فرصتی برای بازگشت
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شب فرا رسیدن بود.
ستارگان درخشش خود را در میان نورهای شهر از دست داده بودند.
صدای قدمقدمهایشان بر روی سنگ فرش با سکوت شب و صدای باد و نوای جیرجیرکها خو گرفته بود.
بوی گلهای پاییزی و بیدهای سمت چپ و راست سنگفرش که مانند پردهای برای چشم عمل میکردند تا جز پشت و جلویش را نتواند ببیند، در فضا پیچیده بود.
هر از گاهی بادی میوزید و علاوه بر برگهای بید، موهای آنها را نیز با خود همراه میکرد.
یونیفرم آکادمی را پوشیده بودند و هر سهنفرشان، سنگینی شمشیر فلزیای که تیزیاش در غلافی چسبیده به سمت راست شلوارشان پنهان شده بود، احساس میکردند.
سنگفرش مسیری راست را دنبال میکرد و حتی اندکی انحراف پیدا نکرده بود.
صدای شیرین و نازک یکیشان از لب سرخش خارج شد.
«پس خود آقای لئوپولد شخصا به ملیکا جونمون ماموریت مهمی سپرده؟»
خندهای ریز برای اینکه بیشتر ملیکا را آزار دهد کرد و سرش به ملیکا چرخید.
دیگری هم موهای قهوهایاش را پشت گوش انداخت و مانند دوستش، با لحنی آزار دهنده ادامه داد.
«و ملیکا هم قراره اطلاعات پسر بیاحساس آکادمی رو برای فرمانده لئو در بیاره…»
او هم خندهای ریز کرد و سرش را به ملیکا که توسط آنها از راست و چپ محاصره شده بود چرخاند.
دختری که اولین حرف را زده بود، موهای صورتیاش را در هوا تکان داد و دو دستش دهانش را پوشاند.
«وای! فکر کن وسط این ماموریت ملیکا یهو عاشق بشه و داستانش تو کل آکادمی بپیچه!»
دوستش بلافاصله مانند او دستانش را کنار دهانش آورد و حرف را ادامه داد:«و همه جا بگن دختر رتبه شش آکادمی عاشق پسر رتبه 854 آکادمی شده!»
سپس چهرهای احساسی به خود گرفت و اشک خیالیاش را از کنار چشمش پاک کرد.
«چه داستان عاشقانه زیب…»
ملیکا که دستانش را مشت کرده و رگهای صورتش به دلیل فشردن دندانهایش از خشم پیدا بود، دیگر اجازهی وراجی به دو دوستش نداد و موهای آنها را به سرعت گرفت و کشید.
صدای جیغهایشان طنین انداز شد و ثانیهای طول نکشید که همزمان گفتند:«غلط کردیم!»
«تا شما باشید وراجی نکنید.»
بلاخره درب و حفاظهای فلزی خوابگاه رتبههای برتر آکادمی آشکار شد و به محض اینکه به چند قدمی درب رسیدند، درب خودکار باز شد، گویی با آنها آشنایی چندسالهای داشت.
حیاط خوابگاه هم پر از گل و درختان فراوان و سنگفرشهایی بود که هرچندتایشان به یکی از آن ده ساختمان رفیع و بزرگ و درون محوطه منتهی میشد.
انگار که دوستان ملیکا هنوز از کشیدن موهایشان ناراحت بودند گفتند:«فردا میبینیمت عفریته!»
اما نگاه وحشتناک ملیکا به آنها باعث شد که بدون لحظهای صبر، در کسری از ثانیه فرار کنند.
ملیکا با خشم و داندان قروچه زیر لب زمزمه کرد:«اگه فقط یکمی ازشون سریعتر بودم حسابشون رو میرسیدم!»
آهی کشید و روی یکی از سنگفرشها در تنهایی به سمت اتاقش روانه شد و به تفکر دربارهی امروز پرداخت.
«اینکه داریوش گریه کنه…»
***
اگر به چشمانش نگاه میکردند،سردی و بیاحساسی درونشان آنها را به لرز وا میداشت.
اما اگر اندکی دروغشناس بودند، غمی به اندازهی کوه در چشمانش احساس میکردند.
حتی قدمهایش هم شب را مغموم میکرد.
به درب شیشهایه ساختمان تقریبا کهنه که رسید، بهطور اوتومات از دو طرف باز شد.
در همان نگاه اول به طبقهی همکف، پلهای مستقیم میخورد به صورت آدم.
همه جا را گرد و خاک گرفته بود.
بوی کهنگی گچ احساس میشد.
آرام از پلههایی که هر لحظه امکان فروپاشیدن داشتند بالا رفت و به اولین پاگردی که منتهی به راهرویی تنگ میشد، توفق کرد و در مسیر راهرو قدم برداشت.
صدای چکچک آب به گوش میرسید و هرچند ثانیهای، لامپها خاموش روشن میشدند یا وز وز میکردند.
هرقدم که بر میداشت گرد و خاک بیشتری بر کفش و شلوارش مینشست.
به دری رسید که رویش نوشته شده بود 854
کلید را از جیبش دراورد و درب را باز کرد.
با پشت پا، در را بست و کلید برق را که بر روی دیوار کنار درب بود، فشرد.
اتاقش مرتب بود.
تختی در گوشهی آن و پنجرای نسبتا بزرگ در بالای تخت، میز تحریری در گوشهی هم راستایی که تحت قرار داشت و یک دستشویی-حمام همان کنار میز تحریر.
کف اتاق هم از سرامیک بود.
حقا که عجب طراحی مزخرفی.
آرام زیر لب زمزمه کرد:«بوی الکل و مواد نمیاد…»
صدای قدمهایش در اتاق اکو میشد.
بر روی تخت دراز کشید.
«پنجرهی وضعیت»
[نام:داریوش
سن:18
خاندان:هیچ
خط خون:هیچ
نژاد:انسان بدوی(در شرف تکامل)
هویتها:
-دانشجوی یکی از سه آکادمی اتحادیه انسانی-
-انتقال یافته-
-نیزهدار-
القاب:
-بدون احساسات-
-شیطان سرد-
-دومین(ناشناخته)ـ
قدرت:17
سرعت:19
استقامت:15
هوش:---(محدود شده به 17)
شانس:7
مانا:20
مهارتها:
-هنر نیزهی پارس:لول 3—> مهارت سه ستاره، در طی هزاران سال تکامل یافته.
-جمع تمام هنرهای رزمی زندگی پیشین (قابل تکامل): لول 1—> مهارت دو ستاره، کاربر در زندگی پیشین هنرهای رزمی کار میکرده، اکنون همهی آنها در قالب یک مهارت جمع آوری شده
-روانسرد(منفعل)(اثرش کاهش یافته):لول 13—> زنجیری روانش را بسته بود، سردیای بیسابقه در بدنش احساس میکرد. شخصی مدام دم گوشش میگفت:«احساسات زمینگیرت میکنن!»
-تهذیب مانا:بدون لول—> مهارت دو ستاره، مانا را به گردش در میاورد و مقدار آن را در بدن بیشتر میکند و کیفیتش را بالا میبرد.(تا حداکثر استفاده شده است، دیگر تاثیری ندارد)
نفرینها:
-روانسرد(اثرش کاهش یافته)—> زنجیری روانش را بسته بود، سردیای بیسابقه در بدنش احساس میکرد. شخصی مدام دم گوشش میگفت:«احساسات زمینگیرت میکنن!»]
پس از اینکه پنجرهی وضعیتش را بهطور کامل خواند، با ارادهی او بسته شد و چشمانش را بست.
خستهتر از آن بود که دیگر فکر کند…
***
بر روی تخت پادشاهی معلق در فضایی کاملا سیاه و تهی از وجود نشسته بود.
آرنجش را تکیه گاه کرده و صورتش را بر دست مشت کردهاش تکیه داده بود.
صدایی پیچید.
«این آخرین فرصته.»
همانطور که بر تخت نشسته بود، با چشمانی بیتفاوتتر و بیاحساستر از قبل، سکوت اختیار کرد.
پس مدتی، لب هایش باز شد.
«امیدوارم موفق بشه چون…»
مردک چشمهایش کاملا منقبض شد.
«به قول اون، این آخرین فرصته»
پایان چپتر 3
مرسی که تا اینجا خوندید
منتظر نظراتتون هستم.
ستارگان درخشش خود را در میان نورهای شهر از دست داده بودند.
صدای قدمقدمهایشان بر روی سنگ فرش با سکوت شب و صدای باد و نوای جیرجیرکها خو گرفته بود.
بوی گلهای پاییزی و بیدهای سمت چپ و راست سنگفرش که مانند پردهای برای چشم عمل میکردند تا جز پشت و جلویش را نتواند ببیند، در فضا پیچیده بود.
هر از گاهی بادی میوزید و علاوه بر برگهای بید، موهای آنها را نیز با خود همراه میکرد.
یونیفرم آکادمی را پوشیده بودند و هر سهنفرشان، سنگینی شمشیر فلزیای که تیزیاش در غلافی چسبیده به سمت راست شلوارشان پنهان شده بود، احساس میکردند.
سنگفرش مسیری راست را دنبال میکرد و حتی اندکی انحراف پیدا نکرده بود.
صدای شیرین و نازک یکیشان از لب سرخش خارج شد.
«پس خود آقای لئوپولد شخصا به ملیکا جونمون ماموریت مهمی سپرده؟»
خندهای ریز برای اینکه بیشتر ملیکا را آزار دهد کرد و سرش به ملیکا چرخید.
دیگری هم موهای قهوهایاش را پشت گوش انداخت و مانند دوستش، با لحنی آزار دهنده ادامه داد.
«و ملیکا هم قراره اطلاعات پسر بیاحساس آکادمی رو برای فرمانده لئو در بیاره…»
او هم خندهای ریز کرد و سرش را به ملیکا که توسط آنها از راست و چپ محاصره شده بود چرخاند.
دختری که اولین حرف را زده بود، موهای صورتیاش را در هوا تکان داد و دو دستش دهانش را پوشاند.
«وای! فکر کن وسط این ماموریت ملیکا یهو عاشق بشه و داستانش تو کل آکادمی بپیچه!»
دوستش بلافاصله مانند او دستانش را کنار دهانش آورد و حرف را ادامه داد:«و همه جا بگن دختر رتبه شش آکادمی عاشق پسر رتبه 854 آکادمی شده!»
سپس چهرهای احساسی به خود گرفت و اشک خیالیاش را از کنار چشمش پاک کرد.
«چه داستان عاشقانه زیب…»
ملیکا که دستانش را مشت کرده و رگهای صورتش به دلیل فشردن دندانهایش از خشم پیدا بود، دیگر اجازهی وراجی به دو دوستش نداد و موهای آنها را به سرعت گرفت و کشید.
صدای جیغهایشان طنین انداز شد و ثانیهای طول نکشید که همزمان گفتند:«غلط کردیم!»
«تا شما باشید وراجی نکنید.»
بلاخره درب و حفاظهای فلزی خوابگاه رتبههای برتر آکادمی آشکار شد و به محض اینکه به چند قدمی درب رسیدند، درب خودکار باز شد، گویی با آنها آشنایی چندسالهای داشت.
حیاط خوابگاه هم پر از گل و درختان فراوان و سنگفرشهایی بود که هرچندتایشان به یکی از آن ده ساختمان رفیع و بزرگ و درون محوطه منتهی میشد.
انگار که دوستان ملیکا هنوز از کشیدن موهایشان ناراحت بودند گفتند:«فردا میبینیمت عفریته!»
اما نگاه وحشتناک ملیکا به آنها باعث شد که بدون لحظهای صبر، در کسری از ثانیه فرار کنند.
ملیکا با خشم و داندان قروچه زیر لب زمزمه کرد:«اگه فقط یکمی ازشون سریعتر بودم حسابشون رو میرسیدم!»
آهی کشید و روی یکی از سنگفرشها در تنهایی به سمت اتاقش روانه شد و به تفکر دربارهی امروز پرداخت.
«اینکه داریوش گریه کنه…»
***
اگر به چشمانش نگاه میکردند،سردی و بیاحساسی درونشان آنها را به لرز وا میداشت.
اما اگر اندکی دروغشناس بودند، غمی به اندازهی کوه در چشمانش احساس میکردند.
حتی قدمهایش هم شب را مغموم میکرد.
به درب شیشهایه ساختمان تقریبا کهنه که رسید، بهطور اوتومات از دو طرف باز شد.
در همان نگاه اول به طبقهی همکف، پلهای مستقیم میخورد به صورت آدم.
همه جا را گرد و خاک گرفته بود.
بوی کهنگی گچ احساس میشد.
آرام از پلههایی که هر لحظه امکان فروپاشیدن داشتند بالا رفت و به اولین پاگردی که منتهی به راهرویی تنگ میشد، توفق کرد و در مسیر راهرو قدم برداشت.
صدای چکچک آب به گوش میرسید و هرچند ثانیهای، لامپها خاموش روشن میشدند یا وز وز میکردند.
هرقدم که بر میداشت گرد و خاک بیشتری بر کفش و شلوارش مینشست.
به دری رسید که رویش نوشته شده بود 854
کلید را از جیبش دراورد و درب را باز کرد.
با پشت پا، در را بست و کلید برق را که بر روی دیوار کنار درب بود، فشرد.
اتاقش مرتب بود.
تختی در گوشهی آن و پنجرای نسبتا بزرگ در بالای تخت، میز تحریری در گوشهی هم راستایی که تحت قرار داشت و یک دستشویی-حمام همان کنار میز تحریر.
کف اتاق هم از سرامیک بود.
حقا که عجب طراحی مزخرفی.
آرام زیر لب زمزمه کرد:«بوی الکل و مواد نمیاد…»
صدای قدمهایش در اتاق اکو میشد.
بر روی تخت دراز کشید.
«پنجرهی وضعیت»
[نام:داریوش
سن:18
خاندان:هیچ
خط خون:هیچ
نژاد:انسان بدوی(در شرف تکامل)
هویتها:
-دانشجوی یکی از سه آکادمی اتحادیه انسانی-
-انتقال یافته-
-نیزهدار-
القاب:
-بدون احساسات-
-شیطان سرد-
-دومین(ناشناخته)ـ
قدرت:17
سرعت:19
استقامت:15
هوش:---(محدود شده به 17)
شانس:7
مانا:20
مهارتها:
-هنر نیزهی پارس:لول 3—> مهارت سه ستاره، در طی هزاران سال تکامل یافته.
-جمع تمام هنرهای رزمی زندگی پیشین (قابل تکامل): لول 1—> مهارت دو ستاره، کاربر در زندگی پیشین هنرهای رزمی کار میکرده، اکنون همهی آنها در قالب یک مهارت جمع آوری شده
-روانسرد(منفعل)(اثرش کاهش یافته):لول 13—> زنجیری روانش را بسته بود، سردیای بیسابقه در بدنش احساس میکرد. شخصی مدام دم گوشش میگفت:«احساسات زمینگیرت میکنن!»
-تهذیب مانا:بدون لول—> مهارت دو ستاره، مانا را به گردش در میاورد و مقدار آن را در بدن بیشتر میکند و کیفیتش را بالا میبرد.(تا حداکثر استفاده شده است، دیگر تاثیری ندارد)
نفرینها:
-روانسرد(اثرش کاهش یافته)—> زنجیری روانش را بسته بود، سردیای بیسابقه در بدنش احساس میکرد. شخصی مدام دم گوشش میگفت:«احساسات زمینگیرت میکنن!»]
پس از اینکه پنجرهی وضعیتش را بهطور کامل خواند، با ارادهی او بسته شد و چشمانش را بست.
خستهتر از آن بود که دیگر فکر کند…
***
بر روی تخت پادشاهی معلق در فضایی کاملا سیاه و تهی از وجود نشسته بود.
آرنجش را تکیه گاه کرده و صورتش را بر دست مشت کردهاش تکیه داده بود.
صدایی پیچید.
«این آخرین فرصته.»
همانطور که بر تخت نشسته بود، با چشمانی بیتفاوتتر و بیاحساستر از قبل، سکوت اختیار کرد.
پس مدتی، لب هایش باز شد.
«امیدوارم موفق بشه چون…»
مردک چشمهایش کاملا منقبض شد.
«به قول اون، این آخرین فرصته»
پایان چپتر 3
مرسی که تا اینجا خوندید
منتظر نظراتتون هستم.
کتابهای تصادفی


