فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نحوه‌ی بقا در آکادمی

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۳: ۷ روز قبل از شروع مدرسه

سه روز به نحوی گذشت. من آن سه روز را الکی تلف نکرده و بیکار ننشسته بودم. اگه کارهایی را که در این مدت انجام داده بودم یادداشت می کردم، واقعاً خسته کننده و حوصله سر بر می شد؛ البته مختصر بیان کردن همه ی آن اتفاقات تقریباً سخت بود.

در واقع اولین کاری که انجام دادم محکم کردن و تقویت کردن پناهگاهی بود که ساختم.

در شب دوم، پناهگاهم به طور غیر منتظره ای تار و مار شد و سقوط کرد و من مجبور شدم چوب های بیشتری را از جنگل بیاورم تا چارچوب بندی اش را محکم تر کنم.

عالی می شد اگر طنابی برای نگه داشتن چارچوبی که ساخته بودم پیدا می کردم، و از آنجایی که خبری ازش نبود، فقط سوراخ های بیشتری را برای تکه های چوبی که جمع کرده بودم به وجود آوردم تا ستون های کمکی را در هر کدام جا بدهم.

و بعدش نگران شدم که شاید موقع باران سقفش نشت کند و خیس آب شوم، پس چهار تا سه تکه ی دیگر از لباس هایم را فدا کردم تا با آن ها روی برگ های سقف را بپوشانم.

و بعدش با برگ های غول پیکر تری، لباس ها را پنهان کردم. خُب، وزن بیشتر، باعث شد سقف طاقت نیاورده و ستون های کمکی سقوط کنند. آخرش مجبورش شدم از تکه های چوبی بیشتری به عنوان ستون، برای نگه داشتن وزن سقف استفاده کنم.

به اجبار چند تا از لباس های قدیمی‌ام را در هم پیچاندم تا از آن ها به عنوان طنابی برای محکم نگه داشتن چارجوب جدیدم استفاده کنم. حقیقتاً حس می کردم استفاده کردن از لباس هایم آن هم به این روش هدر دادن محض است. مثلاً فکر کردم اگه آن ها را به بازار یا سمساری مورنظر ببرم، شاید حداقل به خاطرشان مقداری سکه ی نقره به جیب بزنم.

هر چند بعد از مدتی فکر کردن، تصمیم گرفتم که این کار را انجام ندهم. امکان نداشت که سمساری همچین لباس هایی را بخرد مگر اینکه کالاهای پر زرق و برقی باشند که به جوهرات آراسته و مزین شده باشند.

هنوز هم چند تکه لباس با ارزش داشتم که می توانستم بفروشمشان؛ پس فکر نکنم مشکلی وجود داشته باشد. راستش سمساری در شهر بعدی بود.

واقعاً ترک کردن جزیره ی اَکِن، آن هم فقط برای فروختن چند تکه لباس کار سختی بود. من نگران بودم که به اندازه ی کافی پول گیرم نیاید که بتوانم برگردم و این چیزی بود که نمی خواستم. با وجود اینکه با گرفتن کالسکه سفر کوتاهی در پیش داشتم، ولی راه رفتن تا آنجا به اندازه دو روز و یک شب برایم زمان می برد. چون من جیبم خالی بود و پولی برای سفر با کالسکه نداشتم؛ پس تنها گزینه ام راه رفتن بود. و این سفر از آن های سفر های سختی بود که احتمالاً هفت جدم را جلوی چشمانم می آورد.

–هم.....

هنگام نشستن کنار رود، با خنجرم نوک شاخه ی درون دستم را تیز کردم. از آن‌جایی که تصمیم داشتم از زمین های اکادمی خارج نشوم، پس در این حین، ترجيح مي دادم روی سه نیاز اولیه ام کار کنم؛ خوراک، پوشاک، پناهگاه.

برای چند روزِ آینده ام لباس کافی برای پوشیدن داشتم و کنارش یک خانه یا به قول معروف یک خرابه هم برای ماندن داشتم. پس مشکل اصلی‌ام نداشتن غذایی برای خوردن بود.

در روز دوم تکانی به خود دادم و رفتم تا در جنگل غذایی برای خوردن پیدا کنم. من در زندگی قبلی ام در در مناطق روستایی یا حومه شهری زندگی می کردم و به همین علت احتمالاً، فضای جنگل و کوهستان به چشمم آشنا می آمدند.

هر چند، پیدا کردن غذا خود بحثش از این قضیه جداست. گیاهان زیادی در همه جا دیده می شدند؛ ولی جدا از آن، اینکه کدامشان خوردنی بودند خود موضوع دیگری بود. به هر حال، من که متخصص زنده ماندن در مهلکه های فاجعه‌ بار و بقا نبودم و کف دستم را بو نکرده بودم که چطور در هر شرایطی زنده بمانم. والا چشمان بی نوای من هم محدودیتی خاصی برای تشخيص دادن آنکه آن گیاهان خوراکی هستند یا نه داشتند. در عوض آخرش ترجیح دادم مقداری از تنه ی درختان کاج را بِبُرم.

پوسته ی درختان در قسمت درونی خود مغزی با هسته ی سفید رنگ داشتند. پدر بزرگم قبلاً که جوان تر بودم درباره‌اشان برایم گفته بود. او گفته بود عادت داشته وقتی که درو و برداشت محصولاتشان افتضاح بوده و یا غذا کم یاب بوده، پوسته ی درختان را بخورد.

با استفاده از خنجر مبادی آدابی که (بیشتر به درد بریدن کیک عروسی می خورد) و آن را از توی کیسه ام پیدا کرده بودم، هسته ی سفید را از درون پوسته ی بیرونی درخت بیرون کشیدم. آتشی را با جادوام به راه انداختم و هسته ی سفید را در لیوانی تزئینی که آب جوشش را از رود کش رفته بودم، پختم؛ شرمنده که با خودم کتری یا دیگی به همراه نداشتم.

بعد از پختنش، آن تکه ی جویدنیِ درخت کاج را قرچ قرچ کنان جوییدم. با اینکه ی مزه ی اشغال های سر کوچه‌امان را می داد ولی مجبور شدم تا اخرش را کوفت کنم. بعدشم بلانسبت شما همچین اسهال شدیدی گرفتم که گوش زمین و زمان کَر شد. به نظرم آن پوسته ی درختِ بنده خدا، هیچ وقت برای خورده شدن توسط انسان جماعت ساخته نشده بود.

در روز سوم، داشتم از گرسنگی تلف می شدم. و جالب تر از ان، اسهال بچه ام قصد ول کردنم را نداشت و داشتم زجرکش می شدم. وضعم افتضاح بود و ظاهرم شبیه سکته ای ها شده بود.

شاخه ای را تراشیدم و با کمک دستمالی، سرش را با همان خنجر مبادی ادابم بستم. هر چند که که دستمال شُل بود، پس مجبور شدم از شاخه های درختان مویی که در جنگل پیدا کرده بودم استفاده کنم تا خنجر و چوب رو محکم به هم بِبندم و گره بزنم.

[محصول تازه ساخته شده]

یک نیزه ی ساده

ساخته شده از یک شاخه ی تمیز برش خورده که به خنجری تزئینی متصل شده.

می توان از آن در ماهیگیری یا شکار استفاده کرد.

خنجر زیاد تیز نیست و این از قدرت و کارایی‌اش کم می کند.

میزان سختی محصول: ○○○○

<< ساخت و ساز کامل شد. مهارت های ساخت و ساز افرایش یافته است.>>

وقتی جوان تر بودم، عادت داشتم به خاطر مهارتم در گرفتن ماهی های تازه ی دریا پُز بدهم. ولی حالا که به خاطر گرسنگی دروازه ی مرگ به رویم باز شده و عزرائیل جانم داشت در به در به دنبالم می آمد؛ گرفتن ماهی به یک مسئله ی خیلی مهم و حیاتی تبدیل شده بود.

هر چند که خنجر متصل به نیزه ی من به اندازه ی نیزه های اصلی ماهیگیری تیز نبود، با اینحال به خاطر تجربه هایم می توانستم یک طوری از پسش بربیایم.

هیزم ها همان طور که می سوختند ترق تروق کردند. از اینکه جادوی آتش داشتم کبک خروس خوانم روی زمین بند نبود و خیالم راحت بود. واقعاً دیگر مجبور نبودم با دردسر جدیدی که همان آتش درست کردن بود سر و کله بزنم.

یه طورایی از اِد ممنون بودم که آتش را برای تخصصش انتخاب کرده بود.

یعنی واقعاً این موضوع آنقدر چیز شاخی بود که به خاطرش ممنون هم باشم؟

....

در هر صورت، چون شانس گندی در جمع کردن غذا ها داشتم پس بهترین تصمیم این بود که روی شکارِ غذاهایم تمرکز کنم. به لطف مهارت هایی که در دوران جوانی داشتم، توانستم به راحتی چند ماهیِ تازه از آب بگیرم. ماهی ها را به سیخ کشیدم و آن ها را بالای آتش کباب کردم؛ در حین کباب کردن، یکی از مشکلاتم این بود که ماهی هر چقدر بیشتر پخته می شد، نرم تر می شد و آب به آب می رفت. همان موقع ماهی شروع به تکه تکه شدن کرد و از روی چوب افتاد و باعث شد تکه های خوشگل ماهی خوشمزه و نازم از دستم بروم.

خیلی عالی میشد اگه می توانستم چیزی شبیه به ماهی کبابی درست کنم ولی از آنجایی که مواد موردنیاز برای درست کردنش را نداشتم پس الان کاری از دستم بر نمی آمد. آخرشم هم مجبور شدم ماهی را داغ داغ از خود چوب بخورم و زبانم جزجز شود.

_اوخ!

تقریباً می توانستم حس کنم بدنم همه مواد مغذی موردنیازش را دارد جذب می کند.

اگه بخواهم روراست باشم، مزه اش زیاد چنگی به دل نمی زد؛ ولی آنقدری متشکر و سپاسگزار بودم که بخواهم ته غذایم را در آورم و معده ام را با کامل خوردن غذایم سرافراز کنم.

نزدیک چهار تا پنج ماهی کامل را خوردم. سرم را در رود فرو بردم و مقداری از اب تازه را قورت دادم.

_اوخیش...

در هر صورت معده ام کاملاً پر نشده بود. ولی توانسته بودم با گرسنگی شدیدی که داشت پدرم را در می آورد، مقابله کنم. روی سنگریزه های کنار رود لمیده بودم و به آسمان خیره نگاه می کردم. در همان حالت که با آسودگی خیال و تنبلی دراز کشیده بودم، خورشید کم کم غروب کرد. فقط یک هفته تا شروع مدرسه مانده بود.

این مدت برای تصمیم‌گیری درباره ی غذا، لباس و خانه با مشکلاتی دست و پنجه نرم کرده بودم. یعنی وقتی مدرسه شروع می شد چقدر کارم سخت شده و فک و دهانم آسفالت می شد؟ یعنی برایم ممکن بود تا کمک مالی یا بورسیه دریافت کنم؟

باید به جای شک کردن به خودم که از پس این کار ها بر می آیم یا نه، به پیشواز آنچه نیاز بود می رفتم و تلاش می کردم. دیپلم آکادمی سیلوِنیا یک وسیله ی قابل اطمینان برای زنده ماندن در این دنیای غیرقابل پیش بینی بود.

فارغ التحصیلان سیلونیا می خواستند در آینده به افراد مهم و خفنی در جامعه تبدیل شوند. اهمیتی نداشت که چقدر در آکادمی افتضاح عمل کرده بودند، حقیقت محض این بود که آن ها از همان آکادمیِ سیلونیایی بودند که به آن ها جایگاه های رده بالایی در نیروهای اعزامی و جامعه ی جادویی زیرزمینی می داد.

یک فرض ساده، مهم نبود ماندن درسیلونیا چقدرسخت بود یا من چند مرده حلاج بودم، این کار صد رحمت داشت به شروع کردن بدون هیچ چیز.

* * *

_کسی اونجاست؟

همان طور که کنار رود دراز کشیده بودم، صدای کسی را شنیدم. قسمت شمالی جزیره ی اَکِن جایی نبود که پروفسور ها یا دانش آموزان بخواهند از آن دیدن کنند. این مکان هیچ وقت برای فعالیت های عملی یا آزمون ها استفاده نمی شد. به خاطر همین با شنیدن صدای فرد جوانی که به گوشم رسید متعجب شدم.

حتی بیشتر از آن، فهمیدم که آن صدا متعلق به چه کسی بود.

_ببینم این تویی؟....اِد راثستیلر؟

او سومین شاهدخت ی پادشاهی کروئِل بود؛ پِنیا الیاس کروئِل. همچنین او به عنوان پرنسس پِنیا شناخته می شد.

پرنسس پنیا یکی از چهار شخصیت اصلی در بازی "شمشیرزن سقوط کرده ی سیلوِنیا" بود. او در اوایل داستان شخصیت تأثیرگذار و دارای نفوذی بود. خب حداقل این چیزی بود که قرار بود اتفاق بیوفتد. در حال حاضر او هنوز می بایست یک سال اولی یا تازه وارد باشد.

طبق برنامه ریزی قرار بود پرنسس با شخصیت اصلی "تِیلی" در طول آزمون ورودی رو به رو شود، آن هم همان زمانی که او با هویت مخفی خود آزمون می دهد...

درست است؛ این فرد همان کسی بود که علاوه بر متهم کردن من، لو داد که من به خاطر حسادت به شخصیت اصلی، آزمون را دست کاری کردم و دستش درد نکند، یک موقعیت کاملاً عالی و معرکه را برای خانواده ی من به وجود آورد تا مرا طرد کنند.

_شنیدم که خانواده ات طردت کردن. پس اینجا چی کار می کنی؟

اینجا چه می کردم؟ این چیزی بود که من میخواستم از او بپرسم.

اینجا معمولاً جایی نبود که یک پرنسس بخواهد در آن باشد و پرسه بزند؛ کسی که بیشتر اوقاتش را توسط شش تا هفت شوالیه اسکورت می شد.

به پرنسس نگاه کردم. موهای زیبای طلایی سفید رنگش و لباس پفی چین دارش اصلاً به فضای جنگل نمی آمد و مثل یک وصله ناجور در محوطه ی آنجا بود. و باز هم، به نظر می رسید مثل همیشه که تیپ می زد و لباس پر زرق و برق می پوشید، به خود نرسیده است.

و همان لحظه بود که مغزم به کار افتاد و متوجه شدم که احتمالاً الان، یکی از قسمت های بازی که "آزمون تعیین سطح کلاسی" نام داشت، در حال رخ دادن بود... قطعاً این همان قسمتی بود، که در جنگل شمالی جزیره ی اَکِن انجام می شد.

امتحان یک هفته قبل از شروع مدرسه برگذار می شد؛ آزمونی که سطح دانش آموزانی را که به بخش جادوی آکادمی وارد می شدند تعیین می کرد. پروفسور گِلٓست، مسئول بخش جادو که به بددهنی و شخصیت زننده اش مشهور بود، وظیفه ی آزمون تازه وارد ها را بر عهده داشت.

آزمون، مربوط به پیدا کردن تیله های اغشته به جادویی بود که به طور تصادفی در سراسر جنگل شمالی پخش شده بودند. و هدف آزمون دیدن این بود که آیا دانش آموزان قادر به شناسایی و پیدا کردن جادو هستند یا نه. مهم تر از آن، اساس و مبنای جادو از آنجایی شروع می شد که بشود حسش کرد.

بلند شدم و محترمانه در برابر پرنسس تعظيم و با او سلام و احوالپرسی کردم.

–باعث افتخاره که شما رو می بینم، پرنسس پِنیا.

خشم در چشمانش زبانه می کشید و این چشم های کسی بود که مرا حقیر می دید. با توجه به اتفاقاتی که از سر گذارنده بودم، واقعاً نامردی بود. البته به هر کسی هم قضیه را توضیح می دادم باورش نمی شد.

_فکر کردم از آکادمی پرتت کردن بیرون!

_من از خوابگاه پرت شدم بیرون نه از آکادمی.

پرنسس با صورت ناراضی و چروک شده اش به پناهگاه ساده ای که ساخته بودم، آتشی که راه انداخته بودم و استخوان ماهی هایی که بر بدن زده بودم نگاه کرد.

_یعنی هنوز پروسه ی اخراج شدنتو طی نکردی؟

_فکر نکردم لازم باشه. من آواره و بیچاره شدم و دیگه از حمایت خانواده امم خبری نیست، پس از نظر بقیه احتمالاً هیچ احتمالی وجود نداره که بخوام بازم توی آکادمی حضور داشته باشم.

لب های پِنیا به هم فشرده شد. احتمالاً باور اینکه همان نجیب زاده‌ ای که طرد شده بود و مورد اهانت قرار گرفته بود، همچنان بخواهد در آکادمی سیلوِنیا حضور داشته باشد و ادامه تحصیل بدهد برایش سخت و سنگین است.

_من فردا با کمیته صحبت می کنم. واقعاً فکر کردی می تونی اینجا بمونی؟

برنامه ام برای گرفتن مدرک آکادمی سیلوِنیا کم کم داشت رو به نابودی می رفت.

ولی نباید اینطور فکر کنم. آه عمیقی کشیدم و به مغزم فشار آوردم و به راه حلی برای این قضیه فکر کردم.

_اگه خود شخص پرنسس همچین قضاوتی دارن، کاری از دست من بر نمیاد. در حقیقت نه فقط شما، بلکه خیلی از دانش آموزان منو تحقیر کردند، احتمالاً مسئولان مدرسه هم همین رفتار رو انجام میدند.

_وقتی که اینُ از قبل می دونی پس چرا با پاهای خودت از مدرسه بیرون نمیری؟ اینکه مدرسه رو با وقار و غرور ترک کنی صد شرف نداره به اینکه بخوای مراحل اخراج شدنت رو با همچین وضعی از سر بگذرونی؟

_من همچنان میخوام توی آکادمی تحصیل کنم.

_انجام دادنش رو پیشنهاد نمی کنم.

پرنسس پنیا دستانش را در سینه گره زد و با بیزاری به من خیره شد.

_برو! اینجا همه تو رو کوچیک می کنند و تو هم بقیه رو کوچیک می کنی.

_شما اشتباه می کنی! من کسی رو کوچیک نمی کنم!

_انگار یادت رفته چقدر عوضی و پرو بودی، که چقدر وجودت پر از تنفر و بدجنسی بود. البته خب سخته یکی رو بی طرفانه قضاوت کنی.

_این درست نیست!

تنها راه نجات دادنم از این شرایط این بود که با منحرف کردن موضوع از خودم، پایم را خیلی شیک و مجلسی از این قضیه بیرون بکشم.

_حقیقت اینه که پرنسس من نسبت به شما حس سپاسگزاری خاصی دارم وازتون متشکرم.

پرنسس پِنیا با نگاه اخم آلود و بیزارش به من خیره شد.

کتاب‌های تصادفی