نحوهی بقا در آکادمی
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۷: تمرین رزمی مشترک (بخش چهارم)
کلر، محافظ پنیا، به سختی شاهزاده خانم را تعقیب میکرد و همراه او از محیط مبارزه خارج شد و به سمت خروجی دوید.
شاهزاده خانم با دیدن حضور کلر، به سختی توانست آرمشش را حفظ کند. مهم نبود که چقدر عصبانی باشد، او موظف بود تا در تمامی شرایط هالهی سلطنتی خود را حفظ کند. و حالا او در موقعیتی نبود که در مقابل شوالیه خود بخواهد رفتار ناشایستی نشان دهد.
«من نمیتونم روند فعلی شرایط رو نادیده بگیرم.»
او با نگاهی بداخلاق، در حالی که عصبانیتش کاملاً فروکش نکرده بود به من نزدیک شد.
«تو یه چیزی میدونی، مگه نه؟ مطمئنم که تو داری یه بار سنگینی رو روی دوشت حمل میکنی و با تمام وجود میخوای پنهانش کنی... نمیدونم چرا حرف نمیزنی، یا شایدم به اینکار مجبور شده باشی، اما به وضوح میتونم بگم که یهچیزی خبری این وسط هست. نمیتونم از وجود تو هیچ قصد شوم و تاریکی رو احساس کنم ولی...»
«راستش من فکر میکنم که شما دارین بیش از اندازه واکنش نشون میدین.»
«خوب حواست رو بده به من. شاید الان هیچ مدرکی برای اثبات حرفم نداشته باشم اما...»
او با چشمان طلاییاش مستقیم به من نگاه کرد.
او دقیقا همان چیزی بود که از یک شخصیت اصلی انتظار میفت. هر چه بیشتر به وضعیت فعلی فکر میکردم، بیشتر به یاد میآوردم که پرنسس پنیا و لوسی مایریل چه نقش مهمی در داستان داشتند.
حقیقتا سخت بود تا در مقابل چشمان پنیا درست و مخفیانه عمل کرد.
درست مثل حالا که تنها با یک نگاه متوجه داستان شد؛ حس ششم او حتی اجازهی یک لحظه بیاحتیاطی را هم به من نمیداد.
در بازی، چشمان شاهزاده پنیا فقط یک توانایی ساده بود که به او اجازه میداد از اقدامات بعدی حریف در طول نبرد مطلع شود یا به آمار او نگاهی بیاندازد.
اما جدای از آن موارد، او چیزی بیش از یک حلال مشکلات داستان طلقی نمیشد.
با این حال، زندگی در واقعیت و مواجهه با خود حقیقیاش، همه چیز را برای من سختتر میکرد، درست مثل یک عذاب الهی.
از اول هم میدانستم. ای کاش که تا حد امکان از شاهزاده خانم فاصله میگرفتم.
اگرچه این آرزو هرگز ممکن نبود زیرا او یکی از شخصیتهای اصلی بود و من هم هرگز در طول داستان بیش از اندازه به او نزدیک نمیشدم. اما حالا احساس میکردم که بیش از حد به او اهمیت میدهم.
«ولی واقعا درک نمیکنم که با فهمیدم میل درونی من میتونید به این سوالات و قضیه پاسخ مناسبی بدین. چطوری اینقدر به این موضوع اطمینان دارین؟»
شاهزاده خانم آهی کشید. به نظر میرسید بالاخره متوجه شد تمام این وضعیت تا چه اندازه خندهدار و مضحک است.
شاهزاده خانم باری دیگر دستانش را روی کمرش گذاشت و آه کشید، انگار که بالاخره به آرامش رسیده بود.
«به هر حال... متاسفم که داد زدم و همچین رفتاری بهت نشون دادم.»
دستش را روی صورتش گذاشت و ظاهراً به رفتار وحشتناکی که انجام داده بود فکر میکرد.
اگرچه او در ابتدا عصبانی بود، اما حداقل صحبتهای ما با عذرخواهی شاهزاده خانم به پایان رسید.
اختلاف جایگاه بین ما بسیار زیاد بود. حتی مقداری عصبانیت او نیز میتوانست نتایج فاجعهباری برای من داشته باشد.
در وهله اول، کل این اتفاقات یک وضعیت بیسابقه بود. شاهزاده پنیا به ندرت از دست دیگران آزرده یا عصبانی میشد و در اکثر مواقع دلیل آن بسیار پیچیده بود.
از آنجایی که مقداری در مورد کودکی شاهزاده خانم میدانستم، باعث شده بود تا بفهمم چرا او چنین شخصیت غیرطبیعی و خاصی دارد.
او وقتی جوان بود، به یک لکه خفیف روی فنجان چایش اشاره کرد. و این اشاره، منجر شد تا خدمتکار مورد علاقهاش در باغ سلطنتی شلاق بخورد.
خانواده سلطنتی همیشه از خطر و احتمال مسموم شدن آگاه بودند. بنابراین این واقعیت که لکهای بر روی یک ظروف غذاخوری باقی مانده و حتی به سر سفره رسیده بود، نشان میداد که آن خدمتکار در انجام وظیفه خود که بازرسی و دقت به جزئیات بوده، صداقت و جدیت کافی را نداشته.
اما این تمام ماجرا نبود.
یک روز شاهزاده خانم در حال دویدن در باغ بود که به زمین افتاد و پوستش زخم شد. در همان روز، محافظ اصلی او بالکل عوض شد. هر وقت که او خسته بود یا از یک بیماری جزئی رنج میبرد، همیشه رنگ دکتر سلطنتی پریده و نگران زندگی و کارش میشد.
برای پرنسس پنیا، که با شخصیتی برازنده به دنیا آمد، تحمل همه این مسائل سنگین بود و به او فشار زیادی میآورد. در مسیر یک پادشاه حتی یک اشتباه هم مجاز نبود. آنها باید همیشه میپذیرفتند که اشتباهاتشان موجب یک فاجعه غیرقابل برگشت برای همهی کشور است.
علاوه بر این، همهی اتفاقات بدون واکنش نشان دادن پنیا رخ داده بود و اگر خود شاهزاده خانم مستقیماً خشم یا احساسی را به نمایش میگذاشت، فقط خدا میدانست که ممکن است چه بلایی بر سر بقیه آورده شود.
«شاهزاده خانم نیکوکار» لقبیست که به خاطر طبیعت دلسوزش به او داده شده بود. اما در حقیقت این نام مستعار چیزی نبود جز زنجیری که او را از نشان دادن هر نوع واکنش و احساسی منع کرده و در بند کرده بود.
در حال حاضر من هیچ کاری نمیتوانستم برای او انجام دهم. دلیلی هم برای اینکار نداشتم. تنها موردی که من را اذیت میکرد، تغییر کردن رفتار و تاثیر آن در انتخابهای آیندهی پنیاست.
«دیگه میتونی بری. تو برای مدتیه که داری به درب خروج نگاه میکنی و میتونم حدس بزنم که حتما مورد اضطراری و مهمی پشت اون درب منتظر توئه، درست میگم؟»
شاهزاده خانم انگار تسلیم شده و به من اجازه داد تا آنجا را ترک کنم و من هم بدون هیچ حرف اضافهای سپاسگزار این تصمیمش بودم.
من در حال حاضر نباید اینجا میبودم و حضور او به من استرس بی مورد و زیادی وارد کرده بود.
«همین الانشم همراه شدن با کلاس و درس اساتید به اندازهی کافی سخت هست، اما همهش باید مواظب اون تاجر روباهصفت باشم که اهداف خودش رو مخفی میکند بهنوعی بتونه کل آکادمی رو بهدست بیاره! خلق و خوی پروفسور گلاست هم که روز به روز بدتر از دیروز! اینا کافی نیست، اطرافیانمم باید مدام قوانین سلطنتی رو توی گوشم بخونن... حتی اگه نخوامم باید به همهی اینا توجه کنم، هعی از دست این زندگی سخت...!»
از لحظهای که او منطقش را کنار گذاشت و با احساساتش شروع به حرف زدن کرد، کاملا تبدیل به شخصیت دیگری نسبت به شاهزادهای که من میشناختم شد.
با انواع و اقسام حوادثی که در داستان اصلی رخ میداد، مطمئن ذهن او بهمرور فرسوده و خسته میشد و حالا هم که میخواست من و ماجرایم را در خودش جای دهد، به خوبی میشد نزدیک شدنش به مرز انفجار را حس کرد.
در ابتدا نگران بودم که ممکن است همین رخدادها باعث اضطراب او شوند و بر داستان تأثیر بگذارند، چرا که او همین حالا هم روند بیثباتی از خودش نشان داده بود. در این صورت، من باید هر کاری که از دستم بر میآمد را انجام میدادم... اما حقیقتاً هیچ کار خاصی از دست من ساخته نبود.
دستم را روی درب گذاشتم تا آن را باز کنم ولی به ذهنم رسید تا در این دم آخری، چند کلمه هم به او بگویم.
«ببین، مهم نیست که من چه باری رو روی دوشم حمل میکنم. مطمئن باش هر چیزیم که باشه، به اندازهی باری که تو با خودت حمل میکنی سنگین و نابود کننده نیست.»
شاید با این حرفها فکر کنه که من بیش از حد گستاخ شدم، اما نباید تبدیل به مسئلهی خیلی بزرگی بشه.
«میدونم توجه کردن به مسائل سیاسی و اتفاقات اطراف خیلی مهمه ولی چرا از فرصتی که در اختیار داری برای آرامش و استراحتت استفاده نمیکنی؟ هر چی نباشه اینجا که دیگه یه منطقهی دشمن نیست که نیاز باشه نفوذ خانوادهی سلطنتی رو داخلش گسترش بدی. اینجا فقط یه آکادمی سادهبا کلی بچهی دیوونهست.»
با وجود اینکه من چیز عجیبی نگفته بودم،اما چشمان شاهزاده خانم از سخنان من گرد و متعجب شد.
«نمیدونم خودتم بهش توجه کردی یا نه، ولی خیلی خسته بهنظر میای...»
او عمرش را در بررسی کردن و دیدن دیگران سپری کرده بود ولی مطمئناً تجربهی قضاوت شدن و شنیدن وضعیتش را از زبان دیگران نداشته.
آخرین نگاهم را به حالت کاملا مبهوت شاهزاده خانم انداختم و بعد فوراً در را بستم و بیرون دویدم.
خوشبختانه او سعی نکرد جلوی من را بگیرد. این باعث آرامش خیال بود.
به هر حال او یکی از شخصیت اصلی داستان بود. شاید در این بازهی زمان درگیر داستان من شده باشد ولی به مرور با اتفاقات بزرگی که در شرف رخ دادن هستند، به زودی همه چیز را دربارهی من فراموش میکند.
امیدوارم دیگه مسیرمون به همدیگه نخوره... واقعا امیدوارم!
کتابهای تصادفی
