فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آنجل تکرو

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 10: اواین تلاش

در بین شلوغی دروازه خروجی چند نفر ایستاده بودند که از ظاهر نیمی از آنها مشخص بود قشد ماجراجویی دارند.

آمبر در حالی که سرش توسط انجل ناز میشد لبخدی درخشان نشان داد.

پس از امبر نوبت جولیا بود تا با در آغوش گرفتن آنجل از او ***حافظی کند.

در همان حین معاشرت بین جولیا، آمبر و آنجل به حد زیادی برای گارم و چری لجیب بود.

چری مقداری ناراضی بود زیرا نمی توانست از چهره جدید آنجل چشم بردارد زیرا دختری که چند روز پیش دیده بود اکنون یک جنگجو مجهز به یک زره چرمی مشکی، یک سپر گرد بزرگ برای پوشاندن محدوده عقب و یک جفت قداره با طرحی عجیب بود.
 
پس پایان ***حافظی آنجل به به چری و گارم خیره شد که هر دو نگاه های لجیب و در عین حال متمایز از یکدیگر داشتند.

گارم با چشمان گرد شده اش هنوز در حال پردازش اطلاعات بود بنابراین ساکت بود اما چری لب یه سخن گشود(احتمال میدادم که بچه داشته باشین اما…)

انجل در حالی که لبخندش را هنوز بر چهره داشت از پشت دستانش را روی شانه های جولیا گذاشت(معرفی میکنم دختر بزرگم جولیا)

پس از معرفی ناگهانی آنجل گونه های جولیا مقداری سرخ شد(خوشبختم!)

پی از جولیا آمبر بود که مفرفی میشد(و دختر کوچیکم آمبر)

آمبر بر عکس جولیا خجالتی نبود و با حالت چهره از خودراضی همراه با خنده خودش را معرفی کرد(اسممم آمبره!!!)

در آن لحظه فک گارم افتاده بود که با ضربه چری به خودش آمد(کجا رو سیر میکنی!)

گارم که به تازگی متوجه اوضاع شده بود سردرگم به افراد حاظر نگاه کرد(چیزی شده؟!)

چری قصد گرفتن یقه گارم را داشت اما با حرف آنجل متوقف شد(ایجا جای دعوای زن و شوهری نیستا!)

با این حرف گارم و چری هر دو تا بیشترین حد سرخ شدند و همزمان انکار کردند(اصلا اینجوری نیست!!!)

اما انجل با پوزخند گفت(حتی تفاهم هم دارین)

پس از سوار شدن و خارج شدن گروه متشکل از آنجل گارم و چری از دروازه های شهر جولیا آب درون کاسه اش را که چند دانه جو در ان شناور بود را پشت سر انها پاشید و ماجراجویی آنها رسما آغاز شد.

***

تا بعد از ***حافظی با جولیا و آمبر انجل نگاه درستی به تجهیزات گارم و چری ننداخته بود اما اکنون که درون دلیجان نشسته بود وقتش را داشت و می توانست نگاهی درست بیاندازد، تجهیزات گارم شامل یک کت چرم،یک جفت ساق بند فلزی، یک سپر مثلثی کوچک که به دست راستش بسته شده بود و یک شمشیر کوتاه که در سمت چپ بدنش درون غلاف بود محدود میشد؛ اما تجهیزات چری خیلی ساده تر بود او یک عصا عجیب همراه با یک کتاب که درون غلافی کنار کمر بود و یک کیف که در آن احتمالا معجون های جادویی قرار داشت چیزی نداشت.

انجل، گارم و چری تنها کسانی نبودند که سوار بر دلیجان بودند به نظر می رسید که یک گروه دیگر نیز همراه آنها عازم دارلن هستند.

هنوز چند دقیقه ای از شروع سفر نگذشته بود اما به نظر میرسید که هر دو گروه به دنبال دلیلی برای شروع صحبت هستند.

اما انجل احتملا تنها فرد در دلیجان بود که حوصله صحبت کردن را نداشت زیرا شب قبل به معنای واقعی کلمه تا حد مرگ از خود کار کشیده بود، احتمالا به همین دلیل بود که بدونه اینکه بفهمد چری به او اجاز داده بود که در حین خواب به شانه اش تکیه دهد.

***

صورت های پوشیده و لباس های تماما سفید؛ این ویژگی تمام کسانی بود که در حال جمع اوری اجساد و شناسایی افراد زخمی بودند.

در وسط حیاط یک دژ مخروبه که تا چند ساعت قبل مخفیگاه شیطان پرستان بود یک نبرد خونین شکل گرفته بود نبردی که ظاهرا یک طرفه بوده زیرا در میان اجساد هیچ فرد سفید پوشی به چشم نمی خورد.

در همین حین فردی که لباس سفید پوشیده اما صورتش را نپوشانده بود متوجه یک حضور آشنا شد که بر خلاف افرادش لباسی سیاه به تن داشت(از اینورا راشل!)

راشل پوشش سیاه رنگش را کنار زد تا چهره اش نمایان شود(اون بهم گفت برو کمک سیف اما انگار الکی اومدم…)

سیف نیشخندی زد(خب ما اینیم دیگه!)

راشل نگاهش را از سیف به صندوق بزرگ پشت سیف تغییر داد(تونستین چیزی پیدا کنین؟)

سیف در حالی که دستش را درون صندوقچه فرو میبرد جواب داد(پرسیدن این سوال یعنی اینکه شما هم چیزی پیدا نکردین)

قبل از جواب دادن راشل یک دسته برگه جلوی او ظاهر شد

(جز یه سری بچه که ازشون به عنوان نمونه استفاده شده و یه سرار که قرار بوده بشه اینا تنها چیزایی هستن که پیدا کردیم)

راشل بدونه خواندن نوشته ها از مفهوم آنها خبر داشت(اشراف زاده های لعنتی)

سیف در حالی که یک قرص قرمز رنگ را به راشل نشان می داد گفت(اما این همش نیست)

(منظورت چیه؟)

با سوت سیف دو مرد سفید پوش یک جادوگر شیطانی را کشان کشان به طرف او آوردند سپس با اشاره سیف آنجا را ترک کردند.

سیف در حالی که دهان جادوگر را که روی زمین زانو زده بود باز میکرد با نشان دادن قرش شروع به صحبت کرد(اگه همین الان توبه کنی ما ازت میگذریم)

جادوگر در حالی که لبخندی کثیف میزد فریاد زد هر(هرگز)

سیف رو به راشل کرد(اینجاش رو با دقت نگاه کن)

جادوگر که گویی بویی از نیت سیف برده بود وحشت زره فریاد زد(میخوای باهام چیکار کنی!!!)

اما دیگر برای جادوگر دید شده بود زیرا حتی با مقاومت بسیارش سیف قرص قرمز رنگ را در حلقش فرو برد.

جادوگر قادر به خارج کردن قرص نبود و اگر هم بود دیگر دیر شده بود زیرا قرص شروع به تاثیر کرده بود جادوگر هر لحظه صدای فریادش دردناک تر از قبل می شد زیرا راشل چیزی را که می دید باور نمیکرد.

راشل نمیتوانست یاور کند، چیزی که قبلا انسان بود اکنون در حال رشد و تبدیل شدن به موجودی زشت و کریه بود که حتی نیت قتل که از آن ساطع می شد حتی از هیولا ها هم بیشتر بود.

با جدا شدن سر موجود و سقوطش بر زمین راشل به سیف خیره شد که شمشیری بزرگ را از عفونت و خون سیاه رنگ پاک میکرد(تا الان معلوم نیست که این قرص ها کجا ساخته میشن اما چیزی که الان ازش مطمئنم اینه که هنوز ناقصن)

راشل متعجب شد(ناقص؟!)

سیف به موجود شبه انسان که هنوز در حال نبض زدن بود اشاره کرد(طبق اعتراف ایشون و چند نفر دیگه این قرص ها همشون با هم فرق دارن به نوعی همه نمونه های ازمایشی هستن که باید روی ادما آزمایش بشن)

(اما به چه هدفی؟)

(من قبلا همین سوال رو از همین جادوگر پرسیدم، اون گفت که این قرصا میتونن قدرت جادویی و فیزیکی مصرف کننده رو افزایش بدن)

(اما چرا یه همچین چیزی باید دست شیطان پرستا باشه؟)

سیف شمشیر بزرگ فولادی و سیاه رنگش را درون علاف قرار داد(این چیزیه که من و تو برای فهمیدنش اینجاییم)

کتاب‌های تصادفی