فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نحوه‌ی بقا در آکادمی

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۶: تمرین رزمی مشترک (بخش سوم)

«پنیا، تو از زمان تولدت موهبت خدا رو با خودت داشتی.»

اولین کسی که بینش چشمان پنیا را تشخیص داد پدرش امپراتور کرول بود.

زندگی یک امپراتور چیزی جز رژه بی‌پایان نبردها و توطئه‌های مخفیانه در زندگی‌اش نبود و از آنجایی که پدرش فقط جنبه شرافتمندانه خود را به مردم نشان می‌داد، هیچ‌کس نمی‌توانست تصور کند که چه جنبه‌ی تاریک و کثیفی از خود را پنهان کرده.

و البته او در مورد چشمان پنیا هم اشتباه می‌کرد. این هدیه ای از طرف خدا نبود، بلکه چیزی بود که او از تلاش برای محافظت از خود در برابر ناراحتی به دست آورده بود.

پنیا به توانایی خود اطمینان کامل داشت.

او توانسته بود چشمان صدراعظم را که قصد داشت عمه‌اش را مسموم کند بخواند،. او تمایل دوشس برای رساندن پسرش به سلطنت را دیده بود. او به چشمان لرزان کارگری که می‌خواست زنجیر طلایی را از اتاق خواب بدزدد، نگاه کرده بود و صدای قدم‌های ناپایدار یک رهبر را شنیده بود که تلاش می‌کرد بودجه‌ی تسلیحاتی شوالیه‌ها را اختلاس کند. او حتی نگاه یک جوان سلطنتی را حس کرده بود که به قدرت او حسادت می‌کرد. او متوجه صدای لرزان جاسوسی شده که برای جمع‌آوری اطلاعات به شکل یک خدمتکار در آمد بود.

شاهزاده خانم از نگاه شوم همه‌ی افرادی که به رفتار خیرخواهانه‌ی او طمع داشتند مطلع بود.

اما علیرغم آگاهی از تاریک ترین رازهای افراد، او همیشه طوری زندگی می‌کرد که انگار هیچ چیز را نمی‌داند.

«مشتاق همکاری باهات هستم.»

مستقیم به پسری که خیلی مؤدبانه به او سلام کرده بود نگاهی انداخت.

شاهزاده حس ششم بی‌نظیری داشت. سطح بسیار بالاتر از چیزی که او برای ذهن‌خوانی به آن نیاز پیدا می‌کرد.

×××

«هاهاها! اون چش شده؟! این مگه اد راثستیلر نیست؟ همونی که همیشه لباس‌های شیک و جواهرات استفاده می‌کرد، اما حالا شبیه دهقان‌ها شده!»

«اتفاقا به‌نظرم این وضعیت خیلی بهش میاد.»

«اون با غرورش خدا رو پایین می‌کشید ولی تهش انگار قراره معلوم بشه که ذره‌ای استعداد داخل جادو نداره.»

زمزمه‌های دانش آموزان در تمام مسیر در گوش بود. به نظر می‌رسید که آنها می‌خواستند تا آنجا که می‌توانند اد را مسخره و تحقیر کنند، اما نمی‌توانستند از حدشان فراتر بروند، زیرا باید در مقابل شاهزاده خانم مناسب و سنگین رفتار می‌کردند.

«بله، منم مشتاقانه منتظر همکاری با شما هستم.»

پنیا به آرامی دستش را بالا برد و جریان جادویش را حس کرد، وضعیت او در بهترین حالتش قرار داشت. یکی از ویژگی‌های شخصیتی مهم جادوگران ارشد، این بود که همیشه از بدن خود مراقبت کنند.

او سپس نگاهش را به پسر روبه‌رویش دقیق کرد. «مطمئن باش که برای تلاش‌هات پاداش مناسبی دریافت می‌کنی! پس قوی باش! هی، پشتت رو صاف کن! چیزی برای نگرانی و ناراحتی وجود نداره! تو باید با اعتماد به نفس راه بری! کارت خوب بود! اتفاقی که رخ داد فقط به این خاطر بود که حریفت حرفه‌ای و قوی ظاهر شد، پس نباید به‌خاطر چنین مواردی روحیه‌ی خودت رو ببازی.»

اد در حالی که به شاهزاده خانمی که تمام مدت نادیده‌اش می‌گرفت و در یک قدمی رد شدن در کلاس بود فریاد می‌زد تا بلکه باعث ایجاد تغییری در رفتارش شود.

اما به جای تعجب از اینکه اد به او بی احترامی می‌کند، چیزی که شاهزاده خانم را بیشتر متعجب کرد، فوریت موجود در صدای اد بود.

«دیدی چطوری سر تیلی فریاد می‌زد؟ اون بچه واقعا یه دنده و سرسخته.»

«باورم نمیشه بعد از اون قلدریا و آشوب هنوزم داره اینطوری فشار میاره. اون واقعا باید بیخیال این موجود ضعیف بشه.»

«چی بگم والا، شاید فقط داره اینکارها رو انجام میده تا اون حس گناهی که بابت قلدری کردناش داشته رو از بین ببره...»

«واو، خب اگه اینطوری باشه وضعیت که خیلی عجیب و غریب میشه...»

«خب اگه دقیق‌تر بهش فکر بکنی اون از اولشم همینطوری بود مگه نه؟»

دیگر نمی‌شد سخنان افراد را زمزمه‌های آرام تلقی کرد. حتی شاهزاده خانم هم می‌توانست صدای آنها را از جایی که بود بشنود. پس امکان نداشت که اد صدای آنها را نشنیده باشد.

اما چشمانش اد آرامبود. مردمک‌های چشمش حتی یک ذره هم نمیلرزید. برای شاهزاده خانم آسان بود که احساسات او را از چشمانش بخواند.

بی‌تفاوتی، بی‌حس، اما در عین حال خوب و آرام.

این‌ها برای پنیا یک احساس آشنا بود، همان حسی که در ابتدا اد را در کمپ با آن شناخته بود. اد همیشه چنین آدمی بود. زمزمه‌های تمسخرآمیز حضار حتی کوچک‌ترین خراشی بر دل او باقی نمی‌گذاشت.

افراد زیادی در دنیا مثل اد بودند. افرادی که بی‌تفاوت بودن تمایل داشتند. آنها اکثرا با اعصابی آرام متولد شدند و حرف اطرافیان برای آنها هیچ اهمیتی نداشت.

این‌ها افرادی بودند که خود را مرکز زندگی خودشان می‌دانستند. این اعتقاد راسخ که در دل آنها ریشه دوانده است، با اراده دیگران متزلزل نخواهد شد.

نیازی به جستجوی زیاد برای چنین افرادی نبود. کلاس سال اولی‌ها پر از آن‌ها بود.

دانش‌آموزانی مانند لوسی مایریل، دختر طلایی لورتل و نیزه‌ی طبیعت زیگز.

شاهزاده خانم از این فکر راحت شد. به نوعی، این فکر باعث می‌شد که اد مقداری عادی‌تر به‌نظر برسد.

مدتی طول کشید تا او آن وضعیت را بپذیرد، اما او به نوعی بالاتر از چشمان شاهزاده خانم بود. به همین دلیل بود که اد توانست با چنین اعتقادی موضع خود را حفظ کند.

با این حال، سخنان گیج کننده‌ی او از قبل و حالا هم نادیده گرفتن شاهزاده خانم...

حالا اد از صمیم قلب یک دانشجوی سال اول را تشویق می‌کرد، همان کسی که قبلاً سعی کرده بود تخریبش کند. این تغییرات گسترده هر کسی را گیج می‌کرد.

درست زمانی که شاهزاده خانم فکر می‌کرد او را درک کرده، او چنین کار‌هایی انجام می‌داد و مانند ماهی لغزنده ای می‌شد که از کفش رفته او را عذاب می‌داد.

یعنی او سر تیلی فریاد می‌زد تا مسخره‌ش کنه؟ همه این شیرین کاری‌ها و دو چهره بودنش برای جبران گذشته‌ش بود؟

بدون دانستن انگیزه‌های او، حرف‌های بقیه‌ی اطرافیان هم به همین منوال رفتارهای او را سوال برانگیز می‌کرد.

اما شاهزاده خانم چندی پیش رفتار صمیمانه او را دیده بود، چیزی که قبلا هرگز اد به کسی نشان نداده بود.

اگر زمانی که آنها در اردوگاه باهم ملاقات داشتند هم چنین رفتاری نشان می‌داد، آنوقت شاهزاده خانم فعلاً چنین سردردی درباره‌ی او نداشت.

«لطفاً من رو از مدرسه اخراج نکنید. من صادقانه در مورد اعمالم فکر می‌کنم، پس لطفاً به من فرصت بدین!»

اگر او با تمام قدرتش چنین درخواستی می‌کرد، اگر روی زانوهایش می‌افتاد و دستانش را به هم می‌مالید تا بلکه ببخشی به حالش شود، شاهزاده آنقدر احساس ناراحتی و عجیبی پیدا نمی‌کرد.

حتی در حالت عادی هم بسیاری از مردم سر خود را خم می‌کنند و طوری رفتار می‌کنند تا مقابل وجه‌ی مناسبی داشته باشند.

اما او با اخراج خود کاملا بی‌تفاوت برخورد کرد، درست همان طور که با تمام تمسخرها و حرف‌های مردم رفتار می‌کرد.

با این حال، واکنش او به دانش آموز دلشکسته سال اولی که شکست خورده بود، اصلا بی‌تفاوتی نبود و در عوض برای او احساسی ناراحت از اعماق قلبش داشت.

«تو واقعا داری منو گیج میکنی، اد روستیلور.»

شاهزاده خانم آهی کشید.

آیا واقعا این مسائل چیزی بود که بخواهد برای آن تا این اندازه انرژی بگذارد؟

او از تحت تاثیرِ رفتار غیرقابل پیش‌بینی اد قرار گرفتن خسته شده بود.

او حالا... فقط دانش آموزی بود که اشرافیتش از او سلب شده بود. او فردی فاسد نبود که رویای سرنگونی خانواده سلطنتی را در سر بپروراند. او نه نخست‌وزیر فاسدی بود که دارایی‌های عمومی را اختلاس می‌کرد و نه یک کارمند ننگین بود که سعی داشت ثروت خانواده سلطنتی را به یغما ببرد.

چه کسی اهمیت می‌داد که چشمان او نتواند واقعیت او را بسنجند؟

بله، این دوئل فرصتی بود تا یک بار برای همیشه به این موضوع رسیدگی کند. برای پایان دادن به همه چیز در یک آن.

شاهزاده خانم موفق شد خود را آرام کند. این شانس او ​​برای مبارزه با پسری بود که اصلاً نمی‌توانست او را درک کند.

«می‌خوام با این دوئل همه‌چیز رو به پایان برسونم.»

چیزهای ناشناخته زیادی در این دنیا وجود داشت و تا زمانی که با یک راه ساده می‌شد به آن رسیدگی کرد، باقی مسائل دیگر مهم نبود. نحوه‌ی انجام آن مهم نبود. فقط به این دلیل که او نمی‌نتوانست اد را بفهمد به این معنی نیست که دنیا به پایان رسیده.

او قبلاً مقدار مانایی که اد داشت را اندازه گیری کرده بود و واقعا مقدار شگفت انگیزی نبود. اما روشی که او جریان جادوی خودش را کنترل می‌کرد به این معنی بود که او حریف آسانی نیست.

این اولین مسابقه بین سال دوم و اول بود. بنابراین، شرطی وجود داشت که برای برابر کردن شرایط، آن‌ها رو اجبار می‌کرد تا صرفا از جادوهای مبتدی استفاده کنند.

اد تمرین زیادی در استفاده از جادوی مقدماتی داشته تا بتواند جریان جادوی را در بدنش کنترل کند. به سختی می‌شد گفت که او چقدر می‌تواند از جادوی استفاده کند، اما او حداقل در نحوه‌ی استفاده از جادوی مقداتی مهارت داشت.

مهارت جادویی شاهزاده خانم به اندازه لوسی یا لورتل چشمگیر نبود. اما او به دلیل سخت کوشی‌اش هرگز از آموزش جادو غافل نشده بود.

«می‌تونید مبارزه رو شروع کنید!»

شاهزاده پنیا در موقعیت مناسبش قرار گرفت.

اولین ضربه. معمولاً برای سنجش مهارت‌های حریف استفاده می‌شد.

جادوی عنصری آب شاهزاده خانم در حملات نامنظم تخصص داشت. پاسخ دادن به تغییرات ناگهانی در حرکات حملات او آسان نبود.

«دارم میام!»

شاهزاده خانم دستش را بالا برد، و شروع به ایجاد توپ آب جادویی سطح مبتدی کرد.

استفاده از جادو برای تشکیل توده آب یک تکنیک سخت و قلق‌دار بود. کاربر می‌توانست دشمنش را از طریق نقاط کور خود غافلگیر کرده و فشار زیادی به او اعمال کند.

پنیا هم قادر بود تا پنج توپ آب را به طور همزمان ایجاد کرده و همین به او اجازه حمله از همه جهات را می‌داد. با این حال، برای سنجش مهارت‌های اد، در ابتدا او فقط یک توپ آبی را احضار کرد.

جادوی اصلی اد باد و آتش بود. پس حالا چگونه قصد داشت به حمله‌ی او پاسخ دهد؟

شاهزاده خانم قصد داشت استراتژی خود را با توجه به واکنش اد تغییر دهد. او به این فکر می‌کرد که کم‌کم قدرت جادویی خود را افزایش دهد و تا در زمان مناسب تمام قدرتش مبارزه کند.

از طریق این آخرین نبردشان، شاهزاده خانم می‌خواست هر چیزی را که در مورد اد روستیلور در ذهنش گیر افتاده را فراموش کند. معمایی که او هرگز نمی‌توانست درکش کند.

در این دنیا به غیر از اد چیزهای بسیار دیگری نیز وجود داشتند که او می‌توانست به آنها توجه کند.

سپس او توپ آبی خود را با تمام قدرت پرتاب کرد، توده آب در حالی که برای حمله به اد اوج می‌گرفت، به‌صورت پیوسته جهت خود را تغییر می‌داد.

شاهزاده خانم اد را دقیق زیر نظر داشت. اد با چشمانش مسیر توپ آبی را دنبال می‌کرد. آیا او از باد استفاده می‌کرد؟ چگونه می‌خواست از خودش دفاع کند؟ بعد از دفاع چه، ضربه بعدی چه می‌بود؟

ولی پس از چند لحظه، توپ درست به شکم اد برخورد کرد.

بدن او قبل از غلتیدن چندین متر روی زمین، در هوا پرواز کرد. انبوهی از غبار از جایی که او فرود آمده بود برخاست. او کاملاً افتاده و روی زمین پخش شده بود.

«... من باختم.»

«چی گفتی؟»

چشمان شاهزاده پنیا شروع به لرزیدن کرد.

«هاهاهاها!»

«وای! اون چه کوفتی بود! اونکه از تیلی بدردنخورتر بود!»

«این همه خودشو سنگین گرفته بود ولی مثل گه چسبید به زمین!»

«ولی شاهزاده پنیا عالی بود! شما خیلی با حالین! کارتون بی‌نظیر بود!»

حضار به تشویق او پرداختند. آنها از اینکه دیدند دشمن عمومی‌شان شکست خورده و ناتوان است بسیار خوشحال به نظر می‌رسیدند.

اما از جایی که شاهزاده خانم ایستاده بود، وضعیت اینطور به نظر نمی‌رسید.

چشمان اد حرکت توپ آبی‌اش را دقیق دنبال می‌کرد و دقیقا مسیرش را می‌دانست. اینطور نبود که نتواند جلویش را بگیرد، بلکه عمداً جلوی آن را نگرفت...

«تو داری چکار می‌کنی...!»

«مبارزه‌ی عالی‌ای بود شاهزاده خانم. به لطف تو امروز درس خوبی گرفتم.»

اد لباس رزم خودش را دراورد و در حالی که این‌ها را به او می‌گفت، در چشم‌هایش نگاه ساده‌و گذرایی کرد.

در آن زمان بود که شاهزاده پنیا متوجه شد اد تاکنون با او تماس چشمی برقرا نکرده بود. او از همان ابتدا هم هیچ علاقه ای به دوئل بین‌شان نداشت.

شاهزاده پنیا احساس می‌کرد که چیزی داغ در گلویش گیر کرده و ناپدید نمی‌شود. احساس ناخوشایندی که او سعی کرد از طریق این مبارزه آن را از بین ببرد، اکنون تمام او را در خود فرو برده بود.

×××

واقعا الان زمان دوئل کردن بود؟

امروز تمام تمسخرها و رفتار کودکانه‌ي دیگران ناظر من بود. حتما دیدن زمین خوردن من آنهم با یک ضربه‌ی شاهزاده باید حس خیلی خوبی برایش می‌داشت.

«تیلی... اون پسر کجا رفته؟»

برای همه چیز یک نظم اولویت بندی شده وجود داشت و همه چیز دارای سطح خاصی از اهمیت بود.

هنگام برخورد با شاهزاده پنیا، مهم‌ترین چیز این بود که تأثیرات را تا حد امکان و با دقت تمام به حداقل برسانیم. اینکار به‌خاطر این بود که من روند داستان را تحت تأثیر قرار ندهم چرا که شاهزاده خانم یک شخص بسیار مهم در بازی‌ست.

اما تیلی به عنوان شخصیت اصلی این جهان، حتی از شاهزاده خانم هم مهم‌تر بود.

اگر او کاملاً تسلیم این مصیبت و ناامیدی می‌شد، این یک نقص مهلک در برنامه بزرگ من برای سوء استفاده از او برای فارغ التحصیلی‌ام ایجاد می‌کرد.

من مجبور بودم هر کاری در توانم هست را انجام دهم. مهم نبود که شاهزاده خانم چقدر مهم است. او نمی‌توانست از گذر کردن تیلی نسبت به این ماجرا و قوی شدنش مهم‌تر باشد.

«به هر حال، پیدا کردن تیلی اولویت اول منه.»

با پشت سر گذاشتن طعنه و تمسخر دانش‌آموزها، با عجله از راهروی منتهی به خروجی عبور کردم. کلاس هنوز تمام نشده بود، اما من باید می‌توانستم به خوبی در میان جمعیت مخفی شده و بدون جلب توجه از آنجا خارج شوم.

تا زمانی که راهی پیدا می‌کردم تا تایلی را به خودش بیاورم، می‌توانم سخت‌تر کار کنم تا چیزهایی را که بر نمرات من تأثیر می‌گذارند را تا حدودی پوشش دهم.

در حالی که غرق در فکر‌های خودم بودم و قدم‌های بلند برمی‌داشتم، متوجه شدم که فردی پشت سر من است.

«اد روثستیلور!»

شاهزاده خانم در کمال تعجب از صحنه به پایین پریده و دنبال من می‌آمد. البته از آنجایی که به دیوار تکیه داده و نفس‌نفس می‌زد، احتمالا برایش کار ساده‌ای نبوده.

به شاهزاده خانم نگاه کردم، متحیر و گیج شدم.

«عه؟ شاهزاده خانم، چرا بدون شوالیه‌هاتون به اینجا اومدین...؟»

«یه‌طوری حرف نزن که انگار هیچی نمی‌دونی!»

راستش را بخواهید، از اینکه شاهزاده با صدایی پر از تحقیر و خشم بر سر من فریاد زد کمی تعجب کردم. آیا او در بازی هم چنین شخصیتی داشت؟

نه، سوال بهتر این بود که آیا چیزی وجود داشت که او را تا این حد عصبانی کند؟

«هر بار و هر بار و هر بار، سر هر تصمیم و حرکت باید با خودم فکر کنم که کاری که دارم انجام میدم درسته یا نه. اصلا می‌دونی چقدر سخته که بخوای یه نفر رو اینطوری برانداز کنی و شخصیتش رو بشناسی؟»

«اوم... من واقعا مطمئن نیستم در مورد چی دارین صحبت می‌کنید. اگه درباره‌ی دوئل دارین حرف می‌زنید که گفتم، به لطف شما درس خوبی گرفتم...»

«یعنی چی درس گرفتی؟ از چه کوفتی درس گرفتی...!»

به وضوح می‌توانستم مشت‌های گره کرده‌اش را ببینم که می‌لرزند. او به‌شکل جدی و شدیدی عصبانی بود.

«شاهزاده پنیا، لطفا... آروم باشین.»

«تو از اولشم به برنده شدن فکر نمی‌کردی. تنها چیزی که توی سرت داشتی خارج شدن از اون میدون مسابقه‌ی لعنتی بود!»

«شازده خانم، صداتون خیلی بلنده...»

شاهزاده خانم آدمی نبود که متزلزل شده و آن را اینگونه علنی نشان دهد. این رفتار کاملاً غیرمنتظره‌ای بود که از جانب او ایجاد می‌شد.

او دختر یک خانواده سلطنتی بود که از استفاده کردن قدرت خودش برای سرکوب مردم متنفر بود. او فرد بزرگواری بود که هیچوقت ارزش و کرامت خودش را فراموش نمی‌کرد.

بنابراین فشار آوردن به او، مشت زدن و بلند کردن صدایش برای کسی مشخصا در سطح او نبود، برخلاف عقاید شخصیتی‌اش معنی می‌داد. به‌خصوص که او در حال فریاد زدن بود و هر کسی ممکن بود این حرف‌ها را به سادگی بشنود.

پس در اولین قدم سعی کردم آرامش کنم.

«شاهزاده، لطفا آرام باشید.»

خودم را آماده‌ی شنیدن بدترین و تندترین انتقاد‌ها کردم و سپس دست‌هایم را روی شایه‌هایش گذاشتم و مستقیم به چشم‌هایش نگاه کردم.

«نقس عمیق بکش!»

در حالی که دستانم دور شانه‌هایش حلقه شده بود، شاهزاده خانم نفس عمیقی کشید. هیچ کس جرات نمی‌کرد شاهزاده خانم این پادشاهی را لمس کند. اما در موقعیتی که تنها ما دو نفر بودیم... او احتمالاً از لمس ناگهانی من شگفت زده شده بود.

«نیازی به عصبانی شدن نیست. فقط نفس عمیق بکش، بده داخل و بعدم بده بیرون.»

شاهزاده خانم به او گوش داد و چند نفس عمیق کشید...

در چنین شرایطی، افراد معمولاً پس از به دست آوردن آرامششان، به‌خاطر کارها و حرف‌هایی که زده بودند احساس ناراحتی می‌کردند.

«آه... ای وایِ من...!» شاهزاده خانم هم متوجه شده بود که او چقدر بی‌وقار عمل کرده و صورت خود را پوشاند. تک‌تک حرف‌ها و کارهایی که کرده بود مقابل چشمانش رژه می‌رفتند و از خجالت نمی‌توانست کاری کند.

«آم... اتفاقات الانی رو... لطفا همه‌شون رو فراموش کن...»

به این میگن یه ایده‌ی بی‌نظیر!

«اوه... البته...»

شاهزاده خانم برای مدتی صورتش که از خجالت زیاد سرخ شده بود را پوشاند.

پس الان دیگه حالش خوبه؟ دیگه الان می‌تونم برم؟

«من متاسفانه یه عادت بدی دارم و سعی می‌کنم نقشه‌ها و افکار مخفی افراد رو کشف کنم. اما فکر می‌کنم از حالا بهتر باشه اگه چیزی داخل ذهنم هست که می‌خوام ازش مطمئن بشم قدم جلو بذارم و واقعا سوال کنم. فکر کنم این سوال نکردن و رفتار سختتم از دردسرهای بزرگ شدن در خانواده سلطنتی باشه.»

ناگهان شاهزاده خانم شروع به صحبت در مورد چیزهایی کرد که هیچ کس از او نپرسیده بود.

به‌جان خودم به حرف‌هات گوش میدم و صمیمانه‌ترین واکنشم رو نشونت میدم. فقط بذار الان برم، هرطوری شده باید تیلی رو پیدا کنم!

«من... همیشه می‌دونستم که این عادت بد رو دارم اما...»

ولی نمی‌تونمم همینطوری بهش بگم: «تموم شد؟ واقعا تاثیر گذار بود ولی من هیچ اهمیتی نمیدم و الان کارای مهم‌تری برای انجام دارم.» برای همین فعلا باید حرف‌هاش رو با تکون دادن سر یه‌جوری رد کنم.

«پس اینطوری بوده شاهزاده خانم...»

«پس لطفا بهم اجازه بده تا مستقیماً ازت سوال کنم...»

باز چی‌می‌خوای؟!

«این چیزیه که من فکر می‌کنم: تو یه چیزهایی در مورد راز تاریک خانوادت رو فهمیدی، یا به نوعی از اونا صدمه دیدی و سعی کردی تا روابطت رو با کل خانواده قطع کنی. اما برای اینکار نیاز به یه نوع توجیه داشتی و برای همین هم دانش آموزی به نام تیلی رو مورد آزار و اذیت قرار دادی. حدسم درست بود؟»

شاهزاده خانم در حالی که مستقیماً به من نگاه می‌کرد، حرف‌هایش را زد. با اینکه بیشتر حدس و گمان‌هایش اشتباه بود ولی راز تاریک خانواده‌ی راثستیلر را درست گفته بود.

ممکن است قبلاً به آن اشاره کرده باشم، اما رئیس خانواده راثستیلر، لرد کرپین راثستیلر، در حال مطالعه جادوی جاودانگی با قدرت مبولا، خدای شیطانی دوران اساطیر بود و در این فرآیند، افراد زیادی برای آزمایش قربانی شدند.

اما این چیزی بود که شاهزاده خانم در بخش دوم داستان بازی، آن هم مستقیماً با بسیج کردن قدرت آکادمی به بررسی آن می‌پرداخت و هنوز تا رسیدن به آن مرحله راه زیادی در پیش بود.

«پس اگه چیزی در مورد راز تاریک خانوادت می‌دونی...»

اما دلیلی برای زودتر گفتن این موضوع به او وجود داشت؟

«من چیزی در این مورد نمی‌دون-«

«...امکان نداره!»

شاهزاده خانم سریع جواب من را قطع کرد.

«مطلقاً این حرف هیچ معنایی نداره. پس چرا فقط سر تیلی فریاد زدی؟ چرا فردی رو که می‌خواستی از مدرسه اخراج کنی رو تشویق و حمایت می‌کنی؟ تو از اولشم از تیلی متنفر نبودی، درسته؟»

«آم... خب...»

چرا همچین سوالای دقیق و سختی می‌پرسه؟

«آه، خب چیز... می‌دونی، من.... خب... همم... م-من همیشه بقیه رو مسخره می‌کردم و برای همینم همه ازم متنفر بودن، سر همین خواستم با تشویق کردن تیلی... خب، یه بخش متفاوتی از خودم رو به همه نشون بدم... می‌دونی...»

«نچ، هر احمقی می‌فهمه این حرفی که زدی دروغه!»

«نــــــــــــــه، این حرفا چیه...»

«من چیزی رو در خودم دارم که بهم کمک می‌کنه در مورد بقیه قضاوت درستی داشته باشم. این مهارتیه که باعث غرور منه، چشمان بصیرت.»

شاهزاده خانم سرش را بلند کرد و واضح صحبت کرد. حرفش درست بود. وقتی نوبت به قضاوت مردم می‌رسید، شاهزاده پنیا بی‌رقیب بود.

«حتی اگه همه‌ي مردم دنیا هم حرف تو رو باور کنن، من نمی‌کنم. با چشم‌های خودم دیدم که چطور داشتی با تمام وجودت تیلی رو تشویق می‌کردی تا ادامه بده.»

چون اگه اینکار رو نمی‌کردم، آخر داستان اون یه کاری باهام می‌کرد!

اما این چیزی بود که نمی‌توانستم برای او توضیح دهم. در عوض، تصمیم گرفتم از «استراتژی دفاعی مطلق» استفاده کنم که همه در سراسر جهان از آن استفاده می‌کردند. از دانش آموزان دبستانی گرفته تا بزرگسالان.

«من دارم جدی میگم…«

برای حرفات مدرکی داری؟ نداری دیگه، نداری! صرفا با یه‌سری شک و تردید اومدی سراغم و می‌خوای نتیجه‌بگیری.

«نه، خب من...»

«ولی حقیقت داره، من دارم حقیقت رو میگم...»

این استراتژی جایی برای بحث باقی نمی‌گذاشت. حتی اگر او چشمان بصیرت خود را استفاده می‌کرد، چون من گفته بودم که اینطور نیست، پس برای او هم دیگر اینطور نیست. اگر قرار بود به این موضوع ادامه دهد، چاره‌ای جز آوردن شواهد فیزیکی نداشت.

«باور کن که جدی میگم ... حقیقت ماجرا ساده‌ست...»

«آه... واقعا...؟!»

در این مرحله، بدون نظم و کلاس، شاهزاده خانم با دو دست موهای سرش را گرفته بود، حالت او سراسر ناامیدی بود ولی پاهایش را به زمین کوبید و همان حرف‌ها را تکرار کرد.

جایی برای تسکین عصبانیت و ناامیدی او وجود نداشت، بنابراین خشمش را بر زمین زیر پایش خالی کرد.

«آههه! ای خــــدا!»

البته جای تعجب هم نداشت، وقتی تا این اندازه‌به جواب نزدیک باشید ولی مثل من مدام طرف حسابتان از دست شما فرار کند و اهمیتی به حرف‌هایتان ندهد، شما هم در نقطه‌ای روان خود را از دست می‌دادید و مثل پنیا دود از کله‌تان بلند می‌شد و می‌خواستید با عصبانیت فریاد بزنید.

علاوه بر این، چشمان بصیرت شاهزاده همیشه به او اجازه می‌دادند تا هر کسی را به قضاوت و درک کند. اما از آنجایی که این یک تجربه جدید برای او بود، احتمالاً دو یا سه برابر بیشتر از همیشه ناامید شده بود.

اما کاری از دست من هم ساخته نبود. مسئولیت من این بود که مطمئن شوم آینده‌ام پایدار است و تا حد امکان به آرامی پیش می‌رود.

آیا اگر شخص دیگری جای من بود... آیا او حاضر بود تا سرنوشتش را به این شکل تغییر داده و همه چیز را به او بگوید؟

کتاب‌های تصادفی