فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نحوه‌ی بقا در آکادمی

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۲: ۱۰ روز قبل از شروع مدرسه

آکادمی سیلوِنیا بیشتر شبیه یک شهر شلوغ بود تا یک مدرسه.

این آکادمی، کل جزیره ی اَکِن را به خود اختصاص داده و در قسمت جنوب غربی پادشاهی تأسیس شده بود؛ مدرسه، آنقدری بزرگ بود که دانش آموزان فارغ التحصیل همچنان در کلِ محوطه ی آن پرسه بزنند. پس این موضوع معنی‌اش چه می توانست باشد؟

معنی اش این بود که هر فردی هنگام پرسه زدن در زمین های وسیع مدرسه می توانست با هر چیز و هر کسی برخورد کند و رو به رو شود.

نگاه های سنگین و رو مخِ دانش آموزان همان طور که راه می رفتم، روی من سنگینی می کرد؛ و آخرش به جنگلِ خشک و درِپیتی در شمال شرقی رسیدم.

بیشتر امکانات مدرسه در جنوب شرقی جای گذاری شده بودند؛ در صورتی که قسمت بازرگانی، امکانات خدماتی و باز سازی، قسمت جنوب غرب را به خود اختصاص داده بودند.

برای مرتبط کردن قسمت های مختلف جزیره از یک پل استفاده می کردند، و در این بین ساختمان هایی به طور طبیعی در اطراف این پل توسعه یافته بودند.

کل بعد از ظهر را راه رفتم و جان کندم تا بالاخره به کناره های قسمت شمال شرقی جزیره رسیدم. پاهایم آن چنان به فنا رفته بودند که مجبور شدم برای استراحت و تازه کردن نفسی روی تنه ی درختی بنشینم.

بعد از راه رفتن آن هم به مدت نصف روز، توانسته بودم افکارم را سر و سامان دهم و به یک نتیجه ای برسم.

–اول از همه، من از این جزیره هیچ جا نمیرم!

کاری از دستم بر نمی اید؛ من اکنون اِد راثستیلر بودم. باید راهی پیدا می کردم تا خودم را با شرایط وقف دهم و به نحوی زندگی‌ کنم.

آکادمی سیلونیا در بین آکادمی های معتبر پادشاهی بیشترین احترام و تمجید را دریافت می کرد؛ آنجا مدرسه ای بود که خانواده های اشراف زاده با ناچاری هدفش می گرفتند تا هر طور شده بچه هایشان را ثبت نام کنند. این مدرسه یا به پول نیاز داشت یا به یک قدرت چشم گیر.

به دست آوردن دیپلم آکادمی سیلونیا به من این توانایی را می داد تا برای خودم زندگی دلخواهم را بسازم و باید با هر جان‌ کندنی که شده از این قضایا جان سالم به در برده و تاب می آوردم؛ هیچ چیز به این اندازه، در دنیایی که اینقدر سخت و غیر قابل پیش بینی بود با ارزش نبود.

به علاوه ترک کردن آکادمی، مثل این بود که زندگی ام را دور بندازم.

من تا الان «شمشیرزن سقوط کرده ی ی سیلونیا» را چندین بار بازی کرده بودم. اخراج شدن اِد راثستیلر به معنای این بود که داستانش تازه شروع شده بود.

پس من در موقعیتی هستم که از بیشتر اتفاقاتی که قرار است در آکادمی بیوفتد خبر دارم. تا زمانی که من اینجا هستم؛ می توانستم از اطلاعاتی که درباره ی بازی دارم به نفع خودم استفاده کنم. هیچ دلیلی برای خودم نمی دیدم که بخواهم در سرزمین های ناشناخته ی بیرون از این دنیا پرسه بزنم.

خورشید قبل از آنکه متوجه اش شوم در حال غروب کردن بود. در جنگلی خشک و خالی، تنها و بی کس روی تنه ی درختی نشسته بودم. دوباره چنان اه عمیقی کشیدم تا دلِ زمین و زمان خون شود و صورتم را با دستانم مالیدم.

_بذار ببینم…

چمدان هایم را روی چمنزار گذاشتم و بازشان کردم؛ آن ها پر از لباس و کتاب های درسی بودند. بعضی از آن ها ابزار جادویی بودند و از آنجایی که تولیدشان طبق توانایی ها و مهارت دانش آموزان تنظیم شده بود، به نظر می رسید زیاد به درد بخور نباشند.

بر خلاف زندگی کردنم در یک اتاق فخرفروشانه، این چمدان ها تمام چیزی هایی بودند که به من تعلق داشتند. واقعاً چه زندگی‌ای پوچی….

خوشبختانه با وجود اینکه از خانواده بیرون انداخته شده بودم، هنوز از آکادمی اخراج نشده بودم. هر چند این واقعاً می توانست به منظور اخراج شدنم هم باشد چون بدون حمایت خانواده ام، توانایی پرداخت همچین هزینه ی زیادی را برای شهریه ی آکادمی نداشتم. خدا را هزار مرتبه شکر، شهریه ام تا ترم بعدی پرداخت شده بود.

می توانستم تا آن زمان دوام بیاورم و بعدش کمک هزینه، بورسیه یا کاری را برای پول در آوردن به دست آورم؛ پس همچنان می توانستم در آکادمی حضور داشته باشم.

هر چند با وجود این محدودیت، هر چقدرم که می خواستم از ذهنم کار بکشم و فکر کنم؛ فقط تا ترم بعدی وقت داشتم تا این قضایا را حل و فصل کنم.

_این چشم اندازه واقعاً قشنگه…

بعد از اینکه مدت زمان بیشتری را قدم زدم، رودی را دیدم که تمام مسیرش را از انطرف دیگر جزیره تا اینجا شناور بود. به خودم اجازه دادم که از محوطه ی زیبای جنگل که نور مهتاب رقص کنان بر آنجا می تابید و تنها صدای جیرجیرک ها در آن زمان به گوش می رسید، لذت ببرم. الان زمان وا دادن و احساساتی شدن نبود وگرنه از گرسنگی هزار تا کفن می پوساندم.

هدف= فارغ التحصیل شدن

هدف من فارغ التحصیل شدن بود. اِد راثستیلر در حال حاضر سال دوم خود را می گذارند؛ این برایم تنها شش ماه را تا فارغ تحصیل شدن باقی می گذاشت.

هزینه ی هر ترم یا نیم سال جدید، حدود ۲۰ سکه ی طلا بود که با این مقدار هزینه‌ می شد یک کالسکه ی سر تا پا طلا گرفته شده را خرید. ولی این هزینه در مقایسه با هزینه های دیگر اینجا ارزون بود.

بیشتر دانش آموزان از ما بهترون در خوابگاه های تجملاتی اقامت داشتند، و فقط غذاهای درجه یک نوش جان می کردند و از ابراز های سطح بالای جادویی استفاده می کردند و در کنار همه ی این ها چندین خدمتکار هم با خود می آوردند. و هنگام حساب همه ی این ها، کالکسه ی بی نوایی که جنسش از طلا بود، از بعضی لحاظ زیاد گران به نظر نمی رسید.

نمی دانستم برای پرداخت هزینه ی شهریه یا گرفتن بورسیه باید چه گلِی به سر بزنم. با این توانایی های فرا بدردنخورم، به اندازه ی کافی سخت بود که شکست نخورم و پوزه‌ام به خاک مالیده نشود، چه برسد به اینکه بخواهم در چیزی صلاحیت پیدا کنم یا مهارتی به دست آورم.

هنوز هم برایم با عقل جور در نمی آمد که چرا اِد راثستیلر با اینکه هیچ مهارتی نداشت و یک ابله بود، همچین شخصیت لوس و متبکری داشت و مرز های زمین و اسمان را با پز و افاده اش جا به جا می کرد.

به هر حال این سؤال حتی ارزش پرسیدن هم نداشت، اِد فقط یک شخصیت ساده در ابتدای بازی بود و برای این کشیده شده بود تا شخصیت اصلی او را شکست دهد.

در حال حاضر مهم ترین موضوع، فهمیدن چیز هایی بود که برای زنده ماندن و زندگی کردن نیاز داشتم.

سه تا از مهم ترین عوامل موردنیاز شامل خوراک، پوشاک و خانه بود.

من لباس داشتم. نمی دانستم می توانم لباس هایم را بشورم یا نه؛ با اینحال فقط باید تا جایی که می شد از اینکه شبیه یک فرد بی نوای بخت برگشته به نظر می رسیدم جلوگیری کنم.

غذا و خانه از مشکل های من بودند. من نه جایی برای خوابیدن داشتم و نه چیزی برای خوردن.

_آه...

نه، من سرم را محکم تکان دادم و به خودم سیلی محکمی زدم.

_ اگه من همین جوری اینجا غمبرک بزنم و آه بکشم هیچی عوض نمیشه.

دندان هایم را روی هم ساییدم، از جایم بلند شدم و شروع کردم به انجام حرکات کششی؛ اول رفتم سراغ ران هایم و بعد پاهایم و بعد یک سِت کامل از روتین های عادی ژیمناستیک وطنی را انجام دادم، و اخرش را با یک ست دیگر از حرکات پرشی و شنا روی زمین به اتمام رساندم. صدای نفس زدن های سنگینم کل بدن و ذهنم را زنده و با طراوات کرد.

از ان‌جایی که ازمون ورودی از قبل برگزار شده بود، پس زمان زیادی تا شروع ترم جدید باقی نمانده بود. اگر می خواستم حدس بزنم فقط ده روز دیگر مانده بود. اولین چیزی که می خواستم یک محیط قابل سکونت بود تا بتوانم با وجود آن به اکادمی بروم. می توانستم همچین چیزی را در این ده روز بسازم.

باید جایی را می ساختم که بتوانم در ان زندگی کنم. نسیم دلچسب و خنک بهاری تازیانه زنان می وزید و من اگر مجبور می شدم می توانستم در فضای باز بخوابم ولی… نمی دانستم که می توانم تمام شب تا صبح را روی زمین سر کنم یا نه.

یعنی باید یک چادر ساده برپا می کردم؟

نیازی نمی بینم که این همه راه را برای درست برپا کردن چادر به بیرون‌ روم. درست کردن یه پناهگاه ساده زیاد کار سختی به نظر نمی رسید. اگر از تکه های کلفت درختان به عنوان کمک استفاده می کردم و آن را با یک سایبان می پوشاندم، به نحوی یک خانه ی سقف دار به وجود می آمد.

جنگلی که در قسمت شمال شرقیِ جزیره ی اَکن قرار داشت، کاملاً محفوظ شده بود.

به خاطر شناسایی و وجود یک روح مردم حالاحالاها مانده بود تا به این مکان بیایند و فعالیت کنند.

تنه های درختان زیادی وجود داشت که می شد با کمک آن ها در محوطه سایه بان را نصب و استفاده کرد.

_حداقلش باید موقع فکر کردن، تلاش و حرکت هم کنم.

من از نعمت فقط فکر کردن بهره مند نبودم و در کنارش باید دست به عمل می شدم و حسابی تلاش می کردم.

به انعکاسم در رود بار دیگر خیره شدم و دوباره روی چشمانم تمرکز کردم.

[اسم: اِد راثستیلر‌]

جنسیت: مرد

سن: ۱۷ سال

سال تحصیلی: دوم

نوع گونه: انسان

دست آوردها: صفر

 

قدرت و انرژی: ۳

نبوغ و بینش: ۴

چابکی: ۷

نیروی اِراده: ۷

شانس: ۶

جزئیات مهارت های جنگی >>

جزئیات مهارت های جادویی>>

جزئیات مهارت های زندگی >>

جزئیات مهارت های کیمیاگری>>

ارقام خانه خراب کن و شرم آورم را نادیده گرفتم و روی جزئیات مهارت های فردی ام تمرکز کردم.

[جزئیات مهارت های جادویی]

رده= جادوگر سطح پایین

زمینه تخصصی = عناصر

جادوی عمومی

*سرعت اجرای جادو سطح ۱

*حس تشخیص مانا سطح ۱

جادوی عنصر اتش:

*شعله ور شدن اتش سطح ۲

جادوی عنصر باد:

*تیغه ی باد سطح ۱

جادوگران متخصص در عناصر، فقط دارای دو ورد جادویی سطح پایه بودند. به علاوه، جادوگران سال اولیِ متخصص در عناصر، لازم بود تنها دو عنصر را انتخاب کنند تا در آن استاد شوند. به نظر می رسید اِد آتش و باد را انتخاب کرده بودند. ولی دیدن اینکه او به سختی تکانی به خود داده و حتی مبتدی ترین وردهای را با بدبختی تمرین کرده بود، نشان می داد او واقعاً یک چیزی فراتر از تنبل بود.

به هر حال، می توانستم چک کنم که وردهای جادویی بدردبخوری برای استفاده کردن داشتم یا نه.

همان طور که عمیق تر در جنگل پیش می رفتم وجود مانا را در بدنم بیشتر حس می کردم. البته با وجود مقدار مانای فوران کننده ی شخصیت اصلی، مال من همانند مگسی بود که در اطراف وز وز می کرد. خدا را هزار مرتبه شکر و چشم حسود کور حداقلش این توانایی را داشتم که تکه های چوب اندازه ی کوچک رو به متوسط را ببرم.

از جادوی تیغه ی باد استفاده کردم و شاخه ها را در اندازه های معینی برش دادم؛ البته اگر نمی توانستم آن ها را برگردانم هیچ فایده ای نداشت.

بعد از بریدن ۵ تا ۶ تنه ی درخت، از قبل به نفس نفس افتاده بودم. همان طور که انتظار داشتم این بدن نمی توانست به راحتی وجود مانای زیاد را هضم کند. با بیچارگی و هر جان کندنی که شده نیاز داشتم بیشتر تمرین کنم.

_جون من؟ چه درد دهن سرویس کنی!

روی زمین تف کردم و نفسم را برای لحظه ای حبس کردم، بعدش شاخه ها و تکه های درختان را جایی بردم که آفتاب خودش را نشان داده بود.

تکه های درختان روی زمین سر می خوردند، چون نیرویی که آن ها را سرپا نگه می داشت، تعادل نداشت. این کار جواب نمی داد. اگر می توانستم سوراخ هایی را در زمین به وجود آورم تا پایه ها را در آن قرار دهم بهتر می شد.

بعد از کندن سوراخ ها و جای گذاری چهار ستون چوبی درونشان، آن ها را طوری تنظیم کردم که در مرکز با هم تماس پیدا کنند. کار اسانی نبود. من فقط دو دست برای چهار ستون کمکی داشتم. خوشبخانه، توانستم تکه های چوبی را با شانه و سرم نگه دارم و این قضیه را جبران کنم.

تکه های چوبی را همان جایی که با کمربند چرمی مواجه شدند گره زدم. کمربند، جنسِ اصل و سطح بالایی بود که آن را در کیفم پیدا کرده بودم. بعدش از آخرین تکه ی چوبی به عنوان ستونی در مرکز و برای تعادل تکه های دیگر استفاده کردم و آن را در زمین فرو بردم تا مطمئن شوم هیچ چیز سقوط نخواهد کرد و خرد و خاکشیر نخواهد شد.

با وجود اینکه کمی شل و وِل و ناپایدار به نظر می رسید؛ ولی طرح پناهگاهم کامل ساخته شده بود. خوشگل نبود. شاخه ها و تکه های چوب کاملاً در وسط قرار نگرفته بودند و از آنجایی که من اندازه ی هیچ کدام را حساب نکرده بودم، نتیجه ی وزن‌شان کمتر از چیزی به نظر می رسید که انتظار داشتم.

حالا که گفته شد، اگر یکباره سقف را با سایبان می پوشاندم، انقدری خوب می شد که شب را در آن بگذارنم.

اولش در نظر داشتم که از لباس هایم برای پوشاندن سقف استفاده کنم ولی بعدش نظرم کاملاً عوض شد و بر خلاف این قضیه تصمیم گرفتم.

نه تنها باید از چهار یا پنج تکه ی لباس برای پوشاندن کل سطح سقف استفاده می کردم، بلکه معنی دیگرش فدا کردن لباس هایی بود که قرار بود در آینده ی نزدیک از آن ها استفاده کنم؛ دلم نمی خواست این کار را انجام دهم.

به علاوه، این لباس ها کیفیت بالایی داشتند. شاید می توانستم جایی آن ها را بفروشم. دوست نداشتم از آن ها به عنوان سایبان استفاده کنم.

برای جبرانش دو تا از لباس هایم را در هم گره زدم و تصمیم گرفتم آن ها را روی زمین قرار دهم. نمی خواستم شب تا صبح را روی زمین بخوابم و غرق در کثافت شوم.

حالا باید از چه چیزی برای پوشاندن خانه ی کوچکم استفاده می کردم؟ مهم نبود چقدر از مغزم به خاطرش کار بکشم، باز هم نمی دانستم چه غلطی باید کنم. آخرش مجبوراً به جنگل برگشتم و شاخه هایی را که برگ های پهن و بلندی داشتند با خود بردم. کل این پروسه برایم یک ساعت اب خورد؛ و کنارش پوشاندن سقف پناهگاه یک ساعت دیگر از وقتم را گرفت.

_پوف...ها... این خیلی خسته کننده اس! جونم در اومد.

بالاخره تمام شد. کمرم را کش دادم و عرق روی سر و صورتم را پاک کردم. کار سختی بود ولی حداقلش الان تمام شده بود. رو به رویم، پناهگاه و خانه ای را می دیدم که می توانستم در آن لَم دهم و استراحت کنم. احساس می کردم شاهکاری هنری انجام دادم.

پیغامی به طور ناگهانی ظاهر شد.

<<ساخت و ساز کامل شد. مهارت های ساخت و ساز افزایش یافته اند.>>

<<لیست محصولات کامل شده بروزرسانی شده است.>>

_جانم؟

با حالت گیج و منگی سرم را بالا گرفتم. به طرف رود رفتم و روی انعکاس چشمانم تمرکز کردم. پنجره ای که شکل گرفت همان پنجره ی بلند بالای قبل نبود؛ در عوض تغییر کرده بود.

[جزئیات مهارت های زندگی]

رده: صنعت گر مبتدی

تخصص: هیچ

*مهارت صنعت گری و هنری سطح ۴

*طراحی و معماری سطح ۱

* مهارت جمع آوری سطح ۱

–یا خدا! این چیه؟

به نظر می رسید استعداد اِد در ساخت و ساز بیشتر بود تا جادو. حدس می زنم با توجه به چابکی اش که از نبوغ و قدرتش بیشتر بود، این قضیه با عقل جور در می آمد.

[محصول جدید ساخته شده]

یک پناهگاه چوبی ساده

جایی که می توان به طور موقت در آن استراحت کرد.

کیفیتش پایین و کاملاً درب و داغون است.

اگر برای نگهداری و درست کردنش اقدامی نکنید، طولی نخواهید کشید که سقوط کرده و اش و لاش خواهد شد.

میزان سختی محصول: ○○○○

این پنجره عجیب نمای خوشایندی بود. نمی دانستم که سیستم ساخت و ساز هم این چنین می تواند فعال باشد. اگر می توانستم کارایی محصولاتم را مدیریت کنم، پس برایم غیر ممکن نبود تا همین کار را در سطوح و نواحی مختلف دیگر هم انجام دهم، درست است؟ خبر خیلی خوبی بود.

اگر می خواستم بهش فکر کنم، حتی ممکن بود با استفاده از این موضوع، از شرایطی که هم اکنون در آن گیر افتاده بودم بیرون آمده و بر آن غلبه کنم. خیلی خسته بودم، هر چند، از لحاظ روحی و روانی هم دیگر به حدم رسیده و جانی برایم نمانده بود. رفتم و در پناهگاه کامل شده ام دراز کشیدم و به صدای زمزمه ی زیبای طبیعت در اطرافم گوش دهم.

تاریکی از راه رسید و همه چیز را در خود فرو برد؛ نمی توانستم درست جایی را ببینم. چشم هایم را بستم و حس کردم دارم آرام آرام به خواب می روم.

می دانستم که در شرایط سختی بودم و چیز های زیادی مانده بود که باید برایشان تصمیم می گرفتم. ولی برای الان تنها چیزی که نیاز داشتم خواب بود. اول خواب و بعدش با صبح و مشکلاتش رو به رو می شدم. و فردا بعد از طلوع آفتاب، برنامه ی طولانی مدتی پیدا می کردم تا در این آکادمی جان سالم به درد ببرم.

کتاب‌های تصادفی