فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نحوه‌ی بقا در آکادمی

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 9: ۱ روز قبل از شروع مدرسه (2)

به لطف نحوه ی تربیت والدینم و طوری که وقتی کوچک بودم بزرگم کردند، فقط با شنیدن خود کلمه ی "ضمانت" لرزی بر ستون فقراتم وارد می شد و فشار خونم بالا می‌ رفت.

اما فقط من اینطور به نظر می آمدم.

در هر صورت، استرسی که یک انسان موقع نگران بودن تحمل می کرد بیشتر از چیزی که یک نفر بتواند تصورش را کند ظالمانه و سخت بود.

-بعد از طرد شدن و بی پول شدن، حدس می‌زنم به یکمی سرمایه ی اضطراری نیاز داشته باشم.

شنیدن ناگهانی همچنین حرف هایی از زبان یکی از همکلاسی‌هایش که حتی با او صمیمی هم نبود، می‌توانست برایش سخت و ناگوار باشد. ولی اینطور نبود که از این موضوع خبر نداشتم. بلکه دقیقاً به خاطر اینکه میخواستم همچین چیزی را حس کند آن ها را به زبان آوردم. ازش پرسیدم:

-می تونی یکمی پول به من قرض بدی؟

-که اینطور...

اما مهربانیِ ینکار غیر قابل باور تر از آن چیزی بود که تصورش را می کردم.

-حتما سخت بوده برات....

از مهربانی اش گرفته تا همدردی اش را نمی‌توانستم تحسین نکنم.

-حتما سختی های زیادی توی زندگیت وجود داشته که من ازشون بی خبر بودم... مطمئن نیستم چی می تونم بهت بگم که کمکت کنه احساس بهتری داشته باشی، اما... امیدوارم بتونم تشویقت کنم که روحیه ی خودت رو حفظ کنی!

این دلداری دادن و تشویق کردنی که هیچ بدجنسی ای در آن حس نمیشد مرا مشکوک کرد. آیا او نمی دانست اِد راثستیلر چجور آدمی بود؟

او فردی بود که حتی شایسته ی این تعارفات توخالی هم نبود. با این حال، مهربانی ینکار برایش حتی از این حد هم فراتر رفت.

-اما... من خودمم توی موقعیت خوبی نیستم... اگر می تونستم حتماً بهت کمک می کردم، ولی خانواده ی من هم شرایط خیلی خوبی ندارند...

ینکار دختری از یک مزرعه ی کوچک در قسمت شرقیِ پادشاهی اسپارده بود. او در خانواده ی ثروتمندی به دنیا نیامده بود. در عوض، او با بازی کردن در مزارع به عنوان یک فرد عادی بزرگ شده بود.

تنها دلیلی که او توانست در چنین آکادمی معتبری شرکت کند، طنین روحیِ معرکه اش بود. با توجه به توانایی هایی که داشت نمرات خوبی می گرفت و بورسیه ی تحصیلی دریافت می کرد.

-ولی شاد و شنگول باش! من خودم شخصاً تو رو تشویق می کنم!

لبخند زیبایش حکم همان علامت تجاری اش را داشت. فقط دیدنش قابلیت این را داشت که دل آدم گرم شود و قیلی ویلی برود.

اما دانستن اینکه چه چیزی انتظارش را می کشد... اصلاً خوشایند نبود.

* * *

در جایی که اِد راثستیلر تازه آن را ترک کرده بود، دختری نشسته بود که دستش به سمت هوا دراز شده بود.

-همونطور بود که تو گفتی مریلدا، اون خیلی آدم عجیبیه.

تنها سه نفر در آکادمی سیلونیا بودند که طنین روحشان به اندازه ای بالا بود که به آنها اجازه می داد روح باد یعنی مریلدا را ببینند.

دانش آموز سال دوم، یِنِکار پَلِراُور.

"لوسیِ همیشه تنبل" که در تمام زمینه های مختلف جادو کارش درست و با استعداد بود.

و ملینا، پرفسور ارشد مطالعات معنوی و ارواح.

-پارسال همچین حسی نداشت.

همان طور که دستانش را دراز کرده بود، باد شدیدی وزید. ناگهان باد در هم تنیده ای که شکل گرگ غول پیکری را داشت ظاهر شده و آنجا ایستاده بود.

گرگ با فشار زیادی دهانش را باز کرد و همانطور که غرش آرامی سر می داد صورتش را به دست ینکار مالید.

ینکار در حالی که آرواره ی گرگ را که چند برابر بزرگتر از خودش بود نوازش می کرد، نیشش تا بناگوش باز شد.

-امیدوارم یه روزی بتونم با تو قرارداد امضا کنم، مریلدا.

با اینکه آنها مانند یک خانواده به نظر می رسیدند ولی قدرت جادویی ینکار برای امضای قرارداد با مریلدا همچنان ضعیف بود. گرچه او اخیراً موفق شده بود با روحِ سطح بالای آتش، تاکان قرارداد امضا کند، اما مجبور شد بود بلافاصله بعد از آن به مدت ده روز و ده شب دراز بکشد و از تب شدیدی رنج ببرد.

-تو حتی الان شکل یه گرگی... کم کم داری بیشتر شبیه یه صاحبِ جنگل واقعی میشی.

به عنوان یک روح بادِ رده بالا، شکلِ مریلدا هر بار که با هم ملاقات می کردند، تغییر می کرد. گاهی به عنوان یک عقاب بزرگ، گاهی به عنوان یک کروکودیل مور مور کننده، و گاهی حتی به عنوان یک گراز وحشی زمخت دیده می شد.

مریلدا به شکل حیوانات مختلف ظاهر می شد، اما این اولین باری بود که شکل یک گرگ را به خود گرفته بود.

ینکار صورتش را در خز نرم مریلدا فرو برد و همان طور که صورتش را به خز او می مالید، قهقهه زد.

-مهم نیست چقدر بهش فکر کنم، فکر نمی کنم اون بتونه تو رو ببینه.

ینکار در حالی که مریلدا را گرفته بود به افکارش اجازه ی ورود داد.

او به اد راثستیلر فکر کرد، کسی که به خاطر انجام کاری شرم آور طرد شده بود. او واقعاً استعداد یا قدرت جادویی زیادی نداشت.

با این حال، چیزی که گفته بود او را آزار می داد.

-من حدس می زنم حتی یه گرگِ غول پیکرِ ترسناک هم قلب مهربونی داره.

او مطمئناً همین را گفته بود.

او به شکل گرگی مریلدا اشاره کرده بود، آن هم شکلی که ینکار بعد از برگشتن از تعطیلاتش برای اولین بار دیده بود. او این موضوع را خیلی اتفاقی و بی‌درنگ گفته بود.

-اون کیه؟

و البته منظور اِد از حرفهایش کاملاً معلوم و واضح بود.

با این ناامیدانه رفتار کردن و چنین لحن آرامی پول خواستنش اصلاً شبیه به آدم های بدبختی که مثل خر توی گِل گیر کرده بودند به نظر نمی رسید.

حتی ینکار که خوش برخورد بود و همیشه لبخند احمقانه‌ای بر لب داشت، به اندازه‌ی بقیه شعور خود را حفظ می کرد.

ولی وقتی ینکار سعی کرده بود به او نزدیک شود، اِد به طور نامحسوسی از آن دَر رفته بود.

-خب، چنین آدمایی هم وجود دارند، ولی...من فقط یه آدمم، لولو خوره که نیستم.

او با عصبانیت به خز مریلدایی که این وسط هیچ گناهی نداشت لگد زد. هر چند، هیچ راهی وجود نداشت که لگدپرانیِ تیتیش مامانی یک دختر بتواند روی خزِ مریلدا که به سختی یک فولاد بود، خراشی بیندازد.

-من تا جایی که می‌تونستم با تو خوب رفتار کردم، اما اگه تو اینطوری منُ ضایع کنی، قلبم می‌شکنه ...جیزززز.

او هیچ احساس خاصی شبیه به همان احساساتی که مربوط به اعتراف یا این طور چیز ها باشند نداشت، اما به نوعی احساس می‌کرد که بی‌دلیل او را قهوه ای کرده اند و باعث می شد ترش کند.

-خب، ما قراره توی آینده همُ بینیم پس باید به هم نزدیکتر شیم.

ینکار هنگام مالیدن صورتش به خز نرم گرگ و محکم بغل کردنش، لبخند درخشانی زد.

به هر حال، رابطه ی بین ادم ها امری غیرقابل پیش بینی بود.

او به یاد آورد که سال گذشته به بسیاری از همکلاسی هایش نزدیک و با آن ها صمیمی شده بود، اما به نظر می رسید امسال دانش آموزان خیلی باحال تری در مدرسه بودند.

یکی از جالب‌ترین آنها اِد راثستیلر بود. حتی مریلدا هم تا جایی پیش رفته بود که او را "آدم جالبی" خطاب کند.

برای ینکار دنیا همیشه مهربان بود و مانند گلزاری می ماند که بوی عطرِ گل، همیشه در هوای آن جاری بود.

مهم نبود یک فرد چگونه بود، احوالپرسی کردن با افراد آن هم با لبخندی درخشان، باعث می شد قلب آنها گرم شود و به آن ها این توانایی را می داد تا راحت تر کنار هم بخندند.

البته هرچقدر هم که یک آدم خوب و مهربان بود، همیشه ذره ای تاریکی جایی در دلش جولان می داد. مریلدا خوب این موضوع را می فهمید.

با این وجود، ینکار شکی نداشت که اگر همیشه بی ریا لبخند بزند، سرانجام قلب مردم به رویش باز خواهد شد.

-از فردا مدرسه شروع می شه و من باید دوباره مثل سگ درس بخونم.

و به این ترتیب هنوز هیچی نشده یکی از دانش آموزانی که توجه ی او را به خود جلب کرده بود پیدایش شده بود و حتی این موضوع به تنهایی خود مایه ی دلخوشیِ ینکار بود.

* * *

-اون الان باید بیخیال من شده باشه درسته؟

جلوی آتش ارودگاهم نشستم و تمیز کردن لباسم را شروع کردم. داشتم آخرین تلاشم رو برای ایجاد استایلی آراسته و نامحسوس انجام می دادم.

اولین کاری که انجام دادم این بود که موهای طلایی ام را آنقدری شانه کردم تا مرتب شوند. بعد همه لوازمِ تزئيناتی مسخره ی لباسم را کندم. تراشیدن ریش در حال رشدم نیز تفاوت زیادی در ظاهرم ایجاد می کرد.

مشکل شهریه در پایان این ترم واقعی شده و بلای جانم می شد. اگر نتوانم بورسیه ی تحصیلی بگیرم باید فوراً آکادمی را ترک کنم.

پس معنی اش این بود که در طول ترم باید تا جایی که جانم کفاف می داد تمرین می کردم.

برنامه ی آموزشی بخش جادو بیشتر از چیزی که یک فرد بتواند فکرش را کند وقت آزاد داشت ولی تمرین کردن همچنان تمام وقتم می گرفت.

در این چند روز گذشته، توانایی طنین جادویی و مهارتم در کنترل جادوی عناصر به طور قابل توجهی پیشرفت کرده بود. من هر روز از آن ها استفاده می‌کردم. از این گذشته، با قطع کردن درختان و درست کردن آتش، من به طور مداوم از آنها برای بقای خود استفاده می‌کردم تا با استفاده ی مکرر از مهارت هایم در استفاده و کنترل آن ها استاد شوم.

[جزئیات مهارت های جادویی]

رده= جادوگر سطح پایین

رشته ی تخصصی = عناصر

جادوی عمومی

܀ سرعت اجرای جادو سطح ۲

܀حس تشخیص مانا سطح ۵

جادوی عنصر اتش:

܀شعله ور شدن سطح ۵

جادوی عنصر باد:

܀ تیغه ی باد سطح ۴

سطح جادوی اصلی ام فقط کمی افزایش یافته بود. مسلماً رسیدن به مرحله ی ۱۰ آنقدرا هم سخت نبود، ولی باز هم رسیدن مهارت هایم به این سطح خیلی سریع اتفاق افتاده بود.

یادگیری جادو توسط خودم محدودیت های خاص خودش را داشت

اما با شروع مدرسه، انواع جادوهایی که می‌توانستم یاد بگیرم و از آن ها استفاده کنم بسیار گسترده تر می‌شد.

به این ترتیب تخصصم در مهارت های ساخت و ساز نیز به طور طبیعی افزایش می یافت، که این قضیه به طور قابل توجهی می توانست بر میزان چابکی ام اثر بگذارد.

مشکل من مبارزه بود؛ به طور خاکبرسری، قدرت بدنیِ پایین و عضله های ضعیفی داشتم.

این چند روز گذشته انواع و اقسام کارهای فیزیکی را انجام داده بودم، اما ارقامم همچنان بدون تغییر باقی مانده بود. این بدن نفرین شده انگار با هیچ کدام از استعدادهایی که مربوط به توانایی های فیزیکی باشند متولد نشده بود.

اما من از آن مدل آدم هایی نبودم که وقتی شرایط سخت شد، تسلیم شوم.

-هیچ چیز به اندازه ی ورزشای هوازی برای تمرین قدرت بدنی آدم خوب نیست.

والا هر روزِ زندگیِ من خودش به نوعی مجموعه ای از ورزش های هوازی بود پس به نظرم مسخره بود که برای ورزش کردن هم برنامه ریزی کنم.

با این حال، اینجا محیط زندگی من بود. جنگل شمالی ای که من در آن زندگی می کردم بسیار دور تر از منطقه ی آموزشی واقع در قسمت جنوبی جزیره بود.

روزی که طرد شدم، بی هدف راه رفتم و حدود نیم روز طول کشید تا به جنگل برسم. در آن زمان غرق شده در افکارم قدم می زدم، وسط راه استراحت می کردم و سپس در خیابان ها این طرف و آن طرف پرسه می زدم.

پس با وجود آن، فاصله از اینجا تا منطقه ی آموزشی نمی توانست نزدیک باشد.

اوج مصیبت آنجا بود که باید هر روز هم به مدرسه می رفتم. به عبارت دیگر، من هر روز باید برای شرکت در کلاس هایِ اول صبحم می دویدم.

-می تونم بهش به عنوان تمرین بدنی فکر کنم.

قدرت بدنی، پایه و اساس همه ی کارهای موردنیاز بود. مهم نیست که چقدر یک نفر از نظر تکنیکی سرتر است یا چقدر تمرینِ جادو می کند، در آخر به قدرت بدنی اش نیاز پیدا می کرد تا به دادش برسد.

شنیدم که دانش آموزان رزمی باید هر روز صبح به همین اندازه بدوند پس برای من هم نباید غیرممکن باشد. با وجود اینکه من از بخش جادو بودم ولی چاره ای نداشتم جز اینکه مانند یک دانش آموز بخش مبارزه عمل کنم. این چیزی بود که من حتی وقتِ اعتراض به آن را هم نداشتم.

باید هر روز صبح تا مدرسه می‌دویدم و از طریق شکار، نجاری و سایر روش‌های زنده ماندن، ارقام و سطح مهارت‌های مبارزه ام را افزایش می دادم.

در مورد مهارت‌های جادویی‌ام، نیاز داشتم که دائماً حس تشخیص مانا و جادوی عناصر پایه را تمرین کنم.

در همین حین، ساختن چیزهای مختلفی که برای زنده ماندنم نیاز داشتم، خود به مهارت های مربوط به زندگی رسیدگی می کرد. افزایش مهارت های تولید محصولات مختلف و چابکی ام احتمالاً در آینده کمک بزرگی باشد.

اما در مورد مهارت کیمیاگری ام.... هنوز مطمئن نبودم. در حال حاضر هیچ ابزار جادویی یا لوازمِ کیمیاگریِ بدردبخوری نداشتم.

-به هر حال، من این ترمُ باید روی تمرین کردن تمرکز کنم.

اوه لطفاً! اگر می توانستم از هر گونه جلب توجه مسخره ای فرار کنم روی پایم از خوشحالی بند نمی شدم. حتی بدون این چیزها، به اندازه ی کافی کار و بدبختی سرم ریخته بود.

لطفاً....

کتاب‌های تصادفی