فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نحوه‌ی بقا در آکادمی

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۰: رو به رو شدن با رئیس (1)

سوالی داشت آن ته مهای ذهنم را قلقلک می داد.

اما از آنجایی که به سختی زنده مانده و قسر در رفته بودم، مغزم انقدری با کلاس نبود که اجازه دهد به آن فکر کنم. با این حال، از آنجایی که ترم جدید تازه داشت شروع می شد، طبیعتاً دوباره ذهنم به آن سمت و سو کشیده شده بود.

دقیقاً شخصیتِ اصلیِ داستان، تِیلی کدوم گوری بود و داشت چه غلطی می کرد؟

* * *

با شروع ترم جدید جو هیجان انگیزی، فضای مدرسه را در بر می گرفت.

بیشتر دانش آموزان با پایان تعطیلات به خوابگاه خود بازگشته بودند.

حتی دوستانی که مدت زیادی همدیگر را ندیده بودند، احتمالاً تا الان با یکدیگر ملاقات کرده بودند.

اما هنوز هم این ذات انسان است که باعث می شود از این جدید بودن حضورش در مراسم افتتاحیه ی سالانه احساس هیجان کند.

مرکز دانش آموزی در وسط منطقه ی آموزشی قرار داشت که شامل سه ساختمان می شد و بیشتر، آن را به عنوان مرکز دانش آموزش می شناختند.

از میان همه ی آن ها تالار کِیت که اغلب برای جشن و رویدادهای بزرگِ این‌چنینیِ آکادمی از آن استفاده می شد در ضلع غربی قرار داشت.

ده‌ها میز بزرگ در سالن بزرگ پخش شده بودند که هر کدام انقدری بزرگ بودند که می توانستند به راحتی ده نفر را برای نشستن در خود جای دهند. هر میز با تدارکاتی مربوط جشن پر شده بود. برای کسی که در این چند روز با ماهی و گیاهان زندگی اش را گذرانده بود، مانند بهشتی روی زمین بود.

من ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم و تمام راه را از جنگلِ شمالی تا منطقه ی آموزشی، که در جنوب بود راه رفتم.

اینکه همچین جشنی را تحمل کنم یک بدبختیِ ناب با درجه ای بالاتر از حدی بود که صبر عیوب برایش کارساز باشد.

اگر می توانستم کمی از باقیمانده ی غذاها را با خودم ببرم، برای مدتی نگران غذا نمی شدم. آیا جایی کیسه یا کاسه ای چیزی بود که بتوانم غذاها را انجام بگذارم؟ این چیزی بود که با خودم فکر می کردم اما زهی خیال باطل، آخرش جرات نکردم کاری انجام دهم.

من از این فرهنگ آکادمی که بر پایه ی نجابت بود متنفر بودم. آکادمی سیلونیا علاقه ی خاصی به بیش از حد تأکید کردن بر موضوع "حفظ شأن و افتخار" داشت.

خیلی خوب می شد وقتی که داشتم باقی مانده ها را جمع می کردم و با خودم می بردم، مرا نادیده می گرفتند. البته اگر قرار بود در حین این کار گیر بیوفتم، امتیاز نحوه ی رفتار و کردارم را دست می دادم.

-خیلی خوبه که دانش آموزانی رو که هر ترم بیشتر از قبل پیشرفت می کنند رو می بینم. اونچه که در جلسه ی امور آموزشی سیلونیا در موردش بحث کردیم این بود که...

صرف نظر از زمان و تفاوت میان نسل ها این که سخنرانی مدیر قرار بود همیشه حوصله سر بر باشد، موضوع کاملاً واضحی بود.

گرچه به دلیل چیز عجیبی که آنها "نجابت" صدایش می‌زدند، همه ی دانش آموزان سیلونیا صاف نشسته بودند و در سکوت گوش می کردند. همه ی آن هزاران نفر.

منظره ی مسخره ای بود.

در چنین لحظاتی بود که ارزش نام سیلونیا را فهمیدم.

- اونجا رو نگاه کن... اون اد راثستیلر نیست؟

- چی؟ همون دانش آموز سال دومی که توی آزمون ورودی سال اولیا رفتار زشتی داشت؟

-اوه خدای من، حالا که دارم با دقت نگاه می کنم ظاهرش یکمی عجیبه ... ولی مطمئناً خودشه...

-چطور اینقدر بی شرمانه اومده توی مراسم ورودی؟ نه بابا، اون که قصد نداره همچنان بیاد مدرسه؟ اونم بعد از اینکه خانواده اش طردش کردن؟

البته این حرف های دوستانه ای که در موردم زده میشد به قوت خود باقی ماند و اصلاً ناپدید نشد. در میان دانش آموزان نشسته بودم و زمزمه های محترمانه ای که از مهمان نوازی گرم آنها ناشی می شد را به جان می خریدم.

-نگاش کن. ببین چقدر آسفالت شده. کاملاً درب و داغون شده ها. نابوده.

- سس، صداتو میشنوه!

-مثلاً اگه بشنوه چی میشه؟ اون که دیگه نجیب زاده نیست.

آنها مجبور نبودند با گفتن همه ی آن حرف ها اینقدر فک هایشان را بجنبانند.

به آرامی و تا جایی که می‌توانستم، مقداری سالاد سیب زمینی و بوقلمون کبابی را داخل دهانم فرو بردم. نباید این فرصت را برای به دست آوردن انرژی ای که امروز صبح موقع دویدن تخلیه کرده بودم از دست دهم.

-سلام!

درست در حالی که داشتم روی به دست آوردن مجدد انرژی ام تمرکز می کردم، با صورتی سرزنده رو به رو شدم.

-ما دوباره همو دیدیم!

افراد زیادی نبودند که بخواهند به نجیب زده ی آش و لاش شده‌ای مثل اِد راثستیلر سلام کنند.

وقتی بالا را نگاه کردم، همان طور که انتظار داشتم ینکار پلرآور خندان را دیدم که داشت با من احوالپرسی می کرد.

-من با دوستم کار جابه جاییم توی سالن اوفلیس رو تموم کردم، ولی نتونستم به تو سلام کنم، اِد. توی اتاقت نبودی.

یک لحظه در برابر اخم کردن مقاومت کردم. زنگ خطر در سرم به صدا درآمد.

مراقب نزدیک شدن او به خودت باش!

فاصله ی خود را حفظ کن!

-هیچ چیز خوبی از حرف زدن با من گیرت نمیاد.

-هوم؟ چرا؟

من به جای تکان دادن دهانم با چشمانم صحبت کردم. چشمانم را دور سالن چرخاندم تا به او بگویم به اطراف نگاه کند.

دانش آموزانی در حال حاضر، بازار شایعه و غیبت را داغ کرده بودند.

در میان سال دومی‌ها با ینکار تا حدودی شبیه به یک چیز خوش یمن رفتار می شد. با دانش آموز برتر کلاسِ ما بودن هیچ کس نبود که نداند او کیست.

و چون همیشه پر جنب و جوش بود و با دیگران رفتارِ گرم و صمیمی داشت، مورد توجه دوستانش قرار می گرفت.

علاوه بر این، او اخیراً با تاکان، یک روح آتشین سطح بالا قرارداد امضا کرده بود. او مانند چراغ امیدی برای سال دومی های بخش جادو بود.

در ظاهر به نظر می رسید که یک دانش‌آموز معصوم داشت با یک تکه آشغالِ ولگردِ طرد شده صحبت می کرد. طبیعتاً اطرافیان ما با چشمانی پر از نگرانی به ما خیره بودند.

در آخر چند دانش آموز فوراً آمدند و سعی کردند به دادش برسند.

دختری با مو های کوتاه و صورتی کک و مکی همراه با دختری کله سرخ که موهای بلندی داشت از بین جمعیت بیرون پریدند.

-وای! ینکار! چقدر گذشته!

-ینکار! توی شَهرت بهت خوش گذشت؟!

هرکسی می‌توانست بفهمد که دخترها در حالی که به ینکار سلام می‌کردند و بازوی او را می‌گرفتند، به زور لبخندی مصنوعی تحویلش می دادند.

… خیلی هم عالی!

دستتان طلا! همکلاسی های عزیزی که اسمتان را نمی دانستم…!

-یک دقیقه صبر کن…

با این حال، ینکار به طور معجزه آسایی از دست آن ها در رفت و برگشت.

-من می خوام قبل از رفتن، اول یکمی درباره ی این موضوع پز بدم!

-چی؟

همان طور که دستانش را به سمت صورتم دراز می کرد با ناباوری نگاهم را به او دوختم.

-نظرت چیه؟

"......؟

آرام نشستم و به او خیره شدم. ینکار دست‌هایش را در هم گره زد و در حالی که نگاهشان می‌کرد، آن ها را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند. انگار که داشت دست هایش را از هر زاویه ای دراز می کرد و کش می داد تا رنگ پریده و سفید بودنشان را به رخ بکشد، که این کارش مرا گیج کرده بود.

-بعد از اینکه تو دیروز رفتی، این کوچولو رو دیدم که به نظر می رسه از دریاچه بیرون اومده .خیلی ناز و گوگولی نیست؟ من همون لحظه قرارداد رو باهاش امضا کردم. اون دوست جدیدمه. بیا اینجا، چرا سعی نمی‌کنی یکمی نازش کنی؟

اولش با خودم فکر کردم که دقیقاً دارد درباره ی چه کوفتی اینقدر حرف می‌زند ولی با شنیدن کلمه ی قرداد سریعاً دوهزاری ام درباره ی حرف هایش افتاد.

خلاصه که قضیه درباره ی یک روح بود. نمی‌توانستم بگویم چه شکلی دارد، پس نمی‌ فهميدم چرا داشت درباره ی ناز بودنش به من لاف می‌زد. او مدام زاویه ی حرکت بازوهایش را تغییر می داد، انگار که چیزی دور آنها در حال چرخیدن بود. به هر حال، من که نمی توانستم ببینمش.

خوب، با وجود اینکه نمی توانستم آن را ببینم، تقریباً می توانستم حدس بزنم که چگونه بود. بعد از شنیدن این همه سر و صدا، او باید ناز باشد.

اگر می‌خواستم با ینکار صمیمی‌تر شوم، احتمالاً می‌توانستم بگویم: «وای چه نازه موش بخورتش» یا «اوخی چه گوگولی، بابایی براش بمیره». یا شاید چیزی شبیه اینکه "منم می خوام با روحی مثل اون قرارداد امضا کنم." داره حسودیم میشه!» یا چیزهای دیگر.

او از لحاظ دوستانه و صمیمانه رفتار کردن، در کلاس لنگه نداشت. و در زندگی اجتماعی، کسی بود که میشد همیشه راحت با او ارتباط برقرار کرد.

نیازی به مکالمه ی اجباری یا تلاش برای یافتن موضوعی که مناسب حرف زدن باشد نبود.

او کسی بود که فقط با گوش کردن به یک داستان، می توانست با ذوق به بحث کردن ادامه دهد و کسی بود که همه ی کلاس دومی ها دوستش داشتند.

اما به همین دلیل، اگر می خواستم فاصله ام را با او حفظ کنم، باید بیشتر از این ها حواسم باشد. او کسی بود که می توانستم راحت بهش نزدیک یا با او صمیمی شوم. پس، من نیاز به تلاشی عمدی و آگاهانه داشتم که این کار را نکنم و به او اجازه ی این کار را ندهم.

که البته این کار آنقدرا هم سخت نبود.

-من منظورتو نمی فهمم!

تنها کاری که باید می کردم این بود که جلوی جریان و ادامه پیدا کردن این گفتگو را می گرفتم.

-من نمی تونم چیزی ببینم. من نمی تونم ارواحُ ببینم چون طنین روحی ندارم.

در یک ضرب از شر همه ی علایق مشترکمان خلاص شدم. اگر من سریع جریان گفتگو یا چنین چیزهایی را قطع کنم، دیگر طرف مقابل چیزی برای گفتن نخواهد داشت.

تلاش برای پیدا موضوع دیگری برای صحبت کردن هم خود ضایع خواهد بود.

و چون ینکار آدم احمقی نبود، متوجه می شد که دلم نمی خواهد با او صمیمی شوم.

از آنجایی که دور و برش را آدم هایی مهربان احاطه کرده و با آن ها زندگی می‌کند، تحمل چنین خصومتی برای او سخت است.

ینکار در حالی که با من رو به رو می شد، سرش را رو به من کج کرد و جواب داد:

-...واقعاً اینطوریه؟ تو نمی تونی ارواحُ ببینی؟

این چیزِ غیرعادی ای نبود. همه ی دانش آموزان بخشِ جادو که توانایی دیدن ارواح را نداشتند.

با این وجود، ینکار چندین بار سرش را کج کرد.

-ینکار! زود باش! بیا بریم!

-دسراشون تمام میشه ها!

تیم نجاتش دوباره برگشت. آنها به سرعت ینکار را گرفتند و او را میان جمعیت بردند.

-خیلی خب! بعداً دوباره میبینمت!

دیدن او که برایم لبخند ژکوند می زد و دست تکان می داد، منظره ی خیلی دیدنی ای بود.

خب، مطمئناً نجات دهندگانش هنگام خوردن دسر به او هشدار می دادند که اینقدر راحت به اد راثستیلر نزدیک نشو.

آن وقت او کم کم علاقه اش را نسبت به من از دست می داد.

و اگه از من بپرسی انقدر ها هم بد نبود.

* * *

-در نهایت دانش‌آموزای برتر هر پایه به نماینده ی سال اولی ها "مهر خرد" رو اعطا می کنند. نماینده ی سال دوم ینکار پلرآور، نماینده ی سال سوم دایکه الپِلان، نماینده سال چهارم امی اینیس ... و نماینده‌ی سال اول، پرنسسِ محترم پنیا الیاس کروئل.

با پرنسس همچنان به عنوان عضوی از خانواده سلطنتی رفتار می شد. برای صدا زدنش در ملاء عام همیشه نیاز بود که اسمش محترمانه خطاب شود.

عجیب نبود که پرنسس پنیا به عنوان نماینده ی سال اول انتخاب شد. «لوسی همیشه خسته» ممکن است نمرات و استعدادهای بی نظیری داشته باشد، اما شخصیتی که مناسب یک نماینده باشد را نداشت. علاوه بر این، در مرحله ی اول هیچ شخص دیگری به اندازه پرنسس پنیا مناسب این نبود که نقشِ نماینده را داشته باشد.

امسال دانش آموزانِ سال اول، پر از جواهر و افراد با استعداد بودند. فاصله بین آنها و کلاس ما مسخره بود.

نمی شد کاریش کرد. به هر حال، شخصیت اصلی این دنیا خود یک دانش آموز سال اولی بود.

چیزهایی این وسط وجود داشتند که بازیکنان هنگام بازی "شمشیرزن سقوط کرده ی سیلوِنیا" متوجه آن می شدند؛ آن هم این بود که چرا دانش آموزان سال اول تنها کسانی بودند که کارشان خیلی درست بود؟

«پرنسس خیرخواه پنیا» در دومین سال خود به عنوان رئیس بالفعل انجمن دانش آموزی، کنترل شورای دانش‌آموزی را به دست گرفت و به شخصیتی با نفوذ تبدیل شد که امور آموزشی را کنترل می‌کرد و بی‌عدالتی را در آکادمی ریشه کن می‌کرد.

برعکس، «دختر طلایی، لورتل» به تاریکی سیلونیا روی برد و کنترلِ جریان و توزیع پول را در دست گرفت و با هماهنگ سازی این علاقه بین دانش‌آموزان، مقدار زیادی پول به دست آورد.

در همین حال، «لوسی همیشه خسته» که با استعداد به دنیا آمده بود و توسط ستارگان گلوکت تبرک شده بود، تبدیل به شخصیت بزرگی شد که نامش در کتاب های تاریخ آمده بود.

باز هم بود، اما اینکه بخواهی نام تک تک شخصیت های مهم را بگویی سخت است. نکته ی مهم این بود که همه ی آنها در میان دانش آموزان سال اولی جمع شده بودند.

ترم هنوز شروع نشده بود، اما به لطف سالی اول ها که ماشالله چیزی از جواهرات درخشان کم نداشتند، احتمالاً اساتید الان در دلشان عروسی بود.

"مهر خرد" اثری بود که توسط بنیانگذار آکادمی سیلونیا، روبستر سیلونیا، به جا گذاشته شده بود. همیشه مراسمی برای اعطای مهر به دانش‌آموزان سال اولی برگزار می‌شد تا اراده ی سیلونیا را که بر فضیلت یادگیری تأکید می‌کرد، به ارث ببرند.

هر کسی سعی می کرد از آن چیز مختلفی تعبیر کند، اما این فقط یک چیز تشریفاتی بود.

همان طور که مراسم به مراحل پایانی خود نزدیک میشد، من به اطراف نگاه می کردم.

در حال حاضر، همه بدون توجه به گروهشان اینجا در کیت هال دور هم نشسته بودند. برای دانش آموزانِ کلاس ها و رشته های مختلف فرصت زیادی پیش نمی‌امد که بخواهند کنار هم بنشینند.

سالن پر از دانش آموزانِ سال اولی ای بود که استعدادها و سابقه ی های مختلفی داشتند. اما این افراد چیزی بیشتر از یه «شخصیت فرعیِ ساده» نیستند.

آنچه واقعاً مهم بود پیدا کردن قهرمان و شخصیت اصلی این دنیا یعنی تیلی بود.

دست و پایت طلا که خودت به تنهایی اطراف وِل می چرخی و تمام بدبختی ها و سختی‌هایی را که برای آکادمی سیلونیا پیش می‌ آید به جان می خری، آن هم بدون اینکه من حتی مجبور باشم زحمتی به خود داده و یکی از انگشتانم را بلند کنم.

شما، هالو خان اعظم؛ نه، منظورم این بود شما مشکل گشای یک نجیب زاده هستی.

کس دیگری نبود که بخواهم اینقدر از او ممنون باشم چون او تمام سختی ها و بیچارگی های من را با جان و دل درک می کرد و ان ها را از بیخ و بن حل می کرد.

همچنین، مطمئن‌ترین راه برای اینکه بفهمم همه چیز در دنیا همان راهی را طی می کند که من می‌دانستم این بود که چهارچشمی حواسم به تیلی باشد. اقدامات او به زودی تاریخ این جهان را رقم می زند.

من باید این طرف و آن طرف سرک بکشم و چک کنم که تیلی ممکن است کجا باشد.

در هر صورت، اد راثستیلر از قبل نابود شده بود پس اگر می‌خواستم می‌توانستم بیرون بروم. به هر حال، هیچ کس اهمیتی نمی داد که من در مراسمِ بزرگِ ورودی تنها باشم یا نه.

نه، تازشم اگر همین طوری اینجا بمانم فقط توجه بیشتری را به خودم جلب می کنم.

از آنجایی که کاملاً سیر شده بودم، اکنون زمان مناسبی برای بلند شدن و سرک کشیدن به اطراف بود.

-این یه اعلامیه اس. دانش آموز "اد راثستیلر" می تونه به دفتر دین مَک دُوال تشریف بیاره؟ ممنونم.

ناگهان اسمم را از روی سکو شنیدم. مَک دُوال این اسمی بود که من آن را میشناختم.

او رئیس بخش جادوی سیلونیا بود. در واقع، او شخصیتِ آنقدر با نفوذی بود که صلاحیت منصوب کردن اساتید را داشت.

و او داشت به دنبال من می گشت؟

-نگو که....قراره اخراج شم...؟

یعنی این روزها بالاترین مقام آکادمی خودش مستقیماً اسامی دانش آموزان اخراجی را اعلام کرده بود؟ تا بتواند همان طور که از مدرسه گم و گور می شدم، به طور جدی با من خداحافظی کند؟

-...یعنی شانس من از قبل پریده بود؟

صورتم را پاک کردم.

نه، بیا آرامش خود را حفظ کنیم.

......

ولی این چیست دیگر؟

جون من اینجا چه خبر بود؟

____

کتاب‌های تصادفی