پنجمین فرمانروا.
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ششم
این قسمت:بیماریه عجیب...
طوفان، با وحشت و ناباوری فریاد زد:
«-هــــــــــــــا؟»
چنگ، با لبخندی مرموز و نگاهی عمیق، به طوفان نگاه کرد. طوفان، با چهرهای که از ترس رنگ پریده بود، لرزان گفت:
«-ا...این چ...چه کو...کوفتیه؟ تو واقعا ک...کی ه...هستی؟»
چنگ، با خونسردی و لحنی که قدرت و اطمینان را به نمایش میگذاشت، گفت:
«-هنوز دیدگاهت نسبت به دنیا کوچیکه. دنیا پر از شگفتی و قدرتهای باورنکردنیه که حتی تو خوابتم نمیبینی. بگذریم...»
چنگ، با قدمهایی آرام و مصمم، به سوی قصر رفت. طوفان، پس از لحظاتی مکث و بیاعتمادی، با احتیاط و ترس، چنگ را دنبال کرد و وارد قصر شد.
و در ذهنش ادامه داد:
«-این کیه؟ چرا نجاتم داد؟»
چنگ چند قدمیِ ورودیه قصر متوقف شد و با چهرهای درهم و نگاهی عمیق، گفت:
«- چطور اینقدر راحت با مرگ خانوادت کنار اومدی؟ که بیشتر لبخند رو لبت بود تا غم؟»
طوفان، پس از لحظاتی مکث و تفکر، با صدایی آرام و کمی لرزان، گفت:
«-(این از کجا درمورد مرگ خانوادم میدونه؟)ولی همون لبخند و خوشحالی رو روی صورتم دیدی؟»
چنگ جوابی نداد. طوفان، با چهرهای خشک و بیروح، ادامه داد:
«-غمم رو نشون بدم خانوادم زنده میشن؟»
چنگ، با لبخندی کوتاه، جو سنگین را شکست و گفت:
«-خب حالا اینارو ولش کن! بریم داخل که دارم از گرسنگی میمیرم...»
طوفان، سنگینی غم و اندوه خود را به دنبال چنگ به داخل قصر کشاند. ناگهان، خادمی ظاهر شد و سهیلا را در آغوش گرفت . طوفان با قصر زیبایی از جنس طلا روبرو شد. زیبایی قصر، تمام غم و اندوه او را از بین برد. چنگ، با چهرهای شاد و خوشحال، گفت:
«-چی شده؟ زبونت بند اومده انگار! لالالالالا...»
خدمتکاران، در دو سوی درب قصر به صف ایستاده بودند و همزمان با فریادی بلند و هماهنگ، گفتند:
«-خوشآمدید سرورم! ق...»
چنگ، با چهرهای که از قدرت و اعتماد به نفس خبر میداد، گفت:
«-چنگ هستم.»
چنگ، چهرهاش را به سمت طوفان چرخاند و با یک نگاه کوتاه، منظورش را به خدمتکاران رساند. خدمتکاران، با فریادی بلندتر، گفتند:
«-خوشآمدید ارباب چنگ!»
طوفان، چهرهاش را چند بار تکان داد و از افکار و خاطرات گذشته بیرون آمد. با چهرهای شادمان و کمی متعجب، گفت:
«-من لیاقت همچین جایی رو ندارم.»
چنگ، دست راستش را روی شانهی راست طوفان گذاشت و گفت:
«-هی! جای این همه چرتوپرت گفتن، بیا دنبالم تا یه دست لباس خوب و زیبا بهت بدم! هم به خودت و هم به دخترت...»
ناگهان، کوروش، با چهرهای درهم و عصبانی، گفت:
«-خواهشاً... خواهشاً... میشه از این صحنههای رو اعصاب بکشی بیرون و اصل داستان رو بگی؟»
و در ذهنش ادامه داد:
«-چنگ؟ یعنی این یارو چنگ کی میتونه باشه؟»
طوفان، از افکارش بیرون آمد، چهرهاش را چند بار تکان داد و با لحنی آرام تر، ادامه داد:
«-فرداش، وقتی سهیلا بیدار شد، بعد از گریه و زاری تونستم دوباره بخوابونمش. بعدش، با کلی فکر کردن، رفتم پیش چنگ. رفتم و جلوش زانو زدم و ازش قدرت خواستم. اولش رد میکرد، ولی بعد از کلی پافشاری قبول کرد. ولی من غافل بودم که قراره چه اتفاقی بیفته...»
کوروش، با چهرهای نگران و پرسشگر، گفت:
«-مگه چه اتفاقی افتاد؟؟؟»
«-خوب گوش کن چی میگم کوروش! افرادی هستن که قدرت خاصی دارن! اگه بخوام به زبون ساده بگم، موجودات به دو دسته تقسیم میشند: دستهی اول کسانی که عادیاند و زندگی عادیشون رو میکنند و دستهی دوم کسانی که قدرت ماورایی دارند! بخاطر همین دستهی دوم خاصن و این قدرت ها توسط درخت زندگی به دسته دوم داده میشه...»
کوروش، با تعجب و کمی گیجی، گفت:
«-درخت زندگی؟ درخت زندگی چیه دیگه؟»
طوفان، با چهره ای خانسرد ادامه داد:
«-درخت زندگی... درختیه که به اتفاق خودش به افراد قدرت میده...»
کوروش، با عصبانیت و ناباوری، فریاد کشید:
«-اون درخت الان کجاست؟»
«-درخت زندگی کجاست؟ هیچکس نمیدونه، اما قدرت و توانایی معجزه آسا این درخت همه جا هست! حتی تو هوایی که داری نفس میکشی، درخت زندگی وجود داره!»
کوروش، با چهرهای ناامید و کمی عصبانی، گفت:
«-پس چطوری چنگ بهت قدرت داد؟»
«-خودش...»
کوروش، با تعجب و ناباوری، گفت:
«-ها؟ خودش؟؟؟»
«-اره! راستی تا یادَم نرفته! قبل از اینکه جوابت رو بدم، باید بگم این سیاره قابل نابودی نیست! و این بخاطر همین درخت زندگیه...»
کوروش، با چهرهای درهم در ذهنش گفت:
«-اون موجود عجیب وغریب هم همین رو گفته بود، اینا چرا هی تکرارش میکنن؟ سیاره اصلا چیه؟ اینا اصلا چرا هی این نکته رو میگن؟ »
و ادامه داد:
«-الان چه ربطی به موضوع داشت؟ »
طوفان، با لبخندی تمسخر آمیز، گفت:
«-این نکته رو همه میدونن اما چون تو از پشت کوه اومدی احتمالا نمیدونستی، فقط خواستم بدونی.»
«-راستی چنگ یه چیزی گفته بود...»
کوروش، با چهرهای پرسشگر و نگران، گفت:
«-چی؟ چی گفته بود؟ »
«-گفت بهت نگم کیه!»
کوروش، با عصبانیت و ناباوری، فریاد کشید:
«-بهم نگه کیه؟! ها؟! اصلاً مگه میدونست من کیم؟؟؟»
«-بزار درست برات تعریف کنم؛ وگرنه متوجه نمیشی!»
چنگ، با چهرهای سرد و بیتفاوت، گفت:
بکن»-»
«-ها؟»
و با صدایی آرامتر، ادامه داد:
«-لباسات رو میگم»
طوفان، با چهرهای آرام و پاک، گفت:
«-لباسام؟؟ میخوای این وقت شب با من چی کار کنی؟ اوف!»
چنگ، با چهرهای درهم و کمی عصبانی، گفت:
«-چرا داری چرت و پرت میگی مردک! گفتم لباست رو دربیار نه اون شلوارت رو! چرا اینطوری نگاه میکنی؟ چشمات رو شبیه گربههای معصومی کردی که دنبال غذا هستن!»
طوفان، با لحنی جدی گفت:
«-لباسامو چرا در بیارم؟ چه ربطی به قویتر شدنم داره؟»
چنگ، با خونسردی جواب داد:
«-اومدم بدنت رو ارزیابی کنم! میخوام ببینم چقدر ظرفیت برای قدرت داره!»
طوفان، با تعجب و کمی ترس، گفت:
«-ارزیابی؟؟؟»
«-درسته»
ناگهان، لباسهای طوفان پاره شد و بدنش مثل آهن سفت شد و با شدت به زمین افتاد. طوفان، با تعجب و وحشت، فریاد زد:
«-تو الان چه کار کردی؟! واقعاً میخوای با من چیکار کنی؟!»
چنگ، با خونسردی و نگاهی عمیق، دستهایش را روی کمر طوفان گذاشت. انرژی سفید رنگی، مثل جریان برقی قدرتمند، از دستان چنگ وارد بدن طوفان شد.
یک روز بعد...
طوفان به هوش آمد. ناگهان، سردردی شدید او را به خود لرزاند. با درد و زحمت از روی زمین بلند شد. گیج و منگ، گفت:
«-آخ! چرا سرم اینقدر درد میکنه؟ دیشب چی شد؟»
چنگ، دست راستش را روی شانهی چپ طوفان گذاشت. ناگهان، تمام اتفاقات شب گذشته، مثل فیلمی سریع، در ذهن طوفان مرور شد. او احساس کرد قدرتی فراوان و باورنکردنی درونش فعال شده است. علم و دانش او به طور باورنکردنی افزایش یافته بود. با چشمهایی گشاد شده از تعجب، به اطراف نگاه کرد. نوری درخشان را دید که از پنجرهای وارد اتاق میشد. بدون آنکه متوجه شود به طور غیر ارادی به سمت پنجره رفت.
در همان لحظه، چنگ، با لبخندی مرموز طوفان را از پنجره به پایین پرتاب کرد. طوفان، در حال سقوط، با لرزشی در دل، از ترس فریاد زد:
«-ها؟کــــــمـــــــک»
چنگ، با چشمهایی که از قدرت و هیجان میدرخشیدند، فریاد زد«پرواز کن»طوفان به پایین نگاه کرد. بدنش در هوا معلق مانده بود، انگار که جاذبهی زمین، برایش بیاثر شده باشد. احساس عجیبی از گیر افتادن و ناتوانی او را فرا گرفته بود. چند متری زمین معلق مانده بود، مثل تصویری منجمد در زمان. اما پرواز آرام و بی وقفه پرندگان در آسمان، این نظریه را رد میکرد. زمان متوقف نشده بود، چیزی دیگر اتفاق افتاده بود. چیزی عجیب و غیرقابل درک. احساس ترس و ناباوری در او جوش میزد و ادامه داد:
«-هــــــا؟! دارم پرواز میکنم؟ شوخیت گرفتی؟؟؟؟»
چنگ، در ذهنش با لبخند و چهره ای آرام گفت:
«-اولین کسیه که تونست یک صدم از قدرتم رو داخل خودش جا بده! از نظر اعداد و حساب، یک صدم قدرت ارزشی نداره! اما اگه از قدرت یک فرد حرف بزنی، یک صدم خودش میتونه طوفان به پا کنه! و اینکه به جز قدرت، یک صدم از علم هم وارد بدنش شد!(لالالا)»
و با فریاد ادامه داد:
«-طوفان! بیا پایین کارت دارم!»
طوفان، با صدایی لرزان و غمگین، گفت:
«-خب! خب آخ... باشه بابا اومدم!»
طوفان به پایین آمد و با چهرهای متعجب و کمی عصبی، گفت:
«-چنگ این فقط یجوریه ، انگار از قبل بلدم با قدرت هایی که بهم دادی کار کنم بدون اینکه کسی یادَم بده! و انگار در مورد این جهان یه چیزایی رو فهمیدهام! خیلی سرم گیج میره، اصلاً نمیفهمم چخبره! بهم بگو چه بلایی سرم آوردی!»
چنگ، با صدایی آرام و مطمئن، گفت:
«-آروم باش عزیز من! چیزی نیست! با افتخار میتونم بگم به تو بهجز قدرت، یک صدم از علمم هم وارد خودت کردم.»
طوفان، با تعجب و ناباوری، گفت:
«-ها؟ وایسا ببینم! مگه علم میشه انتقال داد؟؟؟»
«-شده دیگه!... حالا ول کن این حرفا رو! بگو چه حسی داری؟»
«-قدرت، آزادی ، نمیدونم چجوری بگم غیر قابل توصیفه»
«-لالالالالا! خوبه، خوشم اومد!»
طوفان، در ذهنش گفت:
«-از این خندههاش...»
از دریای دانشی که بهش داده شده بود، دانشی عظیم کسب کرد و ادامه داد:
«-چنگ! تو واقعا همچین شخصی هستی؟ اگه تو تا بینهایت سال دیگه آینده ی همهی افراد رو بدون اینکه بدونی کی هستن ببینی، تعجب نمیکنم!چون بخشی از علمت وارد ذهنم شد به صورت جزئی متوجه شدم کی هستی!»
ناگهان، کوروش با صدایی بلند و قاطع گفت:
«-چی داری میگی؟؟؟ اون کیه؟؟؟ این چه خاطرهی عجیبیِ؟؟؟»
طوفان، با عصبانیت و لحنی تند، گفت:
«-چرا پریدی وسط حرفم؟ به جای قشنگیش رسیده بودم! یه لحظه ساکت باش و گوش بده!»
«-با...باشه! حالا چرا عصبی میشی؟»
چنگ، با چهرهای آرام گفت:
«-لالالالا... حالا خودت رو نمیخواد لوس کنی! جدا از این به حرفام خوب گوش بده، چند سال دیگه من یه پسری به اسم کوروش رو نجات میدم و میفرستمش پیش تو! نیازی نیست بهش چیزی یاد بدی! بفرستش فقط پیش من! من تا اون موقع تو این قصر نامرئی منتظرشم.»
طوفان، با چهرهای درهم و کمی متعجب، گفت:
«-دیگه از حرفات تعجب نمیکنم!»
و با تعجب و ناباوری، ادامه داد:
«-چـــــــــــی؟؟؟ نامرئی؟!»
کوروش، با چهرهای نگران و گیج، حرف طوفان را قطع کرد و گفت:
«-ها؟؟ اصلاً نمیفهمم؟؟؟ جوابم رو بده!»
طوفان به کوروش بی محلی کرد و به گفتن خاطره خود ادامه داد...ناگهان، قصر لرزید. طوفان، با چهرهای پر از ترس و نگرانی، گفت:
«-ن...نه! دیگه نباید تعجب کنم! معلومه نامرئی کردن چیزی برات کاری نداره!»
چنگ، در حالیکه در قصر را باز میکرد، گفت:
«-راستی! دخترت هم پشت سرته! ***حافظ!»
«-چی؟»
چنگ، در را محکم بست. طوفان، دختر بیهوشش سهیلا را روی پشت سرش روی زمین دید. کوروش، با چهرهای عصبانی و پرسشگر، گفت:
«-جوابم رو بده! ولی این چه داستان تخیلی و عجیبی بود؟؟؟؟»
و در ذهنش ادامه داد:
«-این چنگ کیه؟ زندگیم رو مدیونشم! پس کسی که نجاتم داد چنگ بود.»
«-جوابی نمیتونم بهت بدم... نمیتونم بگم کیه.»
«-واقعا نمیتونی بگی کیه؟»
«-چقدر سؤال میپرسی! همین چند دقیقه پیش بهت گفتم که بهم گفته بهت چیزی نگم....»
کوروش، با چهرهای پرسشگر و نگران، ادامه داد:
«-مگه نگفتی همسرت اون زمان مرده؟»
«-درسته! خب که چی؟»
«-پس سهیل کیه؟ سهیل از کجا اومده؟ مال کیه؟»
طوفان، با خونسردی و لحنی مرموز، گفت:
«-راستش رو بخوای، نمیدونم»
کوروش، با تعجب و ناباوری، گفت:
«-سهیل بچه تو نیست؟ به فرزند خوندگی گرفتی؟ »
«-کمی خستمه ، بعدا برات توضیح میدم.»
کوروش، با عصبانیت و کمی ترس، گفت:
«-تو که کلی از علم چنگ رو گفتی، حتماً میدونی این جهان چی به چیه! حداقل در مورد این جهان بهم توضیح بده!»
و در ذهنش، ادامه داد:
«-میترسم اون موجود سفید، بهم دروغ گفته باشه! بهتره از این طوفان بپرسم که علم چنگ رو اختیار داره.»
طوفان، با صدایی سرد و بیرحم، گفت:
«-تو میخوای پادشاه بشی و چیزی در مورد جهان نمیدونی! مسخرهست!»
کوروش، در ذهنش، گفت:
«-پیر مرد احمق! میدونم... البته کم و بیش.»
کوروش، با چهرهای که از التماس و ناباوری خبر میداد، پای طوفان را گرفت و با صدایی لرزان گفت:
«-لطفاً... التماست میکنم... لطفاً... تو رو به اون کسی که میپرستی قسم بگو!»
طوفان، با لحنی ناباورانه، گفت:
«-(این پسر چقدر سریع اخلاقش عوض شد) باشه! میگم! ولی پام رو دیگه ول کن...»
کوروش، با چهرهای شادمان گفت:
«-چشم! چشم! فقط بگو...»
طوفان، همه چیز را برای کوروش تعریف کرد. در ادامه، گفت:
«-خب! در مورد این جهان برات توضیح دادم و اینکه اسم این سیاره، سیارهی زندگیه.»
کوروش، با چهرهای متعجب و کمی گیج، گفت:
«-سیارهی زندگی؟؟؟»
«-بهخاطر همین درخت زندگی و این چیزها، اسم این سیاره سیارهی زندگیه.»
«-آها! خب...(وایستا ببینم این یعنی درخت زندگی از قبل از به وجود اومدن این سیاره هم بوده)»
طوفان، با خونسردی و لحنی مطمئن، ادامه داد:
«-ببین چیزی هست به اسم امینورس داخل امینورس بینهایت مولتیورس و داخل هر مولتیورس بینهایت یونیورس (کیهان) و داخل هر یونیورس، بینهایت کهکشان و داخل هر کهکشان، بینهایت سیاره، ستاره و سیاهچاله و این چیزها وجود داره.»
((این اطلاعات مثل یک بمب، دریای دانش کوروش را منفجر کرد. دریای دانش کوروش سر به فلک کشید و متوجه شد که تا پیش از این، مثل یک قورباغه در ته چاه زندگی کرده و دانشش چقدر بیارزش بوده.))
طوفان، با لحنی آرامتر، ادامه داد:
«-بخش انسانها چهار تا کشور داره: مس، نقره، طلا و الماس. کشورهای الماس، طلا و نقره چندین برابر از کشور مس، علم و تکنولوژیشون پیشرفتهتره... اه! راستی! این جهان یه قدرتهای خاصی داره که نمیتونم بهت بگم! چون تو قراره ماجراجویی کنی، نه من.»
کوروش، با چهرهای درهم و کمی عصبانی، گفت:
«-نمیخواد تعریف کنی! غلط کردم! مغزم رگ به رگ شد! یه دفعه همه این چیزها رو توضیح دادی! هضم کردنش برام سخته.»
طوفان، از زمین بلند شد، خودش را تکاند و ادامه داد:
«-تا یادَم نرفته، یه چیزی در مورد خودت باید بگم...»
«-در مورد من؟؟»
«-آره... تو دچار بیماری خاصی به نام دو جعبهای شدی...»
کوروش، با چهرهای که از ترس رنگ پریده بود، گفت:
«-من بیمارم؟»
طوفان، با صدایی آرام و کمی غمگین، گفت:
«-نترس! گوش کن! درسته اسم مسخرهای داره، ولی ببین چی میگم... تو از لحاظ احساسی لب مرزی! یعنی اینکه الان احساساتت به دو بخش سفید و سیاه تقسیم میشه! داخل بخش سفید، مهربونی و باهوشی و عاقلی اما داخل بخش سیاه، روانی و دیوونه ای، بازیگوشی، باهوشی و غیرمنطقی ! و الان تو بینشونی! یعنی آدم دو جعبهای، یک آدم لب مرز! تو الان هر لحظه رفتار و اخلاقت عوض میشه! یه اتفاق کوچیک میتونه تو رو غرق در هر بخش کنه! مثلاً یه اتفاق ناخوشایند برات بیوفته، داخل بخش سیاه کامل غرق میشی و بخش سفید کامل پاک میشه و قابل برگشت نیست! و همین اتفاق برعکسه! یه اتفاق خوشایند بیوفته، داخل بخش سفید غرق میشی و بخش سیاه کامل حذف میشه!اگه داخل هر کدوم از بخش ها غرق بشی اراده درخت زندگی این اجازه رو بهت میده برای چند دقیقه بخش مخالف رو تجربه کنی...»
کوروش، با چهرهای که از ترس و وحشت سفید شده بود، گفت:
«-تو رو به هرکی دوست داری هیچی نگو دیگه!... سرم داره میترکه!دیگه دلم نمیخواد چیزی بدونم...»
چند لحظه گذشت و کوروش بلند شد. ناگهان، هالهای سیاه رنگ مثل ماری مارپیچ دور او را فرا گرفت. و با صدایی که وحشت را در دل طوفان کاشت گفت:
«-خوشم اومد...هوی پیری! اگه این احساسات دست خودم بود، بنظرت کدوم رو انتخاب میکردم؟...»
طوفان، با چهرهای که از ترس و وحشت رنگ پریده بود و عرق مثل باران از پیشانیاش جاری بود، دهانش قفل شده بود ، سهیل و سهیلا از کلبه بیرون آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. اما انرژی تاریک و قدرتمندِ هالهی سیاه، چنان قوی بود که در همان لحظه که پا به بیرون از کلبه گذاشتند، آن دو را به شدت به زمین کوبید و بیهوش کرد. کوروش، با چشمی که از هیجان و قدرت میدرخشید، چهره درخشان خود را با آن چشم راست سرخ رنگش به نمایش گذاشت. آن هالهی سیاه، مثل یک موجود زنده، به دور او میپیچید. کوروش، با چشم راستی که از شادی و قدرت میدرخشید، به آن نگاه کرد. چهرهی او کاملاً تغییر کرده بود. لبخندی عجیب و مرموز بر لبانش نشسته بود و چشم راستش تا حد امکان گشاد شده بود. او با صدایی که از قدرت و اعتماد به نفس خبر میداد، خندید.
پایان چپتر ششم
چپتر هفتم
این قسمت:اسم خانوادت چیه؟
طوفان، با چشمانی پر از خشم و وحشت، فریاد زد:
«-داره چه اتفاقی میافته؟!»
سهیل، با صدایی لرزان و پر از ترس، گفت:
«-خواهر بزلگ! خواهر بزلگ! بیدال شو! (خواهر بزرگ، خواهر بزرگ بیدار شو!((واقعاً سهیل ترسیده بود، دهانش مثل دهان کودکان کوچک شده بود.))»
طوفان، با فریادی بلندتر، گفت:
«-ســــهــــیـــلا! ســـهـــیــلا! ســهــیـــلا! آــــــخ ولم کــنـــیــن...»
کوروش بیهوش بود و طوفان بهوش بود. هر دو را مثل دو پرندهی زخمی، به اسب روی زمین بستند و روی زمین کشاندند، سهیلا جسد بیجانش روی زمین و سهیل شوکه شده را با خود نبردند.
طوفان آسیب دیده و خشمگین، در ذهنش گفت:
«-لعنت بهتون! میکشمتون! میکشمتون! همه شما بیوجودها رو زنده نمیذارم! اگه محدودکننده رو نداشتم...»
و با فریادی بلند، گفت:
«-الان همهتون مرده بودین، لعــــنــــتــــیـــا!»
یکی از سربازهای اسب سوار آزاد به عقب و به سمت آنها آمد. با صدایی خشمگین ، گفت:
«+ببند اون دهنت رو رعیت کثیف، مگه مثل مادر هرزه صبور تیم که انقدر وراجی می...»
طوفان، با چشمهایی که از خشم میدرخشیدند، به چشمهای سرباز خیره شد. ناگهان، بدن سرباز به شدت لرزید،سرباز از ترس، چند قدم به جلو رفت و از طوفان دور شد. طوفان، چهرهاش را به سمت راست چرخاند و با صحنهای وحشتناک روبرو شد. از باند پیچیه کوروش خون زده بود بیرون و هالهای سیاه رنگ مثل ماری دور او پیچیده بود و خندهای دهشتناک بر چهرهاش نشسته بود و لب هایش تا زیر چشم هایش کشیده شده بود.
چند ساعت قبل...
«-خوشم اومد!... هوی پیری! اگه این احساسات دست خودم بود، بنظرت کدوم رو انتخاب میکردم؟»
طوفان، با چهرهای که از ترس و وحشت رنگ پریده بود و عرق مثل باران از پیشانیاش جاری بود، دهانش قفل شده بود ، سهیل و سهیلا از کلبه بیرون آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. اما انرژی تاریک و قدرتمندِ هالهی سیاه، چنان قوی بود که در همان لحظه که پا به بیرون از کلبه گذاشتند، آن دو را به شدت به زمین کوبید و بیهوش کرد. کوروش، با چشمی که از هیجان و قدرت میدرخشید، چهره درخشان خود را با آن چشم راست سرخ رنگش به نمایش گذاشت. آن هالهی سیاه، مثل یک موجود زنده، به دور او میپیچید. کوروش، با چشم راستی که از شادی و قدرت میدرخشید، به آن نگاه کرد. چهرهی او کاملاً تغییر کرده بود. لبخندی عجیب و مرموز بر لبانش نشسته بود و چشم راستش تا حد امکان گشاد شده بود. او با صدایی که از قدرت و اعتماد به نفس خبر میداد، خندید.
طوفان، با چشمهایی گشاد شده از تعجب و وحشت، با صدایی لرزان فریاد زد:
«-ســــهـــــیـــل! ســـــهـــــیـــلـــــا»
سه ثانیه گذشت. ناگهان، کوروش خودش را در فضای بیرون از جو سیاره زندگی دید. ترس خود را به خونسردی تبدیل کرد و اطراف نگاه کرد و گفت:
«-چه اتفاقی افتاد؟ چطوری اومدم اینجا؟ چطوری دارم نفس میکشم؟»
طوفان، با خونسردی و لحنی مطمئن، گفت:
«-(چطوری خونسرده؟)من آوردمت اینجا! داشتی از کنترل خارج میشدی! تا زمانی که میخوای بری پیش چنگ، تو هنوز هیچی نمیدونی پس تا متوجه اوضاع نشدی اون هالهی لعنتی رو کنترل کن! متوجه شدی یا طوری دیگه متوجهت کنم؟ »
کوروش، با چهرهای که از ترس رنگ پریده بود، گفت:
«-چشم...»
کوروش، با چهرهای که از تعجب و ناباوری خبر میداد، ادامه داد:
«-چطوری داریم نفس میکشیم؟ »
طوفان، با خونسردی و لحنی مطمئن، جواب داد:
«-یه هالهی سفید کل سیارهی زندگی رو پوشونده! اگه کسی از سیاره بزنه بیرون، این هاله دور کل بدن فرد میپیچه! مثل لوله میمونه که اکسیژن رو منتقل میکنه از سیاره به فرد! اصلاً نترس! این هاله سفید تا هر چقدر فکر کنی کش میاد و بی پایانه و غیر قابل آسیب و لمسه،اینطوری من آوردمت اینجا!»
کوروش، با چهرهای که از تعجب و ناباوری خبر میداد، گفت:
«- تو من رو آوردی اینجا؟چطوری؟ از تلپورت استفاده کردی؟ چون حتی اسم نکردم بدنم جا به جا شدخ»
«-همین چند دقیقه پیش گفتم من آورمت ولی الان تعجب میکنی؟ و اینکه نه! تلهپورت نکردم! چون تلهپورت یه جور دفاع از خود خوب میشه! الان داخل بخش محدود کننده منه...»
کوروش، در ذهنش، گفت:
«-بخش محدود کننده؟ »
و ادامه داد:
«-پس من رو چجور....»
ناگهان، تصویری واضح و زنده از گذشته در ذهن کوروش نقش بست. طوفان، با چشمانی درخشان از قدرت، با سرعتی باورنکردنی، او را گرفته و به فضا برده بود. ستارهها مثل الماسهای درخشان در تاریکی میدرخشیدند. این تصویر مثل یک فیلم سریع در ذهنش مرور شد و با صدای وزش باد شدیدی که در گوشش طنین انداخته بود، همراه بود. کوروش، با سردردی شدید و احساس فروپاشی مغز، چهرهاش سفید شده بود و عرق سردی پیشانیاش را پوشانده بود. بدنش به شدت میلرزید. او با صدایی لرزان گفت:
«-آخـــخ! سرم چه دردی میکنه...»
ناگهان، سردردش از بین رفت. طوفان، با چهرهای متعجب، گفت:
«-چی شده؟ حالت خوبه کوروش؟»
کوروش، در ذهنش، گفت:
«-سردردم یه دفعه خوب شد! اون تصویر چی بود؟ گذشته رو دیدم؟ چه اتفاقی داره برای من میافته؟ این سرعت باورنکردنی چی بود؟»
«-هوی پسر! چی شده؟»
«-هیچی، فقط داشتم به یه سؤالی فکر میکردم که اگه میشه در مورد قدرتهای این جهان بهم توضیح بده. میخوام بدونیم این قدرتها چقدر قوی هستن و چه تاثیری روی افراد دارن.»
«-میدونی چقدر داری رو مخم راه میری با سوالات؟ من نمیتونم چیزی بهت بگم ولی..»
کوروش با چهره ای کنجکاو و هیجانی که در وجودش نمایان بود گفت:
ولی؟؟؟»-»
ولی خب میتونم در مورد تاثیراتش بگم.»-»
«-تاثیرات؟؟؟»
«-زمانی که قدرت وارد بدن یه فرد میشه، بهجز اون قدرت، تاثیر دیگه ای هم میذاره. مثل یه موج، یه تغییر ناگهانی در بدن فرد ایجاد میکنه.»
«-چهجور تاثیری؟»
«-روی سرعت و قدرت بدنی فرد تاثیر میذاره، اما برای همه متفاوته. برای یکی فقط سرعتش کمی زیاد میشه، برای یکی دیگه سرعتش طوری میشه که کل آسمونها رو توی یک ثانیه دور بزنه! یا بهش قدرت بدنی کم یا زیاد میده. مثل یه قرعهکشی، هر کسی یه چیزی میبره.»
کوروش، با چهرهای شادمان و کمی متعجب، گفت:
«-خوشم اومد... این رو هستم! و اینکه یه چیز دیگه هم میخوام بگم.»
طوفان، با چهرهای عصبانی و بیحوصله، ابروهایش را در هم فشرد و گفت:
«-=ای بابا!تمومی ندارن سوالاتت؟»
کوروش با صدایی لرزان ادامه داد:
«-=نه! نه! نه! سؤال نمیخوام بپرسم! فقط یه درخواستی دارم...»
طوفان با چهره ای کنجکاو گفت:
«-چه نوع درخواستی؟»
کوروش، با صدایی لرزان و چهرهای که از ترس سفید شده بود، گفت:
«-میشه صورت و بدنت رو جوان کنی؟؟ آخه خیلی پیری...»(با چشمهایی که از التماس خبر میدادند)
طوفان با اخم گفت: «-ها؟» سکوت کوتاهی برقرار شد، سپس طوفان با خشم فریاد زد: «-ها؟؟؟؟؟ الان چه چرندی گفتی؟؟؟ این چه درخواستی بود؟!» هالهای قرمز از بدن طوفان بیرون زد و در هوا پیچید. کوروش از ترس به خود لرزید و در ذهنش زمزمه کرد: «-الان میاد مثل آب میکشتم ! ولی صبر کن ببینم... هاله قرمز ازش زد بیرون؟؟!! پس هر کی یه هاله مخصوص به خودش داره؟ خب حالا چیکار کنم؟ باید یه دروغی سرهم کنم.»
کوروش با لحنی عصبی و کمی مضطرب گفت: «-خب... راستش... من... جایی که زندگی میکردم... یه دختر خیلی خوشگل بود... با سینههای خیلی بزرگ... بعد وقتی تو رو دیدم... گفتم... وااااو... اینا برای هم ساخته شدن.(عمرا همچین نقشه ای که کشیدم بگیره)» طوفان با دست راستش صورتش را مالید. به طور شگفتآوری، چهرهاش تغییر کرد. زیباتر و جذابتر شده بود. چهرهای که هر کسی را مبهوت میکرد.
طوفان، با چشمهایی که از رنگ بنفش تشکیل شده بود و بدنی ورزیده با تردید گفت: «حالا چون التماس میکنی، باشه...»
کوروش، با چهرهای ناامید، گفت:
«-عملاً منحرفی...»
طوفان با نگاهی دقیق به کوروش گفت: «چطوری شدم؟ خوب شدم؟»
کوروش با لبخندی کمی مرموز به طوفان نگاه کرد و گفت: «عالیشدی ، اصلا شَک نکن(اره جان عمت)»
و با لحنی مضطرب و نگران ادامه داد: «میخواستم نگم، اما شاید تو بدونی چه خبره ، یادته چند دقیقه پیش سرم درد گرفت؟»
طوفان با ابروهای بالا رفته گفت: «آره... خب؟»
کوروش با چهرهای که از اضطراب خبر میداد، گفت:
«-همین چند لحظه پیش که سرم درد میکرد، گذشته رو دیدم...»
طوفان، با چهرهای از تعجب و ناباوری ، گفت:
«-چی؟؟؟!! گذشته؟!»
کوروش با صدایی لرزان گفت:
«-خودم نمیدونم چطوری توضیح بدم! انگار گذشته رو دیدم که چطوری من رو آوردی بالا.»
طوفان، با چهرهای که از تعجب و فکر کردن خبر میداد، گفت:
«-=وایسا... وایسا... یه دقیقه وایسا لعنتی! بذار فکر کنم...»
و در ذهنش ادامه داد:
«-حالا که دارم فکر میکنم، میبینم در مورد پدر و مادرش چیزی نپرسیدم...»
طوفان از ترس لرزید و با صدایی لرزان گفت:
«-کوروش... اسم والدینت چیه؟؟؟»
کوروش با تعجب و کنجکاوی گفت:
«-پدر و مادرم؟ اسم خانوادم رو میخوای چیکار؟»
عرق سردی پیشانی طوفان را پوشاند. او با فریادی خشمگین گفت:
«-لعنت بهت، کاری نداشته باش! فقط بگو!»
کوروش، با ترس و لرز، گفت:
«-باشه، حالا چرا انقدر جوش آوردی؟ اسم پدرم آرتین و مادرم هلما...»
سکوت مرگباری فضا را فرا گرفت. ناگهان، طوفان با شدت تمام استفراغ کرد. چشمهایش سیاه شد و به نقطهی بیهوشی رسید. در همین لحظه، سیارات با اندازهها و شکلهای مختلف، مثل فشفشههایی درخشان، شروع به منفجر شدن کردند. کل فضا را نور فرا گرفت. سیاراتی پوشیده از مذاب، سیاراتی پوشیده از طبیعت سرسبز، و سیاراتی پوشیده از گازهای درخشان... همه در حال انفجار بودند.
کوروش، با چهرهای که از ترس و تعجب سفید شده بود، فریاد کشید:
«-داره چه اتفاقی میافته؟؟؟ همه چی داره منفجر میشه!»
طوفان، مبهوت و گیج، در ذهنش گفت:
«-واقعاً این پسر نمیدونه پدرش کیه؟ من جرات بیرون آوردن اسم اون مرد رو ندارم... کوروش صد درصد قدرت درخت زندگی رو نداره! حتماً اون مرد با بدنش کاری کرده که هم هاله داره و هم قدرتی مرموز...»
صدای زنی، با لحنی سرد و بیرحم، در ذهن طوفان طنین انداخت:
«+پنجاه هزار سیاره توسط کوروش نابود شد و دختر شما، سهیلا... کشته شد.»
پایان چپتر هفتم
چپتر هشتم
این قسمت:ازت متنفرم
طوفان با چهرهای که از عصبانیت و نگرانی خبر میداد، با صدایی بلند گفت:
«-پس چی شد؟ نگفتی. اسم خانوادت چیه؟ جواب بده!» دستانش به مشتی گره خورده بودند.
کوروش با چهرهای متحیر و گیج، با صدایی لرزان گفت:
«-ها؟(الان چه اتفاقی افتاد)مگه الان بهت نگفتم؟ انفجار چی شد؟ » عرق سردی پیشانیاش را پوشانده بود.
طوفان با نگاهی نگران به کوروش گفت:
«-انفجار؟ اسم ها رو بهم گفتی؟ مطمئنی حالت خوبه؟»
کوروش با چهرهای غرق در فکر، با دستان لرزان سرش را گرفت و گفت:
«-وایستا وایستا وایستا... سرم داره از درد منفجر میشه. این الان آینده بود؟!... آخ، سرم!» صدای ناله ضعیفی از او بیرون آمد.
طوفان با چهرهای که از نگرانی و همدردی خبر میداد، با قدمهایی آرام به کوروش نزدیک شد و گفت:
«-حالت خوبه، کوروش؟ میخوای کمکت کنم؟»
ناگهان کوروش با چهرهای خشمگین و چشمانی که از خشم میدرخشیدند، فریاد زد:
«بهم نزدیک نشو!!...»
طوفان از حرف کوروش به شدت متاثر شد و چند قدم به عقب رفت. کوروش با چهرهای ترسیده و گیج، همچنان در افکار خود غرق بود و با صدایی لرزان گفت:
«-باید فکر کنم، وایستا یه لحظه... اگه دوباره اسم خانوادم رو بگم، یعنی همون اتفاقات میافته؟» کوروش با دستان مشت شده و نگاهی نگران به اطراف، لحظهای مکث کرد.
سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت. چند ثانیه طولانی و کشدار گذشت. هالهای تاریک و سرد، مثل شب هجوم آورده، کوروش را در بر گرفت. این هاله بوی خاک و مرگ میداد و هوای اطراف را سنگین کرده بود. لبخندی مرموز و ترسناک بر لبانش نشست و تا زیر چشمهایش کشیده شد. با صدایی آرام و کمی تهدیدآمیز، گفت:
«-آرتین...» صدای او، مثل صدای خزیدن مار در شب، در گوش طوفان طنین انداخت.
طوفان، چهرهاش رنگ پریده بود، دستانش مشت شده بودند و بدنش به شدت میلرزید. با صدایی لرزان و پر از ترس، فریاد کشید:
«-الان... چی گفتی؟! »
کوروش، با صدایی بلندتر و مطمئنتر، گفت:
«-اسم خانوادم آرتین و هلما...» او نامها را با لحنی مرموز و کمی تهدیدآمیز تکرار کرد. هوای اطراف سنگینتر شد و بوی خاک و مرگ شدیدتر به مشام رسید.
سکوت فضا را فرا گرفت. ناگهان، بدن طوفان به لرزه شدیدی افتاد. چشمهایش از حدقه بیرون زد و رگهای گردنش به شدت برآمده بودند. سیارهها، مثل فشفشههایی در یک جشنوارهی بزرگ و وحشتناک، یکی پس از دیگری منفجر شدند. صدای انفجارها مثل رعد و برق در گوش آنها طنین انداخت و تمام فضا را به لرزه انداخت. نور شدید انفجارها، مثل موجی از آتش، به آنها حمله کرد. سیارههایی با اندازهها و شکلهای مختلف: برخی پوشیده از گدازهی درخشان و قرمز، برخی از طبیعت سرسبز که در لحظهای به خاکستر تبدیل شدند، و برخی از گازهای درخشان که از خلقت محو شدند...
کوروش، با خندهای بلند و وحشیانه، که در فضای خالی طنین انداخت، گفت:
«-دقیقاً... دقیقاً داره همون اتفاقات میافته! (هایهایهایهای!)» خندهی او هم مثل انفجار سیارات، وحشتناک و ترسناک بود.
طوفان، بیآنکه سخنی بگوید، مثل جسمی بیجان و خشک در فضا معلق ماند و در افکار خود، در میان آتش و خاکستر سیارات منفجر شده، غرق شد.
طوفان در ذهن خود زمزمه کرد:
«-واقعاً این پسر نمیدونه پدرش کیه؟ فقط اسمش این همه مصیبت و انفجار به بار آورد، من حتی جرئت به زبون آوردن اسم اون مرد رو ندارم... کوروش قطعاً قدرت درخت زندگی رو نداره. حتماً اون مرد با بدنش کاری کرده که هم حالا هاله داره و هم قدرتی مرموز... » عرق سردی در ناحیهی گردن و پشت گوشش حس میشد. موهایش به پوستش چسبیده بود و حس میکرد که گردنش سفت شده و نمیتواند به راحتی سرش را حرکت دهد. این عرق نشانهی ترس و اضطرابی بود که به آرامی در تمام بدنش گسترش مییافت.
صدای زنی، با لحنی سرد و بیرحم، در ذهن طوفان طنین انداخت:
«+یک یونیورس (کیهان) توسط کوروش نابود شد و سیاره زندگی به جای دیگری بدون هیچ مشکلی منتقل شد. شما و کوروش، به دلیل اتصال به سیاره زندگی، بدون مشکل جابهجا شدید... و پسر شما سهیل... کشته شد.» این کلمات مثل ضربهای سنگین به طوفان وارد شدند.
(( به طور عجیبی آینده تغییر کرد و سرنوشت برای کوروش و طوفان خواب دیگری دیده بود))
کوروش، با چهرهای که از اندوه خبر میداد، گفت:
«-چرا دیگه چیزی نابود نمیشه؟ اصلاً خوب پیش نرفت.» صدایش لرزان و پر از ناامیدی بود.
کوروش نمیدانست در فضا چه کرده است، در میان سکوت و تاریکی، ناگهان شروع به سرزنش خود کرد: « چرا من این کار رو کردم؟» او با دستان لرزان صورتش را پوشاند.
**چند روز قبل، کشور مس، قصر فرمانروا**
فرمانروا، پادشاه کشور مس، با چهرهای خشمگین و رگهای گردنش که به شدت برآمده بودند، بر تخت پادشاهی نشست و با صدایی که خشم درونش حس میشد گفت:
«+نامه رو گرفتی یا فقط سر بریده فرمانده گروه شورشی رو برام آوردی؟!» چشمهایش از خشم میدرخشیدند.
چندی گذشت و ماریا با صدایی که از خشم میلرزید فریاد زد:
«-چرا لال شدی؟! چه اتفاقی دقیقا اونجا افتاد...» چشمهایش مثل دو ذغال درخشان بودند و رگهای گردنش بهشدت برآمده بودند.
صدای آرامتر اما با امواجی از خشم و تهدید ادامه داد:
«- بهتره درست تعریف کنی چی شده؟ بفهمم فقط یه کلمه دروغ گفتی...» هوای اطراف سنگین شده بود و بوی ترس و وحشت به مشام میرسید.
وحشت کل وجود ضحاک را فرا گرفت. ماریا با چهرهای که هر کس آن را میدید از شدت ترس بیهوش میشد، با صدایی خشک و بیرحم گفت:
«+کاری میکنم مرگ برات بشه آرزو...»
ضحاک که از ترس زبانش قفل شده بود و عرق سردی از پیشانیاش به روی زمین میچکید، پس از چندی تلاش برای حرف زدن، با صدایی لرزان گفت:
«-ب-بله... ف-ف-ف-فرمانده گ-گروه شورشی ک-ک-کش-کشته شد، ا-اما...» بدنش به شدت میلرزید.
«+اما؟؟!» ماریا با بیصبری فریاد کشید.
«-ن-نامه...» ضحاک با صدایی که از ترس به سختی بیرون میآمد، گفت.
صدای پادشاه، مثل رعد و برق، قصر را به لرزه انداخت:
«+بگو چی شده بیمصرف!»
ضحاک که کل وجودش از وحشت قفل کرده بود، با صدای لرزان و پر از التماس گفت:
«-من رو عفو کنین، من رو عفو کنین.. عفو کنین لطفا...» اشک از چشمهایش جاری شد.
ماریا با چهرهای درهمآمیخته از خشم، دست راستش را به سمت ضحاک دراز کرد، مشت کرد و با قدرت بالا برد. فرمانده ضحاک، در هوا معلق شد و بدنش به شدت میلرزید. با صدایی لرزان گفت:
«-م-م-می-دو-نم دس-ت-ک-کیه.»
ماریا، پس از شنیدن آن حرف، سریعاً فرمانده را رها کرد و با صدایی خشمگین ادامه داد:
«+بیشتر توضیح بده! بهتره راست گفته باشی وگرنه بهتره با زندگی خودت ***حافظی کنی...»
ضحاک، سرفهکنان از روی زانو بلند شد و گفت:
«-وقتی که داشتم با فرمانده گروه شورشی میجنگیدم...»
فرمانده ضحاک به سمت فرمانده سورنا رفت. در همان حال، انگشت اشاره دست چپش را بالا آورد. مکعبی به رنگ یشم، مثل یک جواهر درخشان، بالای انگشتش پدیدار شد. فرمانده سورنا نیز به سمت ضحاک رفت و با چشمهایی گشاد شده از تعجب در ذهنش گفت:
«-داره چی کار میکنه؟!»
فرمانده ضحاک، با چهرهای که از خون و خشم خبر میداد، خندهای وحشیانه کرد و گفت:
«-مکعب محافظ... انتقال.»
مکعب در هوا معلق ماند و با سرعتی باورنکردنی بزرگتر شد. نور سبز یشمی آن، مثل هالهای درخشان، هر دو فرمانده را در بر گرفت. صدای غرش آنها، در میان صدای شلوغ جنگ، مثل رعد و برق طنین انداخت. ضحاک شمشیرش را به سوی شکم سورنا نشانه رفت، اما سورنا با چابکی و سرعتی باورنکردنی چرخید و با یک لگد محکم، پای ضحاک را از زیر او کشید. ضحاک با صدای بلندی به زمین افتاد. در همین لحظه، هر دو به طور معجزهآسایی به داخل مکعب انتقال یافتند.
فرمانده سورنا، چند قدم به عقب رفت و با چهرهای متعجب و کمی ترسیده، گفت:
«-اینجا دیگه کجاست؟ این چیه؟ مکعبه؟» او به اطراف نگاه کرد و هیچ چیزی را نشناخت.
ناگهان، ضحاک را بدون هیچ سلاحی دید که به سمتش حمله ور شده است. ضحاک دست چپش را مشت کرد و با قدرت به سمت سورنا برد. سورنا، با چابکی و سرعتی شگفتانگیز، زانویش را خم کرد و با یک ضربه محکم به شکم ضحاک زد و به عقب پرید. با صدایی که از اعتماد به نفس خبر میداد، گفت:
«-بیسلاح؟! خوشم اومد! بریم که داشته باشیم!»
سورنا شمشیرش را انداخت و هر دو به سوی هم حمله کردند. مشتهایشان به هم خورد و صدای ضربهها در هوای آرام طنین انداخت. ضحاک، با چابکی و سرعتی قهرمانانه، ناگهان نشست و خنجر سرخرنگی را از کنار پایش بیرون کشید. با حرکتی سریع و دقیق، آن را به سمت دست راست سورنا نشانه رفت و با قدرت به او زد. سورنا، با دستی که از درد میلرزید، به عقب پرید و با صدایی که از درد و خشم خبر میداد، فریاد زد:
«-آـــــخ! نــــــامــــرد...»
ضحاک، با چهرهای سرد و بیرحم، گفت:
«-جنگ قانون نداره. حواست نباشه، سرت رو هواست.»
ناگهان، صدای یک سرباز از دور به گوش رسید:
«+فرمانده! یک نفر فرار کرده! اگه اشتباه نکنم نامه دستش بود!»
فرمانده ضحاک، با چشمانی که از خشم میدرخشیدند، فریاد کشید:
«-هـــــــــا؟؟؟!!(نامه دست یکی دیگست؟؟!!)»
سورنا، با لبخندی مرموز کوروش را در میان برگهای درختان دید. ضحاک، با چهرهای که از خشم قرمز شده بود، گفت:
«-تــــوی بــــیهــــمــــهچیــــز...» صدایش از خشم میلرزید.
سورنا، که حواسش پرت شده بود، ناگهان خنجر خونین ضحاک را دید که به سمتش پرتاب شده است. تیغهی برّاق خنجر، مثل صاعقه، به قلب سورنا فرو رفت. سورنا، در حالی که چهرهاش از درد منقبض شده بود، به دیوار تکیه داد. با درد و عصبانیت، خنجر را از قلبش بیرون کشید و فریادی همچون نعرهی ببر کشید. این فریاد قدرتمند، مکعب را به لرزه انداخت و به سوی ضحاک هجوم برد.
ضحاک، با سرعتی شگفتانگیز، از مشت سورنا جاخالی داد. با قدرت تمام، دست چپش را مشت کرد و به قلب سورنا زد. قلب سورنا از جایش بیرون آمد و بدن بیجانش بر زمین افتاد. مکعب ناپدید شد.
ضحاک، از خستگی روی زمین نشست و مردی را در دوردست، میان درختان، دید. سپس، با صدایی بلند و خشمگین فریاد زد:
«-اونجاست! چند نفر برن دنبال اون آشغال کثیف!»
((سورنا، قبل از آنکه نفس آخر را بکشد، هنوز به فکر کوروش و نامه بود.))
چندین سرباز، همزمان و با صدای بلند، گفتند:
«+بـــــلــــه فـــــــرمـــــانــــده»
در همین لحظه، سربازی با چهرهای جدی و پوستی پر از جوش، با صدایی بلند فریاد زد:
«-ایست! به نام مقدس کشور مس، دستور میدم وایــــستــــی!»
کوروش، با لحنی تمسخرآمیز، گفت:
«+احتمالاً وایمیستم که خیلی راحت بکشیم! مگه داری با بچهی سهساله حرف میزنی که بهت بگه چشم؟»
کوروش، در حالی که میدوید، با خود گفت:
«-لعنتی! به این وسیلهی بهاسم کفش من عادت ندارم! دارم به زور میدوم...»
کوروش درآخر به پرتگاهی عمیق رسید. پرتگاهی که در عمق آن، مرگی بیپایان و بیرحم منتظر او بود. زد وخورد های صدای خروشان امواج دریا به صخرههای زیرین، به گوش کوروش رسید. برای اولین بار در زندگیاش، کوروش احساس خوشبختی کرد. در ذهنش گفت: «پس این دریاست؟ همون جایی که مادرم داخل قصهها برام تعریف میکرد. خیلی قشنگه!»
در همین لحظه، سرباز پر از جوش، با صدایی خشمگین گفت:
«-بهبه! بالاخره رسیدیم بهت! دیگه نمیتونی از اینجا در بری!»
کوروش، با عصبانیت و ناامیدی، گفت:
«-لعنتی! لعنت به همتون...»
سربازان، آرامآرام به کوروش نزدیک میشدند. در همین لحظه، فکری به ذهن کوروش رسید. او با خود گفت:
«-نمیدونم این نامه چرا مهمه، ولی میدونم یه قدم دیگه بردارین، این نامه غذا این دریا میشه.»
سربازان سبزپوش، از ترس فریاد زدند:
«-وایــــستــــا!ما یه قدمم دیگه جلو نمیایم!»
ناگهان، فرماندهی دشمن، وارد آن معرکه شد. ترس و وحشت وجود سربازان و کوروش را در بَر گرفت و فرمانده، با صدایی خشن و تهدیدآمیز، گفت:
«-اگه جرعت داری، بندازش تو دریا! تا تو هم مثل فرماندت بشی!»
کوروش، با چهرهای پر از ترس، گفت:
«+فرماندم؟ فرماندم کیه؟ منظورت چیه؟»
یکی از سربازان، گفت:
«-فرمانده ضحاک! نکنه...»
ضحاک، با نیزهای در دست که سر بریدهی سورنا به آن وصل بود، وارد آن معرکه شد. این صحنهی وحشتناک، باعث شد که از چشمهای کوروش، بارانی از اشک و خون جاری شود. کوروش، با فریادی خشمگین و پر از کینه، با فریاد زدن «بیشرف!»، به سمت ضحاک دوید. اما یکی از سربازان سبزپوش، با هوشیاری و بیرحمی، کمانش را نشانه گرفت و تیری را به سمت معدهی کوروش پرتاب کرد. سرعت تیر چنان زیاد بود که کوروش را با نیروی زیادی به سمت پرتگاه پرتاب کرد. کوروش، همراه با نامه، به داخل پرتگاه سقوط کرد و سرش با صدای وحشتناکی به تختهسنگی سخت اصابت کرد...
فرمانده ضحاک، با صدایی لرزان و چهرهای رنگ پریده از ترس، گفت:
«-تمامه اتفاقات همین بود...»
ماریا، با فریادی خشمگین و پر از عصبانیت، گفت:
«+آخــــه تــــو احــــــمــــق!»
ضحاک، با صدایی لرزان و پر از ترس، گفت:
«-مـــن رو عــــفــــو کـــنـــیـــد.!»
ماریا، با صدایی سرد و مطمئن، گفت:
«+دهنت رو ببند و بذار فکر کنم!» او برای لحظهای در سکوت فرو رفت و در ذهنش به اتفاقات فکر میکرد. سپس، با صدایی آرامتر، زیر لب گفت:
«+شاید زنده باشه.»
بیست سرباز (ده نفر در راست و ده نفر در چپ) با چهرههایی جدی و منتظر، ایستاده بودند. ماریا به سمت راست اشاره کرد و با صدایی بلند دستور داد:
«+پنج نفر از شماها با فرمانده ضحاک برید و اون نامهی کوفتی رو پیدا کنید!»
ضحاک، با صدایی لرزان گفت:
«–اصلاً... اصلاً امکان نداره زنده باشه. خودم دیدم که اون در دریای مروارید افتاد و غرق شد.»
ماریا، با چهرهای که از خشم و شَک خبر میداد، با صدایی آرامتر جواب داد:
«+کمی فکر کن ضحاک، اون بچه جلو شماها از قدرت خاصی استفاده کرد؟»
«-حالا که دارم بهش فکر میکنم، نه...» ضحاک با تردید گفت.
«+فرمانده گروه شورشی اسمش چی بود؟ یادم رفت...»
«-سورنا...»
«+خب سورنا نامه به اون مهمی رو به یه آدم عادی نمیده! صد در صد به اون بچه و تواناییهاش اعتماد داره...»
«-ولی...»
«+ولی نداره ضحاک! مشخصه اون بچه از عمد خودش رو ضعیف نشون داده که فکر کنه میتونین بکشینش! بعد از طریق دریای مروارید فرار کرده...»
«-بهش فکر نکرده بودم ، اما این احتمال هم وجود داره که پسره مردم باشه...»
«+کافیه، اگه میخوای نمیری، باید تمام کشور مس رو زیر پا بذاری. حتی اگه تو این کشور نبود، به تمام مناطق بخش انسان ها برو و انقدر بگرد تا پیداش کنی. اما قبل از این کار، به همون نقطه ای که در دریا سقوط کرد برگرد. چند تا سرباز رو بفرست تا اون منطقه رو مو به مو بررسی کنن.(امیدوارم اشتباه کرده باشم و همونجا حداقل غرق شده باشه تا فرار، یه چِک کردن مشکلی نداره)سربازها باید تا اعماق دریا جستجو کنن. اگه داخل دریا نبود، اگه داخل کشور مس نبود، پس به سمت جنگلی برو که بیرون کشور مس واقع شده؛ جایی که رودخونه از بِینِش میگذره. اونجا یه مرد و دخترش باهم زندگی میکنن. اونها قبلاً از کشور تبعید شدن. اگه اون بچه اونجا بود، دختر اون مرد رو بکش اما اون بچه و اون مرد رو با خودت بیار... فهمیدی؟»
«-اما فرمانده...»
ماریا با چشمانی خشمگین فریاد کشید:
«+فـــهــمــیــدی؟»
«-ب-ب-بل-بــــلـــــه»
ده روز بعد
یکی از پنج سرباز، با چهرهای خسته و ناامید، گفت:
«-خسته شدم فرمانده، دیگه نای راه رفتن ندارم. ده روزه داریم میگردیم. مطمئنم اون یارو مرده و نامه هم باهاش تو آب نابود شده.» عرق از پیشانیاش جاری بود و لباسهایش خاکی بود.
فرمانده، با نگاهی تیز به پشت سرش، پنج سرباز خسته و آش و لاش را دید. با صدایی بلند و خشمگین فریاد کشید:
«-جمع کنین اون تنلشاتون رو! مطمئنم زندست!(باید زنده باشه وگرنه فرمانروا گردنم رو میزنه) هنوز یه جا مونده بگردیم!»
«+جای دیگه ای هم مونده فرمانده؟ نکنه...» چشمهایش از ترس گشاد شده بود.
فرمانده ضحاک، با صدایی خشک و مطمئن، گفت:
«-درست فهمیدی. میریم به جنگل نفرینشده.» چهرهاش بیرحم و سنگین بود.
پنج سرباز، با چهرههایی که از ترس سفید شده بودند، همصدا گفتند:
«-پس قراره بشه آخرین سفرمون...» صدایشان از ترس و ناامیدی میلرزید.
فرمانده ضحاک، با خشم و عصبانیت، فریاد کشید:
«-ببندین دهنهاتون رو! بعدم اون تن لشتون رو ت*** بدین! وگرنه همینجا دفنتون میکنم!»
«-بله!» سربازان، با صدای لرزان، جواب دادند.
**در همین لحظه...**
سهیلا، با سردردی شدید و چشمهایی که از درد میدرخشیدند، به هوش آمد. با صدایی لرزان و پر از درد، زمزمه کرد:
«+آخ... سرم چه درد وحشتناکی داره... چه اتفاقی افتاده؟» بدنش به شدت میلرزید.
سپس، سرش را به سمت راست چرخاند و سهیل بیهوش شده را دید. با چشمهایی که از اضطراب و نگرانی خبر میدادند، سینهخیز به سمت او رفت و با صدایی لرزان و پر از نگرانی گفت:
«+سهیل؟! سهیل عزیزم، ســــهــــیـــل بیدارشو سهیــــل! دقیقاً چی شده؟! لعنتی...»
دور و ور را نگاه کرد و ادامه داد:
«+انگار کسی نیست، دیگه نمیخواد نقش بازی کنم»
ناگاه سهیل به آرامی چشمانش را باز کرد. چشمهایش از درد و گیجی میدرخشیدند. با صدایی لرزان و ضعیف، پرسید:
«-خواهر؟»
سهیلا، با چهرهای که از نگرانی و عشق خبر میداد، سهیل را محکم در آغوش گرفت و با صدایی لرزان و پر از عشق نجوا کرد:
«-ســهـــیــل...»
در حالی که چهرهاش از خشم در حال فوران بود، در ذهنش گفت:
«-لعنتی...»
ناگهان، یکی از سربازان، با صدایی که از تعجب خبر میداد، گزارش داد:
«-فرمانده... چیزی شبیه کلبه میبینیم...»
«-کو؟ کجاست؟ زود نشونم بده!» فرمانده ضحاک، با صدایی بلند و عصبانی، فریاد کشید.
سرباز، با دست راستش به سمت کلبه اشاره کرد. گروه، با شتاب به آن سو حرکت کردند. فرمانده، از لابهلای درختان، سهیلا را دید. با چهرهای خشمگین و بیرحم، غرش کرد:
«-اون حتماً دختر اون مَردِ! اون بچه کیه؟ مهم نیست! بکشینشون...!»
«-بله!» سربازان، با صدای بلند و مطمئن، جواب دادند.
سهیلا، سرش را بالا گرفت و گروهی را دید که سوار بر اسب، از میان درختان، به سویشان میآیند. با چهرهای وحشتزده و متحیر، فریاد کشید:
«-ا... اونا دیگه کین؟! اصلاً شبیه آدم خوبا نیستن! اون پیرمرد و لجن کجا رفتن؟ لعنت...» صدایش از ترس و ناامیدی میلرزید.
«-چی شده خواهر؟؟» سهیل با نگرانی پرسید.
«+هیچی عزیزم ولی انگار یه چند نفر آدم بد دنبالمونه... باید فرار کنیم.» سهیلا با صدایی لرزان و نگاهی نگران به اطراف، سهیل را به سرعت برداشت و با پای پیاده به فرار پرداخت. ناگهان، سرگیجه شدیدی او را به زمین انداخت. اما به سرعت بلند شد و به راهش ادامه داد. در ذهنش، با خشم و ناامیدی، گفت:
«+لعنتی، دیگه دارن بهمون میرسن! این سهیل اضافست! سنگینه! چرا اون پیرمرد این بچه رو به فرزندخوندگی قبول کرد؟ از بچگی تا الان هیچ احساسی به این بچه نداشتم! اون از خون من نیست! چرا باید دوسش داشته باشم؟ چرا باید مراقبش باشم؟ فقط تا الان داشتم نقش بازی میکردم! ولی چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ این بچه باید زنده باشه؟ ازش متنفرم! همیشه بار سنگینیه! هر وقت نگام میکنه میخوام بالا بیارم! دارن میرســــــن! لعنتی...» صدایش از ترس و ناامیدی میلرزید.
ضحاک، با شمشیر از غلاف بیرون آمده، به سهیلا رسید. با صدایی بلند و خشمگین، فریاد کشید:
«-بــــــکـــشـــیـــدشـــون..» سربازان، با شمشیرهای بیرون آمده، به دنبال سهیلا دویدند.
سهیلا، با ترس و وحشت، در ذهنش گفت:
«+نمیخوام بمیرم! نمیخوام بمیرم! نمیخوام بمیرم! نمیـــــــخــــــوام بمیرم!»
سپس، با لبخندی خوشحال کننده گفت:
«+سهیل...»
سهیل، با تمام نیروی باقیماندهاش، خودش را به سهیلا چسباند و با چشمهایی که از ترس و نگرانی خبر میدادند، به او نگاه کرد. سهیلا، با لبخندی سرد و بیرحم، ادامه داد:
«+ازت متنفرم...» صدایش خشک و بیاحساس بود.
«-ها؟» سهیل، با صدایی لرزان، پرسید.
ضحاک، با شمشیری که از خشم میدرخشید، آن را به سمت صورت سهیلا برد. سهیلا، در لحظهای که مرگ را در چشمهایش دید، پایش لیز خورد و به عقب برگشته و به زمین افتاد و سهیل از بغل سهیلا جدا شد که
ناگهان، شمشیر ضحاک، با سرعتی باورنکردنی، قلب سهیل گریان را سوراخ کرد. خون از قلب سهیل جاری شد. در همین لحظه کوروش، از دور آن صحنه را دید. با چهرهای که از هیجان و شاید لذت خبر میداد، گفت:
«-چه منظرهی زیبایی!»
پایان چپتر هشتم
چپتر نهم
این قسمت:گذشته...
وقتی مادرم جلوی چشمهام مُرد، دنیا سیاه و تار شد برام. از شدت ناراحتی و شوک، بیهوش شدم. وقتی به هوش اومدم، خودم رو روی تختی بزرگ به رنگ آبی دراز کشیده دیدم. پدرم، با چهرهای غمگین و رنگ پریده، کنارم نشسته بود. از شدت ناراحتی و درد فراوان، شروع به گریه و زاری کردم. گریهای بیامان و نابودکننده. پدرم، با چشمهایی که از غم سرخ شده بودن، با دشواری و با کمک دارو، من رو خوابوند.
وقتی بیدار شدم، خودم رو در کهنههایی پیچیده شده دیدم که به دو شونه ی پدرم متصل بود. پدرم، با چهرهای غمگین و خسته، روی اسبی نشسته بود و به آرامی حرکت میکرد. من، با صدایی لرزان و پر از درد، فریاد میزدم: «مـــــــامـــــان! آرش! کجااین؟؟ کجااین؟؟» اما پدرم جوابی نداد. گریه و زاریام ادامه داشت.
اما برای لحظهای، وقتی چهرهی غمناک پدرم رو دیدم، چهرهای که انگار کل دنیا روی شونه هاش خراب شده بود، متوجه شدم که غم من در برابر غم او هیچ چیزی نیست. بعد از چند دقیقه گریه و زاری، آروم آروم اشکهام رو پاک کردم. وقتی گریه هام تمام شد، پدرم به صورتم نگاه کرد و با اون چشمهای غمگینش، لبخندی ضعیف و پر از درد به من زد.
وقتی بهتر به اطرافم نگاه کردم، متوجه شدم که هنوز در کشور مس هستیم. همه جا خشک و ویران بود. خانهها درب و داغون و مثل قفسهای حیوانات، در یک ردیف، در سمت چپ و راست خیابانها ساخته شده بودن. خانهها از چوبهای پلاسیده و کهنه ساخته شده بودن. با اینکه بیرون از شهر مس، جنگلی معروف به اسم جنگل نفرینشده وجود داره و فقط یک هفته تا رسیدن به جنگل فاصله هست، اما دیگه کسی امیدی به بازسازی خانهاش نداشت. هوای ناامیدی و یأس، مثل سرب سنگین، بر فراز شهر مس سایه انداخته بود. اسم اون جنگل، جنگل نفرینشده بود؛ چون هیچ حیوونی اونجا زندگی نمیکرد و حتی یک دونه میوه هم در اون رشد نمیکرد. دلیل این نفرین برای همه نامعلوم بود. اما عجیب تر از این، رودخونهای در بین جنگل جاری بود که آبش به شدت شور بود. مردم از گرسنگی یا خاک میخوردن یا چوب درختان را میجویدن. اون ها چنان از آب شور بیزار بودن که مرگ رو به نوشیدن اون ترجیح میدادن.
به دلیل وسعت زیاد کشور مس، هر دو هفته یک بار، سربازان با تانکری پر از آب، به تمام بخشهای شهر میرفتن و مثل دامداران به گلهای از حیوانات، با لولههای پلاستیکی بزرگ، آب را روی مردم میپاشیدن. اگه در اون زمان سطلها رو پر میکردیم، خوشبخت بودیم؛ اما اگر نه، باید تا دو هفتهی دیگه صبر میکردیم. برای غذا هم وضع به همین منوال بود. هر سه هفته یک بار، به جای تانکر، یک ارابه پر از مواد غذایی نامعلوم به شهر میآوردن و اون رو روی زمین میریختن تا مردم برای به دست آوردن غذا با هم دعوا کنن. این صحنهها، مثل تصاویری وحشتناک، در ذهن مردم شهر مس حک شده بود. بخاطر همین از پدرم چیزی پرسیدم:
«+کِی ا-ا-ز ای-این-اینجا م-ی-ریم؟»
طوفان، با چهرهای غمگین و نگران، جواب داد:
«-(حتما به خاطر اتفاقات شک شده...زبونش گرفته) میریم بیرون، مطمئن باش میریم.» صدایش از غم و اندوه میلرزید.
نمیدانم این چه نفرین و بدبختی بود که بر سر این خاندان آمده بود. دختری 10 ساله با سری زخمی و خونین و بدنش مثل چوب، در حال خوردن موهای خودش بود که با دستانش در حال کندن آن ها از ریشه از سر خود بود ، ناگهان اسب سفید رنگی را دید. با چهرهای که از تعجب و شگفتی خبر میداد، گفت:
«+ا-اون اسبه؟؟ اون واقعا ً اسبه؟؟؟ ***ی من...» صدایش از تعجب و شادی میلرزید.
دخترک بی مو، با شتاب به سوی گوشت لذيذ دويد. ديگران، مثل شيرهاي گرسنه، به دنبال او به سوی اسب سفيد دويدند. سهیلا، از آن صحنهی وحشتناک، به شدت ترسيده بود و خودش را از ترس خيس کرده بود. از ديد سهیلا، صحنه چندشآور بود؛ اما از ديد طوفان، غمانگيز. طوفان، با چهره ای غمناک از اسب سفيد پريد و آن را رها کرد تا مردم از گرسنگی نمیرند. او به سمت مقابل دويد و بدون نگاه کردن به عقب، با صدایی که از درد و ناامیدی خبر میداد، نالهی اسب سفيد را انکار کرد.
یک روز گذشت و طوفان، با دشواری زیادی، گرسنگی و تشنگی را تحمل میکرد. اما سهیلا، برخلاف او، تحملی نداشت. طوفان، با چهرهای خسته و غمگین، به هر جهت نگاه میکرد، با خانههای پلاسیده و جسدهای بر هم انباشته روبرو میشد. سهیلا، با چهرهای که از خشم و گرسنگی قرمز شده بود، با صدایی بلند و پر از ناامیدی فریاد کشید:
«+گشنمه! گشنمه! گــــــشنـــــــمه! تـــــــشـــــنمه!... بابا! بابا! بـــــابـــــا! آب میخوام! آب بـــــــده!»
طوفان، با صدایی خسته گفت:
«-تحمل کن عزیزم، دیگه داریم میرسیم خونه.»
«+نمیتــــونم...» سهیلا با صدایی لرزان گفت.
طوفان، در ذهنش گفت:
«-حتی اگه برسیم خونه، آبی وجود نداره. اگه انرژی داشتم، از سرعتم استفاده میکردم، اما اون چنگ لعنتی روم محدودکننده گذاشته.»
چنگ، با صدایی سرد و بیرحم، گفت:
«-هوی طوفان...»
«-بله؟»
«-شاید جوری باشه که انگار از قبل همه چی رو بلد باشی، اما از نظر روحی و جسمی آماده نیستی. بخاطر همین روت یه محدودکننده میذارم.»
طوفان، با چهرهای که از تعجب و ناباوری خبر میداد، گفت:
«-هـــا؟ محدودکننده؟ برای چی؟ چرا؟ از نظر جسمی و روحی هم آمادم.»
چنگ، با صدایی سرد و بیرحم، ادامه داد:
«-اولاً، اگه محدودکننده رو نذارم، بدنت از هم میپاشه. دومن، تو از نظر روحی، بخاطر از دست دادن خانوادت، آماده نیستی... و در آخر ، از نظر جسمی آماده نیستی، چون آخه چاقی! برو ورزش لعنتی!» و با خندهای سرد و تمسخرآمیز، سخنش را تمام کرد.
طوفان، با چهرهای که از خشم قرمز شده بود، گفت:
«-تو...»
«- حالا عصبانی نشو، اگه میخوای به شخصی حمله کنی تمامیه قدرت هات محدود میشه و یه نکتهی دیگه، اگه کسی رو بخوای بکشی نه تنها همه قدرتت بلکه حتی قدرتهایی که به کسی آسیب نمیزنن هم محدود میشه و به یه آدم عادی تبدیل میشی. زمانی میتونی هرکی رو دوست داشتی نفله کنی که پادشاه کشور مس لمست کرده باشه. اون زمان محدودکننده میشکنه. لالالا.» و با خندهای سرد و بیرحم، سخنش را تمام کرد.
طوفان، در ذهنش، با خشم و عصبانیت، گفت:
«-لعنتی... با اون خندههای رو اعصابش.باورم نمیشه همچین محدود کننده ای برام گذاشته. »
سهیلا، با چهرهای که از گرسنگی خبر میداد، فریاد کشید:
«+گــــــشـــــنمه!»
طوفان، چهرهاش را برگرداند و سهیلا را دید که با شتاب و چشمهایی که از گرسنگی میدرخشیدند، به سویش میدوید. با یک پرشی ناگهانی و وحشیانه، شانهی راست طوفان را با تمام نیروی وجودش گاز گرفت. طوفان، از دردی شدید و ناگهانی، مثل انفجار یک بمب، فریاد بلندی کشید. صدای فریادش، در هوای خشک و بیرحم صحرا، طنین انداخت. با دست چپش، با درد و عصبانیت، سهیلا را گرفت و با صدایی که از خشم میلرزید، فریاد زد:
«-آــــــــــــــــخ! ولــــــــم کـــــــــــــن!...»
سهیلا، با قدرت و وحشیگری، طوفان را به زمین انداخت. ناگهان، تکهای بزرگ از گوشت شانهی راست طوفان، بر زمین افتاد. خون مثل فواره از زخم جاری شد. طوفان، با چشمهایی گشاد شده از وحشت و ناباوری، دید که سهیلا، با لذت و وحشیگری، گوشت شانهی او را میخورد. قطرات خون روی زمین میچکیدند. طوفان، با صدایی لرزان و پر از ترس و ناباوری، گفت:
«-د-د-د-اری گ-گوشت من رو میخوری؟؟؟»
طوفان، از شوک و درد شدید، وارد حالت هپروت شد. بعد از پایان آن صحنهی وحشتناک و خونین، سهیلا، با صدایی لرزان و پر از تشنگی، زمزمه کرد:
«+تشنمه، تشنمه، تشنمه...»
او با شتاب و وحشیگری به سوی شانهی راست طوفان رفت و خونش را به جای آب مَکید. ناگهان، طوفان از هپروت بیرون آمد. با درد و خشم شدید، سهیل را گرفت و به زمین انداخت. لباسش را با دندان و دست پاره کرد و به سرعت آن را به شانهاش بست. طوفان با چهرهای خشمگین و عصبانی، فریاد کشید:
«-داری چیکار میکنی؟؟؟؟»
سهیلا، که حسابی سیر شده بود، به سوی پدرش دوید. در آغوش او پريد و با چهرهای شاد و راضی، گفت:
«+ممنونم بابت غذا، بــــــابــــــای عزیــــزم...»
طوفان، با چهرهای که از ترس و وحشت سفید شده بود، در ذهنش گفت:
«-این بچه، یه هیولاست.»
طوفان، از شدت درد و شوک، بیهوش بر زمین افتاد. بدنش بیجان و بیحرکت بود. خون از زخم عمیق شانهاش جاری بود و روی زمین پخش میشد. سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت، سکوت مرگباری که تنها با صدای نفسهای ضعیف سهیلا شکسته میشد.
سهیلا، با چهرهای که از تعجب و شاید کمی پشیمانی خبر میداد، به پدر بیهوشش نگاه کرد. با صدایی لرزان و پر از نگرانی، گفت:
«+بابا؟ بــــابــــــــا؟» صدایش پر از ترس بود.
مردم، وقتی آن صحنهی وحشتناک و خونین را دیدند، مثل برگهای درخت در طوفانی سهمگین، به لرزه افتادند. برخی از ترس چشمهایشان را بسته بودند، برخی با وحشت به اطراف نگاه میکردند و برخی منتظر مرگ طوفان بودند تا گوشت رایگان گیرشان بی آید. هوای اطراف از ترس و وحشت سنگین شده بود.
طوفان، رویایی در ذهنش پخش شد،دید که سهیلا چند ماهه در حال گریه است . دریا، با چهرهای که از غم و خشم خبر میداد، با دستانش گلوی سهیلا را فشرد و با صدایی بلند و پر از درد فریاد کشید:
«-این بچه نحسه، یه نفرینه، باید بمیره...»
ناگهان، طوفان دستان دریا را محکم گرفت. چهرهاش از نگرانی و ناباوری خبر میداد. با صدایی که از خشم و نگرانی میلرزید، گفت:
«-داری چیکار میکنی دیوونه؟؟ میخوای بخاطر یه نشونه بچت رو بکشی؟؟؟»
دریا، با حرکتی سریع، اشکهایش را پاک کرد. چهرهاش سخت و بیرحم شده بود. با صدایی خشک و مطمئن، گفت:
«-معلومه... اون نشونهی حلال مانند آبی رنگ روی پاش نشونهی نحسی اونه...»
دعوای شدیدی بین آنها شروع شد.
**پنج روز بعد**
طوفان، از شدت کابوسی وحشتناک و تاریک، عرق کنان از ترس به هوش آمد. با صدایی لرزان و پر از وحشت، فریاد کشید:
«-هـــــــا؟... این چه خواب کوفتی بود؟؟؟»
ناگهان، درد شدید شانهاش به یادش آمد. با صدایی که از درد و تعجب خبر میداد، گفت:
«-آخ، لعنتی، چطوری هنوز زندم؟؟ وایستا ببینم این شنه؟؟ حتما طوفان اومده وقتی بیهوش بودم. وقتی دستم رو بستم کمی خونم بند اومد. این طوفانم که اومد، شن حتماً رفته داخل زخمم و خشکش کرده. وایستا ببینم... سهیلا کو؟؟؟»
او بلند شد و به سمت خانهها رفت و با صدایی لرزان فریاد میزد: «سهیلا؟؟ سهیلا کجــــــایی؟؟» وارد اولین خانه در جهت چپش شد و دید که خانه خالیست. به دومی رفت و آن هم خالی بود. به سومی رفت و جسد یک دختر و پسر کوچک را دید که بر هم انباشته شده بودند و والدینشان بر دار آویخته شده بودند. او سریعاً به خانهی چهارمی رفت و با صحنهای وحشتناک روبرو شد. کوهی از اجساد. حالش داشت به هم میخورد که ناگهان سهیلا را دید که در گوشهای نشسته و در حال خوردن جسدهاست.
طوفان، از آن صحنهی وحشتناک، محتویات معدهاش را بالا آورد. با چهرهای که از ترس و وحشت سفید شده بود، گفت:
«-د-د-اری چ-چیکار م-م-یک-نی سهیلا؟»
سهیلا، رخش را برگرداند و پدرش را دید. با چهرهای شاد و راضی، گفت:
«+بابا؟ خـــــــودتــــــی؟؟»
او با شتاب به آغوش پدرش دوید. تیکه گوشت های ریز لای دندان ها و خون روی لبهایش بود. او شروع به گریه کردن کرد. طوفان، از ترس و وحشت، نمیدانست چه بکند. ناگهان، سهیلا گفت:
«+فکر کردم مُردی... خیلی نگران بـــــــودم.» سهیلا با صدایی که از نگرانی پر شده بود، گفت.
طوفان، سهیلا را در آغوش گرفت. با صدایی آرامتر، گفت:
«-بریم خونه؟»
«+بریم...» سهیلا با لبخندی ضعیف و خسته جواب داد.
در حال حرکت بودند که ناگهان، از سمت راست، صدای گریه نوزادی به گوششان رسید. طوفان، با تعجب، گفت:
«-صدا چیه؟ بچست؟ از کجا داره میاد؟»
او به دنبال صدای گریه رفت و به خانهای نیمه ویران رسید. وارد خانه شد و با صحنهای وحشتناک روبرو شد. زنی بیجان و مردی که بدنش به طور کامل تکهتکه شده بود. طوفان، که به این صحنههای وحشتناک عادت کرده بود، گفت:
«-چه اتفاق کوفتی اینجا افتاده؟؟ این خون تازست.»
«+آخ جون گوشت...» سهیلا، با لذت گفت و به سمت جسدها رفت.
«-ها؟ داری کجا میری؟ وایستا...» طوفان با عصبانیت فریاد کشید.
طوفان، صدای ضعیف و لرزان گریه کودکی را شنید. صدایی که از میان خاک و ویرانی به گوش میرسید. به سمت صدا رفت و بچهای کوچک را دید که در گوشهای تاریک و خاکآلود خانه، بدن لاغر و نحیفش از شدت سرما میلرزید. در همین لحظه، سهیلا، با بیرحمی و لذت، در حال خوردن گوشتهای تازه و لذیذ جسدها بود. خون روی لبهایش نمایان بود.
ناگهان، صدای نزدیک شدن ارابههایی بزرگ به گوش رسید. صدای چرخهای فلزی روی زمین خشک و خاکی. طوفان، سریعاً به بیرون دوید و دید که گروهی از سربازان، سوار بر ارابههایی بزرگ و ترسناک، در حال جمعآوری جسدها هستند. چهرههای سربازان بیرحم و بیاحساس بود. طوفان، با چهرهای که از استرس و نگرانی سفید شده بود، در ذهنش گفت:
«-لعنتیا، حتماً اومدن اجساد رو جمع کنن.»
چهره اش را برگرداند و گفت:
«-سهیلا باید سریع ب...»
ناگهان، سربازان رسیدند. یکی از آنها وارد خانه شد و با صحنهی وحشتناک روبرو گشت. او در ذهنش گفت حتماً کار آن مرد است و با تیغهی شمشیرش، به سرعت به طوفان حمله کرد و آن را دستگیر کرد و او را به سمت ارابه برد. سهیلا را نیز گرفتند.همان لحظه کودک شروع به گریه کرد و سربازان متوجه اش شدند.
«+من و پدرم رو برد به سمت پادشاه کشور مس و اون پسر بچه هم با خودش آورد. وقتی رسیدیم به در ورودی قصر، دلش برا اون پسر بچه سوخت و قایمش کرد و مارو برد پیش پادشاه. پدرم و من هردو متنفر بودیم از پادشاه کشور مس، پادشاه، وقتی وضعیت ما رو دید، به جای اینکه مرگ اون زن و مرد رو به گردن ما بندازه، سریعاً دستور داد پدرم رو درمان کنن. او گفت که نمیخواد عروسکش، یعنی مادرم، در اون دنیا از او ناراحت باشه. پدرم درمان شد و ما رو از کشور مس به جنگل نفرین شده تبعید کردن. از شانس خوب، همون سربازی که ما رو دستگیر کرد داشت مارو از کشور خارج میکرد، اون پسر کوچولو رو یواشکی به پدرم داد و گفت از او مراقبت کنه. اسم اون رو سهیل گذاشتن. از همون روز، بدبختیهای من شروع شد. تمام فکر و ذکر پدرم سهیل شد. او فقط با سهیل بازی میکرد و با او خوش میگذروند. هر کاری که میکرد، سهیل در اون یه نقشی داشت. من داشتم دیوونه میشدم. هر وقت پدرم به من میگفت مراقبش باش، انگار داشت میگفت از یک لجن مراقبت کن. حالم از سهیل به هم میخورد.
**زمان حال**
صدای زنی، با لحنی سرد و بیرحم، در ذهن طوفان طنین انداخت:
«+یک یونیورس(کیهان) توسط کوروش نابود شد و سیارهی زندگی به کیهانی دیگر بدون هیچ مشکلی منتقل شد. شما و کوروش، به دلیل متصل بودن به سیارهی زندگی، بدون هیچ مشکلی منتقل شدید. و پسر شما، سهیل... کشته شد.»
طوفان، با چهرهای که از ترس و تعجب خبر میداد، فریاد کشید:
«-ها؟ چـــــــــی داری مــــیـــــگی بـــرا خـــودت؟»
کوروش، با چهرهای متعجب، گفت:
«-من؟ من که حرفی نزدم...»
کوروش پلک اول را زد و با تعجب فراوان متوجه شد که در کنار رودخانه ی مروارید قرار دارد. با صدایی لرزان و پر از ناباوری، گفت:
«-هـــــــــــــا؟»
سرش را چند بار چرخاند و با صدایی که از تعجب و کمی ترس خبر میداد، گفت:
«-دوباره برگشتیم؟ باز از سرعتش استف...» او هنوز در شوک بود.
ناگهان، چشمهای خیره و وحشتزدهی طوفان را دید که به سمت جایی در دوردست خیره شده بود. کوروش، چهره اش را به سمت راست چرخاند و با صحنهای وحشتناک و دلخراش روبرو شد، سهیلا بر زمین افتاده بود، سهیل در هوا معلق بود و شمشیری در قلبش فرو رفته بود، و ضحاک، با چهرهای بیرحم و خونین، بر روی اسبی نشسته بود و تیغهی نغرهای شمشیرش را در قلب سهیل فرو برده بود.
ناگهان، هالهای از تاریکی و غم، کل وجود کوروش را فرا گرفت. لبخندی مرموز و ترسناک بر لبانش نشست و تا زیر چشمهایش کشیده شد. با چهرهای که از هیجان و شاید لذت خبر میداد، گفت:
«-چه منظرهی زیبایی...»
طوفان، پس از شنیدن آن سخن وحشتناک کوروش، کل وجودش را از هالهی سرخ رنگ اش که غرق در خشم و عصبانیت بود فرا گرفت. با چهرهای خشمگین و عصبانی، فریاد کشید:
«-توی،کـــــثـــافــــت...»
رخش را برگرداند و ناگهان با صحنهای باورنکردنی روبرو شد. هالهی آشوب و خشمش خاموش شد و چهرهاش، مثل بهاری که بعد از زمستان برفی طولانی رسیده باشد، شروع به ریختن عرق کرد. در ذهنش، گفت:
«-ا-ین موجو-د...»
((کوروش در آن لحظه تمامیه حرف های طوفان را به یاد آورد))
«-نترس! گوش کن! درسته اسم مسخرهای داره، ولی ببین چی میگم... تو از لحاظ احساسی لب مرزی! یعنی اینکه الان احساساتت به دو بخش سفید و سیاه تقسیم میشه! داخل بخش سفید، مهربونی و باهوشی و عاقلی اما داخل بخش سیاه، روانی و دیوونه ای، بازیگوشی، باهوشی و غیرمنطقی ! و الان تو بینشونی! یعنی آدم دو جعبهای، یک آدم لب مرز! تو الان هر لحظه رفتار و اخلاقت عوض میشه! یه اتفاق کوچیک میتونه تو رو غرق در هر بخش کنه! مثلاً یه اتفاق ناخوشایند برات بیوفته، داخل بخش سیاه کامل غرق میشی و بخش سفید کامل پاک میشه و قابل برگشت نیست! و همین اتفاق برعکسه! یه اتفاق خوشایند بیوفته، داخل بخش سفید غرق میشی و بخش سیاه کامل حذف میشه!اگه داخل هر کدوم از بخش ها غرق بشی اراده درخت زندگی این اجازه رو بهت میده برای چند دقیقه بخش مخالف رو تجربه کنی...»
بخش سفیدِ احساسات کوروش، مثل یخ در آفتاب، کاملاً نابود شد.کوروش، در همین لحظه، چیزی نامفهوم در گوش طوفان گفت و از کنارش گذشت. در همین لحظه، سهیلا، دهانش را باز کرد و از گوشت و خون سهیل خورد. در همان لحظهای که اولین قطرهی خون وارد دهانش شد، با چهرهای که از لذت و وحشیگری خبر میداد، فریاد کشید:
«+خـــــــیــــلی خـــــوشـــــمـــــزســــــت! تا حالا همچین مزهای نخورده بودم! دیوونهکنندست!»
ضحاک، با چهرهای که از تعجب و ناباوری خبر میداد، گفت:
«-تو خود شیطانی... چطور تونستی اینکار رو کنی؟؟؟»
اسب ها، مثل حیواناتی که از قفس بیرون آمدهاند، شروع به هیاهو و دیوانگی کردند. ضحاک، در حالی که پنج سرباز و خودش از اسب به زمین افتاده بودند و شمشیر در همان حالت در قلب سهیل فرو رفته بود، گفت:
«-چه اتفاقی افتاده؟؟؟ لعنتی...»
سهیلا هنوز در حال خوردن گوشت پسرک بیگناه بود.
ناگهان، ضحاک احساس خطر کرد. غریزهی بقا به او گفت که فرار کند. پنج سرباز، با چهرههایی که از ترس سفید شده بودند، فریاد کشیدند:
«اون دیــــــگه چــــیـــه؟؟؟؟؟؟؟»
ضحاک، با ترس و لرز، رخش را به سمت راست چرخاند و چیزی غرق در تاریکی را دید. کسی که چشم و دست چپ نداشت، با چشم راستی درخشان تر از خون. چیزی که هر کس آن را میدید، از ترس برق از بدنش میپرید. ضحاک، با احساساتی ناپایدار و پر از ترس، گفت:
«-اون دیگه چه کوفتیه؟»
سهیلا، متوجه وضعیت شد و دهان باز چهره اش را به سمت چپ چرخاند. ناگهان، غرق در ترس و وحشت شد و گفت:
«+وایستا ببینم، این همون لجن...»
کوروش، انگشت اشارهی دست راستش را آرامآرام بالا آورد و با سرعتی باورنکردنی به پایین کشید. بدنهای سهیلا و سهیل، مثل خاکستر، متلاشی شدند و آنقدر ریز شدند که با چشم غیرمسلح قابل دیدن نبودند. در همین لحظه، همان تکنیک باعث به دو نیم تقسیم شدنه رودخانه شد و به عمقی بیپایان ناپدید شد. ضحاک، با چهرهای که از ترس، تعجب، و استرس خبر میداد، گفت:
«-ش-شوخیت گرفته؟؟» صدایش از ترس میلرزید.
کوروش، با چهره ی غرق در هیجان و لذت گفت:
«-نفر بعدی کیه؟»
پایان چپتر نهم
چپتر دهم
این قسمت:فاجعه متحرک...
طوفان، پس از شنیدن سخنان کوروش، کل وجودش را هالهای از خون فرا گرفت. جریان رودخانه، مثل خروش یک طوفان سهمگین، شدید و خشمگین شده بود. هر چیز و هر موجود در شعاع سی متری طوفان، به طور معجزهآسایی، پاک شد. صدای زنی، در ذهن طوفان، گفت:
«+محدودکننده! محدودکننده! محدودکننده!...»
کوروش، با چهرهای که از هیجان و لذت خبر میداد، گفت:
«-نفر بعدی کیه؟»
ناگهان، کوروش احساس کرد که وزنی سنگین، مثل کوهی از سنگ، روی شانههایش قرار گرفته است. او به زمین افتاد و کل وجودش در حال خرد شدن بود. با صدایی لرزان و پر از ترس و تعجب، گفت:
«-آــــــــــــــخ! چخبر شده؟دارم له مــیـــــشــــم.»
پنج سرباز و ضحاک، فرصت را غنمیت شمردند و فرار کردند. در همین لحظه، قدرت پاکسازی طوفان غیرفعال شد. کوروش، سرش را کمی بالا برد و پاهایی را دید که به سمتش میآید. با چهرهای که از تعجب و ترس خبر میداد، در ذهنش گفت:
«-اون پ-پا-های کیه؟؟؟»
او سرش را بالا برد و با موجی از ترس و وحشت روبرو شد. با چهرهای که از ترس سفید شده بود، در ذهنش گفت:
«-ترسناکه! ترسناکه! ترسناکه! تـــــرســــنـــــاکه! این دیگه چــــیــــه؟؟»
ناگهان، وزنی که روی شانههای کوروش بود، ناپدید شد. طوفان، با دست راستش، کوروش را از زمین بلند کرد. هالهی تاریکی که کوروش را فرا گرفته بود، ناپدید شد. کوروش، با چهرهای که از ترس و وحشت خبر میداد، گفت:
«-آــــــــخ! داری چ-چ-چیکا-ر می-کنی؟؟؟»
طوفان، با چشمهایی خشمگین و پر از خشم، به کوروش خیره شد و گفت:
«-من تو *** رو زنده نمیزارم ، تک تک استخون هات رو از حلقت میکشم بیرون اما قبلش...»
کوروش، با چهرهای رنگپریده از ترس، در ذهنش زمزمه کرد:
«-این خ-خ-خوده شیطانه...»
طوفان، با چشمهایی تیزبین، به سمت چپ نگاه کرد. شش فردی را دید که مثل مورچههای فراری، در میان درختان پنهان شده بودند. خشم در چهرهاش جولان میداد. با صدایی خشمگین و قدرتمند، فریاد کشید:
«-هوی شماها! واقعاً فکر کردید بعد از کشتن پسرم میتونید فرار کنید؟؟»
طوفان، با حرکتی سریع و قاطع، دست چپش را به سمت آنها گرفت و مشت کرد. سه ثانیه بعد، فضای روبروی او شطرنجی شد و آن شش فرد در مقابلش ظاهر شدند. خون در رگ هایشان از ترس مثل شاخهی خشکیده درخت خشک شد. یکی از سربازان، با صدایی لرزان از ترس، فریاد زد:
«+این دیگه چه قدرت عجیبیـــه؟؟؟»
ضحاک، با چهرهای سفید شده از ترس، گفت:
«-چه اتفاقی افتاد؟؟؟»
کوروش، با چهرهای که ترکیبی از ترس، تعجب، و ناباوری بود، در ذهنش به اتفاقات فکر کرد...
«-شوخیت گرفته؟ تلپورتشون کرده؟ نه، امکان نداره! اون گفته بود قدرتهاش محدوده... نکنه... نکنه قوانین فضا و زمان رو شکست و زمان رو تو این ناحیه محدود کرد؟ اگه اینکار رو کرده باشه... پس ما با یه موجود قدرتمند طرفیم که میتونه فضا و زمان رو به دلخواه خودش دستکاری کنه ، این...»
طوفان، با چشمهایی که از خشم میدرخشیدند، به لباسهای آن شش فرد خیره شد. در یک لحظه، متوجه شد که لباسهایشان لباس سربازان کشور مس است. با صدایی که از خشم میلرزید، فریاد کشید:
«-شماها! شما آشغالها زیر دست اون بیشرفین؟؟ زنده نمی...»
اما خروش شدید رودخانه، سخنان او را قطع کرد. طوفان، با چهرهای که از خشم و عصبانیت خبر میداد، گفت:
«-متوقف شدن زمان...»
رودخانه، ناگهان مثل چوبی خشک و بیحرکت شد. پنج سرباز، از ترس، مثل باران بهاری، اشک میریختند. ضحاک، با چهرهای که از ترس و تعجب خبر میداد، فریاد کشید:
«-هوی! هوی! هوی! شوخیت گرفته؟؟؟؟؟؟»
کوروش، با چهرهای که ترکیبی از ترس و تعجب بود، در ذهنش زمزمه کرد:
«-رودخونه دیگه حرکت نمیکنه؟ کل رودخونه وایستاد؟ اولش مطمئن نبودم، ولی الان مطمئنم... یکی از قدرتهای طوفان، دستکاری هر چیزی که به زمان مربوط میشه... و این لعنتی الان زمان رو در محدودهی رودخونه متوقف کرده.»
صدای زنی، در ذهن طوفان، بهطور مکرر و آزاردهنده طنین انداخت:
«+محدودکننده! محدودکننده! محدودکننده! محدودکننده! محدودکننده!...»
طوفان، با خشم و عصبانیت، این جمله را در ذهنش با جملهی «همه شما لعنتیها رو میکشم!» تکمیل کرد. با حرکتی سریع و بیرحمانه، دو انگشت دست چپش را وارد چشمهای کوروش کرد. کوروش، با صدایی که از درد و وحشت میلرزید، فریاد کشید:
«-اَاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا»
طوفان، با بیرحمی، چشم راست کوروش را از کاسهاش بیرون آورد. فریاد کوروش، گوش فلک را کر کرد. کوروش، با درد شدید، به زمین افتاد و مثل ماری که از درد به خود میپيچد، به خود پيچید. دست راستش را روی چشمش گذاشت و با صدایی که از ترس، خشم، و درد میلرزید، فریاد کشید:
«-تـــــوی لـــــــعــــنـتی...مــــــیـــــــکـــــشــــمــــت»
طوفان، با چهرهای که از لذت و بیرحمی خبر میداد، گفت:
«-خب خب خب... نفر بعدی کیه؟»
**بین کشور مس و نقره، قصر نامرعی چنگ**
چنگ، بی لباس، روی مبلی طلاییرنگ در اتاقش استراحت میکرد. در همین لحظه، خدمتکاری وارد اتاق شد و با صدایی آرام و محترمانه، گفت:
«+بفرمایید، اینم آب پرتقال در کنار بیسکویت ساقه طلایی.»
چنگ، با صدایی سرد و بیرحم، گفت:
«-مرخصی...»
«+بله ارباب.» خدمتکار به سمت در رفت و در را باز کرد و رفت بیرون.
چنگ، با چهرهای بیحس و سرد، در ذهنش به نقشهی خود فکر میکرد:
«-به طوفان چهار تا قدرت دادم: اولیش اینکه میتونه هرچیزی تا شعاع سیمتریش رو پاک کنه، حالا هرچیزی که بخواد باشه... دوم تلپورت، سوم پرواز، و چهارم، دستکاری فضا و زمان. در مورد سرعت و قدرت فیزیکیش هم اون تأثیرات قدرتهایی که بهش دادم هست. میشه گفت ارباب زمان کردمش، چون قدرت این رو داره فضا و زمان رو نابود کنه، به طوری که زمان هیچوقت دیگه بهوجود نیاد و هرچیزی که به زمان مربوط باشه رو میتونه دستکاری کنه یا هرکاری که دلش خواست کنه، اما تمامیه قدرتاش رو من محدود کردمه و حالا طبق نقشه، داره محدودکننده رو میشکنه...اینجاست که من قرار وارد بشم و محدودکننده رو روش چند برابر کنم. فقط دلم به حال چشم راست کوروش سوخت.»
چنگ، با چهرهای جدی، گفت:
«-اما، باید قبل از قوی کردن محدودکننده یه کاری کنم...»
ناگهان، لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش نشست:
«-اول باید بیسکویت مورد علاقم، ساقهطلایی، رو بخورم. (لالالالالا)»
پس از خوردن اولین بیسکویت، گلویش خشک شد...
«-خیلی خشکِ! گلوم مثل بیابون خشک شد... اما انقدر خوشمزه هست که نمیتونم از خوردنش دست بردارم! لعنتی...»
نیمی از آب پرتقال را نوشید و چهرهاش به حالت عادی برگشت. با چهرهای بیحس و سرد، بلند شد و گفت:
«-خب دیگه، وقتشه کار رو شروع کنم... محدودیت چند برابر، تمام!»
طوفان، با چهرهای که از هیجان و لذت خبر میداد، به شش فرد گفت: «خب خب خب، نفر بعدی کیه؟» شش فرد، با ترس و وحشت، سجده کردند. ضحاک، با صدایی لرزان و پر از ترس، گفت: «نه، ما رو نکُش! التماست میکنیم!» طوفان میخواست جواب دهد که ناگهان بیهوش شد. پنج سرباز، با تعجب، گفتند: «ها؟»
ضحاک، با چهرهای که ترکیبی از تعجب، کمی ناباوری، و احساس نجات بود، پرسید:
«-چی شد دقیقاً؟ ما... نجات پیدا کردیم؟»
رودخانه، که لحظاتی پیش متوقف شده بود، با قدرت به جریان افتاد. آب با خروش و سرعتی باورنکردنی به راه خود ادامه داد. ضحاک به سمت طوفان رفت و با نگرانی نبضش را چک کرد. با صدایی آرام و نگران گفت: «هنوز زندست.» اما در همان لحظه، چشمش به پسرکی افتاد که چند قدم آن طرف تر، بیهوش افتاده بود و چشم راستش از کاسهاش بیرون آمده بود. با چهرهای که ترکیبی از خشم، تعجب بود، گفت:
«-پیدات کردم...»
و با صدایی بلند و قاطع، به سربازان فرمان داد:
«-برین دنبال اسبها! سریع!»
سربازان، با چهرههایی ترسیده، به دنبال اسبهای گمشده دویدند. لحظاتی بعد، ضحاک با کف دستش به صورتش زد و با صدایی که از پشیمانی و عصبانیت میلرزید، فریاد کشید:
«-برگـــــــردید! دیگه نیازی نیست دنبال اسبها بگردید!»
«(ب-بله؟)» سربازان با تعجب و نگرانی پرسیدند.
ضحاک، در ذهنش، با خود گفت:
«-لعنتی! میتونستم از تلپورت استفاده کنم! چرا این قدر احمقانه عمل کردم؟ از ترس تواناییهام یاد رفته؟»
با حرکتی سریع و محکم، دستهایش را به هم چسباند و با صدایی آرام و قاطع، گفت:
«-تلپورت!»
هشت فرد، ناگهان در مقابل ماریا ظاهر شدند. سربازان، از ترس خشکشان زد. ماریا، با چهرهای سرد و بیرحم، گفت:
«+دوباره از تلپورتت استفاده کردی؟؟»
در همین لحظه، ماریا طوفان و فردی غریبه و زخمی را دید. با چهرهای که از تعجب و ناباوری خبر میداد، به ضحاک گفت:
«+اگه میخوای نمیری، بهتره درست تعریف کنی چی شده.»
ضحاک، شروع به تعریف کردن همه چیز کرد...
ماریا، با چهرهای که ترکیبی از استرس و تعجب بود، گفت:
«+هــــــــا؟؟؟ مطمئنی توهم نزدیه؟؟»
و در ذهنش، با تردید و شک، گفت:
«+شوخیت گرفته؟»
ضحاک، با صدایی لرزان و پر از ترس، گفت:
«-ب-ب-بله...»
ماریا، با صدایی قاطع و بیرحم، گفت:
«+همه اینجا رو ترک کنن، ســــــریع.»
همه همزمان گفتند: «بــــــلـــــه»
ماریا، طوفان، و کوروش تنها ماندند. ماریا، با صدایی آرام و بهسختی شنیدنی، زمزمه کرد:
«+نجات...»
چشمهای کوروش، به جای خود برگشتند. دست چپش، دوباره به بدنش وصل شد. ناگهان، احساس ترس و نگرانی در ماریا جای گرفت. با چهرهای که ترکیبی از ترس و استرس بود، در ذهنش گفت:
«+چرا یه لحظه احساس کردم کسی رو نجات دادم که نباید میدادم؟»
چند ساعت بعد، کوروش، با چهرهای گیج و مبهوت، به هوش آمد. اتفاقات مثل فیلمی از جلوی چشمانش گذشتند. متوجه شد که چشمهایش به جای خود برگشتند. با تعجب و ناباوری، گفت:
«-وایستا ببینم، چی؟ من میتونم بـــبـــــــیـــــنـــــــم؟؟؟؟»
دستهایش را روی صورتش گذاشت و با تعجب گفت:
«-ها؟ دست چپم... دست چپـم برگشت؟؟؟!!چه اتفاقی افتاده؟! چطور میتونم ببینم؟! چطوری دست چپم برگشت؟؟؟!!»
ناگهان، متوجه شد که نمیتواند تکان بخورد. با چهره ای درهم ادامه داد: «چرا نمیتونم ت*** بخورم؟»
طوفان، با صدایی خشمگین و عصبانی، فریاد کشید:
«-اون صدای نالههات رو بیار پایین! نمیبینی بسته شدیم؟!»
کوروش، با چهرهای که از خشم و تعجب خبر میداد، به سمت راست نگاه کرد و گفت:
«-تو هم اینجایی؟؟!!خودم میکُشمت...»
طوفان، با صدایی سرد و بیرحم، گفت:
«-بهجای اون چرتوپرتها، به جلوت نگاه کن...»
«-جلو؟»
کوروش به جلو نگاه کرد و هالهای جزئی از تاریکی از خودش ساتع شد و با لحنی آرام اما قاطع، پرسید:
«-پس تو کسی هستی که کشور مس رو اداره میکنه؟»
ماریا، با چهرهای سرد و بیرحم، با چشم و موهایی سفید در لباسهای سفید براق ، بدون جواهرات گرانقیمت، پاسخ داد:
«+بله، خودمم.»
در ذهن ماریا، نگرانی ظریف اما محسوسی پدیدار شد:
«+هالهی سیاه؟»
طوفان، با چهرهای خشمگین و قرمز شده از خشم، فریاد کشید:
«-تو بی همه چیز! زنم رو کشتی، پسر اولم رو هم کشتی، حالا به دختر و پسر بعدیم هم رحم نکردی! اگه از این زنجیر آزاد شدم، خودت رو مُرده فرض کن، حروم زاده!»
((طوفان از چگونگی مرگ سهیلا بیخبر بود.))
ماریا، با چهرهای که ترکیبی از تعجب و ناباوری بود، در ذهنش گفت:
«+پسرش؟ مگه بچهی سوم هم داشت؟»
و با صدایی خشمگین، ادامه داد:
«+بدون داری با کی...»
کوروش، با قاطعیت سخنان ماریا را قطع کرد. هالهی سیاه اطرافش ناپدید شد و با صدایی محکم و جدی، پرسید:
«-لیاقت پادشاهی رو داری؟»
ماریا، با چهرهای بیتفاوت و کمی تمسخرآمیز، گفت:
«+انگار سرت به تنت زیادی کرده پسربچه، مراقب حرفات باش، ایندفعه میگذرم...»
کوروش، با صدایی سرد و بیرحم، ادامه داد:
«-اصلاً لیاقت حرف زدن با من رو داری؟ من دارم وقتم رو حروم میکنم. تو حتی دیگه در جایگاه یک زن هم نیستی، تو فقط یه... عروسک جنسی باارزشی.»
ناگهان، هالهای آبی رنگ و قدرتمند از ماریا ساطع شد. چهرهاش از خشم میدرخشید و با صدایی بلند و خشمگین، فریاد کشید:
«+مــــــیـــــکـــــــشـــــمــــــت!»
پایان چپتر دهم
پایان جلد دوم
نویسنده
MP
کانال ناول پنجمین فرمانروا:
https://t.me/TheFifthruler2024
این قسمت:بیماریه عجیب...
طوفان، با وحشت و ناباوری فریاد زد:
«-هــــــــــــــا؟»
چنگ، با لبخندی مرموز و نگاهی عمیق، به طوفان نگاه کرد. طوفان، با چهرهای که از ترس رنگ پریده بود، لرزان گفت:
«-ا...این چ...چه کو...کوفتیه؟ تو واقعا ک...کی ه...هستی؟»
چنگ، با خونسردی و لحنی که قدرت و اطمینان را به نمایش میگذاشت، گفت:
«-هنوز دیدگاهت نسبت به دنیا کوچیکه. دنیا پر از شگفتی و قدرتهای باورنکردنیه که حتی تو خوابتم نمیبینی. بگذریم...»
چنگ، با قدمهایی آرام و مصمم، به سوی قصر رفت. طوفان، پس از لحظاتی مکث و بیاعتمادی، با احتیاط و ترس، چنگ را دنبال کرد و وارد قصر شد.
و در ذهنش ادامه داد:
«-این کیه؟ چرا نجاتم داد؟»
چنگ چند قدمیِ ورودیه قصر متوقف شد و با چهرهای درهم و نگاهی عمیق، گفت:
«- چطور اینقدر راحت با مرگ خانوادت کنار اومدی؟ که بیشتر لبخند رو لبت بود تا غم؟»
طوفان، پس از لحظاتی مکث و تفکر، با صدایی آرام و کمی لرزان، گفت:
«-(این از کجا درمورد مرگ خانوادم میدونه؟)ولی همون لبخند و خوشحالی رو روی صورتم دیدی؟»
چنگ جوابی نداد. طوفان، با چهرهای خشک و بیروح، ادامه داد:
«-غمم رو نشون بدم خانوادم زنده میشن؟»
چنگ، با لبخندی کوتاه، جو سنگین را شکست و گفت:
«-خب حالا اینارو ولش کن! بریم داخل که دارم از گرسنگی میمیرم...»
طوفان، سنگینی غم و اندوه خود را به دنبال چنگ به داخل قصر کشاند. ناگهان، خادمی ظاهر شد و سهیلا را در آغوش گرفت . طوفان با قصر زیبایی از جنس طلا روبرو شد. زیبایی قصر، تمام غم و اندوه او را از بین برد. چنگ، با چهرهای شاد و خوشحال، گفت:
«-چی شده؟ زبونت بند اومده انگار! لالالالالا...»
خدمتکاران، در دو سوی درب قصر به صف ایستاده بودند و همزمان با فریادی بلند و هماهنگ، گفتند:
«-خوشآمدید سرورم! ق...»
چنگ، با چهرهای که از قدرت و اعتماد به نفس خبر میداد، گفت:
«-چنگ هستم.»
چنگ، چهرهاش را به سمت طوفان چرخاند و با یک نگاه کوتاه، منظورش را به خدمتکاران رساند. خدمتکاران، با فریادی بلندتر، گفتند:
«-خوشآمدید ارباب چنگ!»
طوفان، چهرهاش را چند بار تکان داد و از افکار و خاطرات گذشته بیرون آمد. با چهرهای شادمان و کمی متعجب، گفت:
«-من لیاقت همچین جایی رو ندارم.»
چنگ، دست راستش را روی شانهی راست طوفان گذاشت و گفت:
«-هی! جای این همه چرتوپرت گفتن، بیا دنبالم تا یه دست لباس خوب و زیبا بهت بدم! هم به خودت و هم به دخترت...»
ناگهان، کوروش، با چهرهای درهم و عصبانی، گفت:
«-خواهشاً... خواهشاً... میشه از این صحنههای رو اعصاب بکشی بیرون و اصل داستان رو بگی؟»
و در ذهنش ادامه داد:
«-چنگ؟ یعنی این یارو چنگ کی میتونه باشه؟»
طوفان، از افکارش بیرون آمد، چهرهاش را چند بار تکان داد و با لحنی آرام تر، ادامه داد:
«-فرداش، وقتی سهیلا بیدار شد، بعد از گریه و زاری تونستم دوباره بخوابونمش. بعدش، با کلی فکر کردن، رفتم پیش چنگ. رفتم و جلوش زانو زدم و ازش قدرت خواستم. اولش رد میکرد، ولی بعد از کلی پافشاری قبول کرد. ولی من غافل بودم که قراره چه اتفاقی بیفته...»
کوروش، با چهرهای نگران و پرسشگر، گفت:
«-مگه چه اتفاقی افتاد؟؟؟»
«-خوب گوش کن چی میگم کوروش! افرادی هستن که قدرت خاصی دارن! اگه بخوام به زبون ساده بگم، موجودات به دو دسته تقسیم میشند: دستهی اول کسانی که عادیاند و زندگی عادیشون رو میکنند و دستهی دوم کسانی که قدرت ماورایی دارند! بخاطر همین دستهی دوم خاصن و این قدرت ها توسط درخت زندگی به دسته دوم داده میشه...»
کوروش، با تعجب و کمی گیجی، گفت:
«-درخت زندگی؟ درخت زندگی چیه دیگه؟»
طوفان، با چهره ای خانسرد ادامه داد:
«-درخت زندگی... درختیه که به اتفاق خودش به افراد قدرت میده...»
کوروش، با عصبانیت و ناباوری، فریاد کشید:
«-اون درخت الان کجاست؟»
«-درخت زندگی کجاست؟ هیچکس نمیدونه، اما قدرت و توانایی معجزه آسا این درخت همه جا هست! حتی تو هوایی که داری نفس میکشی، درخت زندگی وجود داره!»
کوروش، با چهرهای ناامید و کمی عصبانی، گفت:
«-پس چطوری چنگ بهت قدرت داد؟»
«-خودش...»
کوروش، با تعجب و ناباوری، گفت:
«-ها؟ خودش؟؟؟»
«-اره! راستی تا یادَم نرفته! قبل از اینکه جوابت رو بدم، باید بگم این سیاره قابل نابودی نیست! و این بخاطر همین درخت زندگیه...»
کوروش، با چهرهای درهم در ذهنش گفت:
«-اون موجود عجیب وغریب هم همین رو گفته بود، اینا چرا هی تکرارش میکنن؟ سیاره اصلا چیه؟ اینا اصلا چرا هی این نکته رو میگن؟ »
و ادامه داد:
«-الان چه ربطی به موضوع داشت؟ »
طوفان، با لبخندی تمسخر آمیز، گفت:
«-این نکته رو همه میدونن اما چون تو از پشت کوه اومدی احتمالا نمیدونستی، فقط خواستم بدونی.»
«-راستی چنگ یه چیزی گفته بود...»
کوروش، با چهرهای پرسشگر و نگران، گفت:
«-چی؟ چی گفته بود؟ »
«-گفت بهت نگم کیه!»
کوروش، با عصبانیت و ناباوری، فریاد کشید:
«-بهم نگه کیه؟! ها؟! اصلاً مگه میدونست من کیم؟؟؟»
«-بزار درست برات تعریف کنم؛ وگرنه متوجه نمیشی!»
چنگ، با چهرهای سرد و بیتفاوت، گفت:
بکن»-»
«-ها؟»
و با صدایی آرامتر، ادامه داد:
«-لباسات رو میگم»
طوفان، با چهرهای آرام و پاک، گفت:
«-لباسام؟؟ میخوای این وقت شب با من چی کار کنی؟ اوف!»
چنگ، با چهرهای درهم و کمی عصبانی، گفت:
«-چرا داری چرت و پرت میگی مردک! گفتم لباست رو دربیار نه اون شلوارت رو! چرا اینطوری نگاه میکنی؟ چشمات رو شبیه گربههای معصومی کردی که دنبال غذا هستن!»
طوفان، با لحنی جدی گفت:
«-لباسامو چرا در بیارم؟ چه ربطی به قویتر شدنم داره؟»
چنگ، با خونسردی جواب داد:
«-اومدم بدنت رو ارزیابی کنم! میخوام ببینم چقدر ظرفیت برای قدرت داره!»
طوفان، با تعجب و کمی ترس، گفت:
«-ارزیابی؟؟؟»
«-درسته»
ناگهان، لباسهای طوفان پاره شد و بدنش مثل آهن سفت شد و با شدت به زمین افتاد. طوفان، با تعجب و وحشت، فریاد زد:
«-تو الان چه کار کردی؟! واقعاً میخوای با من چیکار کنی؟!»
چنگ، با خونسردی و نگاهی عمیق، دستهایش را روی کمر طوفان گذاشت. انرژی سفید رنگی، مثل جریان برقی قدرتمند، از دستان چنگ وارد بدن طوفان شد.
یک روز بعد...
طوفان به هوش آمد. ناگهان، سردردی شدید او را به خود لرزاند. با درد و زحمت از روی زمین بلند شد. گیج و منگ، گفت:
«-آخ! چرا سرم اینقدر درد میکنه؟ دیشب چی شد؟»
چنگ، دست راستش را روی شانهی چپ طوفان گذاشت. ناگهان، تمام اتفاقات شب گذشته، مثل فیلمی سریع، در ذهن طوفان مرور شد. او احساس کرد قدرتی فراوان و باورنکردنی درونش فعال شده است. علم و دانش او به طور باورنکردنی افزایش یافته بود. با چشمهایی گشاد شده از تعجب، به اطراف نگاه کرد. نوری درخشان را دید که از پنجرهای وارد اتاق میشد. بدون آنکه متوجه شود به طور غیر ارادی به سمت پنجره رفت.
در همان لحظه، چنگ، با لبخندی مرموز طوفان را از پنجره به پایین پرتاب کرد. طوفان، در حال سقوط، با لرزشی در دل، از ترس فریاد زد:
«-ها؟کــــــمـــــــک»
چنگ، با چشمهایی که از قدرت و هیجان میدرخشیدند، فریاد زد«پرواز کن»طوفان به پایین نگاه کرد. بدنش در هوا معلق مانده بود، انگار که جاذبهی زمین، برایش بیاثر شده باشد. احساس عجیبی از گیر افتادن و ناتوانی او را فرا گرفته بود. چند متری زمین معلق مانده بود، مثل تصویری منجمد در زمان. اما پرواز آرام و بی وقفه پرندگان در آسمان، این نظریه را رد میکرد. زمان متوقف نشده بود، چیزی دیگر اتفاق افتاده بود. چیزی عجیب و غیرقابل درک. احساس ترس و ناباوری در او جوش میزد و ادامه داد:
«-هــــــا؟! دارم پرواز میکنم؟ شوخیت گرفتی؟؟؟؟»
چنگ، در ذهنش با لبخند و چهره ای آرام گفت:
«-اولین کسیه که تونست یک صدم از قدرتم رو داخل خودش جا بده! از نظر اعداد و حساب، یک صدم قدرت ارزشی نداره! اما اگه از قدرت یک فرد حرف بزنی، یک صدم خودش میتونه طوفان به پا کنه! و اینکه به جز قدرت، یک صدم از علم هم وارد بدنش شد!(لالالا)»
و با فریاد ادامه داد:
«-طوفان! بیا پایین کارت دارم!»
طوفان، با صدایی لرزان و غمگین، گفت:
«-خب! خب آخ... باشه بابا اومدم!»
طوفان به پایین آمد و با چهرهای متعجب و کمی عصبی، گفت:
«-چنگ این فقط یجوریه ، انگار از قبل بلدم با قدرت هایی که بهم دادی کار کنم بدون اینکه کسی یادَم بده! و انگار در مورد این جهان یه چیزایی رو فهمیدهام! خیلی سرم گیج میره، اصلاً نمیفهمم چخبره! بهم بگو چه بلایی سرم آوردی!»
چنگ، با صدایی آرام و مطمئن، گفت:
«-آروم باش عزیز من! چیزی نیست! با افتخار میتونم بگم به تو بهجز قدرت، یک صدم از علمم هم وارد خودت کردم.»
طوفان، با تعجب و ناباوری، گفت:
«-ها؟ وایسا ببینم! مگه علم میشه انتقال داد؟؟؟»
«-شده دیگه!... حالا ول کن این حرفا رو! بگو چه حسی داری؟»
«-قدرت، آزادی ، نمیدونم چجوری بگم غیر قابل توصیفه»
«-لالالالالا! خوبه، خوشم اومد!»
طوفان، در ذهنش گفت:
«-از این خندههاش...»
از دریای دانشی که بهش داده شده بود، دانشی عظیم کسب کرد و ادامه داد:
«-چنگ! تو واقعا همچین شخصی هستی؟ اگه تو تا بینهایت سال دیگه آینده ی همهی افراد رو بدون اینکه بدونی کی هستن ببینی، تعجب نمیکنم!چون بخشی از علمت وارد ذهنم شد به صورت جزئی متوجه شدم کی هستی!»
ناگهان، کوروش با صدایی بلند و قاطع گفت:
«-چی داری میگی؟؟؟ اون کیه؟؟؟ این چه خاطرهی عجیبیِ؟؟؟»
طوفان، با عصبانیت و لحنی تند، گفت:
«-چرا پریدی وسط حرفم؟ به جای قشنگیش رسیده بودم! یه لحظه ساکت باش و گوش بده!»
«-با...باشه! حالا چرا عصبی میشی؟»
چنگ، با چهرهای آرام گفت:
«-لالالالا... حالا خودت رو نمیخواد لوس کنی! جدا از این به حرفام خوب گوش بده، چند سال دیگه من یه پسری به اسم کوروش رو نجات میدم و میفرستمش پیش تو! نیازی نیست بهش چیزی یاد بدی! بفرستش فقط پیش من! من تا اون موقع تو این قصر نامرئی منتظرشم.»
طوفان، با چهرهای درهم و کمی متعجب، گفت:
«-دیگه از حرفات تعجب نمیکنم!»
و با تعجب و ناباوری، ادامه داد:
«-چـــــــــــی؟؟؟ نامرئی؟!»
کوروش، با چهرهای نگران و گیج، حرف طوفان را قطع کرد و گفت:
«-ها؟؟ اصلاً نمیفهمم؟؟؟ جوابم رو بده!»
طوفان به کوروش بی محلی کرد و به گفتن خاطره خود ادامه داد...ناگهان، قصر لرزید. طوفان، با چهرهای پر از ترس و نگرانی، گفت:
«-ن...نه! دیگه نباید تعجب کنم! معلومه نامرئی کردن چیزی برات کاری نداره!»
چنگ، در حالیکه در قصر را باز میکرد، گفت:
«-راستی! دخترت هم پشت سرته! ***حافظ!»
«-چی؟»
چنگ، در را محکم بست. طوفان، دختر بیهوشش سهیلا را روی پشت سرش روی زمین دید. کوروش، با چهرهای عصبانی و پرسشگر، گفت:
«-جوابم رو بده! ولی این چه داستان تخیلی و عجیبی بود؟؟؟؟»
و در ذهنش ادامه داد:
«-این چنگ کیه؟ زندگیم رو مدیونشم! پس کسی که نجاتم داد چنگ بود.»
«-جوابی نمیتونم بهت بدم... نمیتونم بگم کیه.»
«-واقعا نمیتونی بگی کیه؟»
«-چقدر سؤال میپرسی! همین چند دقیقه پیش بهت گفتم که بهم گفته بهت چیزی نگم....»
کوروش، با چهرهای پرسشگر و نگران، ادامه داد:
«-مگه نگفتی همسرت اون زمان مرده؟»
«-درسته! خب که چی؟»
«-پس سهیل کیه؟ سهیل از کجا اومده؟ مال کیه؟»
طوفان، با خونسردی و لحنی مرموز، گفت:
«-راستش رو بخوای، نمیدونم»
کوروش، با تعجب و ناباوری، گفت:
«-سهیل بچه تو نیست؟ به فرزند خوندگی گرفتی؟ »
«-کمی خستمه ، بعدا برات توضیح میدم.»
کوروش، با عصبانیت و کمی ترس، گفت:
«-تو که کلی از علم چنگ رو گفتی، حتماً میدونی این جهان چی به چیه! حداقل در مورد این جهان بهم توضیح بده!»
و در ذهنش، ادامه داد:
«-میترسم اون موجود سفید، بهم دروغ گفته باشه! بهتره از این طوفان بپرسم که علم چنگ رو اختیار داره.»
طوفان، با صدایی سرد و بیرحم، گفت:
«-تو میخوای پادشاه بشی و چیزی در مورد جهان نمیدونی! مسخرهست!»
کوروش، در ذهنش، گفت:
«-پیر مرد احمق! میدونم... البته کم و بیش.»
کوروش، با چهرهای که از التماس و ناباوری خبر میداد، پای طوفان را گرفت و با صدایی لرزان گفت:
«-لطفاً... التماست میکنم... لطفاً... تو رو به اون کسی که میپرستی قسم بگو!»
طوفان، با لحنی ناباورانه، گفت:
«-(این پسر چقدر سریع اخلاقش عوض شد) باشه! میگم! ولی پام رو دیگه ول کن...»
کوروش، با چهرهای شادمان گفت:
«-چشم! چشم! فقط بگو...»
طوفان، همه چیز را برای کوروش تعریف کرد. در ادامه، گفت:
«-خب! در مورد این جهان برات توضیح دادم و اینکه اسم این سیاره، سیارهی زندگیه.»
کوروش، با چهرهای متعجب و کمی گیج، گفت:
«-سیارهی زندگی؟؟؟»
«-بهخاطر همین درخت زندگی و این چیزها، اسم این سیاره سیارهی زندگیه.»
«-آها! خب...(وایستا ببینم این یعنی درخت زندگی از قبل از به وجود اومدن این سیاره هم بوده)»
طوفان، با خونسردی و لحنی مطمئن، ادامه داد:
«-ببین چیزی هست به اسم امینورس داخل امینورس بینهایت مولتیورس و داخل هر مولتیورس بینهایت یونیورس (کیهان) و داخل هر یونیورس، بینهایت کهکشان و داخل هر کهکشان، بینهایت سیاره، ستاره و سیاهچاله و این چیزها وجود داره.»
((این اطلاعات مثل یک بمب، دریای دانش کوروش را منفجر کرد. دریای دانش کوروش سر به فلک کشید و متوجه شد که تا پیش از این، مثل یک قورباغه در ته چاه زندگی کرده و دانشش چقدر بیارزش بوده.))
طوفان، با لحنی آرامتر، ادامه داد:
«-بخش انسانها چهار تا کشور داره: مس، نقره، طلا و الماس. کشورهای الماس، طلا و نقره چندین برابر از کشور مس، علم و تکنولوژیشون پیشرفتهتره... اه! راستی! این جهان یه قدرتهای خاصی داره که نمیتونم بهت بگم! چون تو قراره ماجراجویی کنی، نه من.»
کوروش، با چهرهای درهم و کمی عصبانی، گفت:
«-نمیخواد تعریف کنی! غلط کردم! مغزم رگ به رگ شد! یه دفعه همه این چیزها رو توضیح دادی! هضم کردنش برام سخته.»
طوفان، از زمین بلند شد، خودش را تکاند و ادامه داد:
«-تا یادَم نرفته، یه چیزی در مورد خودت باید بگم...»
«-در مورد من؟؟»
«-آره... تو دچار بیماری خاصی به نام دو جعبهای شدی...»
کوروش، با چهرهای که از ترس رنگ پریده بود، گفت:
«-من بیمارم؟»
طوفان، با صدایی آرام و کمی غمگین، گفت:
«-نترس! گوش کن! درسته اسم مسخرهای داره، ولی ببین چی میگم... تو از لحاظ احساسی لب مرزی! یعنی اینکه الان احساساتت به دو بخش سفید و سیاه تقسیم میشه! داخل بخش سفید، مهربونی و باهوشی و عاقلی اما داخل بخش سیاه، روانی و دیوونه ای، بازیگوشی، باهوشی و غیرمنطقی ! و الان تو بینشونی! یعنی آدم دو جعبهای، یک آدم لب مرز! تو الان هر لحظه رفتار و اخلاقت عوض میشه! یه اتفاق کوچیک میتونه تو رو غرق در هر بخش کنه! مثلاً یه اتفاق ناخوشایند برات بیوفته، داخل بخش سیاه کامل غرق میشی و بخش سفید کامل پاک میشه و قابل برگشت نیست! و همین اتفاق برعکسه! یه اتفاق خوشایند بیوفته، داخل بخش سفید غرق میشی و بخش سیاه کامل حذف میشه!اگه داخل هر کدوم از بخش ها غرق بشی اراده درخت زندگی این اجازه رو بهت میده برای چند دقیقه بخش مخالف رو تجربه کنی...»
کوروش، با چهرهای که از ترس و وحشت سفید شده بود، گفت:
«-تو رو به هرکی دوست داری هیچی نگو دیگه!... سرم داره میترکه!دیگه دلم نمیخواد چیزی بدونم...»
چند لحظه گذشت و کوروش بلند شد. ناگهان، هالهای سیاه رنگ مثل ماری مارپیچ دور او را فرا گرفت. و با صدایی که وحشت را در دل طوفان کاشت گفت:
«-خوشم اومد...هوی پیری! اگه این احساسات دست خودم بود، بنظرت کدوم رو انتخاب میکردم؟...»
طوفان، با چهرهای که از ترس و وحشت رنگ پریده بود و عرق مثل باران از پیشانیاش جاری بود، دهانش قفل شده بود ، سهیل و سهیلا از کلبه بیرون آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. اما انرژی تاریک و قدرتمندِ هالهی سیاه، چنان قوی بود که در همان لحظه که پا به بیرون از کلبه گذاشتند، آن دو را به شدت به زمین کوبید و بیهوش کرد. کوروش، با چشمی که از هیجان و قدرت میدرخشید، چهره درخشان خود را با آن چشم راست سرخ رنگش به نمایش گذاشت. آن هالهی سیاه، مثل یک موجود زنده، به دور او میپیچید. کوروش، با چشم راستی که از شادی و قدرت میدرخشید، به آن نگاه کرد. چهرهی او کاملاً تغییر کرده بود. لبخندی عجیب و مرموز بر لبانش نشسته بود و چشم راستش تا حد امکان گشاد شده بود. او با صدایی که از قدرت و اعتماد به نفس خبر میداد، خندید.
پایان چپتر ششم
چپتر هفتم
این قسمت:اسم خانوادت چیه؟
طوفان، با چشمانی پر از خشم و وحشت، فریاد زد:
«-داره چه اتفاقی میافته؟!»
سهیل، با صدایی لرزان و پر از ترس، گفت:
«-خواهر بزلگ! خواهر بزلگ! بیدال شو! (خواهر بزرگ، خواهر بزرگ بیدار شو!((واقعاً سهیل ترسیده بود، دهانش مثل دهان کودکان کوچک شده بود.))»
طوفان، با فریادی بلندتر، گفت:
«-ســــهــــیـــلا! ســـهـــیــلا! ســهــیـــلا! آــــــخ ولم کــنـــیــن...»
کوروش بیهوش بود و طوفان بهوش بود. هر دو را مثل دو پرندهی زخمی، به اسب روی زمین بستند و روی زمین کشاندند، سهیلا جسد بیجانش روی زمین و سهیل شوکه شده را با خود نبردند.
طوفان آسیب دیده و خشمگین، در ذهنش گفت:
«-لعنت بهتون! میکشمتون! میکشمتون! همه شما بیوجودها رو زنده نمیذارم! اگه محدودکننده رو نداشتم...»
و با فریادی بلند، گفت:
«-الان همهتون مرده بودین، لعــــنــــتــــیـــا!»
یکی از سربازهای اسب سوار آزاد به عقب و به سمت آنها آمد. با صدایی خشمگین ، گفت:
«+ببند اون دهنت رو رعیت کثیف، مگه مثل مادر هرزه صبور تیم که انقدر وراجی می...»
طوفان، با چشمهایی که از خشم میدرخشیدند، به چشمهای سرباز خیره شد. ناگهان، بدن سرباز به شدت لرزید،سرباز از ترس، چند قدم به جلو رفت و از طوفان دور شد. طوفان، چهرهاش را به سمت راست چرخاند و با صحنهای وحشتناک روبرو شد. از باند پیچیه کوروش خون زده بود بیرون و هالهای سیاه رنگ مثل ماری دور او پیچیده بود و خندهای دهشتناک بر چهرهاش نشسته بود و لب هایش تا زیر چشم هایش کشیده شده بود.
چند ساعت قبل...
«-خوشم اومد!... هوی پیری! اگه این احساسات دست خودم بود، بنظرت کدوم رو انتخاب میکردم؟»
طوفان، با چهرهای که از ترس و وحشت رنگ پریده بود و عرق مثل باران از پیشانیاش جاری بود، دهانش قفل شده بود ، سهیل و سهیلا از کلبه بیرون آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. اما انرژی تاریک و قدرتمندِ هالهی سیاه، چنان قوی بود که در همان لحظه که پا به بیرون از کلبه گذاشتند، آن دو را به شدت به زمین کوبید و بیهوش کرد. کوروش، با چشمی که از هیجان و قدرت میدرخشید، چهره درخشان خود را با آن چشم راست سرخ رنگش به نمایش گذاشت. آن هالهی سیاه، مثل یک موجود زنده، به دور او میپیچید. کوروش، با چشم راستی که از شادی و قدرت میدرخشید، به آن نگاه کرد. چهرهی او کاملاً تغییر کرده بود. لبخندی عجیب و مرموز بر لبانش نشسته بود و چشم راستش تا حد امکان گشاد شده بود. او با صدایی که از قدرت و اعتماد به نفس خبر میداد، خندید.
طوفان، با چشمهایی گشاد شده از تعجب و وحشت، با صدایی لرزان فریاد زد:
«-ســــهـــــیـــل! ســـــهـــــیـــلـــــا»
سه ثانیه گذشت. ناگهان، کوروش خودش را در فضای بیرون از جو سیاره زندگی دید. ترس خود را به خونسردی تبدیل کرد و اطراف نگاه کرد و گفت:
«-چه اتفاقی افتاد؟ چطوری اومدم اینجا؟ چطوری دارم نفس میکشم؟»
طوفان، با خونسردی و لحنی مطمئن، گفت:
«-(چطوری خونسرده؟)من آوردمت اینجا! داشتی از کنترل خارج میشدی! تا زمانی که میخوای بری پیش چنگ، تو هنوز هیچی نمیدونی پس تا متوجه اوضاع نشدی اون هالهی لعنتی رو کنترل کن! متوجه شدی یا طوری دیگه متوجهت کنم؟ »
کوروش، با چهرهای که از ترس رنگ پریده بود، گفت:
«-چشم...»
کوروش، با چهرهای که از تعجب و ناباوری خبر میداد، ادامه داد:
«-چطوری داریم نفس میکشیم؟ »
طوفان، با خونسردی و لحنی مطمئن، جواب داد:
«-یه هالهی سفید کل سیارهی زندگی رو پوشونده! اگه کسی از سیاره بزنه بیرون، این هاله دور کل بدن فرد میپیچه! مثل لوله میمونه که اکسیژن رو منتقل میکنه از سیاره به فرد! اصلاً نترس! این هاله سفید تا هر چقدر فکر کنی کش میاد و بی پایانه و غیر قابل آسیب و لمسه،اینطوری من آوردمت اینجا!»
کوروش، با چهرهای که از تعجب و ناباوری خبر میداد، گفت:
«- تو من رو آوردی اینجا؟چطوری؟ از تلپورت استفاده کردی؟ چون حتی اسم نکردم بدنم جا به جا شدخ»
«-همین چند دقیقه پیش گفتم من آورمت ولی الان تعجب میکنی؟ و اینکه نه! تلهپورت نکردم! چون تلهپورت یه جور دفاع از خود خوب میشه! الان داخل بخش محدود کننده منه...»
کوروش، در ذهنش، گفت:
«-بخش محدود کننده؟ »
و ادامه داد:
«-پس من رو چجور....»
ناگهان، تصویری واضح و زنده از گذشته در ذهن کوروش نقش بست. طوفان، با چشمانی درخشان از قدرت، با سرعتی باورنکردنی، او را گرفته و به فضا برده بود. ستارهها مثل الماسهای درخشان در تاریکی میدرخشیدند. این تصویر مثل یک فیلم سریع در ذهنش مرور شد و با صدای وزش باد شدیدی که در گوشش طنین انداخته بود، همراه بود. کوروش، با سردردی شدید و احساس فروپاشی مغز، چهرهاش سفید شده بود و عرق سردی پیشانیاش را پوشانده بود. بدنش به شدت میلرزید. او با صدایی لرزان گفت:
«-آخـــخ! سرم چه دردی میکنه...»
ناگهان، سردردش از بین رفت. طوفان، با چهرهای متعجب، گفت:
«-چی شده؟ حالت خوبه کوروش؟»
کوروش، در ذهنش، گفت:
«-سردردم یه دفعه خوب شد! اون تصویر چی بود؟ گذشته رو دیدم؟ چه اتفاقی داره برای من میافته؟ این سرعت باورنکردنی چی بود؟»
«-هوی پسر! چی شده؟»
«-هیچی، فقط داشتم به یه سؤالی فکر میکردم که اگه میشه در مورد قدرتهای این جهان بهم توضیح بده. میخوام بدونیم این قدرتها چقدر قوی هستن و چه تاثیری روی افراد دارن.»
«-میدونی چقدر داری رو مخم راه میری با سوالات؟ من نمیتونم چیزی بهت بگم ولی..»
کوروش با چهره ای کنجکاو و هیجانی که در وجودش نمایان بود گفت:
ولی؟؟؟»-»
ولی خب میتونم در مورد تاثیراتش بگم.»-»
«-تاثیرات؟؟؟»
«-زمانی که قدرت وارد بدن یه فرد میشه، بهجز اون قدرت، تاثیر دیگه ای هم میذاره. مثل یه موج، یه تغییر ناگهانی در بدن فرد ایجاد میکنه.»
«-چهجور تاثیری؟»
«-روی سرعت و قدرت بدنی فرد تاثیر میذاره، اما برای همه متفاوته. برای یکی فقط سرعتش کمی زیاد میشه، برای یکی دیگه سرعتش طوری میشه که کل آسمونها رو توی یک ثانیه دور بزنه! یا بهش قدرت بدنی کم یا زیاد میده. مثل یه قرعهکشی، هر کسی یه چیزی میبره.»
کوروش، با چهرهای شادمان و کمی متعجب، گفت:
«-خوشم اومد... این رو هستم! و اینکه یه چیز دیگه هم میخوام بگم.»
طوفان، با چهرهای عصبانی و بیحوصله، ابروهایش را در هم فشرد و گفت:
«-=ای بابا!تمومی ندارن سوالاتت؟»
کوروش با صدایی لرزان ادامه داد:
«-=نه! نه! نه! سؤال نمیخوام بپرسم! فقط یه درخواستی دارم...»
طوفان با چهره ای کنجکاو گفت:
«-چه نوع درخواستی؟»
کوروش، با صدایی لرزان و چهرهای که از ترس سفید شده بود، گفت:
«-میشه صورت و بدنت رو جوان کنی؟؟ آخه خیلی پیری...»(با چشمهایی که از التماس خبر میدادند)
طوفان با اخم گفت: «-ها؟» سکوت کوتاهی برقرار شد، سپس طوفان با خشم فریاد زد: «-ها؟؟؟؟؟ الان چه چرندی گفتی؟؟؟ این چه درخواستی بود؟!» هالهای قرمز از بدن طوفان بیرون زد و در هوا پیچید. کوروش از ترس به خود لرزید و در ذهنش زمزمه کرد: «-الان میاد مثل آب میکشتم ! ولی صبر کن ببینم... هاله قرمز ازش زد بیرون؟؟!! پس هر کی یه هاله مخصوص به خودش داره؟ خب حالا چیکار کنم؟ باید یه دروغی سرهم کنم.»
کوروش با لحنی عصبی و کمی مضطرب گفت: «-خب... راستش... من... جایی که زندگی میکردم... یه دختر خیلی خوشگل بود... با سینههای خیلی بزرگ... بعد وقتی تو رو دیدم... گفتم... وااااو... اینا برای هم ساخته شدن.(عمرا همچین نقشه ای که کشیدم بگیره)» طوفان با دست راستش صورتش را مالید. به طور شگفتآوری، چهرهاش تغییر کرد. زیباتر و جذابتر شده بود. چهرهای که هر کسی را مبهوت میکرد.
طوفان، با چشمهایی که از رنگ بنفش تشکیل شده بود و بدنی ورزیده با تردید گفت: «حالا چون التماس میکنی، باشه...»
کوروش، با چهرهای ناامید، گفت:
«-عملاً منحرفی...»
طوفان با نگاهی دقیق به کوروش گفت: «چطوری شدم؟ خوب شدم؟»
کوروش با لبخندی کمی مرموز به طوفان نگاه کرد و گفت: «عالیشدی ، اصلا شَک نکن(اره جان عمت)»
و با لحنی مضطرب و نگران ادامه داد: «میخواستم نگم، اما شاید تو بدونی چه خبره ، یادته چند دقیقه پیش سرم درد گرفت؟»
طوفان با ابروهای بالا رفته گفت: «آره... خب؟»
کوروش با چهرهای که از اضطراب خبر میداد، گفت:
«-همین چند لحظه پیش که سرم درد میکرد، گذشته رو دیدم...»
طوفان، با چهرهای از تعجب و ناباوری ، گفت:
«-چی؟؟؟!! گذشته؟!»
کوروش با صدایی لرزان گفت:
«-خودم نمیدونم چطوری توضیح بدم! انگار گذشته رو دیدم که چطوری من رو آوردی بالا.»
طوفان، با چهرهای که از تعجب و فکر کردن خبر میداد، گفت:
«-=وایسا... وایسا... یه دقیقه وایسا لعنتی! بذار فکر کنم...»
و در ذهنش ادامه داد:
«-حالا که دارم فکر میکنم، میبینم در مورد پدر و مادرش چیزی نپرسیدم...»
طوفان از ترس لرزید و با صدایی لرزان گفت:
«-کوروش... اسم والدینت چیه؟؟؟»
کوروش با تعجب و کنجکاوی گفت:
«-پدر و مادرم؟ اسم خانوادم رو میخوای چیکار؟»
عرق سردی پیشانی طوفان را پوشاند. او با فریادی خشمگین گفت:
«-لعنت بهت، کاری نداشته باش! فقط بگو!»
کوروش، با ترس و لرز، گفت:
«-باشه، حالا چرا انقدر جوش آوردی؟ اسم پدرم آرتین و مادرم هلما...»
سکوت مرگباری فضا را فرا گرفت. ناگهان، طوفان با شدت تمام استفراغ کرد. چشمهایش سیاه شد و به نقطهی بیهوشی رسید. در همین لحظه، سیارات با اندازهها و شکلهای مختلف، مثل فشفشههایی درخشان، شروع به منفجر شدن کردند. کل فضا را نور فرا گرفت. سیاراتی پوشیده از مذاب، سیاراتی پوشیده از طبیعت سرسبز، و سیاراتی پوشیده از گازهای درخشان... همه در حال انفجار بودند.
کوروش، با چهرهای که از ترس و تعجب سفید شده بود، فریاد کشید:
«-داره چه اتفاقی میافته؟؟؟ همه چی داره منفجر میشه!»
طوفان، مبهوت و گیج، در ذهنش گفت:
«-واقعاً این پسر نمیدونه پدرش کیه؟ من جرات بیرون آوردن اسم اون مرد رو ندارم... کوروش صد درصد قدرت درخت زندگی رو نداره! حتماً اون مرد با بدنش کاری کرده که هم هاله داره و هم قدرتی مرموز...»
صدای زنی، با لحنی سرد و بیرحم، در ذهن طوفان طنین انداخت:
«+پنجاه هزار سیاره توسط کوروش نابود شد و دختر شما، سهیلا... کشته شد.»
پایان چپتر هفتم
چپتر هشتم
این قسمت:ازت متنفرم
طوفان با چهرهای که از عصبانیت و نگرانی خبر میداد، با صدایی بلند گفت:
«-پس چی شد؟ نگفتی. اسم خانوادت چیه؟ جواب بده!» دستانش به مشتی گره خورده بودند.
کوروش با چهرهای متحیر و گیج، با صدایی لرزان گفت:
«-ها؟(الان چه اتفاقی افتاد)مگه الان بهت نگفتم؟ انفجار چی شد؟ » عرق سردی پیشانیاش را پوشانده بود.
طوفان با نگاهی نگران به کوروش گفت:
«-انفجار؟ اسم ها رو بهم گفتی؟ مطمئنی حالت خوبه؟»
کوروش با چهرهای غرق در فکر، با دستان لرزان سرش را گرفت و گفت:
«-وایستا وایستا وایستا... سرم داره از درد منفجر میشه. این الان آینده بود؟!... آخ، سرم!» صدای ناله ضعیفی از او بیرون آمد.
طوفان با چهرهای که از نگرانی و همدردی خبر میداد، با قدمهایی آرام به کوروش نزدیک شد و گفت:
«-حالت خوبه، کوروش؟ میخوای کمکت کنم؟»
ناگهان کوروش با چهرهای خشمگین و چشمانی که از خشم میدرخشیدند، فریاد زد:
«بهم نزدیک نشو!!...»
طوفان از حرف کوروش به شدت متاثر شد و چند قدم به عقب رفت. کوروش با چهرهای ترسیده و گیج، همچنان در افکار خود غرق بود و با صدایی لرزان گفت:
«-باید فکر کنم، وایستا یه لحظه... اگه دوباره اسم خانوادم رو بگم، یعنی همون اتفاقات میافته؟» کوروش با دستان مشت شده و نگاهی نگران به اطراف، لحظهای مکث کرد.
سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت. چند ثانیه طولانی و کشدار گذشت. هالهای تاریک و سرد، مثل شب هجوم آورده، کوروش را در بر گرفت. این هاله بوی خاک و مرگ میداد و هوای اطراف را سنگین کرده بود. لبخندی مرموز و ترسناک بر لبانش نشست و تا زیر چشمهایش کشیده شد. با صدایی آرام و کمی تهدیدآمیز، گفت:
«-آرتین...» صدای او، مثل صدای خزیدن مار در شب، در گوش طوفان طنین انداخت.
طوفان، چهرهاش رنگ پریده بود، دستانش مشت شده بودند و بدنش به شدت میلرزید. با صدایی لرزان و پر از ترس، فریاد کشید:
«-الان... چی گفتی؟! »
کوروش، با صدایی بلندتر و مطمئنتر، گفت:
«-اسم خانوادم آرتین و هلما...» او نامها را با لحنی مرموز و کمی تهدیدآمیز تکرار کرد. هوای اطراف سنگینتر شد و بوی خاک و مرگ شدیدتر به مشام رسید.
سکوت فضا را فرا گرفت. ناگهان، بدن طوفان به لرزه شدیدی افتاد. چشمهایش از حدقه بیرون زد و رگهای گردنش به شدت برآمده بودند. سیارهها، مثل فشفشههایی در یک جشنوارهی بزرگ و وحشتناک، یکی پس از دیگری منفجر شدند. صدای انفجارها مثل رعد و برق در گوش آنها طنین انداخت و تمام فضا را به لرزه انداخت. نور شدید انفجارها، مثل موجی از آتش، به آنها حمله کرد. سیارههایی با اندازهها و شکلهای مختلف: برخی پوشیده از گدازهی درخشان و قرمز، برخی از طبیعت سرسبز که در لحظهای به خاکستر تبدیل شدند، و برخی از گازهای درخشان که از خلقت محو شدند...
کوروش، با خندهای بلند و وحشیانه، که در فضای خالی طنین انداخت، گفت:
«-دقیقاً... دقیقاً داره همون اتفاقات میافته! (هایهایهایهای!)» خندهی او هم مثل انفجار سیارات، وحشتناک و ترسناک بود.
طوفان، بیآنکه سخنی بگوید، مثل جسمی بیجان و خشک در فضا معلق ماند و در افکار خود، در میان آتش و خاکستر سیارات منفجر شده، غرق شد.
طوفان در ذهن خود زمزمه کرد:
«-واقعاً این پسر نمیدونه پدرش کیه؟ فقط اسمش این همه مصیبت و انفجار به بار آورد، من حتی جرئت به زبون آوردن اسم اون مرد رو ندارم... کوروش قطعاً قدرت درخت زندگی رو نداره. حتماً اون مرد با بدنش کاری کرده که هم حالا هاله داره و هم قدرتی مرموز... » عرق سردی در ناحیهی گردن و پشت گوشش حس میشد. موهایش به پوستش چسبیده بود و حس میکرد که گردنش سفت شده و نمیتواند به راحتی سرش را حرکت دهد. این عرق نشانهی ترس و اضطرابی بود که به آرامی در تمام بدنش گسترش مییافت.
صدای زنی، با لحنی سرد و بیرحم، در ذهن طوفان طنین انداخت:
«+یک یونیورس (کیهان) توسط کوروش نابود شد و سیاره زندگی به جای دیگری بدون هیچ مشکلی منتقل شد. شما و کوروش، به دلیل اتصال به سیاره زندگی، بدون مشکل جابهجا شدید... و پسر شما سهیل... کشته شد.» این کلمات مثل ضربهای سنگین به طوفان وارد شدند.
(( به طور عجیبی آینده تغییر کرد و سرنوشت برای کوروش و طوفان خواب دیگری دیده بود))
کوروش، با چهرهای که از اندوه خبر میداد، گفت:
«-چرا دیگه چیزی نابود نمیشه؟ اصلاً خوب پیش نرفت.» صدایش لرزان و پر از ناامیدی بود.
کوروش نمیدانست در فضا چه کرده است، در میان سکوت و تاریکی، ناگهان شروع به سرزنش خود کرد: « چرا من این کار رو کردم؟» او با دستان لرزان صورتش را پوشاند.
**چند روز قبل، کشور مس، قصر فرمانروا**
فرمانروا، پادشاه کشور مس، با چهرهای خشمگین و رگهای گردنش که به شدت برآمده بودند، بر تخت پادشاهی نشست و با صدایی که خشم درونش حس میشد گفت:
«+نامه رو گرفتی یا فقط سر بریده فرمانده گروه شورشی رو برام آوردی؟!» چشمهایش از خشم میدرخشیدند.
چندی گذشت و ماریا با صدایی که از خشم میلرزید فریاد زد:
«-چرا لال شدی؟! چه اتفاقی دقیقا اونجا افتاد...» چشمهایش مثل دو ذغال درخشان بودند و رگهای گردنش بهشدت برآمده بودند.
صدای آرامتر اما با امواجی از خشم و تهدید ادامه داد:
«- بهتره درست تعریف کنی چی شده؟ بفهمم فقط یه کلمه دروغ گفتی...» هوای اطراف سنگین شده بود و بوی ترس و وحشت به مشام میرسید.
وحشت کل وجود ضحاک را فرا گرفت. ماریا با چهرهای که هر کس آن را میدید از شدت ترس بیهوش میشد، با صدایی خشک و بیرحم گفت:
«+کاری میکنم مرگ برات بشه آرزو...»
ضحاک که از ترس زبانش قفل شده بود و عرق سردی از پیشانیاش به روی زمین میچکید، پس از چندی تلاش برای حرف زدن، با صدایی لرزان گفت:
«-ب-بله... ف-ف-ف-فرمانده گ-گروه شورشی ک-ک-کش-کشته شد، ا-اما...» بدنش به شدت میلرزید.
«+اما؟؟!» ماریا با بیصبری فریاد کشید.
«-ن-نامه...» ضحاک با صدایی که از ترس به سختی بیرون میآمد، گفت.
صدای پادشاه، مثل رعد و برق، قصر را به لرزه انداخت:
«+بگو چی شده بیمصرف!»
ضحاک که کل وجودش از وحشت قفل کرده بود، با صدای لرزان و پر از التماس گفت:
«-من رو عفو کنین، من رو عفو کنین.. عفو کنین لطفا...» اشک از چشمهایش جاری شد.
ماریا با چهرهای درهمآمیخته از خشم، دست راستش را به سمت ضحاک دراز کرد، مشت کرد و با قدرت بالا برد. فرمانده ضحاک، در هوا معلق شد و بدنش به شدت میلرزید. با صدایی لرزان گفت:
«-م-م-می-دو-نم دس-ت-ک-کیه.»
ماریا، پس از شنیدن آن حرف، سریعاً فرمانده را رها کرد و با صدایی خشمگین ادامه داد:
«+بیشتر توضیح بده! بهتره راست گفته باشی وگرنه بهتره با زندگی خودت ***حافظی کنی...»
ضحاک، سرفهکنان از روی زانو بلند شد و گفت:
«-وقتی که داشتم با فرمانده گروه شورشی میجنگیدم...»
فرمانده ضحاک به سمت فرمانده سورنا رفت. در همان حال، انگشت اشاره دست چپش را بالا آورد. مکعبی به رنگ یشم، مثل یک جواهر درخشان، بالای انگشتش پدیدار شد. فرمانده سورنا نیز به سمت ضحاک رفت و با چشمهایی گشاد شده از تعجب در ذهنش گفت:
«-داره چی کار میکنه؟!»
فرمانده ضحاک، با چهرهای که از خون و خشم خبر میداد، خندهای وحشیانه کرد و گفت:
«-مکعب محافظ... انتقال.»
مکعب در هوا معلق ماند و با سرعتی باورنکردنی بزرگتر شد. نور سبز یشمی آن، مثل هالهای درخشان، هر دو فرمانده را در بر گرفت. صدای غرش آنها، در میان صدای شلوغ جنگ، مثل رعد و برق طنین انداخت. ضحاک شمشیرش را به سوی شکم سورنا نشانه رفت، اما سورنا با چابکی و سرعتی باورنکردنی چرخید و با یک لگد محکم، پای ضحاک را از زیر او کشید. ضحاک با صدای بلندی به زمین افتاد. در همین لحظه، هر دو به طور معجزهآسایی به داخل مکعب انتقال یافتند.
فرمانده سورنا، چند قدم به عقب رفت و با چهرهای متعجب و کمی ترسیده، گفت:
«-اینجا دیگه کجاست؟ این چیه؟ مکعبه؟» او به اطراف نگاه کرد و هیچ چیزی را نشناخت.
ناگهان، ضحاک را بدون هیچ سلاحی دید که به سمتش حمله ور شده است. ضحاک دست چپش را مشت کرد و با قدرت به سمت سورنا برد. سورنا، با چابکی و سرعتی شگفتانگیز، زانویش را خم کرد و با یک ضربه محکم به شکم ضحاک زد و به عقب پرید. با صدایی که از اعتماد به نفس خبر میداد، گفت:
«-بیسلاح؟! خوشم اومد! بریم که داشته باشیم!»
سورنا شمشیرش را انداخت و هر دو به سوی هم حمله کردند. مشتهایشان به هم خورد و صدای ضربهها در هوای آرام طنین انداخت. ضحاک، با چابکی و سرعتی قهرمانانه، ناگهان نشست و خنجر سرخرنگی را از کنار پایش بیرون کشید. با حرکتی سریع و دقیق، آن را به سمت دست راست سورنا نشانه رفت و با قدرت به او زد. سورنا، با دستی که از درد میلرزید، به عقب پرید و با صدایی که از درد و خشم خبر میداد، فریاد زد:
«-آـــــخ! نــــــامــــرد...»
ضحاک، با چهرهای سرد و بیرحم، گفت:
«-جنگ قانون نداره. حواست نباشه، سرت رو هواست.»
ناگهان، صدای یک سرباز از دور به گوش رسید:
«+فرمانده! یک نفر فرار کرده! اگه اشتباه نکنم نامه دستش بود!»
فرمانده ضحاک، با چشمانی که از خشم میدرخشیدند، فریاد کشید:
«-هـــــــــا؟؟؟!!(نامه دست یکی دیگست؟؟!!)»
سورنا، با لبخندی مرموز کوروش را در میان برگهای درختان دید. ضحاک، با چهرهای که از خشم قرمز شده بود، گفت:
«-تــــوی بــــیهــــمــــهچیــــز...» صدایش از خشم میلرزید.
سورنا، که حواسش پرت شده بود، ناگهان خنجر خونین ضحاک را دید که به سمتش پرتاب شده است. تیغهی برّاق خنجر، مثل صاعقه، به قلب سورنا فرو رفت. سورنا، در حالی که چهرهاش از درد منقبض شده بود، به دیوار تکیه داد. با درد و عصبانیت، خنجر را از قلبش بیرون کشید و فریادی همچون نعرهی ببر کشید. این فریاد قدرتمند، مکعب را به لرزه انداخت و به سوی ضحاک هجوم برد.
ضحاک، با سرعتی شگفتانگیز، از مشت سورنا جاخالی داد. با قدرت تمام، دست چپش را مشت کرد و به قلب سورنا زد. قلب سورنا از جایش بیرون آمد و بدن بیجانش بر زمین افتاد. مکعب ناپدید شد.
ضحاک، از خستگی روی زمین نشست و مردی را در دوردست، میان درختان، دید. سپس، با صدایی بلند و خشمگین فریاد زد:
«-اونجاست! چند نفر برن دنبال اون آشغال کثیف!»
((سورنا، قبل از آنکه نفس آخر را بکشد، هنوز به فکر کوروش و نامه بود.))
چندین سرباز، همزمان و با صدای بلند، گفتند:
«+بـــــلــــه فـــــــرمـــــانــــده»
در همین لحظه، سربازی با چهرهای جدی و پوستی پر از جوش، با صدایی بلند فریاد زد:
«-ایست! به نام مقدس کشور مس، دستور میدم وایــــستــــی!»
کوروش، با لحنی تمسخرآمیز، گفت:
«+احتمالاً وایمیستم که خیلی راحت بکشیم! مگه داری با بچهی سهساله حرف میزنی که بهت بگه چشم؟»
کوروش، در حالی که میدوید، با خود گفت:
«-لعنتی! به این وسیلهی بهاسم کفش من عادت ندارم! دارم به زور میدوم...»
کوروش درآخر به پرتگاهی عمیق رسید. پرتگاهی که در عمق آن، مرگی بیپایان و بیرحم منتظر او بود. زد وخورد های صدای خروشان امواج دریا به صخرههای زیرین، به گوش کوروش رسید. برای اولین بار در زندگیاش، کوروش احساس خوشبختی کرد. در ذهنش گفت: «پس این دریاست؟ همون جایی که مادرم داخل قصهها برام تعریف میکرد. خیلی قشنگه!»
در همین لحظه، سرباز پر از جوش، با صدایی خشمگین گفت:
«-بهبه! بالاخره رسیدیم بهت! دیگه نمیتونی از اینجا در بری!»
کوروش، با عصبانیت و ناامیدی، گفت:
«-لعنتی! لعنت به همتون...»
سربازان، آرامآرام به کوروش نزدیک میشدند. در همین لحظه، فکری به ذهن کوروش رسید. او با خود گفت:
«-نمیدونم این نامه چرا مهمه، ولی میدونم یه قدم دیگه بردارین، این نامه غذا این دریا میشه.»
سربازان سبزپوش، از ترس فریاد زدند:
«-وایــــستــــا!ما یه قدمم دیگه جلو نمیایم!»
ناگهان، فرماندهی دشمن، وارد آن معرکه شد. ترس و وحشت وجود سربازان و کوروش را در بَر گرفت و فرمانده، با صدایی خشن و تهدیدآمیز، گفت:
«-اگه جرعت داری، بندازش تو دریا! تا تو هم مثل فرماندت بشی!»
کوروش، با چهرهای پر از ترس، گفت:
«+فرماندم؟ فرماندم کیه؟ منظورت چیه؟»
یکی از سربازان، گفت:
«-فرمانده ضحاک! نکنه...»
ضحاک، با نیزهای در دست که سر بریدهی سورنا به آن وصل بود، وارد آن معرکه شد. این صحنهی وحشتناک، باعث شد که از چشمهای کوروش، بارانی از اشک و خون جاری شود. کوروش، با فریادی خشمگین و پر از کینه، با فریاد زدن «بیشرف!»، به سمت ضحاک دوید. اما یکی از سربازان سبزپوش، با هوشیاری و بیرحمی، کمانش را نشانه گرفت و تیری را به سمت معدهی کوروش پرتاب کرد. سرعت تیر چنان زیاد بود که کوروش را با نیروی زیادی به سمت پرتگاه پرتاب کرد. کوروش، همراه با نامه، به داخل پرتگاه سقوط کرد و سرش با صدای وحشتناکی به تختهسنگی سخت اصابت کرد...
فرمانده ضحاک، با صدایی لرزان و چهرهای رنگ پریده از ترس، گفت:
«-تمامه اتفاقات همین بود...»
ماریا، با فریادی خشمگین و پر از عصبانیت، گفت:
«+آخــــه تــــو احــــــمــــق!»
ضحاک، با صدایی لرزان و پر از ترس، گفت:
«-مـــن رو عــــفــــو کـــنـــیـــد.!»
ماریا، با صدایی سرد و مطمئن، گفت:
«+دهنت رو ببند و بذار فکر کنم!» او برای لحظهای در سکوت فرو رفت و در ذهنش به اتفاقات فکر میکرد. سپس، با صدایی آرامتر، زیر لب گفت:
«+شاید زنده باشه.»
بیست سرباز (ده نفر در راست و ده نفر در چپ) با چهرههایی جدی و منتظر، ایستاده بودند. ماریا به سمت راست اشاره کرد و با صدایی بلند دستور داد:
«+پنج نفر از شماها با فرمانده ضحاک برید و اون نامهی کوفتی رو پیدا کنید!»
ضحاک، با صدایی لرزان گفت:
«–اصلاً... اصلاً امکان نداره زنده باشه. خودم دیدم که اون در دریای مروارید افتاد و غرق شد.»
ماریا، با چهرهای که از خشم و شَک خبر میداد، با صدایی آرامتر جواب داد:
«+کمی فکر کن ضحاک، اون بچه جلو شماها از قدرت خاصی استفاده کرد؟»
«-حالا که دارم بهش فکر میکنم، نه...» ضحاک با تردید گفت.
«+فرمانده گروه شورشی اسمش چی بود؟ یادم رفت...»
«-سورنا...»
«+خب سورنا نامه به اون مهمی رو به یه آدم عادی نمیده! صد در صد به اون بچه و تواناییهاش اعتماد داره...»
«-ولی...»
«+ولی نداره ضحاک! مشخصه اون بچه از عمد خودش رو ضعیف نشون داده که فکر کنه میتونین بکشینش! بعد از طریق دریای مروارید فرار کرده...»
«-بهش فکر نکرده بودم ، اما این احتمال هم وجود داره که پسره مردم باشه...»
«+کافیه، اگه میخوای نمیری، باید تمام کشور مس رو زیر پا بذاری. حتی اگه تو این کشور نبود، به تمام مناطق بخش انسان ها برو و انقدر بگرد تا پیداش کنی. اما قبل از این کار، به همون نقطه ای که در دریا سقوط کرد برگرد. چند تا سرباز رو بفرست تا اون منطقه رو مو به مو بررسی کنن.(امیدوارم اشتباه کرده باشم و همونجا حداقل غرق شده باشه تا فرار، یه چِک کردن مشکلی نداره)سربازها باید تا اعماق دریا جستجو کنن. اگه داخل دریا نبود، اگه داخل کشور مس نبود، پس به سمت جنگلی برو که بیرون کشور مس واقع شده؛ جایی که رودخونه از بِینِش میگذره. اونجا یه مرد و دخترش باهم زندگی میکنن. اونها قبلاً از کشور تبعید شدن. اگه اون بچه اونجا بود، دختر اون مرد رو بکش اما اون بچه و اون مرد رو با خودت بیار... فهمیدی؟»
«-اما فرمانده...»
ماریا با چشمانی خشمگین فریاد کشید:
«+فـــهــمــیــدی؟»
«-ب-ب-بل-بــــلـــــه»
ده روز بعد
یکی از پنج سرباز، با چهرهای خسته و ناامید، گفت:
«-خسته شدم فرمانده، دیگه نای راه رفتن ندارم. ده روزه داریم میگردیم. مطمئنم اون یارو مرده و نامه هم باهاش تو آب نابود شده.» عرق از پیشانیاش جاری بود و لباسهایش خاکی بود.
فرمانده، با نگاهی تیز به پشت سرش، پنج سرباز خسته و آش و لاش را دید. با صدایی بلند و خشمگین فریاد کشید:
«-جمع کنین اون تنلشاتون رو! مطمئنم زندست!(باید زنده باشه وگرنه فرمانروا گردنم رو میزنه) هنوز یه جا مونده بگردیم!»
«+جای دیگه ای هم مونده فرمانده؟ نکنه...» چشمهایش از ترس گشاد شده بود.
فرمانده ضحاک، با صدایی خشک و مطمئن، گفت:
«-درست فهمیدی. میریم به جنگل نفرینشده.» چهرهاش بیرحم و سنگین بود.
پنج سرباز، با چهرههایی که از ترس سفید شده بودند، همصدا گفتند:
«-پس قراره بشه آخرین سفرمون...» صدایشان از ترس و ناامیدی میلرزید.
فرمانده ضحاک، با خشم و عصبانیت، فریاد کشید:
«-ببندین دهنهاتون رو! بعدم اون تن لشتون رو ت*** بدین! وگرنه همینجا دفنتون میکنم!»
«-بله!» سربازان، با صدای لرزان، جواب دادند.
**در همین لحظه...**
سهیلا، با سردردی شدید و چشمهایی که از درد میدرخشیدند، به هوش آمد. با صدایی لرزان و پر از درد، زمزمه کرد:
«+آخ... سرم چه درد وحشتناکی داره... چه اتفاقی افتاده؟» بدنش به شدت میلرزید.
سپس، سرش را به سمت راست چرخاند و سهیل بیهوش شده را دید. با چشمهایی که از اضطراب و نگرانی خبر میدادند، سینهخیز به سمت او رفت و با صدایی لرزان و پر از نگرانی گفت:
«+سهیل؟! سهیل عزیزم، ســــهــــیـــل بیدارشو سهیــــل! دقیقاً چی شده؟! لعنتی...»
دور و ور را نگاه کرد و ادامه داد:
«+انگار کسی نیست، دیگه نمیخواد نقش بازی کنم»
ناگاه سهیل به آرامی چشمانش را باز کرد. چشمهایش از درد و گیجی میدرخشیدند. با صدایی لرزان و ضعیف، پرسید:
«-خواهر؟»
سهیلا، با چهرهای که از نگرانی و عشق خبر میداد، سهیل را محکم در آغوش گرفت و با صدایی لرزان و پر از عشق نجوا کرد:
«-ســهـــیــل...»
در حالی که چهرهاش از خشم در حال فوران بود، در ذهنش گفت:
«-لعنتی...»
ناگهان، یکی از سربازان، با صدایی که از تعجب خبر میداد، گزارش داد:
«-فرمانده... چیزی شبیه کلبه میبینیم...»
«-کو؟ کجاست؟ زود نشونم بده!» فرمانده ضحاک، با صدایی بلند و عصبانی، فریاد کشید.
سرباز، با دست راستش به سمت کلبه اشاره کرد. گروه، با شتاب به آن سو حرکت کردند. فرمانده، از لابهلای درختان، سهیلا را دید. با چهرهای خشمگین و بیرحم، غرش کرد:
«-اون حتماً دختر اون مَردِ! اون بچه کیه؟ مهم نیست! بکشینشون...!»
«-بله!» سربازان، با صدای بلند و مطمئن، جواب دادند.
سهیلا، سرش را بالا گرفت و گروهی را دید که سوار بر اسب، از میان درختان، به سویشان میآیند. با چهرهای وحشتزده و متحیر، فریاد کشید:
«-ا... اونا دیگه کین؟! اصلاً شبیه آدم خوبا نیستن! اون پیرمرد و لجن کجا رفتن؟ لعنت...» صدایش از ترس و ناامیدی میلرزید.
«-چی شده خواهر؟؟» سهیل با نگرانی پرسید.
«+هیچی عزیزم ولی انگار یه چند نفر آدم بد دنبالمونه... باید فرار کنیم.» سهیلا با صدایی لرزان و نگاهی نگران به اطراف، سهیل را به سرعت برداشت و با پای پیاده به فرار پرداخت. ناگهان، سرگیجه شدیدی او را به زمین انداخت. اما به سرعت بلند شد و به راهش ادامه داد. در ذهنش، با خشم و ناامیدی، گفت:
«+لعنتی، دیگه دارن بهمون میرسن! این سهیل اضافست! سنگینه! چرا اون پیرمرد این بچه رو به فرزندخوندگی قبول کرد؟ از بچگی تا الان هیچ احساسی به این بچه نداشتم! اون از خون من نیست! چرا باید دوسش داشته باشم؟ چرا باید مراقبش باشم؟ فقط تا الان داشتم نقش بازی میکردم! ولی چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ این بچه باید زنده باشه؟ ازش متنفرم! همیشه بار سنگینیه! هر وقت نگام میکنه میخوام بالا بیارم! دارن میرســــــن! لعنتی...» صدایش از ترس و ناامیدی میلرزید.
ضحاک، با شمشیر از غلاف بیرون آمده، به سهیلا رسید. با صدایی بلند و خشمگین، فریاد کشید:
«-بــــــکـــشـــیـــدشـــون..» سربازان، با شمشیرهای بیرون آمده، به دنبال سهیلا دویدند.
سهیلا، با ترس و وحشت، در ذهنش گفت:
«+نمیخوام بمیرم! نمیخوام بمیرم! نمیخوام بمیرم! نمیـــــــخــــــوام بمیرم!»
سپس، با لبخندی خوشحال کننده گفت:
«+سهیل...»
سهیل، با تمام نیروی باقیماندهاش، خودش را به سهیلا چسباند و با چشمهایی که از ترس و نگرانی خبر میدادند، به او نگاه کرد. سهیلا، با لبخندی سرد و بیرحم، ادامه داد:
«+ازت متنفرم...» صدایش خشک و بیاحساس بود.
«-ها؟» سهیل، با صدایی لرزان، پرسید.
ضحاک، با شمشیری که از خشم میدرخشید، آن را به سمت صورت سهیلا برد. سهیلا، در لحظهای که مرگ را در چشمهایش دید، پایش لیز خورد و به عقب برگشته و به زمین افتاد و سهیل از بغل سهیلا جدا شد که
ناگهان، شمشیر ضحاک، با سرعتی باورنکردنی، قلب سهیل گریان را سوراخ کرد. خون از قلب سهیل جاری شد. در همین لحظه کوروش، از دور آن صحنه را دید. با چهرهای که از هیجان و شاید لذت خبر میداد، گفت:
«-چه منظرهی زیبایی!»
پایان چپتر هشتم
چپتر نهم
این قسمت:گذشته...
وقتی مادرم جلوی چشمهام مُرد، دنیا سیاه و تار شد برام. از شدت ناراحتی و شوک، بیهوش شدم. وقتی به هوش اومدم، خودم رو روی تختی بزرگ به رنگ آبی دراز کشیده دیدم. پدرم، با چهرهای غمگین و رنگ پریده، کنارم نشسته بود. از شدت ناراحتی و درد فراوان، شروع به گریه و زاری کردم. گریهای بیامان و نابودکننده. پدرم، با چشمهایی که از غم سرخ شده بودن، با دشواری و با کمک دارو، من رو خوابوند.
وقتی بیدار شدم، خودم رو در کهنههایی پیچیده شده دیدم که به دو شونه ی پدرم متصل بود. پدرم، با چهرهای غمگین و خسته، روی اسبی نشسته بود و به آرامی حرکت میکرد. من، با صدایی لرزان و پر از درد، فریاد میزدم: «مـــــــامـــــان! آرش! کجااین؟؟ کجااین؟؟» اما پدرم جوابی نداد. گریه و زاریام ادامه داشت.
اما برای لحظهای، وقتی چهرهی غمناک پدرم رو دیدم، چهرهای که انگار کل دنیا روی شونه هاش خراب شده بود، متوجه شدم که غم من در برابر غم او هیچ چیزی نیست. بعد از چند دقیقه گریه و زاری، آروم آروم اشکهام رو پاک کردم. وقتی گریه هام تمام شد، پدرم به صورتم نگاه کرد و با اون چشمهای غمگینش، لبخندی ضعیف و پر از درد به من زد.
وقتی بهتر به اطرافم نگاه کردم، متوجه شدم که هنوز در کشور مس هستیم. همه جا خشک و ویران بود. خانهها درب و داغون و مثل قفسهای حیوانات، در یک ردیف، در سمت چپ و راست خیابانها ساخته شده بودن. خانهها از چوبهای پلاسیده و کهنه ساخته شده بودن. با اینکه بیرون از شهر مس، جنگلی معروف به اسم جنگل نفرینشده وجود داره و فقط یک هفته تا رسیدن به جنگل فاصله هست، اما دیگه کسی امیدی به بازسازی خانهاش نداشت. هوای ناامیدی و یأس، مثل سرب سنگین، بر فراز شهر مس سایه انداخته بود. اسم اون جنگل، جنگل نفرینشده بود؛ چون هیچ حیوونی اونجا زندگی نمیکرد و حتی یک دونه میوه هم در اون رشد نمیکرد. دلیل این نفرین برای همه نامعلوم بود. اما عجیب تر از این، رودخونهای در بین جنگل جاری بود که آبش به شدت شور بود. مردم از گرسنگی یا خاک میخوردن یا چوب درختان را میجویدن. اون ها چنان از آب شور بیزار بودن که مرگ رو به نوشیدن اون ترجیح میدادن.
به دلیل وسعت زیاد کشور مس، هر دو هفته یک بار، سربازان با تانکری پر از آب، به تمام بخشهای شهر میرفتن و مثل دامداران به گلهای از حیوانات، با لولههای پلاستیکی بزرگ، آب را روی مردم میپاشیدن. اگه در اون زمان سطلها رو پر میکردیم، خوشبخت بودیم؛ اما اگر نه، باید تا دو هفتهی دیگه صبر میکردیم. برای غذا هم وضع به همین منوال بود. هر سه هفته یک بار، به جای تانکر، یک ارابه پر از مواد غذایی نامعلوم به شهر میآوردن و اون رو روی زمین میریختن تا مردم برای به دست آوردن غذا با هم دعوا کنن. این صحنهها، مثل تصاویری وحشتناک، در ذهن مردم شهر مس حک شده بود. بخاطر همین از پدرم چیزی پرسیدم:
«+کِی ا-ا-ز ای-این-اینجا م-ی-ریم؟»
طوفان، با چهرهای غمگین و نگران، جواب داد:
«-(حتما به خاطر اتفاقات شک شده...زبونش گرفته) میریم بیرون، مطمئن باش میریم.» صدایش از غم و اندوه میلرزید.
نمیدانم این چه نفرین و بدبختی بود که بر سر این خاندان آمده بود. دختری 10 ساله با سری زخمی و خونین و بدنش مثل چوب، در حال خوردن موهای خودش بود که با دستانش در حال کندن آن ها از ریشه از سر خود بود ، ناگهان اسب سفید رنگی را دید. با چهرهای که از تعجب و شگفتی خبر میداد، گفت:
«+ا-اون اسبه؟؟ اون واقعا ً اسبه؟؟؟ ***ی من...» صدایش از تعجب و شادی میلرزید.
دخترک بی مو، با شتاب به سوی گوشت لذيذ دويد. ديگران، مثل شيرهاي گرسنه، به دنبال او به سوی اسب سفيد دويدند. سهیلا، از آن صحنهی وحشتناک، به شدت ترسيده بود و خودش را از ترس خيس کرده بود. از ديد سهیلا، صحنه چندشآور بود؛ اما از ديد طوفان، غمانگيز. طوفان، با چهره ای غمناک از اسب سفيد پريد و آن را رها کرد تا مردم از گرسنگی نمیرند. او به سمت مقابل دويد و بدون نگاه کردن به عقب، با صدایی که از درد و ناامیدی خبر میداد، نالهی اسب سفيد را انکار کرد.
یک روز گذشت و طوفان، با دشواری زیادی، گرسنگی و تشنگی را تحمل میکرد. اما سهیلا، برخلاف او، تحملی نداشت. طوفان، با چهرهای خسته و غمگین، به هر جهت نگاه میکرد، با خانههای پلاسیده و جسدهای بر هم انباشته روبرو میشد. سهیلا، با چهرهای که از خشم و گرسنگی قرمز شده بود، با صدایی بلند و پر از ناامیدی فریاد کشید:
«+گشنمه! گشنمه! گــــــشنـــــــمه! تـــــــشـــــنمه!... بابا! بابا! بـــــابـــــا! آب میخوام! آب بـــــــده!»
طوفان، با صدایی خسته گفت:
«-تحمل کن عزیزم، دیگه داریم میرسیم خونه.»
«+نمیتــــونم...» سهیلا با صدایی لرزان گفت.
طوفان، در ذهنش گفت:
«-حتی اگه برسیم خونه، آبی وجود نداره. اگه انرژی داشتم، از سرعتم استفاده میکردم، اما اون چنگ لعنتی روم محدودکننده گذاشته.»
چنگ، با صدایی سرد و بیرحم، گفت:
«-هوی طوفان...»
«-بله؟»
«-شاید جوری باشه که انگار از قبل همه چی رو بلد باشی، اما از نظر روحی و جسمی آماده نیستی. بخاطر همین روت یه محدودکننده میذارم.»
طوفان، با چهرهای که از تعجب و ناباوری خبر میداد، گفت:
«-هـــا؟ محدودکننده؟ برای چی؟ چرا؟ از نظر جسمی و روحی هم آمادم.»
چنگ، با صدایی سرد و بیرحم، ادامه داد:
«-اولاً، اگه محدودکننده رو نذارم، بدنت از هم میپاشه. دومن، تو از نظر روحی، بخاطر از دست دادن خانوادت، آماده نیستی... و در آخر ، از نظر جسمی آماده نیستی، چون آخه چاقی! برو ورزش لعنتی!» و با خندهای سرد و تمسخرآمیز، سخنش را تمام کرد.
طوفان، با چهرهای که از خشم قرمز شده بود، گفت:
«-تو...»
«- حالا عصبانی نشو، اگه میخوای به شخصی حمله کنی تمامیه قدرت هات محدود میشه و یه نکتهی دیگه، اگه کسی رو بخوای بکشی نه تنها همه قدرتت بلکه حتی قدرتهایی که به کسی آسیب نمیزنن هم محدود میشه و به یه آدم عادی تبدیل میشی. زمانی میتونی هرکی رو دوست داشتی نفله کنی که پادشاه کشور مس لمست کرده باشه. اون زمان محدودکننده میشکنه. لالالا.» و با خندهای سرد و بیرحم، سخنش را تمام کرد.
طوفان، در ذهنش، با خشم و عصبانیت، گفت:
«-لعنتی... با اون خندههای رو اعصابش.باورم نمیشه همچین محدود کننده ای برام گذاشته. »
سهیلا، با چهرهای که از گرسنگی خبر میداد، فریاد کشید:
«+گــــــشـــــنمه!»
طوفان، چهرهاش را برگرداند و سهیلا را دید که با شتاب و چشمهایی که از گرسنگی میدرخشیدند، به سویش میدوید. با یک پرشی ناگهانی و وحشیانه، شانهی راست طوفان را با تمام نیروی وجودش گاز گرفت. طوفان، از دردی شدید و ناگهانی، مثل انفجار یک بمب، فریاد بلندی کشید. صدای فریادش، در هوای خشک و بیرحم صحرا، طنین انداخت. با دست چپش، با درد و عصبانیت، سهیلا را گرفت و با صدایی که از خشم میلرزید، فریاد زد:
«-آــــــــــــــــخ! ولــــــــم کـــــــــــــن!...»
سهیلا، با قدرت و وحشیگری، طوفان را به زمین انداخت. ناگهان، تکهای بزرگ از گوشت شانهی راست طوفان، بر زمین افتاد. خون مثل فواره از زخم جاری شد. طوفان، با چشمهایی گشاد شده از وحشت و ناباوری، دید که سهیلا، با لذت و وحشیگری، گوشت شانهی او را میخورد. قطرات خون روی زمین میچکیدند. طوفان، با صدایی لرزان و پر از ترس و ناباوری، گفت:
«-د-د-د-اری گ-گوشت من رو میخوری؟؟؟»
طوفان، از شوک و درد شدید، وارد حالت هپروت شد. بعد از پایان آن صحنهی وحشتناک و خونین، سهیلا، با صدایی لرزان و پر از تشنگی، زمزمه کرد:
«+تشنمه، تشنمه، تشنمه...»
او با شتاب و وحشیگری به سوی شانهی راست طوفان رفت و خونش را به جای آب مَکید. ناگهان، طوفان از هپروت بیرون آمد. با درد و خشم شدید، سهیل را گرفت و به زمین انداخت. لباسش را با دندان و دست پاره کرد و به سرعت آن را به شانهاش بست. طوفان با چهرهای خشمگین و عصبانی، فریاد کشید:
«-داری چیکار میکنی؟؟؟؟»
سهیلا، که حسابی سیر شده بود، به سوی پدرش دوید. در آغوش او پريد و با چهرهای شاد و راضی، گفت:
«+ممنونم بابت غذا، بــــــابــــــای عزیــــزم...»
طوفان، با چهرهای که از ترس و وحشت سفید شده بود، در ذهنش گفت:
«-این بچه، یه هیولاست.»
طوفان، از شدت درد و شوک، بیهوش بر زمین افتاد. بدنش بیجان و بیحرکت بود. خون از زخم عمیق شانهاش جاری بود و روی زمین پخش میشد. سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت، سکوت مرگباری که تنها با صدای نفسهای ضعیف سهیلا شکسته میشد.
سهیلا، با چهرهای که از تعجب و شاید کمی پشیمانی خبر میداد، به پدر بیهوشش نگاه کرد. با صدایی لرزان و پر از نگرانی، گفت:
«+بابا؟ بــــابــــــــا؟» صدایش پر از ترس بود.
مردم، وقتی آن صحنهی وحشتناک و خونین را دیدند، مثل برگهای درخت در طوفانی سهمگین، به لرزه افتادند. برخی از ترس چشمهایشان را بسته بودند، برخی با وحشت به اطراف نگاه میکردند و برخی منتظر مرگ طوفان بودند تا گوشت رایگان گیرشان بی آید. هوای اطراف از ترس و وحشت سنگین شده بود.
طوفان، رویایی در ذهنش پخش شد،دید که سهیلا چند ماهه در حال گریه است . دریا، با چهرهای که از غم و خشم خبر میداد، با دستانش گلوی سهیلا را فشرد و با صدایی بلند و پر از درد فریاد کشید:
«-این بچه نحسه، یه نفرینه، باید بمیره...»
ناگهان، طوفان دستان دریا را محکم گرفت. چهرهاش از نگرانی و ناباوری خبر میداد. با صدایی که از خشم و نگرانی میلرزید، گفت:
«-داری چیکار میکنی دیوونه؟؟ میخوای بخاطر یه نشونه بچت رو بکشی؟؟؟»
دریا، با حرکتی سریع، اشکهایش را پاک کرد. چهرهاش سخت و بیرحم شده بود. با صدایی خشک و مطمئن، گفت:
«-معلومه... اون نشونهی حلال مانند آبی رنگ روی پاش نشونهی نحسی اونه...»
دعوای شدیدی بین آنها شروع شد.
**پنج روز بعد**
طوفان، از شدت کابوسی وحشتناک و تاریک، عرق کنان از ترس به هوش آمد. با صدایی لرزان و پر از وحشت، فریاد کشید:
«-هـــــــا؟... این چه خواب کوفتی بود؟؟؟»
ناگهان، درد شدید شانهاش به یادش آمد. با صدایی که از درد و تعجب خبر میداد، گفت:
«-آخ، لعنتی، چطوری هنوز زندم؟؟ وایستا ببینم این شنه؟؟ حتما طوفان اومده وقتی بیهوش بودم. وقتی دستم رو بستم کمی خونم بند اومد. این طوفانم که اومد، شن حتماً رفته داخل زخمم و خشکش کرده. وایستا ببینم... سهیلا کو؟؟؟»
او بلند شد و به سمت خانهها رفت و با صدایی لرزان فریاد میزد: «سهیلا؟؟ سهیلا کجــــــایی؟؟» وارد اولین خانه در جهت چپش شد و دید که خانه خالیست. به دومی رفت و آن هم خالی بود. به سومی رفت و جسد یک دختر و پسر کوچک را دید که بر هم انباشته شده بودند و والدینشان بر دار آویخته شده بودند. او سریعاً به خانهی چهارمی رفت و با صحنهای وحشتناک روبرو شد. کوهی از اجساد. حالش داشت به هم میخورد که ناگهان سهیلا را دید که در گوشهای نشسته و در حال خوردن جسدهاست.
طوفان، از آن صحنهی وحشتناک، محتویات معدهاش را بالا آورد. با چهرهای که از ترس و وحشت سفید شده بود، گفت:
«-د-د-اری چ-چیکار م-م-یک-نی سهیلا؟»
سهیلا، رخش را برگرداند و پدرش را دید. با چهرهای شاد و راضی، گفت:
«+بابا؟ خـــــــودتــــــی؟؟»
او با شتاب به آغوش پدرش دوید. تیکه گوشت های ریز لای دندان ها و خون روی لبهایش بود. او شروع به گریه کردن کرد. طوفان، از ترس و وحشت، نمیدانست چه بکند. ناگهان، سهیلا گفت:
«+فکر کردم مُردی... خیلی نگران بـــــــودم.» سهیلا با صدایی که از نگرانی پر شده بود، گفت.
طوفان، سهیلا را در آغوش گرفت. با صدایی آرامتر، گفت:
«-بریم خونه؟»
«+بریم...» سهیلا با لبخندی ضعیف و خسته جواب داد.
در حال حرکت بودند که ناگهان، از سمت راست، صدای گریه نوزادی به گوششان رسید. طوفان، با تعجب، گفت:
«-صدا چیه؟ بچست؟ از کجا داره میاد؟»
او به دنبال صدای گریه رفت و به خانهای نیمه ویران رسید. وارد خانه شد و با صحنهای وحشتناک روبرو شد. زنی بیجان و مردی که بدنش به طور کامل تکهتکه شده بود. طوفان، که به این صحنههای وحشتناک عادت کرده بود، گفت:
«-چه اتفاق کوفتی اینجا افتاده؟؟ این خون تازست.»
«+آخ جون گوشت...» سهیلا، با لذت گفت و به سمت جسدها رفت.
«-ها؟ داری کجا میری؟ وایستا...» طوفان با عصبانیت فریاد کشید.
طوفان، صدای ضعیف و لرزان گریه کودکی را شنید. صدایی که از میان خاک و ویرانی به گوش میرسید. به سمت صدا رفت و بچهای کوچک را دید که در گوشهای تاریک و خاکآلود خانه، بدن لاغر و نحیفش از شدت سرما میلرزید. در همین لحظه، سهیلا، با بیرحمی و لذت، در حال خوردن گوشتهای تازه و لذیذ جسدها بود. خون روی لبهایش نمایان بود.
ناگهان، صدای نزدیک شدن ارابههایی بزرگ به گوش رسید. صدای چرخهای فلزی روی زمین خشک و خاکی. طوفان، سریعاً به بیرون دوید و دید که گروهی از سربازان، سوار بر ارابههایی بزرگ و ترسناک، در حال جمعآوری جسدها هستند. چهرههای سربازان بیرحم و بیاحساس بود. طوفان، با چهرهای که از استرس و نگرانی سفید شده بود، در ذهنش گفت:
«-لعنتیا، حتماً اومدن اجساد رو جمع کنن.»
چهره اش را برگرداند و گفت:
«-سهیلا باید سریع ب...»
ناگهان، سربازان رسیدند. یکی از آنها وارد خانه شد و با صحنهی وحشتناک روبرو گشت. او در ذهنش گفت حتماً کار آن مرد است و با تیغهی شمشیرش، به سرعت به طوفان حمله کرد و آن را دستگیر کرد و او را به سمت ارابه برد. سهیلا را نیز گرفتند.همان لحظه کودک شروع به گریه کرد و سربازان متوجه اش شدند.
«+من و پدرم رو برد به سمت پادشاه کشور مس و اون پسر بچه هم با خودش آورد. وقتی رسیدیم به در ورودی قصر، دلش برا اون پسر بچه سوخت و قایمش کرد و مارو برد پیش پادشاه. پدرم و من هردو متنفر بودیم از پادشاه کشور مس، پادشاه، وقتی وضعیت ما رو دید، به جای اینکه مرگ اون زن و مرد رو به گردن ما بندازه، سریعاً دستور داد پدرم رو درمان کنن. او گفت که نمیخواد عروسکش، یعنی مادرم، در اون دنیا از او ناراحت باشه. پدرم درمان شد و ما رو از کشور مس به جنگل نفرین شده تبعید کردن. از شانس خوب، همون سربازی که ما رو دستگیر کرد داشت مارو از کشور خارج میکرد، اون پسر کوچولو رو یواشکی به پدرم داد و گفت از او مراقبت کنه. اسم اون رو سهیل گذاشتن. از همون روز، بدبختیهای من شروع شد. تمام فکر و ذکر پدرم سهیل شد. او فقط با سهیل بازی میکرد و با او خوش میگذروند. هر کاری که میکرد، سهیل در اون یه نقشی داشت. من داشتم دیوونه میشدم. هر وقت پدرم به من میگفت مراقبش باش، انگار داشت میگفت از یک لجن مراقبت کن. حالم از سهیل به هم میخورد.
**زمان حال**
صدای زنی، با لحنی سرد و بیرحم، در ذهن طوفان طنین انداخت:
«+یک یونیورس(کیهان) توسط کوروش نابود شد و سیارهی زندگی به کیهانی دیگر بدون هیچ مشکلی منتقل شد. شما و کوروش، به دلیل متصل بودن به سیارهی زندگی، بدون هیچ مشکلی منتقل شدید. و پسر شما، سهیل... کشته شد.»
طوفان، با چهرهای که از ترس و تعجب خبر میداد، فریاد کشید:
«-ها؟ چـــــــــی داری مــــیـــــگی بـــرا خـــودت؟»
کوروش، با چهرهای متعجب، گفت:
«-من؟ من که حرفی نزدم...»
کوروش پلک اول را زد و با تعجب فراوان متوجه شد که در کنار رودخانه ی مروارید قرار دارد. با صدایی لرزان و پر از ناباوری، گفت:
«-هـــــــــــــا؟»
سرش را چند بار چرخاند و با صدایی که از تعجب و کمی ترس خبر میداد، گفت:
«-دوباره برگشتیم؟ باز از سرعتش استف...» او هنوز در شوک بود.
ناگهان، چشمهای خیره و وحشتزدهی طوفان را دید که به سمت جایی در دوردست خیره شده بود. کوروش، چهره اش را به سمت راست چرخاند و با صحنهای وحشتناک و دلخراش روبرو شد، سهیلا بر زمین افتاده بود، سهیل در هوا معلق بود و شمشیری در قلبش فرو رفته بود، و ضحاک، با چهرهای بیرحم و خونین، بر روی اسبی نشسته بود و تیغهی نغرهای شمشیرش را در قلب سهیل فرو برده بود.
ناگهان، هالهای از تاریکی و غم، کل وجود کوروش را فرا گرفت. لبخندی مرموز و ترسناک بر لبانش نشست و تا زیر چشمهایش کشیده شد. با چهرهای که از هیجان و شاید لذت خبر میداد، گفت:
«-چه منظرهی زیبایی...»
طوفان، پس از شنیدن آن سخن وحشتناک کوروش، کل وجودش را از هالهی سرخ رنگ اش که غرق در خشم و عصبانیت بود فرا گرفت. با چهرهای خشمگین و عصبانی، فریاد کشید:
«-توی،کـــــثـــافــــت...»
رخش را برگرداند و ناگهان با صحنهای باورنکردنی روبرو شد. هالهی آشوب و خشمش خاموش شد و چهرهاش، مثل بهاری که بعد از زمستان برفی طولانی رسیده باشد، شروع به ریختن عرق کرد. در ذهنش، گفت:
«-ا-ین موجو-د...»
((کوروش در آن لحظه تمامیه حرف های طوفان را به یاد آورد))
«-نترس! گوش کن! درسته اسم مسخرهای داره، ولی ببین چی میگم... تو از لحاظ احساسی لب مرزی! یعنی اینکه الان احساساتت به دو بخش سفید و سیاه تقسیم میشه! داخل بخش سفید، مهربونی و باهوشی و عاقلی اما داخل بخش سیاه، روانی و دیوونه ای، بازیگوشی، باهوشی و غیرمنطقی ! و الان تو بینشونی! یعنی آدم دو جعبهای، یک آدم لب مرز! تو الان هر لحظه رفتار و اخلاقت عوض میشه! یه اتفاق کوچیک میتونه تو رو غرق در هر بخش کنه! مثلاً یه اتفاق ناخوشایند برات بیوفته، داخل بخش سیاه کامل غرق میشی و بخش سفید کامل پاک میشه و قابل برگشت نیست! و همین اتفاق برعکسه! یه اتفاق خوشایند بیوفته، داخل بخش سفید غرق میشی و بخش سیاه کامل حذف میشه!اگه داخل هر کدوم از بخش ها غرق بشی اراده درخت زندگی این اجازه رو بهت میده برای چند دقیقه بخش مخالف رو تجربه کنی...»
بخش سفیدِ احساسات کوروش، مثل یخ در آفتاب، کاملاً نابود شد.کوروش، در همین لحظه، چیزی نامفهوم در گوش طوفان گفت و از کنارش گذشت. در همین لحظه، سهیلا، دهانش را باز کرد و از گوشت و خون سهیل خورد. در همان لحظهای که اولین قطرهی خون وارد دهانش شد، با چهرهای که از لذت و وحشیگری خبر میداد، فریاد کشید:
«+خـــــــیــــلی خـــــوشـــــمـــــزســــــت! تا حالا همچین مزهای نخورده بودم! دیوونهکنندست!»
ضحاک، با چهرهای که از تعجب و ناباوری خبر میداد، گفت:
«-تو خود شیطانی... چطور تونستی اینکار رو کنی؟؟؟»
اسب ها، مثل حیواناتی که از قفس بیرون آمدهاند، شروع به هیاهو و دیوانگی کردند. ضحاک، در حالی که پنج سرباز و خودش از اسب به زمین افتاده بودند و شمشیر در همان حالت در قلب سهیل فرو رفته بود، گفت:
«-چه اتفاقی افتاده؟؟؟ لعنتی...»
سهیلا هنوز در حال خوردن گوشت پسرک بیگناه بود.
ناگهان، ضحاک احساس خطر کرد. غریزهی بقا به او گفت که فرار کند. پنج سرباز، با چهرههایی که از ترس سفید شده بودند، فریاد کشیدند:
«اون دیــــــگه چــــیـــه؟؟؟؟؟؟؟»
ضحاک، با ترس و لرز، رخش را به سمت راست چرخاند و چیزی غرق در تاریکی را دید. کسی که چشم و دست چپ نداشت، با چشم راستی درخشان تر از خون. چیزی که هر کس آن را میدید، از ترس برق از بدنش میپرید. ضحاک، با احساساتی ناپایدار و پر از ترس، گفت:
«-اون دیگه چه کوفتیه؟»
سهیلا، متوجه وضعیت شد و دهان باز چهره اش را به سمت چپ چرخاند. ناگهان، غرق در ترس و وحشت شد و گفت:
«+وایستا ببینم، این همون لجن...»
کوروش، انگشت اشارهی دست راستش را آرامآرام بالا آورد و با سرعتی باورنکردنی به پایین کشید. بدنهای سهیلا و سهیل، مثل خاکستر، متلاشی شدند و آنقدر ریز شدند که با چشم غیرمسلح قابل دیدن نبودند. در همین لحظه، همان تکنیک باعث به دو نیم تقسیم شدنه رودخانه شد و به عمقی بیپایان ناپدید شد. ضحاک، با چهرهای که از ترس، تعجب، و استرس خبر میداد، گفت:
«-ش-شوخیت گرفته؟؟» صدایش از ترس میلرزید.
کوروش، با چهره ی غرق در هیجان و لذت گفت:
«-نفر بعدی کیه؟»
پایان چپتر نهم
چپتر دهم
این قسمت:فاجعه متحرک...
طوفان، پس از شنیدن سخنان کوروش، کل وجودش را هالهای از خون فرا گرفت. جریان رودخانه، مثل خروش یک طوفان سهمگین، شدید و خشمگین شده بود. هر چیز و هر موجود در شعاع سی متری طوفان، به طور معجزهآسایی، پاک شد. صدای زنی، در ذهن طوفان، گفت:
«+محدودکننده! محدودکننده! محدودکننده!...»
کوروش، با چهرهای که از هیجان و لذت خبر میداد، گفت:
«-نفر بعدی کیه؟»
ناگهان، کوروش احساس کرد که وزنی سنگین، مثل کوهی از سنگ، روی شانههایش قرار گرفته است. او به زمین افتاد و کل وجودش در حال خرد شدن بود. با صدایی لرزان و پر از ترس و تعجب، گفت:
«-آــــــــــــــخ! چخبر شده؟دارم له مــیـــــشــــم.»
پنج سرباز و ضحاک، فرصت را غنمیت شمردند و فرار کردند. در همین لحظه، قدرت پاکسازی طوفان غیرفعال شد. کوروش، سرش را کمی بالا برد و پاهایی را دید که به سمتش میآید. با چهرهای که از تعجب و ترس خبر میداد، در ذهنش گفت:
«-اون پ-پا-های کیه؟؟؟»
او سرش را بالا برد و با موجی از ترس و وحشت روبرو شد. با چهرهای که از ترس سفید شده بود، در ذهنش گفت:
«-ترسناکه! ترسناکه! ترسناکه! تـــــرســــنـــــاکه! این دیگه چــــیــــه؟؟»
ناگهان، وزنی که روی شانههای کوروش بود، ناپدید شد. طوفان، با دست راستش، کوروش را از زمین بلند کرد. هالهی تاریکی که کوروش را فرا گرفته بود، ناپدید شد. کوروش، با چهرهای که از ترس و وحشت خبر میداد، گفت:
«-آــــــــخ! داری چ-چ-چیکا-ر می-کنی؟؟؟»
طوفان، با چشمهایی خشمگین و پر از خشم، به کوروش خیره شد و گفت:
«-من تو *** رو زنده نمیزارم ، تک تک استخون هات رو از حلقت میکشم بیرون اما قبلش...»
کوروش، با چهرهای رنگپریده از ترس، در ذهنش زمزمه کرد:
«-این خ-خ-خوده شیطانه...»
طوفان، با چشمهایی تیزبین، به سمت چپ نگاه کرد. شش فردی را دید که مثل مورچههای فراری، در میان درختان پنهان شده بودند. خشم در چهرهاش جولان میداد. با صدایی خشمگین و قدرتمند، فریاد کشید:
«-هوی شماها! واقعاً فکر کردید بعد از کشتن پسرم میتونید فرار کنید؟؟»
طوفان، با حرکتی سریع و قاطع، دست چپش را به سمت آنها گرفت و مشت کرد. سه ثانیه بعد، فضای روبروی او شطرنجی شد و آن شش فرد در مقابلش ظاهر شدند. خون در رگ هایشان از ترس مثل شاخهی خشکیده درخت خشک شد. یکی از سربازان، با صدایی لرزان از ترس، فریاد زد:
«+این دیگه چه قدرت عجیبیـــه؟؟؟»
ضحاک، با چهرهای سفید شده از ترس، گفت:
«-چه اتفاقی افتاد؟؟؟»
کوروش، با چهرهای که ترکیبی از ترس، تعجب، و ناباوری بود، در ذهنش به اتفاقات فکر کرد...
«-شوخیت گرفته؟ تلپورتشون کرده؟ نه، امکان نداره! اون گفته بود قدرتهاش محدوده... نکنه... نکنه قوانین فضا و زمان رو شکست و زمان رو تو این ناحیه محدود کرد؟ اگه اینکار رو کرده باشه... پس ما با یه موجود قدرتمند طرفیم که میتونه فضا و زمان رو به دلخواه خودش دستکاری کنه ، این...»
طوفان، با چشمهایی که از خشم میدرخشیدند، به لباسهای آن شش فرد خیره شد. در یک لحظه، متوجه شد که لباسهایشان لباس سربازان کشور مس است. با صدایی که از خشم میلرزید، فریاد کشید:
«-شماها! شما آشغالها زیر دست اون بیشرفین؟؟ زنده نمی...»
اما خروش شدید رودخانه، سخنان او را قطع کرد. طوفان، با چهرهای که از خشم و عصبانیت خبر میداد، گفت:
«-متوقف شدن زمان...»
رودخانه، ناگهان مثل چوبی خشک و بیحرکت شد. پنج سرباز، از ترس، مثل باران بهاری، اشک میریختند. ضحاک، با چهرهای که از ترس و تعجب خبر میداد، فریاد کشید:
«-هوی! هوی! هوی! شوخیت گرفته؟؟؟؟؟؟»
کوروش، با چهرهای که ترکیبی از ترس و تعجب بود، در ذهنش زمزمه کرد:
«-رودخونه دیگه حرکت نمیکنه؟ کل رودخونه وایستاد؟ اولش مطمئن نبودم، ولی الان مطمئنم... یکی از قدرتهای طوفان، دستکاری هر چیزی که به زمان مربوط میشه... و این لعنتی الان زمان رو در محدودهی رودخونه متوقف کرده.»
صدای زنی، در ذهن طوفان، بهطور مکرر و آزاردهنده طنین انداخت:
«+محدودکننده! محدودکننده! محدودکننده! محدودکننده! محدودکننده!...»
طوفان، با خشم و عصبانیت، این جمله را در ذهنش با جملهی «همه شما لعنتیها رو میکشم!» تکمیل کرد. با حرکتی سریع و بیرحمانه، دو انگشت دست چپش را وارد چشمهای کوروش کرد. کوروش، با صدایی که از درد و وحشت میلرزید، فریاد کشید:
«-اَاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا»
طوفان، با بیرحمی، چشم راست کوروش را از کاسهاش بیرون آورد. فریاد کوروش، گوش فلک را کر کرد. کوروش، با درد شدید، به زمین افتاد و مثل ماری که از درد به خود میپيچد، به خود پيچید. دست راستش را روی چشمش گذاشت و با صدایی که از ترس، خشم، و درد میلرزید، فریاد کشید:
«-تـــــوی لـــــــعــــنـتی...مــــــیـــــــکـــــشــــمــــت»
طوفان، با چهرهای که از لذت و بیرحمی خبر میداد، گفت:
«-خب خب خب... نفر بعدی کیه؟»
**بین کشور مس و نقره، قصر نامرعی چنگ**
چنگ، بی لباس، روی مبلی طلاییرنگ در اتاقش استراحت میکرد. در همین لحظه، خدمتکاری وارد اتاق شد و با صدایی آرام و محترمانه، گفت:
«+بفرمایید، اینم آب پرتقال در کنار بیسکویت ساقه طلایی.»
چنگ، با صدایی سرد و بیرحم، گفت:
«-مرخصی...»
«+بله ارباب.» خدمتکار به سمت در رفت و در را باز کرد و رفت بیرون.
چنگ، با چهرهای بیحس و سرد، در ذهنش به نقشهی خود فکر میکرد:
«-به طوفان چهار تا قدرت دادم: اولیش اینکه میتونه هرچیزی تا شعاع سیمتریش رو پاک کنه، حالا هرچیزی که بخواد باشه... دوم تلپورت، سوم پرواز، و چهارم، دستکاری فضا و زمان. در مورد سرعت و قدرت فیزیکیش هم اون تأثیرات قدرتهایی که بهش دادم هست. میشه گفت ارباب زمان کردمش، چون قدرت این رو داره فضا و زمان رو نابود کنه، به طوری که زمان هیچوقت دیگه بهوجود نیاد و هرچیزی که به زمان مربوط باشه رو میتونه دستکاری کنه یا هرکاری که دلش خواست کنه، اما تمامیه قدرتاش رو من محدود کردمه و حالا طبق نقشه، داره محدودکننده رو میشکنه...اینجاست که من قرار وارد بشم و محدودکننده رو روش چند برابر کنم. فقط دلم به حال چشم راست کوروش سوخت.»
چنگ، با چهرهای جدی، گفت:
«-اما، باید قبل از قوی کردن محدودکننده یه کاری کنم...»
ناگهان، لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش نشست:
«-اول باید بیسکویت مورد علاقم، ساقهطلایی، رو بخورم. (لالالالالا)»
پس از خوردن اولین بیسکویت، گلویش خشک شد...
«-خیلی خشکِ! گلوم مثل بیابون خشک شد... اما انقدر خوشمزه هست که نمیتونم از خوردنش دست بردارم! لعنتی...»
نیمی از آب پرتقال را نوشید و چهرهاش به حالت عادی برگشت. با چهرهای بیحس و سرد، بلند شد و گفت:
«-خب دیگه، وقتشه کار رو شروع کنم... محدودیت چند برابر، تمام!»
طوفان، با چهرهای که از هیجان و لذت خبر میداد، به شش فرد گفت: «خب خب خب، نفر بعدی کیه؟» شش فرد، با ترس و وحشت، سجده کردند. ضحاک، با صدایی لرزان و پر از ترس، گفت: «نه، ما رو نکُش! التماست میکنیم!» طوفان میخواست جواب دهد که ناگهان بیهوش شد. پنج سرباز، با تعجب، گفتند: «ها؟»
ضحاک، با چهرهای که ترکیبی از تعجب، کمی ناباوری، و احساس نجات بود، پرسید:
«-چی شد دقیقاً؟ ما... نجات پیدا کردیم؟»
رودخانه، که لحظاتی پیش متوقف شده بود، با قدرت به جریان افتاد. آب با خروش و سرعتی باورنکردنی به راه خود ادامه داد. ضحاک به سمت طوفان رفت و با نگرانی نبضش را چک کرد. با صدایی آرام و نگران گفت: «هنوز زندست.» اما در همان لحظه، چشمش به پسرکی افتاد که چند قدم آن طرف تر، بیهوش افتاده بود و چشم راستش از کاسهاش بیرون آمده بود. با چهرهای که ترکیبی از خشم، تعجب بود، گفت:
«-پیدات کردم...»
و با صدایی بلند و قاطع، به سربازان فرمان داد:
«-برین دنبال اسبها! سریع!»
سربازان، با چهرههایی ترسیده، به دنبال اسبهای گمشده دویدند. لحظاتی بعد، ضحاک با کف دستش به صورتش زد و با صدایی که از پشیمانی و عصبانیت میلرزید، فریاد کشید:
«-برگـــــــردید! دیگه نیازی نیست دنبال اسبها بگردید!»
«(ب-بله؟)» سربازان با تعجب و نگرانی پرسیدند.
ضحاک، در ذهنش، با خود گفت:
«-لعنتی! میتونستم از تلپورت استفاده کنم! چرا این قدر احمقانه عمل کردم؟ از ترس تواناییهام یاد رفته؟»
با حرکتی سریع و محکم، دستهایش را به هم چسباند و با صدایی آرام و قاطع، گفت:
«-تلپورت!»
هشت فرد، ناگهان در مقابل ماریا ظاهر شدند. سربازان، از ترس خشکشان زد. ماریا، با چهرهای سرد و بیرحم، گفت:
«+دوباره از تلپورتت استفاده کردی؟؟»
در همین لحظه، ماریا طوفان و فردی غریبه و زخمی را دید. با چهرهای که از تعجب و ناباوری خبر میداد، به ضحاک گفت:
«+اگه میخوای نمیری، بهتره درست تعریف کنی چی شده.»
ضحاک، شروع به تعریف کردن همه چیز کرد...
ماریا، با چهرهای که ترکیبی از استرس و تعجب بود، گفت:
«+هــــــــا؟؟؟ مطمئنی توهم نزدیه؟؟»
و در ذهنش، با تردید و شک، گفت:
«+شوخیت گرفته؟»
ضحاک، با صدایی لرزان و پر از ترس، گفت:
«-ب-ب-بله...»
ماریا، با صدایی قاطع و بیرحم، گفت:
«+همه اینجا رو ترک کنن، ســــــریع.»
همه همزمان گفتند: «بــــــلـــــه»
ماریا، طوفان، و کوروش تنها ماندند. ماریا، با صدایی آرام و بهسختی شنیدنی، زمزمه کرد:
«+نجات...»
چشمهای کوروش، به جای خود برگشتند. دست چپش، دوباره به بدنش وصل شد. ناگهان، احساس ترس و نگرانی در ماریا جای گرفت. با چهرهای که ترکیبی از ترس و استرس بود، در ذهنش گفت:
«+چرا یه لحظه احساس کردم کسی رو نجات دادم که نباید میدادم؟»
چند ساعت بعد، کوروش، با چهرهای گیج و مبهوت، به هوش آمد. اتفاقات مثل فیلمی از جلوی چشمانش گذشتند. متوجه شد که چشمهایش به جای خود برگشتند. با تعجب و ناباوری، گفت:
«-وایستا ببینم، چی؟ من میتونم بـــبـــــــیـــــنـــــــم؟؟؟؟»
دستهایش را روی صورتش گذاشت و با تعجب گفت:
«-ها؟ دست چپم... دست چپـم برگشت؟؟؟!!چه اتفاقی افتاده؟! چطور میتونم ببینم؟! چطوری دست چپم برگشت؟؟؟!!»
ناگهان، متوجه شد که نمیتواند تکان بخورد. با چهره ای درهم ادامه داد: «چرا نمیتونم ت*** بخورم؟»
طوفان، با صدایی خشمگین و عصبانی، فریاد کشید:
«-اون صدای نالههات رو بیار پایین! نمیبینی بسته شدیم؟!»
کوروش، با چهرهای که از خشم و تعجب خبر میداد، به سمت راست نگاه کرد و گفت:
«-تو هم اینجایی؟؟!!خودم میکُشمت...»
طوفان، با صدایی سرد و بیرحم، گفت:
«-بهجای اون چرتوپرتها، به جلوت نگاه کن...»
«-جلو؟»
کوروش به جلو نگاه کرد و هالهای جزئی از تاریکی از خودش ساتع شد و با لحنی آرام اما قاطع، پرسید:
«-پس تو کسی هستی که کشور مس رو اداره میکنه؟»
ماریا، با چهرهای سرد و بیرحم، با چشم و موهایی سفید در لباسهای سفید براق ، بدون جواهرات گرانقیمت، پاسخ داد:
«+بله، خودمم.»
در ذهن ماریا، نگرانی ظریف اما محسوسی پدیدار شد:
«+هالهی سیاه؟»
طوفان، با چهرهای خشمگین و قرمز شده از خشم، فریاد کشید:
«-تو بی همه چیز! زنم رو کشتی، پسر اولم رو هم کشتی، حالا به دختر و پسر بعدیم هم رحم نکردی! اگه از این زنجیر آزاد شدم، خودت رو مُرده فرض کن، حروم زاده!»
((طوفان از چگونگی مرگ سهیلا بیخبر بود.))
ماریا، با چهرهای که ترکیبی از تعجب و ناباوری بود، در ذهنش گفت:
«+پسرش؟ مگه بچهی سوم هم داشت؟»
و با صدایی خشمگین، ادامه داد:
«+بدون داری با کی...»
کوروش، با قاطعیت سخنان ماریا را قطع کرد. هالهی سیاه اطرافش ناپدید شد و با صدایی محکم و جدی، پرسید:
«-لیاقت پادشاهی رو داری؟»
ماریا، با چهرهای بیتفاوت و کمی تمسخرآمیز، گفت:
«+انگار سرت به تنت زیادی کرده پسربچه، مراقب حرفات باش، ایندفعه میگذرم...»
کوروش، با صدایی سرد و بیرحم، ادامه داد:
«-اصلاً لیاقت حرف زدن با من رو داری؟ من دارم وقتم رو حروم میکنم. تو حتی دیگه در جایگاه یک زن هم نیستی، تو فقط یه... عروسک جنسی باارزشی.»
ناگهان، هالهای آبی رنگ و قدرتمند از ماریا ساطع شد. چهرهاش از خشم میدرخشید و با صدایی بلند و خشمگین، فریاد کشید:
«+مــــــیـــــکـــــــشـــــمــــــت!»
پایان چپتر دهم
پایان جلد دوم
نویسنده
MP
کانال ناول پنجمین فرمانروا:
https://t.me/TheFifthruler2024
کتابهای تصادفی



