فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رستگاری در جهنم

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
آغاز تمرین‌های سخت
صبح روز بعد، رایا به‌سرعت از خواب برخاست و دستش را روی صخره قرار داد. نگاهش به قله بود، نگاهی که نشان از تصمیمی قاطع داشت. او با لحنی آرام اما محکم گفت: «یک بار برای من کافی نیست... باید روزی چندین بار از این کوه بالا برم. تا وقتی بالا رفتن از این کوه مثل آب خوردن برام نشه، تسلیم نمی‌شم.» 
او تلاش را از همان روز آغاز کرد. روزها به شب‌ها متصل شدند، و هفته‌ها به ماه‌ها. رایا بارها و بارها از کوه بالا رفت و سقوط کرد. درد جسمی دیگر برایش معنایی نداشت، انگار ذهنش راهی یافته بود تا زخم‌ها را نادیده بگیرد. او تمام جزئیات مسیر را در ذهنش حک کرد. برجستگی‌ها، فرورفتگی‌ها، حتی کوچک‌ترین ترک‌های سنگ‌ها را مثل ستارگان درخشان در آسمان ذهنش حفظ کرده بود.
با گذشت زمان، او تنها به این کوه بسنده نکرد. به جنگل‌های اطراف رفت و موجودات شگفت‌انگیزی را دید که پیش‌تر تنها در کتاب‌های کودکی‌اش خوانده بود. با اشتیاق، قله‌های اطراف را یکی پس از دیگری فتح می‌کرد، زیرا می‌دانست این تمرین‌ها نه تنها جسم ضعیفش را قوی‌تر می‌کند، بلکه روحش را برای بقا در این دنیای بی‌رحم می‌سازد.
رویارویی با جنگل و قانون آن
اما همه‌چیز به این آسانی نبود. هفته‌ای از تلاش‌های بی‌وقفه‌اش گذشت و آذوقه‌اش به پایان رسید. مجبور شد برای بقا، به شکار برود. برای رایا، این تصمیم ساده‌ای نبود. او نمی‌خواست به زندگی هیچ موجودی پایان دهد. اما جنگل، بی‌رحم‌تر از آن بود که به احساسات او مجال دهد. 
در یکی از این جست‌وجوها، گروهی از گرگ‌ها او را محاصره کردند. رایا تلاش کرد از خود دفاع کند، اما نمی‌خواست آسیبی به آنها برساند. گرگ‌ها اما رحم نمی‌کردند و هر لحظه زخمی تازه بر بدنش می‌نشاندند. یکی از آنها با یک حمله ناگهانی، زخم عمیقی بر کمر او انداخت. درد و خشم، رایا را در برگرفت. او دیگر نمی‌توانست به اخلاقیات یا احساسات خود تکیه کند. زمزمه‌ای در ذهنش پیچید: «قانون جنگل... قوی‌ترها ضعیف‌ترها رو می‌خورند... این قانون مطلق این دنیاست.»
لحظه‌ای بعد، حالتی عجیب در رایا ظاهر شد. موهای بلند و سیاه او به شکلی غیرطبیعی به بالا برخاستند و چشم سالمش شروع به درخششی نقره‌ای کرد. کمر او از وسط شکاف برداشت و ستون فقراتش بیرون زد. از هر طرف ستون فقرات، شاخک‌های پیچ‌درپیچ بیرون آمدند و گرگ‌ها را به سیخ کشیدند. همه‌چیز در چند لحظه رخ داد. 
وقتی او به حالت عادی بازگشت، انرژی‌اش تحلیل رفت و بیهوش بر زمین افتاد. چند ساعت بعد، با چشمانی هراسان از خواب بیدار شد. دستش را به سمت کمرش برد و به دنبال آن شکاف عجیب گشت، اما چیزی نیافت. با این حال، اطرافش پر بود از اجساد گرگ‌های کشته‌شده.
رشد و بقا
رایا، با وجود احساس گناه، مجبور شد از گوشت گرگ‌ها تغذیه کند تا زنده بماند. او هرگز نمی‌خواست این‌گونه باشد، اما قانون بقا بر او تحمیل شده بود. ماه‌ها گذشت و او به تمرین‌هایش ادامه داد. حالا، نه‌تنها بدنش قوی‌تر شده بود، بلکه ذهنش نیز با واقعیت‌های خشن این دنیا آشتی کرده بود. 
رایا، دیگر آن پسر ضعیف و درمانده نبود. او به جنگل، به کوه و حتی به خودش نشان داده بود که می‌تواند بر همه‌چیز غلبه کند، حتی اگر لازم باشد قوانین این دنیا را به نفع خود تغییر دهد.
چند ماه از زمانی که رایا در میان صخره‌های سرد و سنگی به دنبال صعودی پایان‌ناپذیر بود، گذشته است. حالا در همان منطقه، چشمه‌ای آب گرم آرام و بی‌صدا می‌جوشید، و بخارهای گرم آن، همچون شبحی خیال‌انگیز، بر فراز آب‌ها رقصان بودند. درون چشمه، مردی ایستاده بود؛ قامتش نیمه‌نمایان در میان مه، با چشمانی که انگار از آتش زندگی شعله می‌گرفت. 

کتاب‌های تصادفی