فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

دگرگونی

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
رزیتا در صف طولانی دریافت جیره بود جیره یک وعده غذایی بود که وقتی در طول روز اگر کارمیکردی می توانستی آن را دریافت کنی اما انگار جلوتر مشکلی وجود داشت.

و آن مشکل با شلیک دو گلوله به پایان رسید…

از زمان آغاز دگرگونی و زمانی که حیوانات به انسان تبدیل شدند در بین آنها بیش از پیش نزاع در گرفت.

از زمزمه های افراد حاظر در صف گویی یک نفر جیره بیشتر طلب میکرده اما انگار همان جیره کم هم نصیبش نشده.

کلا یک نفر جلوی رزیتا بود و در سمت راست او یک زن بود که بی جان و غرق در خون روی زمین دراز کشیده بود.

(نفر بعد...نفر بعد...مگه کری!!!)

نظر رزیتا بلافاصله جلب شد(ببخشید!)

رزیتا بلافاصله پیاله چوبی اش را جلوبرد تا از چیزی که از ان به عنوان غذا یاد میشد دربافت کند اما پس از ان دلیل اعتراض زن مرده را فهمید.

عذا جز یک سوپ رقیق متشکل از علف های خوراکی و گندم پخته شده چیز دیگری نبود چیزی که رزیتا تا قبل از دگرگونی هرگز ندیده بود انسانی به ان لب بزند اما چاره ای نبود.

بعد از گرفتن جیره رزیتا به سمت جایی که قبلا با میکان قرار گذاشته بود به راه افتاد.

(سرجات وایسا!)

با شنیدن فریاد رزیتا یخ کرد اما با صدای شلیک که بعد از فریاد امد رزیتا نگاه کوتاهی به پسر بچه ای که به سمتش شلیک شده بود شتافت زیرا او را می‌شناخت.

***

میکان دلیلش را نمیدانست اما از زمان دگرگونی صاحب خزی مشکی رنگ شده بود که تیرگی اش با تاریک ترین شب ها قابل مقایسه بود.

اما این خز بهترین کاربردش را در جنگل داشت که می توانست لابلای دختران و بوته ها مخفی شود اما او اکنون راهی اسکله چوبی و متروکه شهر بود جایی که متعلق به میکان بود اما برای او مشکلی ایجاد میکرد و ان نبود پوشش گیاهی برای استتار بود.

اما این دیگر اهمیتی نداشت زیرا میکان دیگر به اسکله رسیده بود اما یک بوی خون باعث شد تا با تمام سرعت به سمت خانه سابقش پیش برود.

مطمعنا اتفاقی افتاده بود اما چرا در روزی که او با رزیتا قرار داشت؟

میکان با ترس از اینکه خطری رریتا را تهدید کرده باشد وارد کلبه شد.

اما با چیزی که دید به همان اندازه که خیالش راحت شده وحشت کرد.

رزیتا بلافاصله فریاد(زودباش بهم بگو چطور به دادش برسم!)

***

میکان به پسری که زخمی بود خیره مانده بود در همان حال رزیتا با پنس احرین ساچمه دا نیز از بدن پسر بچه خارج کرده بود و در حال پانسمان کردن او بود.

"وضع طرف شما یعنی اینقدر خرابه؟"

(بد تر از این حرفاست اینو که میبینی دومین نفریه که امروز بهش تیراندازی شده)

"بقیه هنوز از می ول دستور میگیرن؟"

(شنیدم میول فرار کرده بقیه الان از یه تازه وارد به اسم آگرا دستور میگیرن)

"پس این کشتار ها برای چیه؟"

(غذا به خاطر افراد تازه وارد کم شده)

"اوضاع قبل از اینم فکر کنم به همین صورت بوده مگه نه؟"

(درسته تو زمان می ول هم عذا همیشه کم بود اما اون زمانا ما مجبور نبودیم هر روز تا غروب برای ساخت دیوار کار کنیم)

"تا غروب؟"

(درسته یه دیوار، آگرا اصرار داره که دیوار هرچه زود تر تکمیل بشه)

"اینجا دیگه امن نیست باید بریم"

(کجا؟)

"جنگل"

(پس کوچول چی میشه؟)

"اون زنده میمونه"

(منظورم این نیست من نمیتونم با این وثع بذارم تو شهر بمونه)

"تا شب صبر میکنیم بعدش همه با هم میریم"

کتاب‌های تصادفی