جا گرفته بودند.

بعد از اینکه حمایتم توسط خانواده تمام شد، این ها تمام چیزی بودند که داشتم.

به عبارتی تجملات و لوکس بودن آن اتاق هیچ وقت مال من نبود که بخواهم با آن از اول شروع کنم.

_امیدوارم بقیه ی زندگیت رو به خوبی سپری کنی!

با اینکه الان زندگی ام به طور جذابی غرق در کثافت بود، ولی هنوز هم به عنوان یک نجیب زاده ی قدیمی به طور شایسته ای با من رفتار می شد، ولی باز هم این رفتار احترام امیز مثل پاشیده شدن نمک روی زخمم بود.

*بسته شدن*

در بزرگ عمارت اوفلیس بسته شد و مرا محو شده در افق، در باغ زیبای خود رها کرد.

آه...و من احتمال می دهم همان موقع بود که من با این قضیه کنار آمدم.

_من...واقعاً وارد بازی شدم. نمی تونم باورش کنم...

در بدترین موقعیت ممکن، من به بدترین شخصیت ممکن در بازی موردعلاقه ام تبدیل شده بودم؛ بازی‌ای که من تنها و بهترین طرفدارش بودم.

“شمشیرزن سقوط کرده ی سیلوِنیا”

کیف هایم را پایین گذاشتم و با دستانم صورتم را مالیدم.

من به فنا رفته ام.

نمی دانستم باید چه کنم.

اِد راثستیلر، اسمی بود که من با داشتنش راحت نبودم و حال نمی کردم.

شمشیرزن سقوط کرده ی سیلوِنیا کلاً چهل و سه قسمت داشت. من این بازی را پنج بار انجام داده بودم ولی این اسم را همچنان به سختی به یاد می اوردم و دلیلش تقریباً مشخص بود؛ اِد راثستیلر یک تبهکار رده سوم بود که همان لحظه ای که رخش را نشان داد، گور به گور شد.

_هی، اونجا رو دریاب. این اِد راثستیلر نیست؟

_لعنتی! نگاش نکن! متوجه‌امون میشه ها!

_نیازه هنوز هم نگران باشیم؟ مگه اون شوت نشد بیرون؟

_من از یکی از دوستام توی عمارت اوفلیس شنیدم که دیروز با لگد از اتاقش پرتش کردن بیرون؛ پس حدس میزنم ما ترم بعد دیگه نمی بینیمش.

_باحاله نه؟ همون طور که ما نمی تونیم بفهمم اندازه ی آسمون چقدره، همون طور هم نمی تونیم بفهمیم چه اتفاقی ممکنه بعدش توی زندگی یه فرد بیوفته.

_اصلاً چرا اون از همچین حقه ای توی ازمون ورودی استفاده کرد؟

_من از همون اول می دونستم که اون این طوریه! حتی بدون مهارت، اون همیشه فیس و افاده‌اش به هوا بود.

همان طور که زمان نهار نزدیک می شد، دانش آموزان شروع به جمع شدن در قسمت مرکزی کردند.

بعد از کنار گذاشتن چمدان ها کنار پایم، صورتم را با دستانم پوشاندم و گوش هایم با شنیدن زمزمه ها به خارش افتاد.

شکست و موفقیت زندگی یه فرد، خوراک چرب و نرمی برای داغ شدن شایعات بود. با اینکه این حقیقت را می دانستم ولی نمی توانستم جلوی خود را که این قضیه منصفانه نیست بگیرم.

قبل از اینکه من به این شخصیت تبدیل شوم، زندگی مقرون به صرفه و صادقانه ای داشتم و بدون هیچ جاه طلبی‌ای سخت تلاش می کردم.

پس کمی زیادی نبود که با فردی مثل من، مانند یک جنایتکار رفتار می کردند؟

_آه…

دلم می خواست سیگار دود کنم.

نفس عمیقی کشیدم و به جمعیتی که سرگرم پر و بال دادن به شایعات بودند نگاه کردم، آن ها کم کم پراکنده شدند و در نهایت ناپدید شدند.

دو ساعت از زمانی که از خوابگاه پرت شده بودم بیرون می گذشت.

طوری بود که انگار مغزم به خاطر شرایط غیر قابل باوری که که در آن گیر افتاده بودم خواب به خواب رفته بود و مرا در حالت خلسه و گیجی رها کرده بود؛ قسمت خوب ماجرا این بود که به طریقی آرام شده بودم.

با اینکه می دانستم این یک سناریوی کاملاً غیر واقعیست، همچنان می توانستم تا حدودی این تغییرات شدید را قبول کنم. انگار که توانایی سریعاً ارام و ریلکس شدن چیزی بود که اِد راثستیلر صد در صد از آن برخوردار بود.

بی خیال این قضیه؛ در حال حاضر، نیاز داشتم بدانم باید چه کنم و روند کاری‌ام را برنامه ریزی کنم.

چمدان چوبی ام را باز کردم و یک آینه ی اراسته شده را از بین وسایلم بیرون آوردم.

به انعکاسم در اینه خیره شدم؛ ظاهر قبلی‌ام از میان رفته بود و جایش را یک پسر ماشالله هزار ماشالله جذاب بوری که خیره خیره به من نگاه می کرد گرفته بود.

این ظاهر جدیدم بود.

[اسم: اِد راثستیلر‌]

جنسیت: مرد

سن: ۱۷ سال

سال تحصیلی: دوم

نوع گونه: انسان

دست آوردها: صفر

قدرت و انرژی: ۳

نبوغ و بینش: ۴

چابکی: ۷

نیروی اِراده: ۷

شانس: ۶

جزئیات مهارت های جنگی >>

جزئیات مهارت های جادویی>>

جزئیات مهارت های زندگی >>

جزئیات مهارت های کیمیاگری>>

بازی کردن «شمشیرزن سقوط کرده ی سیلونیا» آن هم به مدت پنج بار، باعث شده بود این پنجره ی اطلاعات برایم از قبل آشنا باشد.

این دقيقاً همان راهکار و روشی بود که برای دسترسی به اطلاعات فرد استفاده می کردند. با استفاده از هر گونه شئ‌ای که انعکاس تو را نشان می دهد مانند آینه، رود یا حوضچه و حتی یک فنجان شیشه ای؛ تو فقط کافی بود آن را به قدرت جادویی ات آغشته کنی تا پنجره ی توانایی و مهارت هایت را ببینی.

تا این حد به کار رفتن شباهت ها باعث می شد بیشتر شبیه یک رویا به نظر برسد.

ولی وقتی چشمم به مهارت های فراخم افتاد، آرزو کردم کاش بیشتر یک رویا بود.

با این مهارت های ماشالله دهان سوزی که در خور یک دانش آموز نبودند، شرکت کردن اِد در بخش جادوی اکادمی سیلونیا به درد جرز لای دیوار عمه اش می خورد. احتمالاً این مقدار شرم آور و کم قدرتش مربوط به نحوه ی تربیتش به عنوان یک نجیب زاده بود.

در بازی، قدرت یک خانواده ی عادی چیزی بین پنج تا شش بود. شخصیت اصلی، کسی که روی مبارزه و مهارت های جنگاوری تمرکز کرده بود، قدرتی بیشتر از بیست داشت. پس در مقایسه با این اعداد، قدرت اِد جان چیزی پایین تر از پِهِن اسب بود.

هر چند با نگاه کردن به این اعداد، قدرت اراده و چابکی ام قابل قبول بود ولی همچنان چیز مکش مرگ مایی وجود نداشت. با مقایسه کردن مهارت هایم با شخصیت اصلی، تفاوتمان کاملاً معلوم بود و زمین تا آسمان فرق داشتیم.

اِد راثستیلر فقط یک تبهکار رده سوم بود که در اوایل بازی ظاهر شد تا با یکم زر مفت و فِس فِس کردن درگیری به راه اندازد.

او هیچ چیزی بیشتر یا کمتر از این نبود، من حتی یادم نیست بعد از آن چه اتفاقی برایش افتاد.

نه، صبر کن یادم است.

در آخر بازی، او به سختی اعتبار و آبرویی داشت و هر چه شرف مرف داشت بر باد رفت. او معمولاً هنگام نشستن روی پادری حصیری خوشگلش، در خیابان های شهر به مردم التماس می کرد.

اَه، به خشکی شانس، نباید این موضوع را به یاد می آوردم.

_آه.....

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و همان طور که عقب لَم می دادم آه خانمان سوزی کشیدم.

اِد نجیب زاده ای بود که با حمایت خانواده اش بزرگ شد و در برابر راه و چاه دنیا نابلد و نُنُر بود، و همه ی آن ها برای این بود که روزی با نانجیبی و بدون هیچ چیزی در خیابان ها رها شود. البته که پایانش قابل پیش بینی بود.

از حالا به بعد، من که قصد نداشتم گوشه ی خیابان بیوفتم و از گشنگی تلف شوم.

و چطور قرار بود این کار را انجام دهم؟

جوابی برای این سوال در چنته نداشتم.

بعد از مدت زمان زیادی فکر کردن، فقط می توانستم بگویم که:

از زیر سنگ هم که شده، از این قضیه جان سالم به در می برم.

کتاب‌های تصادفی