دقایقی نگذشت که مرد از آب بیرون آمد. عضلاتش که حاصل ماهها تلاش و زخمهای بیشمار بودند، زیر نور کمرنگ خورشید میدرخشیدند. او حولهای از پوست حیوان بر دوش انداخت و شروع به خشککردن بدنش کرد. دستانش، که زخمیترین بخش از بدنش بودند، گواه روزهای نبرد و سقوط بودند؛ هر زخم، داستانی از یک تلاش یا شکست را فریاد میزد. آن دستان، کمی بزرگتر از معمول به نظر میرسیدند، گویی برای نبردی بزرگتر از خودشان ساخته شده بودند. مرد، لباسهایی ساده اما مقاوم که از پارچههای خشن و پوست دوخته شده بودند، بر تن کرد و بهسوی دامنه کوه به راه افتاد. پرتوهای خورشید از میان ابرهای سفید و تنبل نفوذ میکردند و به برفهای باقیمانده روی زمین جان میدادند. برفها، آرامآرام ذوب میشدند و سبزههای نهفته زیر آنها همچون کودکان تازهمتولدشده، سر از خاک برمیآوردند. پرندگان از شاخهای به شاخه دیگر میپریدند و برفهای نشسته بر درختان با هر جهش به زمین میریختند. رایا، در سکوت، لبخندی محو بر لب داشت؛ لبخندی که هم از رضایت بود و هم از دلگرمی، گویی چشمانداز پیش رو یادآور پیمودن مسیری سخت و شیرین بود. او به لبه پرتگاهی در کوه رسید و پایین را نگاه کرد. کلبهای کوچک و چوبی در دامنه کوه دیده میشد؛ نمادی از مقصد، یا شاید شروعی دیگر. رایا چند قدم به عقب رفت، سپس با جهشی ناگهانی به هوا برخاست. باد سرد کوهستانی صورتش را نوازش میکرد و موهای بلند و سیاهش را به رقص درمیآورد. سقوط آزادش، انگار پروازی بیانتها بود. با اینحال، درست در لحظهای که به زمین نزدیک میشد، شاخکهایی نقرهای از دستها و پاهایش بیرون جهیدند. این شاخکها، که بازتابی از قدرت درونیاش بودند، دور او پیچیدند و مانند سپری از سقوط آزاد نجاتش دادند. لحظهای بعد، او روی زمین فرود آمد. برخوردش، موجی از خاک را به هوا فرستاد و ترکهایی سطحی بر زمین ایجاد کرد. اما رایا، آرام و بیآنکه ذرهای از تعادلش را از دست بدهد، روی پاهایش ایستاد. با ضربهای سبک، خاک لباسش را تکاند و بهسوی کلبه قدم برداشت. اما ناگهان صدای زوزه باد با شکافتن سهمگین هوا ترکیب شد. تیری از درون کلبه بهسوی او شلیک شد. سرعت تیر چنان زیاد بود که رایا حتی فرصت واکنش نداشت. فقط لحظهای در ذهنش جرقه زد: *نمیتونم واکنش نشون بدم* در آنی، ژیپ، مردی که چهرهاش همواره جدی بود، درست کنار او ظاهر شد. با یک حرکت برقآسا، تیر را از هوا گرفت و بدون لحظهای درنگ، آن را به زمین انداخت. نگاهی نافذ به رایا انداخت و گفت: ـ هنوز خیلی کار داری، بچه. واکنشهات هنوز ضعیفن. رایا که از دیدن ژیپ بعد از مدتها خوشحال بود، لبخندی زد و با اشتیاق گفت: ـ من برگشتم، ژیپ. بهتره زودتر شروع کنیم. ژیپ که در کنار رایا ایستاده بود، در حالی که نگاهش را به دوردست دوخته بود، در ذهن خود به تحلیل وضعیت او ادامه میداد: *"توی این چند ماه آزگار، من تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتم. از همون اول، هدفم این بود که با وادار کردنش به صعود و سقوط مکرر از کوهها، نزدیکترین حس ممکن به مرگ رو در وجودش بیدار کنم. فقط اون لحظههای آستانهی مرگ میتونستند المنتش رو به شکلی واقعی فعال کنند. اما مشکل اصلی اینه که اون هیچ کنترلی روی این قدرت نداره. تنها چیزی که بلده اینه که وقتی مرگ بهش نزدیک میشه، المنتش خودبهخود فعال میشه و جونش رو نجات میده. این باور، باعث شده که دائماً خودش رو در معرض خطر بندازه؛ انگار که مطمئنه این قدرت همیشه اون رو نجات میده. ولی باید اعتراف کنم، اون یه احمق نیست. وقتی فهمید که نمیتونه به خواست خودش از المنتش استفاده کنه، شروع کرد به پرورش بدنش. از کوه بالا رفت، سقوط کرد، و دوباره برخاست. هر بار که المنتش فعال میشد، بدنش آسیب جبرانناپذیری میدید. استخوانهایی که بارها و بارها شکستند، دیگه هیچ معنایی ندارند. حقیقت اینه که چیزی به اسم استخوان تو بدنش باقی نمونده. این المنته که ساختار بدنش رو سرپا نگه میداره، و به جای هر چیزی که از دست میده، خودش رو جایگزین میکنه."* ژیپ نگاهی به رایا انداخت که در حال آماده شدن برای مبارزه بود. اندکی اخم کرد و در ذهنش ادامه داد: *"من طبق آماری که ازش ثبت کردم، توی همین چند ماه، حدود ۱۳۶ بار از کوه بالا رفت. از این تعداد، ۴۷ درصدش سقوط کرد و همین سقوطها باعث شد بدنش بیشتر و بیشتر فرسوده بشه. با این حال، اون دست از تلاش برنداشت. اما حقیقت اینه... این پسر دیوونهست. المنتش؟ این نفرینیه که هیچکس نباید داشته باشه. به جای اینکه قدرتی بهش بده، مثل یه طاعون، به ازای هر چیزی که از دست میده، خودش رو جایگزین میکنه. بدنش... ذهنش... اون با سرعتی پیشرفت کرده که برای یه آدم عادی غیرممکنه. در واقع، اون دیگه حتی یه آدم عادی نیست."* ژیپ آهی کوتاه کشید. صدای قدمهای رایا که برای مبارزه نزدیک میشد، او را به واقعیت برگرداند. در دلش گفت: *"اما چیزی که نمیدونه اینه که برای کنترل این قدرت، باید اول یاد بگیره که در مرز جنون و انسانیت تعادل پیدا کنه."* ژیپ، بعد از سکوتی طولانی، به آرامی گفت: ـ هنوز خسته نشدی؟ تو یا یه اینوکر هستی یا واقعاً یه دیوونه خستگیناپذیر. رایا که کلمه "اینوکر" برایش تازگی داشت، سرش را کج کرد و پرسید: ـ اینوکر؟ اون دیگه چیه؟ ژیپ، انگار که چیزی را لو داده باشد که نباید، شتابزده پاسخ داد: ـ چیز مهمی نیست. تو هنوز زیادی بچهای برای دونستنش. رایا با نگاهی که ترکیبی از کنجکاوی و شک بود، چیزی نگفت. ژیپ، یک شلوار تمرینی و زره به او داد و گفت: ـ اینا رو بپوش. وقتشه با یه مبارزه واقعی شروع کنیم. رایا بدون تعلل شلوار را پوشید. اما زره را کناری انداخت و به ژیپ گفت: ـ نیازی به این ندارم. ژیپ، که در حال گرم کردن بود و چشمانش را به آرامی باز و بسته میکرد، بیتفاوت شانه بالا انداخت و گفت: ـ هر طور مایلی، ولی به نفعته که پشیمون نشی. رایا چند قدم از ژیپ فاصله گرفت. کلبه در پشت سر آنها خاموش و بیصدا بود. باد سرد کوهستانی از میان درختان عبور میکرد و زمزمهای از پیشگویی نبردی سخت را در گوش زمین زمزمه میکرد. چشمان رایا میدرخشید، پر از اشتیاق برای آغاز؛ اما ژیپ... او میدانست که این مبارزه فقط شروع راهی بسیار طولانیتر است. لحظهای بعد، نبرد آغاز شد. Untitled72_20250404124443.png1.71 MB﴿تصویری از رایا﴾ Untitled71_20250404123914.png11.97 MB(تصویری از ژیپ)