فرصتی برای بازگشت
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
از طریق پنجرههای اتاق، میشد تمام تهران را رصد کرد.
خورشید آخرین جانهایش را به درون اتاق میفرستاد و بر فراز برج میلاد کم کم به خواب فرو میرفت.
کت و شلوار سیاه رنگی پوشیده بر تن داشت و رد زخم و سوختگی بر دستان و صورتش-و باقی بدنش که توسط کت پوشانده شده بودند- یادگاری از جنگهای بیشماری بود که پشت سر گذاشته بود.
روبروی پنجره-یا همان دیوار تماما شیشهایه اتاق- ایستاده بود و با نگاهی جدی و نافذ به غروب خورشید نگاه میکرد.
ناگهان درب اتاق باز و شخصی وارد شد. پس از اینکه در را با استفاده از پاشنهی پایش بست، با دست راستش سلامی نظامی داد و همزمان پاهایش را بر زمین کوبید و سپس دست راستش را همانند دست چپش، همتراز با بدنش پایین آورد و به پاهایش چسباند.
«برای چی من رو فراخوندید فرمانده؟»
همچنان با جدیت به غروب خورشید نگاه میکرد و حتی در طی این مدت، یک لرزش هم بر صورتش رخ نداده بود.
صدای کلفتش که رگهای به پیری داشت پیچید.
«مأموریتی برات داشتم، زیباروی خاندان پارت، ملیکا.»
با آنکه تعجب تخم چشمش را کمی منقبض کرده بود، همچنان حالت آرام خود را حفظ کرد.
«ممنون میشم اگه جزییات ماموریت رو بگید جناب فرمانده.»
فرمانده نفس عمیقی سر داد و چشمانش را بلاخره بست، سپس سرش را پایین آورد.
«ملیکا، میدونی هدف از ساخت سه آکادمی اتحادیه انسانی و این همه هزینه حتی برای پستترین رتبهها چیه؟»
با تردید جواب داد.
«شکست موجودات جهش یافته؟…»
فرمانده اندکی سکوت کرد، سپس جواب داد:
«درسته اما کامل نیست، بنظرت چرا موجودات جهش یافته مدام به شهرهای ما حمله میکنن و انسانها رو میکشن؟»
ابروهای ملیکا کمی در هم رفت، رگهای از غم در چشمانش پدیدار شد اما نگذاشت تاثیری بر صدای خنثی و بی احساسش بگذارد.
«غریزه؟»
«جوابیه که درست بنظر میرسه اما…»
فرمانده حرفش را کامل نکرد، لبهایش را فشرد، گویی درحال کلنجار با خود بود که بگوید با نه.
آهی سر داد و با خود فکر کرد: حتی اگه الان بهش نگم، بزودی همه میفهمن؛ پس…
پس چند ثانیه تاخیر، لبهایش را دوباره باز کرد.
«از 1300 سال پیش تا الان، تمام مناطق مورد حملهی جهشیافتهها رو بررسی کردیم... اکثر اون مناطق، یا مناطق استراتژیکی بودن یا مناطقی که مردم زیادی اونجا زندگی میکردن…»
فرمانده دستانش را فشرد.
«چرا باید به رآکتور هستهای بوشهر، به پالایشگاههای انرژی جادویی چین و انبار موشکی روسیه حمله بشه؟ اون هم با این شدت؟»
جرقهای در ذهن ملیکا روشن شد.
تعجب اینبار در تمام بدنش اثر کرد.
چشمانش با جدیتی بسیار منقبض شده بودند.
فرمانده چشمانش را باز کرد و سرش را بالا آورد، سپس به سمت ملیکا چرخید و چشم در چشم او شد.
«فکر کنم فهمیدی؛ ما فقط با جهش یافتهها روبرو نیستیم، ما با مغرهای متفکر پشت این حملهها هم طرفیم…»
ملیکا دستانش را مشت کرد، داندان هایش را به هم فشرد و سرش را پایین آورد.
غم و تاسف در صدای فرمانده آشکار بود.
«ملیکا، ما در خطر انقراضیم، برای همین حتی به بیاستعدادترین دانشجوهای آکادمی هم اهمیت میدیم»
فرمانده بار دیگر به سمت پنجره چرخید؛ خورشید غروب کرده بود و تنها یادگارش رنگ نارنجیای بود که تا چندی دیگر ناپدید میشد.
«و برای همین ازت میخوام داریوش رو تعقیب کنی، فقط به مدت یک هفته و بعدش یه گزارش از رفتارش و جاهایی که رفته بهم بده…»
چشمان ملیکا برای ثانیهای باز شد، اما پس از پذیرفتن ماموریت و تعظیم، از اتاق خارج شد.
***
خیابانهای تهران را دانهدانه مینوردید تا به پارک خاصی رسید.
باد خزان میوزید و برگان درختان را به قبرستان خاک میبرد.
صدای خشخش برگها در میان آن سکوت پارک که فارغ از خندهی کودکان بود، غمش را افزونتر میکرد.
بر روی صندلیای که روبروی وسایل بازی بود، نشست.
دستانش را قفل کرد و روی پاهایش گذاشت.
آنقدر دستهایش را به هم فشرده بود که رگهایشان را میشد دید.
بدون حتی اینکه چشمانش تکانی بخورد، به وسایل اسباب بازی مینگریست.
دندانهایش سخت به هم فشار آورد میکردند.
چشمانش گشاد شده و تلألو غم در آنها آشکار بود.
هر ثانیهی صدای خاطره انگیزی در گوشش میپیچید و ثانیهی بعد، صدای خزان باد آنها رو به گذاشته باز میگرداند.
چشمانش هم از این مستثنی نبودند.
خواهر کوچکش را میدید که از پله ها بالا میرود و سپس از سرسره با خنده و فریاد شادی پایین میآمد.
برادرش را مشاهده میکرد که با چوب نازکی، شمشیر زن رویاهایش شده بود و هر ثانیهای یکبار، خنده ای بلند میکرد.
لبخند آمد که بر لبش بنشیند، اما باز باد خزان باد، تصویر را محو کرد.
دستانش را بیشتر به فشرد، سپس دست راستش را آزاد کرد و با لرزش به سمت جیبش برد، آرام ساعت جیبی قدیمیای که به سرش زنجیری زنگ زده وصل بود و مچ بند نداشت، درآورد و روبروی صورتش آورد.
ساعت رو به پشت چرخاند.
از متن: تقدیم به پسر عزیزم، داریوش
خبری نبود.
خبری از هیچ چیزی نبود، در دنیای دیگری، تنها، بدون صدای خندهی برادرش پشت کامپیوتر، بدون بوی قورمه سبزی ظهر هنگام و بدون یادگارهای خواهرش که سالها پیش فوت کرده بود، گیر افتاده بود.
نه، گیر نیوفتاده بود، آن دنیای قبلی، همه چیزش را از او گرفته و سپس او را به اینجا پرت کرده بود.
ساعت را در دستش فشار داد، اشک از گونههایش سرازیر شد.
با لکنت گفت:«سی..ستم»
[نام مأموریت: فرصتی برای بازگشت
اطلاعات:
لطفاً تمام خواستهها و و ماموریت های سیستم را تا هنگام فرا رسیدن اتفاقات خاصی انجام دهید.
مجازات باخت: نامعلوم
پاداش پیروزی: کاربر به بازهی زمانی دلخواه خود، در دنیای مدنظرش باز میگردد]
از سه روز پیش که به این دنیا آمده بود، هزاران بار این پیام سیستم را خوانده.
لبهایش را فشرد.
«هرطور شده این ماموریت رو انجام میدم…»
در همان حین، ملیکا که به طور نامحسوس داریوش را زیر نظر داشت، ابروهایش در هم رفته بودند و اخم کرده بود.
«چطور ممکنه داریوش گریه کنه؟»
پایان قسمت دوم
سپاس که تا اینجا خونید
منتظر نقدها و نظرات شما هستم
خورشید آخرین جانهایش را به درون اتاق میفرستاد و بر فراز برج میلاد کم کم به خواب فرو میرفت.
کت و شلوار سیاه رنگی پوشیده بر تن داشت و رد زخم و سوختگی بر دستان و صورتش-و باقی بدنش که توسط کت پوشانده شده بودند- یادگاری از جنگهای بیشماری بود که پشت سر گذاشته بود.
روبروی پنجره-یا همان دیوار تماما شیشهایه اتاق- ایستاده بود و با نگاهی جدی و نافذ به غروب خورشید نگاه میکرد.
ناگهان درب اتاق باز و شخصی وارد شد. پس از اینکه در را با استفاده از پاشنهی پایش بست، با دست راستش سلامی نظامی داد و همزمان پاهایش را بر زمین کوبید و سپس دست راستش را همانند دست چپش، همتراز با بدنش پایین آورد و به پاهایش چسباند.
«برای چی من رو فراخوندید فرمانده؟»
همچنان با جدیت به غروب خورشید نگاه میکرد و حتی در طی این مدت، یک لرزش هم بر صورتش رخ نداده بود.
صدای کلفتش که رگهای به پیری داشت پیچید.
«مأموریتی برات داشتم، زیباروی خاندان پارت، ملیکا.»
با آنکه تعجب تخم چشمش را کمی منقبض کرده بود، همچنان حالت آرام خود را حفظ کرد.
«ممنون میشم اگه جزییات ماموریت رو بگید جناب فرمانده.»
فرمانده نفس عمیقی سر داد و چشمانش را بلاخره بست، سپس سرش را پایین آورد.
«ملیکا، میدونی هدف از ساخت سه آکادمی اتحادیه انسانی و این همه هزینه حتی برای پستترین رتبهها چیه؟»
با تردید جواب داد.
«شکست موجودات جهش یافته؟…»
فرمانده اندکی سکوت کرد، سپس جواب داد:
«درسته اما کامل نیست، بنظرت چرا موجودات جهش یافته مدام به شهرهای ما حمله میکنن و انسانها رو میکشن؟»
ابروهای ملیکا کمی در هم رفت، رگهای از غم در چشمانش پدیدار شد اما نگذاشت تاثیری بر صدای خنثی و بی احساسش بگذارد.
«غریزه؟»
«جوابیه که درست بنظر میرسه اما…»
فرمانده حرفش را کامل نکرد، لبهایش را فشرد، گویی درحال کلنجار با خود بود که بگوید با نه.
آهی سر داد و با خود فکر کرد: حتی اگه الان بهش نگم، بزودی همه میفهمن؛ پس…
پس چند ثانیه تاخیر، لبهایش را دوباره باز کرد.
«از 1300 سال پیش تا الان، تمام مناطق مورد حملهی جهشیافتهها رو بررسی کردیم... اکثر اون مناطق، یا مناطق استراتژیکی بودن یا مناطقی که مردم زیادی اونجا زندگی میکردن…»
فرمانده دستانش را فشرد.
«چرا باید به رآکتور هستهای بوشهر، به پالایشگاههای انرژی جادویی چین و انبار موشکی روسیه حمله بشه؟ اون هم با این شدت؟»
جرقهای در ذهن ملیکا روشن شد.
تعجب اینبار در تمام بدنش اثر کرد.
چشمانش با جدیتی بسیار منقبض شده بودند.
فرمانده چشمانش را باز کرد و سرش را بالا آورد، سپس به سمت ملیکا چرخید و چشم در چشم او شد.
«فکر کنم فهمیدی؛ ما فقط با جهش یافتهها روبرو نیستیم، ما با مغرهای متفکر پشت این حملهها هم طرفیم…»
ملیکا دستانش را مشت کرد، داندان هایش را به هم فشرد و سرش را پایین آورد.
غم و تاسف در صدای فرمانده آشکار بود.
«ملیکا، ما در خطر انقراضیم، برای همین حتی به بیاستعدادترین دانشجوهای آکادمی هم اهمیت میدیم»
فرمانده بار دیگر به سمت پنجره چرخید؛ خورشید غروب کرده بود و تنها یادگارش رنگ نارنجیای بود که تا چندی دیگر ناپدید میشد.
«و برای همین ازت میخوام داریوش رو تعقیب کنی، فقط به مدت یک هفته و بعدش یه گزارش از رفتارش و جاهایی که رفته بهم بده…»
چشمان ملیکا برای ثانیهای باز شد، اما پس از پذیرفتن ماموریت و تعظیم، از اتاق خارج شد.
***
خیابانهای تهران را دانهدانه مینوردید تا به پارک خاصی رسید.
باد خزان میوزید و برگان درختان را به قبرستان خاک میبرد.
صدای خشخش برگها در میان آن سکوت پارک که فارغ از خندهی کودکان بود، غمش را افزونتر میکرد.
بر روی صندلیای که روبروی وسایل بازی بود، نشست.
دستانش را قفل کرد و روی پاهایش گذاشت.
آنقدر دستهایش را به هم فشرده بود که رگهایشان را میشد دید.
بدون حتی اینکه چشمانش تکانی بخورد، به وسایل اسباب بازی مینگریست.
دندانهایش سخت به هم فشار آورد میکردند.
چشمانش گشاد شده و تلألو غم در آنها آشکار بود.
هر ثانیهی صدای خاطره انگیزی در گوشش میپیچید و ثانیهی بعد، صدای خزان باد آنها رو به گذاشته باز میگرداند.
چشمانش هم از این مستثنی نبودند.
خواهر کوچکش را میدید که از پله ها بالا میرود و سپس از سرسره با خنده و فریاد شادی پایین میآمد.
برادرش را مشاهده میکرد که با چوب نازکی، شمشیر زن رویاهایش شده بود و هر ثانیهای یکبار، خنده ای بلند میکرد.
لبخند آمد که بر لبش بنشیند، اما باز باد خزان باد، تصویر را محو کرد.
دستانش را بیشتر به فشرد، سپس دست راستش را آزاد کرد و با لرزش به سمت جیبش برد، آرام ساعت جیبی قدیمیای که به سرش زنجیری زنگ زده وصل بود و مچ بند نداشت، درآورد و روبروی صورتش آورد.
ساعت رو به پشت چرخاند.
از متن: تقدیم به پسر عزیزم، داریوش
خبری نبود.
خبری از هیچ چیزی نبود، در دنیای دیگری، تنها، بدون صدای خندهی برادرش پشت کامپیوتر، بدون بوی قورمه سبزی ظهر هنگام و بدون یادگارهای خواهرش که سالها پیش فوت کرده بود، گیر افتاده بود.
نه، گیر نیوفتاده بود، آن دنیای قبلی، همه چیزش را از او گرفته و سپس او را به اینجا پرت کرده بود.
ساعت را در دستش فشار داد، اشک از گونههایش سرازیر شد.
با لکنت گفت:«سی..ستم»
[نام مأموریت: فرصتی برای بازگشت
اطلاعات:
لطفاً تمام خواستهها و و ماموریت های سیستم را تا هنگام فرا رسیدن اتفاقات خاصی انجام دهید.
مجازات باخت: نامعلوم
پاداش پیروزی: کاربر به بازهی زمانی دلخواه خود، در دنیای مدنظرش باز میگردد]
از سه روز پیش که به این دنیا آمده بود، هزاران بار این پیام سیستم را خوانده.
لبهایش را فشرد.
«هرطور شده این ماموریت رو انجام میدم…»
در همان حین، ملیکا که به طور نامحسوس داریوش را زیر نظر داشت، ابروهایش در هم رفته بودند و اخم کرده بود.
«چطور ممکنه داریوش گریه کنه؟»
پایان قسمت دوم
سپاس که تا اینجا خونید
منتظر نقدها و نظرات شما هستم
کتابهای تصادفی

