پنجمین فرمانروا.
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر بیست و یکم
این قسمت: جام اژدها
سیاه چال، حال
ماریا اشکاش رو پاک کرد، چشمای سفیدش حالا پر از خشم بودن. مشتش رو گره کرد و غرید: «دیوار مکعبی!» یه دیوار یشمی تو هوا ظاهر شد، مثل سپری که مردگان رو متوقف کرد. استخوانها به دیوار خوردن و خرد شدن، ولی هاله کوروش هنوز تو هوا موج می زد. جان که از سلولش در حال مشاهده اتفاقات بود شوک شد، دید قدرت مکعب را پاک نکرده. ماریا با صدایی پر از خشم ادامه داد: «این قدرت پدرمه!» موهاش تو هوا موج زدن و گونه هاش سرخ شده بودن.
آتوسا جا خورد. چشمای سیاهش گشاد شدن و شمشیرش پایین اومد. «ها؟ قدرت ارباب؟ یعنی ارباب زندست؟» صداش پر از گیجی بود، موهاش روی پیشونیش چسبیده بودن.
ناگهان یه هاله زرد، مثل نور خورشید، از ته راهرو فوران کرد. جان از تاریکی بیرون اومد، موهای زرد رنگش روی پیشونیش ریخته بود و چشمایش، مثل دو ستاره آبی در آسمان برق می زد. لبخند مرموزی روی لبش بود، ولی گوشه چشمش یه ت*** ریز کرد. با صدایی عمیق گفت: «چشم های میان بعدی.»
زمان یخ زد. هوا جامد شد، مشعل ها ثابت موندن و سایه ها روی دیوارها قفل شدن. فضا مثل یه نقاشی شکسته لایه لایه شد، انگار یه چاقوی غول پیکر واقعیت رو بریده. جان با قدم های آروم به سمت ماریا رفت. کنارش وایستاد، چشمایش به دیوار یشمی زل زدن. زمزمه کرد: «کدنویسی.»
یه کیبورد فلزی تو هوا ظاهر شد، پر از نورهای قرمز و آبی که مثل رگ های زنده می درخشیدن. جان انگشتاش رو روی کیبورد گذاشت، ولی ابروش چین خورد و لبش میلرزید. با صدایی پر از سرخوردگی غرید: «چرا؟ چرا همیشه تو هر ماموریتی یه چیزی یادم میره؟» نفس عمیقی کشید، موهاش روی پیشونیش لغزیدن. «پیر بودن هم بد دردیه.» شونه هاش صاف شدن و چشمای آبیش تنگ شدن. «بذار ببینم چه قدرت های کوفتی ای رو حذف نکردم.» انگشتاش با سرعت روی کیبورد حرکت کردن. فهرستی از قدرت های ماریا تو هوا درخشید. «ذهن خوانی؟ میتونه ذهن بخونه؟ چقدر ترسناک!» خندید، ولی صداش لرزید. «ذهن خوانی... پاک. مکعب سبز... پاک.»
کیبورد محو شد. جان نفس عمیقی کشید، عرق روی پیشونیش برق زد. با صدایی خسته گفت: «بالاخره تموم شد.» ناگهان خندید، صداش مثل زنگ شکسته بود. «ماموریت تموم! اون جام کوفتی اژدها رو هم برداشتم، ولی اون جام شوخی بردار نیست...» لبخندش محو شد و چشماش تنگ شدن. تو دلش غرید: «راستی اون یارو کجاست؟ اسمش چی بود؟ لعنتی... آها، ضحاک!»
ناگهان خشکش زد. چشمای آسمان رنگش گشاد شدن و عرق از پیشونیش مثل سیل چکه کرد. نعره زد: «راستی من اون جام رو کجا گذاشتم؟» دو دستش رو روی صورتش گذاشت و انگشتاش رو محکم فشار داد. «فکر کن، لعنتی، فکر کن! جام اژدها رو کجا گذاشتی؟» نفسش تند شد و شونه هاش لرزیدن. «آروم باش... مرور کنیم. وقتی از اتاق حفاظت شده شماره 25 دزدیدمش، این قصر کوفتی چرا انقدر عجیبه؟ چند تا اتاق داره که شماره بندی شدن؟» سرش رو کج کرد، موهاش روی گونه اش ریختن. «بعد برای اینکه جام آسیب نبینه، هول هولکی انداختمش تو یه اتاق دیگه... اتاق چند بود؟ آها، اتاق 35! مطمئنم!»
ناگهان چشماش پر از ناامیدی شد. «و همین الان فهمیدم دو تا از قدرتهای ماریا رو پاک نکردم. هی زندگی...» سرش رو ت*** داد و لبش یه پوزخند تلخ زد. «دیگه مثل جوونیام نیستم» نفس عمیقی کشید و غرید: «15 ثانیه تا شروع دوباره زمان! اول جام رو پیدا میکنم، بعد یه لباس درستحسابی می پوشم، بعد از این قصر کوفتی میرم!»
شتابان از سیاه چال بیرون دوید. زمان دوباره جریان پیدا کرد. هاله زردش محو شد و با سرعت به سمت قصر رفت. به اتاق 35 رسید، در رو با شتاب باز کرد. اتاق تاریک بود، پر از قفسه های شکسته و پرده های پوسیده. بوی گرد و خاک تو هوا پیچیده بود. جان مثل یه حیوان شکاری همه جا رو گشت، قفسه ها رو زیر و رو کرد، ولی جام رو پیدا نکرد. عرق از پیشونیش چکه کرد و چشمای آبی رنگش پر از ترس شدن. «اگه جام رو نبرم، فرمانروا دارم میزنه!» نعره زد: «یعنی جام چی شد؟ شاید تو یه اتاق دیگه گذاشتم... فکر کن، لعنتی!»
ناگهان خشکش زد. «نکنه... میگم چرا اون لعنتی یهو غیبش زد؟ اونم دنبال جام بوده؟» نعره زد: «ضحــــاک!» صداش تو قصر پیچید، مثل غرش یه طوفان.
بیرون قصر، جایی در بیابان
آن مکان زیر نور ماه مثل یه گورستان سرد بود. بوی خاک و خون تو هوا پیچیده بود و صدای باد مثل ناله ارواح بود. ضحاک آن وسط زانو زده بود، لباس خدمتکاری سیاهش چروک شده بود. موهای سیاهش روی پیشونیش چسبیده بودن و چشمای قهوه ای روشنش، مثل عسل کمرنگ، پر از ترس بودن. جلوی یه شکل سایه مانند وایستاده بود: چنگ. عصای چنگ کوبیده شد. با صدایی عمیق و سرد گفت: «جام رو آوردی؟»
ضحاک بلند شد، دستاش می لرزیدن. جام اژدها، یه جام طلایی با حکاکیهای مارپیچ و جواهرات قرمز، رو به چنگ داد. با صدایی لرزون گفت: «بله، ارباب.» چشمای قهوهای روشنش به چنگ زل زدن، پر از سؤال. «چرا منو برای این ماموریت فرستادین؟ وقتی خودتون تو یه ثانیه میتونستین جام رو بدزدین... من سال ها طول کشید تا پیداش کنم.»
چنگ خندید، صداش مثل زنگ شکسته بود. موهای بلند و سیاهش تو باد موج زدن و چشمای بی جانش، که انگار تهی از روح بودن، به ضحاک زل زد. «درسته. من میتونستم تو یه ثانیه بدزدمش. ولی نیاز داشتم تو یه چیزی رو یاد بگیری.» سرش رو کج کرد و لبخندش ترسناک تر شد. «تو این سالها یه حس رو یاد گرفتی.»
ضحاک ابروش بالا رفت. «چه حسی، ارباب چنگ؟» نفسش تند شد و شونه هاش جمع شدن.
چنگ قدم جلو گذاشت، چشمای بی جانش مثل دو گودال تاریک به ضحاک خیره شدن. ضحاک از ترس خشکش زد، عرق روی پیشونیش برق زد. چنگ با صدایی سرد گفت: «خیانت.» دست راستش رو بالا برد و آروم پایین آورد. ناگهان بدن ضحاک لرزید. پوستش ترک برداشت و موهاش، که حالا سیاه تر از شب بودن، دور صورتش ریختن. چشمای قهوه ای روشنش به سیاهی آسمان بی ستاره تغییر کردن. دو مار سیاه، با چشمای قرمز درخشان، از شونه هاش بیرون زدن، مثل دو هیولا از خواب بیدار شده.
ضحاک نعره زد و مشتش رو به مارها کوبید، ولی مارها فقط سوت کشیدن. خودش رو روی زمین انداخت، تو گرد و خاک غلتید. چشمای سیاه جدیدش پر از وحشت بودن.
چنگ با صدایی آرام گفت: «شلوغش نکن. بهخاطر خیانتی که به ماریا کردی اینطوری شدی. قسم وفاداری خوردی و شکستیش.» لبخندش سردتر شد. «نترس. تا وقتی گشنشون نباشه، کاریت ندارن.»
ضحاک بلند شد، پاهاش می لرزیدن. «گشنشون نباشه؟ وقتی گشنشون شد چی؟ غذاشون چیه؟» صداش پر از وحشت بود، چشمای سیاهش به مارها زل زده بود.
چنگ سرش رو کج کرد. «این مارا تشنه خونن. غذاشون مغز انسانه. فقط مغز افراد فاسد و خیانت کار رو میخورن.» عصاش رو دوباره به زمین کوبید و غیبش زد، مثل دودی که تو باد محو میشه.
ضحاک حقیقی
نام: ضحاک
هاله: قرمز
قدرت اول: مکعب سرخ
قدرت دوم: تلپورت
حیاط قصر، لحظه ای بعد
جان از قصر بیرون دوید، لباس جدیدی به تن داشت: یه ردای سفید مثل برف و شلواری سیاه مثل شب. کلاه سفیدش روی موهای زرد رنگش کشیده شده بود و چشمای آسمان رنگش تو تاریکی می درخشیدن. ناگهان صدای انفجاری حیاط رو لرزوند. گرد و خاک به آسمون رفت و هاله خاکستری کوروش هنوز تو هوا موج می زد. با *** در صورت و چهره ای خشمگین گفت:
«ضحاک رو گیر بیارم، زندش نمیذارم»
پایان چپتر بیست و یکم
قسمت اضافه:
((آتوسا یک انسان پارادوکس گونست یعنی با اینکه صورت خشک و سردی داره اما اخلاق و رفتارش کاملا برعکس صورتش است ، بسیار بازیگوش و اخلاقی پر شور و هیجان داره و همیشه تلاش میکنه که اخلاقش رو مثل صورتش سرد کنه اما هیچوقت نمیتونه.
برسیم به ماریا ، ماریا اخلاق با ثباتی نداره و همیشه اخلاق و رفتار و تفکرش عوض میشه به طوری که بعضی مواقع حتی خودش هم متوجه کاراش نمیشه ، بعضی مواقع احساسی که نشون میده همون احساسی نیست که خودش میخواد ، به دلیل اتفاقیه که در کودکی برایش افتاده...
برسیم به بحث ضحاک که چرا مار از دو دوشش درومد ، وقتی شخصی به کسی قسم وفاداری میخوره (مثل ضحاک که به ماریا قسم وفاداری خورد) از طرف درخت زندگی یه طلسم روی اون شخص اجرا میشه که اگر شخص قسم وفادریش رو بشکنه باعث اجرای طلسم میشه و شخص دچار نفرین میشه. (نفرین های متفاوت و زیادی وجود داره.)
درمورد قدرت جان.
چشم های میان بعدی: وقتی از این قدرت استفاده کنه زمان متوقف میشه و همه جا مثل اسلاید کردن پیاز یا به فارسی برش تبدیل میشه و چشم های میان بعدی چند قابلیت داره:
شماره یک: کدنویسی: با کدنویسی میتونه قدرت های فرد رو پاک یا کاهش بده اما نمیتونه اضافه یا افزایش بده و حتی میتونه کل خاطرات رو بخونه و میتونه خاطرات دستکاری و حذف کنه اما نمیتونه به خاطرات چیزی اضافه کنه.
شماره دوم: زمان مرگ: جان میتونه با قابلیت چشم های میان بعدی زمان مرگ فرد هم ببینه. بالای سر فرد میزنه چند ساعت مونده تا بمیره مثلا ۱۲۸:۴۰:۰۵ به حروف یعنی صد و بیست و هشت ساعت و چهل دقیقه و پنج ثانیه دیگه فرد میمیره و اینکه بالای سر کوروش زده بود 120:۰۰:۰۰، یک زمان رُند که میشد پنج روز دیگه و واقعا پنج روز بعد کوروش مُرد اما به دلیل بیماری جعبه ای، کوروش جدیدی متولد شد که این رو جان میدونست... شاید چشم های میان بعدی قابلیت های دیگه هم داره که هنوز رو نشده؟ کی میدونه؟
راستی یادتون نره قدرت دوم جان هم نجات بود..
قدرت اول چشم های میان بعدی و قدرت دوم نجات))
چپتر بیست و دوم (پارت اول)
این قسمت: خاطرات در هم آمیخته
کشور مس، ۳۴ سال پیش
کشور مس مثل یه نقاشی زنده بود، پر از رنگ و زندگی، ولی زیر پوستش زخم های عمیقی داشت. جنگل های سرسبز پر از درخت های پرمیوه و حیوانات وحشی بودن، رودخانه های زلال زیر نور خورشید برق می زدن، و خانه های چوبی با سقف های کنده کاری شده مثل جواهر تو دل طبیعت می درخشیدن. بوی گل های وحشی و چوب سوخته تو هوا پیچیده بود، و صدای خنده بچه ها و آواز پرنده ها تو کوچه های سنگ فرش شده اکو می شد. اما پشت این زیبایی، تاریکی لونه کرده بود. فقرا تو سایه ها زندگی میکردن، با شکم های خالی و قلب های شکسته. حسادت، دزدی، خودکشی، و جنایات وحشتناک مثل طاعون تو کوچه های فقیرنشین پخش شده بود. مادران برای یه لقمه نان دختراشونو میفروختن، پدران تو تاریکی به بچه هاشون برای رفع نیاز *** میکردن، و بچه ها برای ساکت کردن گرسنگیشون دست به قتل می زدن.
تو این دنیای دوپهلو، دو کودک مثل دو ستاره کم نور تو شب تلاش میکردن زنده بمونن. ماریا، یه دختر ۷ ساله با موهای سفید کوتاه که مثل برف زیر نور ماه می درخشیدن، و چشمای سفیدی که پر از ترس و خستگی بودن. لباس کهنه و پاره اش به تنش زار می زد، و دستای کوچیکش پر از خراش بود. کنارش طوفان، برادر ۱۰ ساله اش، با موهای بنفش ژولیده و چشمای بنفش که انگار یه طوفان واقعی توشون می چرخید. بدن لاغرش پر از کبودی بود، ولی شونه هاش صاف بودن، انگار آمادست با دنیا بجنگه. هر دو تو خونه های پولدارا کار میکردن، زمین ها رو جارو می زدن و ظرف ها رو میشستن، ولی به جای دستمزد کتک می خوردن و لاشه غذای صاحب خونه ها نصیبشون می شد.
یه شب سرد و بارونی، وقتی باد مثل شلاق به صورتشون می خورد، صبرشون لب ریز شد. تو یه خونه چوبی بزرگ، صاحب خونه ای که بوی شراب ازش می اومد، ماریا رو هل داد و فحش داد. طوفان مشتش رو گره کرد اما ماریا، با دستای لرزون، یه چاقوی آشپزخونه رو برداشت. لحظه بعد، خون، کف چوبی خونه رو رنگ کرد. صاحب خونه با چشمای گشادش به سقف زل زده بود، و ماریا و طوفان با صورتای خونآلود تو بارون فرار کردن.
تو کوچه های تاریک و خیس، زیر بارونی که مثل اشک آسمون میریخت، دویدن. موهای سفید ماریا به صورتش چسبیده بودن و چشمای سفیدش پر از اشک بودن. طوفان دستشو محکم گرفته بود، نفسش تند بود و شونه هاش می لرزیدن. هیچ کدوم نمی دونستن کجا دارن میرن. ناگهان تو یه کوچه تنگ، سایه ای جلوشون ظاهر شد. یه مرد چهارشانه و قوی هیکل، با ردای کلاه دار سیاه که صورتش زیر سایه پنهان بود. مکث کرد، به چشمای طوفان زل زد و با صدایی عمیق گفت: «با من بیاین.»
ماریا و طوفان خشکشون زده بود. چشمای سفید ماریا گشاد شدن و دستش تو دست طوفان لرزید. طوفان ابروش چین خورد، ولی چیزی نگفت. بدون کلام، دنبال مرد رفتن. و در ذهن خود گفت: «به افراد غریبه هیچ اعتمادی ندارم ولی الان باید برای خواهرم دنبال سرپناه باشم، پس باید همینطوری دنبال این یارو که نمیدونم کیه برم.» بارون روی ردای مرد چکه میکرد.
بعد از یه مسیر طولانی، قصر برفی رنگ کشور مس جلوشون ظاهر شد، مثل یه غول سفید که تو مه نفس می کشید. برج هاش زیر نور ماه می درخشیدن و پرچم های سفیدش تو باد موج می زدن.
ماریا، که از خستگی و سرما به زور راه می رفت، ناگهان غش کرد. چشمای سفیدش بسته شدن و بدن کوچیکش تو دستای طوفان افتاد. طوفان فریاد زد: «ماریا!» چشمای بنفش رنگش پر از وحشت شدن و موهاش، خیس از بارون، به پیشونیش چسبیده بودن. مرد کلاه دار برگشت، ولی صورتش هنوز پنهان بود. با صدایی آروم گفت: «نگران نباش. بیارش داخل.»
طوفان ماریا رو محکم بغل کرد، انگشتای کوچیکش تو لباس پاره اش فرو رفتن. «دست به خواهرم نمیزنی، چه نقشه ای کشیدی براش، چطوری بیهوشش کردی؟ » صداش پر از خشم بود، ولی لرزید.
فردای همان شب، حیاط قصر
حیاط قصر مثل یه نقاشی یخ زده بود. سنگ فرش های سفید زیر نور صبح برق می زدن، ولی علف های هرز از لای شکافها بیرون زده بود. بوی گل های یاس و خاک خیس تو هوا پیچیده بود، و صدای پرنده ها مثل یه لالایی آروم تو پس زمینه بود. ماریا و طوفان روی یه پتوی کهنه تو گوشه حیاط خوابیده بودن، لباسای پاره شون پر از لکه های خون و گِل بود.
ماریا ناگهان با نعره از خواب پرید، چشمای سفیدش گشاد شدن و نفسش تند بود. موهای سفیدش، که حالا ژولیده تر شده بود، دور صورتش ریخته بودن. «داداشی!» صداش پر از وحشت بود، دستاش رو تو هوا ت*** داد.
طوفان چشماشو باز کرد، چشمای بنفشش پر از نگرانی شدن. سریع به سمت ماریا پرید و بغلش کرد. «***روشکر سالمی!» موهاش روی پیشونیش چسبیده بودن و گونه هاش خیس اشک بودن. «جاییت درد نمیکنه؟ زخمی نشدی؟» دستاش رو روی شونه های ماریا گذاشت و با دقت بهش نگاه کرد.
ماریا با چشمای گشاد گفت: «داداشی... ما کجاییم؟» لبش میلرزید و شونه هاش جمع شده بودن.
طوفان نفس عمیقی کشید، چشمایش تنگ شد. «الان تو حیاط قصر پادشاه کشور مس خوابیده بودیم.» مکث کرد، سرش رو کج کرد و موهاش روی گونه اش ریختن. «دیشب اگه یادت باشه، تو مسیر یه مردی رو دیدیم که صورتش معلوم نبود. گفت دنبالش بریم. رسیدیم قصر، بعد تو بیهوش شدی. میخواستن ببرنت داخل برای درمان، ولی نذاشتم.» مشتش رو گره کرد و شونه هاش صاف شدن.
ماریا جا خورد. «هه؟ چرا؟» چشمای سفیدش پر از گیجی بودن.
طوفان غرید: «بهشون اعتماد ندارم! مگه نگفتم به غریبه ها اعتماد نکن؟» صداش پر از خشم بود. «بعد وارد قصر شدیم و اینجا خوابمون برد. انگار اون مرد پادشاه کشور مس بود.»
ماریا خشکش زد. عرق روی پیشونیش برق زد و چشمای سفیدش گشاد شدن. «هـــه؟ پادشاه کشور مس؟ همون که...» صداش لرزید و دستاش رو روی سینه اش فشار داد.
طوفان سرش رو ت*** داد. «آره. همونی که همیشه بهش فحش میدیم و آرزوی مرگشو داریم. همونی که ما فقیرا رو نمیبینه و میذاره مثل سگ بمیریم. همونی که کاری کرده ما بی خانمانا سگ قلاده دار بشیم و آدمای پولدار صاحب قلاده.» چشمای پنفشش برق زدن و مشتش رو به زمین کوبید. «حالا فهمیدی چرا بهش اعتماد ندارم، ماریا؟»
ماریا با صدایی لرزون گفت: «ب-بله، داداش طوفان...» شونه هاش لرزیدن و چشمای سفیدش پر از ترس شدن.
ناگهان صدای قدم های سنگین سکوت رو شکست. یه سرباز نیزه به دست، با زره نقره ای که زیر نور صبح برق می زد، به سمتشون اومد. موهای قهوه ایش زیر کلاه خودش پنهان بود و چشمای تیره اش پر از تحقیر بودن. با صدایی خشک گفت: «فرمانروا میخواد شما دو تا رو ببینه. ولی اول باید لباس مناسب بپوشین.»
طوفان سریع بلند شد، ماریا رو پشتش قایم کرد. چشماش مثل دو خنجر برق زدن و مشتش رو گره کرد. با صدایی پر از خشم غرید: «ای به کمر خودت و خانوادت بخوره اون هژبرهایی که حقوق میگیری! آرزوی مرگ دارم برای تو، سگ قلاده به دست، وفرمانروا صاحب قلادت! ارزشتون از شاش سگ های این کشور کمتره! از حیوون بدترید!» شونه هاش لرزیدن و موهاش تو صورتش ریختن.
سرباز رنگش قرمز شد، چشمای تیره اش پر از خون شدن. نیزه شو بالا برد و غرید: «تو ***...» قدم جلو گذاشت، ولی ناگهان سرباز دیگه ای جلوشو گرفت. سرباز دوم، با موهای کوتاه سیاه و چشمای سیاه، فریاد زد: «داری چه غلطی می کنی؟ هــا؟»
سرباز اول ناله کرد: «تو نمیدونی این حروم لقمه چی گفت!» نیزه شو محکم تر گرفت، ولی دستش می لرزید.
سرباز دوم غرید: «هر چی گفته، اینا مهمونای فرمانروان! خط روشون بیفته، سرمون میره بالای دار!» چشمای سیاهش تنگ شدن و مشتش رو گره کرد.
سرباز اول نفس عمیقی کشید، نیزه شو پایین آورد. با صدایی پر از کینه زمزمه کرد: «لعنتی... ولی حرفات یادم میمونه. یه روز می افتی دستم.»
سربازا با زور ماریا و طوفان رو به سمت اتاق تعویض لباس بردن. طوفان هر لباس جدیدی که می آوردن پاره میکرد، چشماش پر از خشم بودن. ماریا، با دستای لرزون، یه لباس سفید ساده پوشید که موهاش روش برق می زدن. بالاخره هر دو آماده شدن و به تالار قصر برده شدن.
تالار مثل یه رویا بود. ستون های مرمر سفید زیر نور شمعدان های طلایی می درخشیدن. میز بلند وسط تالار پر از غذا های رنگارنگ بود: نون های تازه، میوه های آب دار، گوشت های کبابی، و کیک های خامه ای که ماریا و طوفان حتی تو خواب ندیده بودن. بوی غذا تو هوا پیچیده بود و صدای موسیقی آروم از گوشه تالار می اومد.
ماریا پشت طوفان قایم شد، دستای کوچیکش لباس برادرشو محکم گرفته بودن. چشمای سفیدش پر از ترس و شگفتی بودن. طوفان شونه هاشو صاف کرد، ولی مشتش گره شده بود. مردی با ردای سلطنتی سفید روی تخت شاهی نشسته بود، صورتش زیر سایه کلاه دارش پنهان بود. با خندهای عمیق گفت: «هوهوهوهو! بخورید، بخورید، تعارف نکنید!» صداش گرم بود، ولی یه ته مایه مرموز توش موج می زد.
ماریا و طوفان خشکشون زده بود. چشمای سفید ماریا به میز زل زدن و لبش میلرزید. طوفان قدم جلو گذاشت، ولی دستشو روی شونه ماریا نگه داشت، انگار آمادست هر لحظه بجنگه.
پایان چپتر بیست و دوم (پارت اول)
ضحاک موهای سیاهش، که حالا مثل شب بی ستاره بودن، دور صورتش ریخته بودن. چشمای سیاهش، که قبلاً قهوه ای روشن بودن، پر از وحشت و خشم بودن. دو مار سیاه، با چشمای قرمز درخشان، از شونه هاش بیرون زده بودن، مثل دو هیولا که تو خواب بیدار شدن. لباس خدمتکاری سیاهش پاره و خاک آلود بود، و دستاش می لرزیدن.
ناگهان یکی از مارها به سمت صورتش حمله کرد. ضحاک نعره زد: «لعنتی!» دستش رو بالا برد، ولی مار نیشش رو به بازوش فرو کرد. خون از زخم چکه کرد و ضحاک غرید: «باید از مکعب محافظ استفاده کنم... مکعب محافظ، انتقال!» هاله قرمز شرابی از بدنش فوران کرد، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. چشمای سیاهش گشاد شدن و عرق روی پیشونیش برق زد. «لعنتی! یادم نبود... اون قدرت برای ضحاک دروغین بود!»
دو مار همزمان به سمتش خیز برداشتن. ضحاک با دستای لرزون هر دو رو گرفت، سرشونو محکم فشار داد تا سوت کشیدن. با صدایی پر از خشم زمزمه کرد: «بعداً باید باز از این کارا بکنم. فقط کافیه ارباب چنگ صورتمو تغییر بده و دو قدرت جدید بهم بده... قدرتای اصلیمو مخفی کنه.» نفسش تند شد و شونه هاش لرزیدن. ناگهان هاله قرمز شرابیش غلیظتر شد. نعره زد: «مکعب سرخ، انتقال!»
چپتر بیست و دوم (پارت دوم)
این قسمت: خاطرات در هم آمیخته (۲)
تالار قصر مس مثل یه رویا بود. ستون های مرمر سفید زیر نور شمعدان های طلایی می درخشیدن، و پردههای ابریشمی قرمز تو باد ملایم پنجره ها موج می زدن. میز بلند وسط تالار پر از غذاهای رنگارنگ بود: نون های تازه با عطر کره، میوه های آب دار که زیر نور برق می زدن، گوشت های کبابی که بوی دودشون فضا رو پر کرده بود، و کیک های خامه ای با توت فرنگی های قرمز. بوی غذا تو هوا پیچیده بود، و صدای موسیقی آروم از یه ساز زهی گوشه تالار می اومد، انگار داره قلب آدمو نوازش میکنه.
ماریا، ۷ ساله، با لباس سفید ساده ای که به تنش گشاد بود، پشت طوفان قایم شده بود. موهای سفیدش، کوتاه و ژولیده، دور صورتش ریخته بودن و چشمای سفیدش پر از ترس و شگفتی بودن. دستای کوچیک و شکننده اش لباس کهنه طوفان رو محکم گرفته بودن، انگشتاش تو پارچه فرو رفته بود. لبش میلرزید، ولی چشمای سفیدش به غذاها زل زده بودن، انگار داره یه گنج میبینه.
طوفان، ۱۰ ساله، شونه هاشو صاف کرده بود، ولی مشتش گره شده بود. موهای بنفشش، که خیس عرق بودن، روی پیشونیش چسبیده بودن. چشماش مثل دو خنجر به تخت شاهی زل زده بودن. لباسش، یه لباس قهوه ای پاره، پر از لکه های گِل بود. بدن لاغرش می لرزید، ولی نگاهش پر از خشم و تردید بود.
مردی با ردای سلطنتی سفید روی تخت شاهی نشسته بود، فرمانروا. موهای بلند و سیاهش مثل شب دور شونه هاش ریخته بودن، و چشمای قرمز شفق مانندش زیر سایه کلاه دارش برق می زدن. صورتش پنهان بود، ولی لبخندش، گرم و مرموز، زیر نور شمعها می درخشید. با خنده ای عمیق گفت: «هوهوهوهو! بخورید، بخورید، تعارف نکنید!» صداش تو تالار پیچید، انگار داره همه رو دعوت به یه بازی میکنه.
دو سرباز نیزه به دست، با زره های نقره ای که زیر نور شمع ها برق می زدن، دو صندلی چوبی کنده کاری شده رو عقب کشیدن. سرباز اول، با موهای قهوهای و چشمای تیره پر از تحقیر، به ماریا و طوفان زل زده بود. سرباز دوم، با موهای کوتاه سیاه و چشمای قهوه ای، با احتیاط کنارش وایستاده بود. ماریا لباس طوفان رو آروم کشید، چشمای سفیدش به برادرش زل زدن. با صدایی نازک و لرزون زمزمه کرد: «داداشی... میشه بریم بخوریم؟ لطفاً...» لبش میلرزید و شونه هاش جمع شده بودن.
طوفان غرید، صداش آروم ولی پر از خشم بود: «معلومه که نه! داری چی برای خودت میگی؟ راحت گوله غذا میخوری؟» چشماش تنگ شدن و مشتشو محکم تر گره کرد.
ماریا التماس کرد: «لطفاً، داداش...» چشمای سفیدش پر از اشک شدن و دستای کوچیکش لباس طوفان رو محکم تر کشیدن.
فرمانروا از تختش بلند شد، قد بلندش مثل یه سایه غول پیکر روی دیوار افتاد. موهای سیاهش تو حرکتش موج زدن و چشمای قرمز شفق مانندش برق زدن. با صدایی گرم گفت: «اگه فکر میکنی غذاها مسمومه، سخت در اشتباهی، عزیزم.» لبخندش عمیق تر شد. آروم به سمت میز رفت، از هر غذا لقمهای برداشت و خورد. نون، گوشت، کیک وهر لقمه رو با دقت جوید و قورت داد. سربازا و بچهها خشکشون زده بود. چشمای تیره سرباز اول گشاد شدن، و ماریا نفسشو حبس کرد.
فرمانروا دستشو تمیز کرد و گفت: «حالا اگه مطمئن شدی مسموم نیستن، لطفاً از غذاها لذت ببرید.» لبخندش گرم بود، ولی یه سایه مرموز تو چشماش موج می زد.
ماریا با چشمای پر از اشتیاق به طوفان نگاه کرد. «داداش، لطفاً بریم بخوریم... حتی فرمانروا خواهش کرد!» صداش پر از التماس بود، دستاش لباس طوفان رو محکم تر فشار دادن.
طوفان تو دلش غرید: «این یارو چه مرگشه؟ چرا این طوریه؟ مگه فرمانروا داریم که خواهش کنه؟» چشمای بنفشش تنگ شدن و عرق روی پیشونیش برق زد. «معلومه که نه! ممکنه وقتی غذا رو تست می کرده، سم ریخته باشه!» مشتشو به میز کوبید، بشقاب ها لرزیدن.
سرباز اول قدم جلو گذاشت، چشمای تیره اش پر از خشم شدن. «تو حرومی...» نیزه شو بالا برد، ولی فرمانروا دستشو آروم بالا آورد. سرباز خشکش زد. چشمای قرمز فرمانروا بهش زل زدن، انگار داره روحشو میخونه. سرباز بلافاصله عقب رفت و زمزمه کرد: «بله، سرورم... اشتباه از من بود. متأسفم.» شونه هاش افتادن و عرق روی پیشونیش چکه کرد.
فرمانروا با صدایی آروم گفت: «میشه برام توضیح بدی چرا فکر میکنی میخوام شما رو بکشم؟ من فرمانروای کشورم. اگه میخواستم، دیروز میکشتمتون.» لبخندش محو شد و به طوفان زل زد.
طوفان ساکت شد، چشمای بنفشش پر از تردید بودن. مشتش شل شد، ولی شونه هاش هنوز سفت بودن. تو دلش غرید: «لعنتی...»
فرمانروا به تختش برگشت و ادامه داد: «پس اگه متوجه شدی، غذا بخور و انرژی بگیر.» صداش آروم بود، ولی یه اقتدار پنهان توش موج می زد.طوفان ناگهان نعره زد: «اصلاً چرا ما رو آوردی اینجا؟ چی از جونمون میخوای، لعنتی؟ از کشورت خبر داری؟ میدونی بیرون چه اتفاقاتی داره می افته؟» چشمای طوفان برق زدن و شونه هاش لرزیدن.
فرمانروا نفس عمیقی کشید، موهای سیاهش روی شونه اش ریختن. «میدونم. ولی اینو بدون، بعضی وقتا چیزی رو نمیشه تغییر داد. اگه تغییر کنه، نابود میشه.» صداش آروم بود، ولی یه سایه غم توش موج می زد.طوفان غرید: «اگه این طرز فکرته، چرا نمیذاری تو این کشور دلبر به سگ بودن خودمون برسیم و بمیریم؟» مشتشو دوباره گره کرد و قدم جلو گذاشت.
فرمانروا مکث کرد. به ماریا و طوفان زل زد و ادامه داد: «چون میخوام به فرزندی بگیرمتون.»
تالار یخ زد. ماریا نفسش بند اومد، چشمای سفیدش گشاد شدن و دستاش لباس طوفان رو محکم تر فشار دادن. طوفان خشکش زده بود، چشمای بنفش رنگش پر از شوک شدن. ناگهان لبخند تلخی روی لبش نشست و اشک از گوشه چشمش سر خورد. «هــا؟ چ-چی داری میگی؟ چرا دارم گریه میکنم؟» صداش لرزید و شونه هاش به لرزه افتادن.
ماریا هم گریه کرد، اشک روی گونه هاش مثل بارون چکه کرد. «داداش...» صداش نازک و شکسته بود.
فرمانده سربازا، با زره طلایی و موهای خاکستری کوتاه، زانو زد. چشمای قهوه ایش پر از نگرانی بودن. «سرورم، تا حالا از کاراتون حرفی نزدم، ولی این غیرمنطقیه. مردم چی فکر میکنن؟ رابطه نامشروع؟ مشکلات داخلی زیادی به وجود میاد، مطمعنن افراد زیادی مخالفت میکنن مخصوصا وُزَرا، لطفاً تجدید نظر کنین.» صداش محترمانه بود، ولی یه ته مایه التماس توش موج می زد.
فرمانروا سرش رو کج کرد. «ارسلان، من بعد از از دست دادن همسرم و دو فرزندم افسرده شدم. حالا دو بچه دیدم که شبیه بچه های خودمن. غیرمنطقیه؟ من فرمانروام، نمیتونم دو بچه نگه دارم؟ این کشور وارث نمیخواد؟» صداش آروم بود، ولی اقتدارش تالار رو پر کرد.
ارسلان سرشو پایین انداخت. «اما سرورم...» صداش لرزید.
فرمانروا غرید: «اما نداریم ارسلان. برگرد عقب.» چشمای قرمزش برق زدن.
طوفان نعره زد: «هوی، هوی! داری چی برای خودت میبری و میدوزی؟ ما رو به فرزندی قبول کنی؟ مسخرمون کردی؟» مشتشو به میز کوبید، بعضی بشقاب ها به زمین افتادند و شکستن.
فرمانروا لبخند زد. «آزادی که بری.» مکث کرد و ادامه داد: «میتونی بری بیرون و به زندگی که دوست داری ادامه بدی، یا میتونی فرزند من بشی. هر کدوم خودت دوست داری.»
از تختش بلند شد و به سمت دری، در جهت راست تالار رفت. موهای سیاهش تو حرکتش موج زدن. طوفان خشکش زده بود، چشمای بنفش رنگش پر از تردید بودن. ناگهان گفت: «قبول میکنم.» صداش آروم بود، ولی یه عزم عجیب توش موج می زد.
ماریا جا خورد. «چی داری میگی، داداش؟» چشمای سفیدش گشاد شدن و دستاش لباس طوفان رو محکم تر کشیدن.
طوفان تو دلش غرید: «یه چیزی درست نیست. اولش که گفت غذا بخورید، انگار صداش پر از هیجان بود، مثل یه آدم شلوغ. ولی یهو آروم شد. یه چیزی این وسط درست نیست...» چشماش تنگ شدن و عرق روی پیشونیش چکه کرد.
فرمانروا لبخندش عمیق تر شد. «خوبه. انتخاب درستی کردی.» به سمت ارسلان برگشت. «آلپ، برو چنگ رو صدا بزن.»
ارسلان سرشو پایین انداخت، چشمای قهوهایش پر از غم شدن. «اما دارین اشتباه میکنین، سرورم...» صداش لرزید.
فرمانروا غرید: «آلپ به جایی رسیدی که ازم سرپیچی میکنی؟ گفتم برو چنگ رو صدا بزن!» چشمای قرمزش برق زدن.
ارسلان زمزمه کرد: «بله، سرورم.» شتابان از تالار بیرون رفت.
چند دقیقه بعد، چنگ وارد شد. ردای خاکستری بلندش روی زمین کشیده میشد و عصای چوبیش با هر قدم تق تق می کرد. موهای سیاهش، که تا شونه هاش میرسیدن، تو نور شمع ها برق می زدن. چشمای بی جانش، مثل دو گودال تاریک، به ماریا و طوفان زل زدن. سرش رو پایین گرفت و زانو زد و گفت: «با من کاری داشتین، سرورم؟ فرمانده ارسلان خیلی عصبی بودن، هر چه سریعتر خودم رو رسوندم گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه سرورم.» صداش سرد و آروم بود.
فرمانروا گفت: «از این به بعد تو زیردست این دوتایی. اینا بچه های منن. هر چی گفتن، بدون چون و چرا اطاعت کن. متوجه شدی؟»
چنگ سرشو بالا آورد، چشمای بی جانش به ماریا و طوفان خیره شدن. ماریا پشت طوفان قایم شد، چشمای سفیدش پر از ترس شدن و دستاش لرزیدن. طوفان شونه هاشو صاف کرد، ولی مشتش گره شده بود. چنگ لبخند سردی زد. «امر، امر شماست، سرورم.» به ماریا و طوفان نگاه کرد، نگاهش مثل خنجری بود که قلبشونو سوراخ کرد. «امیدوارم روزهای خوبی رو سپری کنیم، سروران کوچک.» صداش مثل زمزمه یه روح بود.
طوفان تو دلش غرید: «این یارو خیلی خطری میزنه. چه اتفاقی داره می افته؟ چرا همه چیز یهویی داره پیش میره؟ تو آینده قراره چی برای من و ماریا پیش بیاد؟» چشماش پر از ترس شدن و عرق روی پیشونیش چکه کرد.
پایان چپتر بیست دوم (پارت دوم)
چپتر بیست و دوم (پارت سوم)
این قسمت: خاطرات در هم آمیخته (۳)
یک ماه بعد، خوابگاه خدمتکاران، قصر مس
خوابگاه خدمتکاران مثل یه کاخ کوچک بود، پر از شکوه و راحتی. دیوارهای مرمر سفید با کنده کاری های ظریف گل و پرنده زیر نور لوسترهای کریستالی می درخشیدن. پنجره های بلند با شیشه های رنگی نور مهتاب رو به رنگ های قرمز و طلایی تو سالن پخش میکردن. فرش های مخمل قرمز زیر پاها نرم بودن، و بوی عطر گل یاس و چوب صیقلی تو هوا پیچیده بود. خدمتکارا تو صف های منظم وایستاده بودن، لباس هاشون مثل جواهر می درخشید: ردای ابریشمی آبی، سبز، و صورتی با تزئینات طلایی که زیر نور لوسترها برق می زدن. از بچه های کوچیک با چشمای کنجکاو تا بزرگسالای باوقار، همه تمیز و مرتب بودن، انگار از یه نقاشی سلطنتی بیرون اومده بودن.
چنگ وسط سالن وایستاده بود، ردای خاکستری بلندش با حاشیه های نقره ای روی فرش مخمل کشیده می شد. موهای سیاهش، که تا شونه هاش میرسیدن، مثل شب بی ستاره بودن و چشمای سیاه عمیقش، مثل دو گودال تاریک، به خدمتکارا زل زده بودن. عصای چوبی شو به زمین کوبید و نعره زد: «همه خدمتکارا اومدن؟» صداش مثل رعد تو سالن پیچید، ولی لبخند سردش یه تهدید پنهان داشت.
همه خدمتکارا با صدای بلند فریاد زدن: «بله!» صداهاشون پر از احترام و نظم بود. ماریا، ۷ ساله، با موهای سفید کوتاه که مثل برف زیر نور لوسترها می درخشیدن، از ترس پشت طوفان قایم شد. چشمای سفیدش پر از وحشت بودن و دستای کوچیکش لباس بنفش تیره طوفان رو محکم گرفته بودن. لباس سفید ساده اش، که حالا تمیز و مرتب بود، به تنش گشاد بود و پاهاش میلرزیدن. طوفان، ۱۰ ساله، شونه هاشو صاف کرد، ولی چشمای بنفش درخشانش پر از گیجی بودن. موهای بنفشش، ژولیده و خیس عرق، روی پیشونیش چسبیده بودن. با صدایی پر از تردید گفت: «اینجا چه خبره، چنگ؟»
چنگ لبخند سردی زد، چشمای سیاهش به ماریا و طوفان خیره شدن. «سروران کوچک، اینا همه خدمتکارای قصرن که جمعشون کردم.» عصاشو آروم به زمین کوبید و موهاش تو حرکتش موج زدن.
طوفان ابروش چین خورد. «چی؟ چرا؟» لباس بنفشش زیر نور لوستر برق زد.
چنگ سرشو کج کرد. «ارباب طوفان، من همیشه پیشتون نیستم. ناسلامتی ارباب خدمتکارام. ممکنه کاری پیش بیاد یا اتفاقی بیفته. برای همین بهتره به جز من، یه نفر دیگه هم داشته باشین. این بار به انتخاب خودتون. از بچه تا بزرگسال.» صداش آروم بود، ولی چشمای سیاهش یه سایه تهدید داشت.
طوفان تو دلش غرید: «راست میگه. حرفش منطقیه. من همیشه نمیتونم از ماریا مراقبت کنم. باید یه نفر پیشش باشه.» چشمای بنفشش تنگ شدن و عرق روی پیشونیش برق زد. به ماریا برگشت، لبخند ملایمی روی لبش نشست. موهاش روی گونه اش ریختن. «به انتخاب تو.»
ماریا جا خورد. چشمای سفیدش گشاد شدن و لبش میلرزید. «ها؟ به انتخاب من؟» صداش نازک و لرزون بود، دستاش لباس طوفان رو محکم تر فشار دادن.
طوفان خندید، صداش گرم بود. «آره، چرا که نه؟» شونه هاش شل شدن و دستشو روی سر ماریا گذاشت.
ماریا التماس کرد: «اما آخه، داداش...» چشمای سفیدش پر از اشک شدن و شونه هاش لرزیدن.
طوفان زانو زد، چشمای بنفشش به ماریا زل زدن. «خواهر نازنینم، خوب گوش کن. من همیشه پیشت نیستم. ممکنه یه اتفاقی برام بیفته. کی میدونه؟ پس بهتره خدمتکارو تو انتخاب کنی. کسی که ازش خوشت بیاد و همیشه باهات باشه.» صداش پر از مهربونی بود، ولی یه سایه نگرانی تو چشاش موج می زد.
ماریا گریه کرد، اشکاش مثل بارون بهاری روی گونه هاش چکه کردن. خودشو تو بغل طوفان انداخت و فریاد زد: «نه، نه، نه! این امکان نداره! تو همیشه پیشمی! میخوام بزرگ شدم باهات ازدواج کنم! نمیذارم اتفاقی برات بیفته! تو منو ترک نمیکنی، درسته؟» صداش شکسته بود، دستای کوچیکش دور گردن طوفان حلقه شدن.
طوفان خندید، صداش مثل زنگ بود. «معلومه که ترکت نمیکنم، دیوونه!» موهای سفید ماریا رو نوازش کرد و با شیطنت گفت: «راستی، یعنی من عشق اولتم؟»
ماریا سرشو بهعنوان تأیید ت*** داد، اشکاش هنوز روی گونه هاش بودن. طوفان بغلش کرد و گفت: «خب، پس باهم انتخاب میکنیم. خوبه؟ قبوله؟»
ماریا دوباره سرشو ت*** داد، لبخند کوچیکی روی لبش نشست. چشمای سفیدش برق زدن.
چنگ تو دلش غرید: «چه صحنه قشنگی... ولی قراره این نابود بشه. ۳۴ سال دیگه ماریا میگه بعد از سال ها برای دومین بار عاشق شدم. اون موقع خودش نمیفهمه، چون باز عاشق برادرشه. الان عشقش پاکه، ولی وقتی مغزش دستکاری بشه، به یه روانی عاشق گوشت انسان تبدیل میشه. ۳۴ سال بعد، عاشق خون و اجزای بدن برادرشه...» چشمای سیاهش تنگ شدن و لبخند سردش عمیقتر شد.
صدای ماریا و طوفان چنگ رو از هپروت بیرون آورد. ماریا با صدای نازک گفت: «چنگ!» طوفان ادامه داد: «حواست کجاست؟ آره، این دختره رو میخوایم.»
چنگ به سمتشون رفت، عصاش تق تق کرد. «انتخاب خوبی کردین، سروران کوچک.» چشمای سیاهش به دختری در صف خدمتکارا زل زدن. آتوسا، ۸ ساله، با موهای نقره ای بلند که مثل ماه زیر نور لوسترها می درخشیدن و چشمای سیاه عمیق، تو ردای ابریشمی صورتی با تزئینات طلایی وایستاده بود. صورتش سرد و بی احساس بود، ولی وقتی سرشو بالا آورد، یه برق بازیگوش تو چشمای سیاهش موج زد.
طوفان لبخند زد. «اگه تو میگی خوبه، پس حتماً خوبه. همینو انتخاب میکنیم.» شونه هاش شل شدن و دست ماریا رو گرفت.
چنگ تا کمر خم شد. «من لیاقت کلمات سخاوتمندانه شما رو ندارم، سرورم. الان دیر وقته. لطفاً برین به اتاقتون. تا بیدار بشین، این خدمتکار آمادست.» صداش آروم بود.
طوفان گفت: «باشه، چنگ به خودت میسپارمش. بریم، ماریا.» ماریا رو از زمین بلند کرد و روی شونه اش گذاشت. ماریا با لبخند گفت: «باشه، داداشی!» چشمای سفیدش برق زدن.
چنگ نعره زد: «شما سربازا چیکار دارین میکنین؟ شاهزاده ها رو به اتاق هاشون همراهی کنین!»
چند سرباز با ردای نقره ای و کلاه خودهای براق، با صدای بلند گفتن: «بله!» و شتابان ماریا و طوفان رو دنبال کردن. قدم های طوفان روی فرش مخمل اکو می شد و موهای سفید ماریا تو باد ملایم موج زدن.
یک سال بعد، تالار قصر مس
تالار قصر مس مثل یه جواهر بود. ستون های مرمر سفید با کنده کاری های طلایی زیر نور لوسترهای کریستالی می درخشیدن. پرچم های ابریشمی سفید و صورتی تو باد ملایم پنجره ها موج می زدن و بوی توت فرنگی، خامه، و چوب صیقلی فضا رو پر کرده بود. میز بلند وسط تالار پر از کیک های رنگارنگ، میوه های تازه، و شمع های درخشان بود. صدای خنده و موسیقی آروم زهی مثل یه لالایی فضا رو گرم میکرد.
ماریا، حالا ۸ ساله، با لباس سلطنتی سفید که مثل برف می درخشید، وسط تالار وایستاده بود. موهای سفیدش، که حالا بلندتر شده بودن، دور شونه هاش ریخته بودن و چشمای برفی رنگش پر از شادی بودن. فرمانروا، با ردای سلطنتی سفید و موهای سیاه بلند، کنارش وایستاده بود. چشمای قرمز شفق مانندش زیر نور لوسترها برق می زدن و لبخندش گرم بود. با خنده ای عمیق گفت: «هوهوهوهو! ماریا، ماریا، با توام!»
ماریا سرشو چرخوند، چشمای سفیدش گشاد شدن. یه کیک توت فرنگی عظیم، با شمع های ۸ سالگی و تزئینات صورتی و طلایی، روی میزی بود که دو خدمتکار اسکلت با ردای ابریشمی صورتی می آوردن. ماریا جیغ کشید، گونه هاش سرخ شدن و چشمای سفیدش برق زدن. به سمت فرمانروا دوید و تو بغلش پرید. «خیلی دوست دارم!» صداش پر از شادی بود، دستای کوچیکش دور گردنش حلقه شدن.
فرمانروا خندید، دستشو روی موهای سفید ماریا کشید. «تولد ۸ سالگیت مبارک، قند عسلم.» چشمای قرمزش پر از مهربونی بودن.
ناگهان نگاهش به گوشه تالار افتاد. طوفان با ردای بنفش تیره وایستاده بود، موهای بنفشش روی پیشونیش ریخته بودن و چشمای بنفش درخشانش پر از خجالت بودن. خندید: «چه خوش تیپ کردی، طوفان! این لباس بنفش به موها و چشمای بنفشت میاد. هوهوهوهو! منتظر چی هستی؟ بیا دیگه!»
طوفان آروم قدم جلو گذاشت، شونه هاش جمع شده بودن. تو این یک سال، قلبش به روی فرمانروا باز شده بود. خودشو تو بغلش انداخت و زمزمه کرد: «پدر... واقعاً متأسفم اگه این چند وقت باهات بد رفتار کردم. فکر میکردم آدم بدرد نخوری هستی...» صداش لرزید و چشمای بنفشش پر از اشک شدن.
فرمانروا نعره ای از خنده کشید. «حالا بدرد نخور رو نمیگفتی، چیزی نمیشد! ولی اینو بدون، من همیشه هر دوتونو دوست دارم.» موهای سیاه اش تو حرکتش موج زدن.
طوفان و ماریا سرخ شدن، چشمای بنفش طوفان و چشمای سفید ماریا پر از خجالت شدن. طوفان لکنت کرد: «م-م-من ه-هم دو-دوست دارم...» صداش آروم بود، ولی پر از احساس.
ماریا و فرمانروا به هم نگاه کردن، چشمای سفید ماریا و چشمای قرمز فرمانروا پر از تعجب شدن. ناگهان هر دو زدن زیر خنده. طوفان غرید: «خب چیه؟ سخته بگم این کلمه رو، عــه، بسه دیگه!» چشمای بنفشش تنگ شدن و گونه هاش سرخ تر شدن.
ماریا به فرمانروا نگاه کرد. «راستی، بابا، من و داداشم همیشه بهت میگیم بابا یا پدر. هیچوقت اسمتو نپرسیدیم.» چشمای سفیدش پر از کنجکاوی بودن.
طوفان سرشو ت*** داد. «آره، راست میگه. اسمت چیه، پدر؟»
فرمانروا لبخندش عمیق تر شد، ولی یه سایه غم تو چشمای قرمزش موج زد. «هر وقت میگفتین، بهتون میگفتم. من هادسم، پادشاه دنیای مردگان.»
تالار یخ زد. ماریا و طوفان خشکشون زده بود. چشمای سفید ماریا گشاد شدن و نفسش بند اومد. چشمای بنفش طوفان پر از شوک شدن. همزمان فریاد زدن: «هـــا؟»
طوفان با صدایی لرزون گفت: «یع-یعنی تو ***یی؟» شونه هاش لرزیدن و عرق روی پیشونیش چکه کرد.
هادس خندید، صداش مثل زنگ بود. «آره.» موهای سیاه اش روی شونه اش ریختن.
ماریا با چشمای پر از خوشی و تعجب گفت: «یعنی بابای ما یه ***ست؟» لبش میلرزید و دستاشو به هم فشار داد.
هادس دوباره خندید. «خب آره! هوهوهوهو!» چشمای قرمز شفق مانندش برق زدن.
طوفان تو دلش غرید: «پس بگو چرا قدرتش انقدر عجیبه! پادشاه دنیای مردگانه؟ چی دارم میگم؟» مشتشو گره کرد. «وایستا، ببینم. اگه تو ***یی، باید تو سرزمین ***یان باشی، درسته؟»
هادس سرشو ت*** داد. «درسته.»
طوفان غرید: «پس چطور اینجایی؟ چطور پادشاه کشور مس شدی؟ چطور وارد بخش انسان ها شدی؟»
هادس مکث کرد، چشمایش به زمین زل زدن. «فقط میتونم بگم عاشق دختر برادرم شدم. اونو دزدیدم و از بخش ***یان فرار کردم. بعداً فهمیدم تَردم کردن. هیچوقت نمیتونم برگردم.» صداش آروم بود، ولی پر از درد.
طوفان خشکش زده بود. «جانم؟» چشمای بنفشش گشاد شدن و نفسش تند شد.
پایان چپتر بیست و دوم (پارت سوم)
چپتر بیست و دوم (پارت چهارم {آخر})
این قسمت: خاطرات درهم آمیخته (۴)
طوفان، ۱۱ ساله، با ردای بنفش تیره و موهای بنفش درخشان که روی پیشونیش ریخته بودن، چشمای بنفشش پر از شوک و خشم بودن. مشتشو گره کرد و نعره زد: «عاشق دختر برادر؟ میفهمی چی داری میگی؟ یعنی زنت دختر برادرت بود؟ این یه عشق کثیف و ممنوعست» شونه هاش لرزیدن و عرق روی پیشونیش چکه کرد. صداش پر از گیجی بود، انگار داره با خودش حرف میزنه.
هادس، با ردای سلطنتی سفید و موهای سیاه بلند که مثل شب دور شونه هاش ریخته بودن، خشکش زده بود. چشمای قرمز شفق مانندش گشاد شدن و ابروش چین خورد. «میدونم.» خندید، ولی خنده اش عصبی بود. «میدونم یه عشق کثیفه. »
ماریا، ۸ ساله، با لباس سلطنتی سفید که هنوز مثل برف می درخشید، پشت طوفان قایم شده بود. موهای سفیدش دور صورتش ریخته بودن و چشمای سفی رنگش پر از گیجی بودن. تو دلش زمزمه کرد: «اینا دارن درباره چی حرف میزنن؟ نمیفهمم...» لبش میلرزید و دستای کوچیکش لباس طوفان رو محکم گرفته بودن.
ناگهان صدای قدم های تند سکوت رو شکست. ارسلان، فرمانده سربازا، با زره طلایی که زیر نور لوسترها برق می زد، شتابان وارد شد. موهای خاکستری کوتاهش آشفته بودن و چشمای قهوه ایش پر از ترس. زانو زد و نفس نفس زنان گفت: «سر-سرورم...» عرق از پیشونیش چکه کرد و شونه هاش لرزیدن.
هادس ابروشو بالا برد. «چی شده، ارسلان؟ چرا اینقدر پریشونی؟» صداش آروم بود، ولی یه سایه نگرانی تو چشمای قرمزش موج زد.
ارسلان نفس عمیقی کشید. «سرورم، چنگ شورش کرده...» صداش لرزید و مشتشو به زمین کوبید.
هادس خشکش زده بود. چشماش تنگ شدن و مشتش گره شد. «چی داری میگی؟ شورش؟ اونم چنگ؟ امکان نداره!» غرید، صداش مثل آتشفشان تو تالار پیچید. «تو از اول از چنگ خوشت نمی اومد! داری براش پاپوش درست میکنی؟» موهای سیاهش تو حرکتش موج زدن.
ارسلان جا خورد، چشمای قهوه ایش گشاد شدن. «چی دارین میگین، سرورم؟ اتهام؟ اگه باور نمیکنین، خودتون بیاین ببینین!» شونه هاش صاف شدن و قدم جلو گذاشت.
هادس ماریا و طوفان رو آروم روی زمین گذاشت. به دو اسکلت خدمتکار که با لباس های صورتی کنار کیک وایستاده بودن، اشاره کرد. «حواستون به بچه هام باشه. من میرم ببینم چه خبره.» صداش محکم بود، ولی یه ته مایه تردید توش موج می زد. با ارسلان شتابان به سمت در اصلی قصر رفت.
ماریا لباس طوفان رو کشید، چشمای سفیدش پر از اشک شدن. «چه اتفاقی افتاده، داداشی؟» صداش نازک و لرزون بود.
طوفان سرشو ت*** داد، چشمای بنفشش پر از گیجی بودن. «منم نمیدونم، ماریا...» تو دلش غرید: «امکان نداره چنگ شورش کرده باشه. اون آدم خوب و مهربونیه. حتماً اشتباهی شده. لعنتی، این اسکلت ها هم نمیذارن ت*** بخوریم!» مشتشو گره کرد و به دو اسکلت خدمتکار زل زد.
ناگهان آتوسا، ۹ ساله، با ردای ابریشمی صورتی و موهای نقره ای که مثل ماه می درخشیدن، از سایه ها بیرون اومد. چشمای سیاه عمیقش سرد و بیاحساس بودن، ولی یه برق بازیگوش توشون موج می زد. با یه حرکت سریع، مشتشو به دو اسکلت کوبید. استخون هاشون مثل شیشه خرد شدن و روی زمین ریختن. ماریا و طوفان خشکشون زده بود. طوفان غرید: «تو کجا بودی؟ چطور پیدامون کردی؟»
ماریا خودشو تو بغل آتوسا انداخت، اشکاش روی ردای صورتی آتوسا چکه کرد. آتوسا با صدایی سرد ولی محکم گفت: «شاهزاده، لطفاً دهنتونو ببندین و سوال نپرسین. این سوالا مهم نیستن. دنبالم بیاین، قصر تو هرج و مرجه.» چشمای سیاهش به طوفان زل زدن، انگار داره باهاش دعوا میکنه.
هر سه شتابان به سمت در اصلی قصر دویدن. طوفان تو دلش غرید: «هر چی از دهنش درمیاد، میگه! چرا درست حسابی حرف نمیزنه؟ همش فحش تو حرفاشه!» مشتشو گره کرد و ادامه داد: «راستی، گفتی قصر تو هرج و مرجه؟ یعنی واقعاً چنگ شورش کرده؟»
آتوسا چشم غره رفت. «بله، شاهزاده احمق. ارباب خدمتکارا شورش کرده، اونم تک نفره.» موهای نقره ایش تو دویدن موج زدن.
طوفان تو دلش غرید: «الان بهم گفت احمق؟» با صدای بلند گفت: «لعنت بهش! پس راسته؟ چنگ واقعاً شورش کرده؟ وایستا، گفتی تک نفره؟»
آتوسا گفت: «چقدر سوال میپرسین، شاهزاده! چرا اینقدرخنگین؟ لطفاً ادامه ندین!» چشمای سیاهش برق زدن و قدم هاش تندتر شدن.
طوفان فریاد زد: «هوی!» ولی ماریا دستشو کشید و دویدن.
در اصلی قصر مسدر اصلی قصر، که از چوب بلوط با کنده کاریهای طلایی ساخته شده بود، حالا نیمه خراب بود. دیوارهای مرمر اطرافش ترک خورده بودن و سربازای زخمی با زره های نقره ای پاره روی زمین افتاده بودن. بوی خون و خاک سوخته تو هوا پیچیده بود. چنگ وسط خرابه ها وایستاده بود، بدون هیچ آسیبی. موهای سیاهش، در بهترین حالت خود بود و دور صورتش ریخته بودن. چشمای سیاه عمیقش مثل دو گودال مرگ برق می زدن. با یه مشت، یه سرباز دیگه رو به دیوار کوبید، زرهش خرد شد و خون روی سنگ فرشها چکه کرد.
هادس و ارسلان به در رسیدن. ارسلان نعره زد: «دیدین دروغ نمیگم، سرورم؟» چشمای قهوه ایش پر از وحشت بودن.
هادس غرید، چشمای قرمزش مثل آتشفشان شعله کشیدن. «تمومش کن!» صداش مثل رعد تو قصر پیچید. موهای سیاهش تو باد سرد موج زدن و مشتش گره شد.
چنگ سرشو بالا آورد، لبخند شیطانی روی لبش نشست. «سلام، سرورم.» صداش سرد و آروم بود، ولی پر از تمسخر.
هادس قدم جلو گذاشت. «داری چه غلطی میکنی؟» صداش پر از خشم و اندوه بود.
چنگ خندید. «شورش.» چشمای سیاهش برق زدن و عصاشو به زمین کوبید.
هادس غرید، هاله خاکستری غلیظی از بدنش فوران کرد. «احضار!» با یه اشاره، صدها اسکلت با چشمای قرمز درخشان از زمین بیرون اومدن، شمشیرهای استخوانیشون زیر نور مهتاب برق می زدن. هادس مشتشو بالا برد و به سمت چنگ با سرعتی فراتر از فضا و زمان حمله کرد. «لعنتی!»
چنگ بدون زحمت مشت هادس رو دفع کرد. «شوخی دیگه بسه.» صداش مثل زمزمه مرگ بود.
هادس جا خورد. «ها؟» چشمایش گشاد شدن. ناگهان هاله خاکستریش محو شد. بدنش و صدها اسکلت دورش تو یه چشم بههم زدن متلاشی و به پودر تبدیل شدن و با باد پراکنده شدن.
ارسلان فریاد زد: «هه؟ سرورم؟» روی زمین افتاد، چشمای قهوه ایش پر از شوک بودن. «چه کوفتی الان اتفاق افتاد؟» مشتشو به زمین کوبید.
سربازای باقیمونده با وحشت فرار کردن، زره هاشون تو دویدن تق تق کرد. ماریا، طوفان، و آتوسا از دور رسیدن و صحنه رو دیدن. ماریا گریه کرد، اشکاش مثل بارون روی گونه هاش چکه کرد. «چی شد؟» صداش شکسته بود، دستای کوچیکش لرزیدن.
آتوسا، با چشمای سیاه و صورت سردش، آروم وایستاد، ولی دستاش تو ردای صورتیش میلرزیدن. طوفان روی زمین افتاد، چشمای بنفشش پر از اشک شدن. «چی شد؟ الان چی دیدم؟ پدرم چی شد؟» صداش پر از وحشت بود، موهای بنفشش روی صورتش ریختن.
چنگ خندید، صداش مثل زنگ مرگ تو قصر پیچید. دست راستشو بالا برد و ناگهان زمان متوقف شد. ماریا، طوفان، و آتوسا خشکشون زده بود، مثل مجسمه های یخی تو نور مهتاب. چنگ تو دلش زمزمه کرد: «اوممم... خب، حالا نوبت تغییره.» چشمای سیاهش برق زدن و عصاشو به زمین کوبید.
جهان شروع به لرزیدن کرد. قصر مس فرو ریخت و دوباره با سنگ های خاکستری و سرد بازسازی شد. جنگل های سرسبز اطراف قصر به زمین های خشک و بی حاصل تبدیل شدن، بدون میوه و حیوان. رود خونه ای که به دریای مروارید وصل بود، با آب های سیاه و ساکن شکل گرفت. خاطرات مردم بخش انسان ها تغییر کرد: کشور مس، که روزی زیبا ترین بود، تو ذهنشون به یه جهنم بی آب و غذا تبدیل شد.
چنگ ادامه داد: «کشور پاستاک به قصر مس غذا و تجهیزات میفرسته، ولی ماریا هیچوقت به مردمش چیزی نمیده. ماریا عاشق گوشت انسان میشه، یه چاشنی برای سرگرمی من.» لبخندش عمیق تر شد. «خاطرات ماریا عوض میشه. همه چیز زیر سر اونه. نقشه کشیده تا هادس رو بکشه و تاج و تخت رو بگیره. عاشق قدرت هادس بوده و هر کاری کرده تا بهش برسه. ۳۴ سال بعد، میگه: قدرتی که میخواستم داشته باشمش، حالا افتاده دست یه بچه مفنگی. همش تقصیر اون یاروئه که قول داده بود... {چپتر 19} هه، تو هیچ کاری نکردی، ماریا. اون قول یه خاطره دروغینه.»
چنگ عصاشو چرخوند. «ماریا منفور میشه، اخلاقش تغییر میکنه. طوفان ازش متنفر میشه و خاطراتش عوض میشه. آتوسا همیشه کمک دست ماریا میمونه، ولی خاطراتش دستکاری میشه. هادس تو ذهن همه یه آدم منفور میشه که کشور رو نابود کرده. ارسلان میفهمه ماریا هادس رو کشته و گروه شورشی تو کشور نقره تشکیل میده تا ماریا رو بکشه. هیچ کس دیگه چهره شو نمیبینه.»
چنگ ادامه داد. «خاطرات همه کسایی که هادس رو میشناختن عوض میشه. کارهای خوبش نابود میشن و جاش خاطرات اشتباه و دروغین میاد. فقط چند خاطره خوب تو ذهن ماریا، طوفان، و آتوسا میمونه: اولین دیدار و تولد ماریا.» چنگ مکث کرد، لبخندش سردتر شد. «خبر مرگ هادس فردا تو جهان پخش میشه. باید میمردی، هادس، تا قدرتت به کوروش برسه. جهان به دو پادشاه مرگ نیاز نداره. هادس، قبل از عاشقی چه ماجراجو خفنی بودی...»
چنگ به سایه ها نگاه کرد. «جان، تو الان اینجا نیستی، ولی ازت ممنونم. ۳۴ سال بعد چند بار کوروش رو نجات میدی. کوروش، تو فرمانروای پنجم نمیشی، ولی جهان رو وارد دوره جدیدی میکنی. تاج گرانبها مال آیندگانه.»
چنگ عصاشو بالا برد. «تمام.» جهان با یه لرزش عظیم تغییر کرد. قصر مس به یه کاخ سرد و خاکستری تبدیل شد. خاطرات مردم، مثل برگ های پاییزی، پراکنده شدن و جاشون خاطرات دروغین نشست. ماریا، طوفان، و آتوسا تو گردباد زمان گم شدن، سرنوشتشون به دست چنگ بازنویسی شد.
پایان چپتر بیست دوم (پارت چهارم)
پایان جلد پنجم
نویسنده
MP
https://t.me/TheFifthruler2024
این قسمت: جام اژدها
سیاه چال، حال
ماریا اشکاش رو پاک کرد، چشمای سفیدش حالا پر از خشم بودن. مشتش رو گره کرد و غرید: «دیوار مکعبی!» یه دیوار یشمی تو هوا ظاهر شد، مثل سپری که مردگان رو متوقف کرد. استخوانها به دیوار خوردن و خرد شدن، ولی هاله کوروش هنوز تو هوا موج می زد. جان که از سلولش در حال مشاهده اتفاقات بود شوک شد، دید قدرت مکعب را پاک نکرده. ماریا با صدایی پر از خشم ادامه داد: «این قدرت پدرمه!» موهاش تو هوا موج زدن و گونه هاش سرخ شده بودن.
آتوسا جا خورد. چشمای سیاهش گشاد شدن و شمشیرش پایین اومد. «ها؟ قدرت ارباب؟ یعنی ارباب زندست؟» صداش پر از گیجی بود، موهاش روی پیشونیش چسبیده بودن.
ناگهان یه هاله زرد، مثل نور خورشید، از ته راهرو فوران کرد. جان از تاریکی بیرون اومد، موهای زرد رنگش روی پیشونیش ریخته بود و چشمایش، مثل دو ستاره آبی در آسمان برق می زد. لبخند مرموزی روی لبش بود، ولی گوشه چشمش یه ت*** ریز کرد. با صدایی عمیق گفت: «چشم های میان بعدی.»
زمان یخ زد. هوا جامد شد، مشعل ها ثابت موندن و سایه ها روی دیوارها قفل شدن. فضا مثل یه نقاشی شکسته لایه لایه شد، انگار یه چاقوی غول پیکر واقعیت رو بریده. جان با قدم های آروم به سمت ماریا رفت. کنارش وایستاد، چشمایش به دیوار یشمی زل زدن. زمزمه کرد: «کدنویسی.»
یه کیبورد فلزی تو هوا ظاهر شد، پر از نورهای قرمز و آبی که مثل رگ های زنده می درخشیدن. جان انگشتاش رو روی کیبورد گذاشت، ولی ابروش چین خورد و لبش میلرزید. با صدایی پر از سرخوردگی غرید: «چرا؟ چرا همیشه تو هر ماموریتی یه چیزی یادم میره؟» نفس عمیقی کشید، موهاش روی پیشونیش لغزیدن. «پیر بودن هم بد دردیه.» شونه هاش صاف شدن و چشمای آبیش تنگ شدن. «بذار ببینم چه قدرت های کوفتی ای رو حذف نکردم.» انگشتاش با سرعت روی کیبورد حرکت کردن. فهرستی از قدرت های ماریا تو هوا درخشید. «ذهن خوانی؟ میتونه ذهن بخونه؟ چقدر ترسناک!» خندید، ولی صداش لرزید. «ذهن خوانی... پاک. مکعب سبز... پاک.»
کیبورد محو شد. جان نفس عمیقی کشید، عرق روی پیشونیش برق زد. با صدایی خسته گفت: «بالاخره تموم شد.» ناگهان خندید، صداش مثل زنگ شکسته بود. «ماموریت تموم! اون جام کوفتی اژدها رو هم برداشتم، ولی اون جام شوخی بردار نیست...» لبخندش محو شد و چشماش تنگ شدن. تو دلش غرید: «راستی اون یارو کجاست؟ اسمش چی بود؟ لعنتی... آها، ضحاک!»
ناگهان خشکش زد. چشمای آسمان رنگش گشاد شدن و عرق از پیشونیش مثل سیل چکه کرد. نعره زد: «راستی من اون جام رو کجا گذاشتم؟» دو دستش رو روی صورتش گذاشت و انگشتاش رو محکم فشار داد. «فکر کن، لعنتی، فکر کن! جام اژدها رو کجا گذاشتی؟» نفسش تند شد و شونه هاش لرزیدن. «آروم باش... مرور کنیم. وقتی از اتاق حفاظت شده شماره 25 دزدیدمش، این قصر کوفتی چرا انقدر عجیبه؟ چند تا اتاق داره که شماره بندی شدن؟» سرش رو کج کرد، موهاش روی گونه اش ریختن. «بعد برای اینکه جام آسیب نبینه، هول هولکی انداختمش تو یه اتاق دیگه... اتاق چند بود؟ آها، اتاق 35! مطمئنم!»
ناگهان چشماش پر از ناامیدی شد. «و همین الان فهمیدم دو تا از قدرتهای ماریا رو پاک نکردم. هی زندگی...» سرش رو ت*** داد و لبش یه پوزخند تلخ زد. «دیگه مثل جوونیام نیستم» نفس عمیقی کشید و غرید: «15 ثانیه تا شروع دوباره زمان! اول جام رو پیدا میکنم، بعد یه لباس درستحسابی می پوشم، بعد از این قصر کوفتی میرم!»
شتابان از سیاه چال بیرون دوید. زمان دوباره جریان پیدا کرد. هاله زردش محو شد و با سرعت به سمت قصر رفت. به اتاق 35 رسید، در رو با شتاب باز کرد. اتاق تاریک بود، پر از قفسه های شکسته و پرده های پوسیده. بوی گرد و خاک تو هوا پیچیده بود. جان مثل یه حیوان شکاری همه جا رو گشت، قفسه ها رو زیر و رو کرد، ولی جام رو پیدا نکرد. عرق از پیشونیش چکه کرد و چشمای آبی رنگش پر از ترس شدن. «اگه جام رو نبرم، فرمانروا دارم میزنه!» نعره زد: «یعنی جام چی شد؟ شاید تو یه اتاق دیگه گذاشتم... فکر کن، لعنتی!»
ناگهان خشکش زد. «نکنه... میگم چرا اون لعنتی یهو غیبش زد؟ اونم دنبال جام بوده؟» نعره زد: «ضحــــاک!» صداش تو قصر پیچید، مثل غرش یه طوفان.
بیرون قصر، جایی در بیابان
آن مکان زیر نور ماه مثل یه گورستان سرد بود. بوی خاک و خون تو هوا پیچیده بود و صدای باد مثل ناله ارواح بود. ضحاک آن وسط زانو زده بود، لباس خدمتکاری سیاهش چروک شده بود. موهای سیاهش روی پیشونیش چسبیده بودن و چشمای قهوه ای روشنش، مثل عسل کمرنگ، پر از ترس بودن. جلوی یه شکل سایه مانند وایستاده بود: چنگ. عصای چنگ کوبیده شد. با صدایی عمیق و سرد گفت: «جام رو آوردی؟»
ضحاک بلند شد، دستاش می لرزیدن. جام اژدها، یه جام طلایی با حکاکیهای مارپیچ و جواهرات قرمز، رو به چنگ داد. با صدایی لرزون گفت: «بله، ارباب.» چشمای قهوهای روشنش به چنگ زل زدن، پر از سؤال. «چرا منو برای این ماموریت فرستادین؟ وقتی خودتون تو یه ثانیه میتونستین جام رو بدزدین... من سال ها طول کشید تا پیداش کنم.»
چنگ خندید، صداش مثل زنگ شکسته بود. موهای بلند و سیاهش تو باد موج زدن و چشمای بی جانش، که انگار تهی از روح بودن، به ضحاک زل زد. «درسته. من میتونستم تو یه ثانیه بدزدمش. ولی نیاز داشتم تو یه چیزی رو یاد بگیری.» سرش رو کج کرد و لبخندش ترسناک تر شد. «تو این سالها یه حس رو یاد گرفتی.»
ضحاک ابروش بالا رفت. «چه حسی، ارباب چنگ؟» نفسش تند شد و شونه هاش جمع شدن.
چنگ قدم جلو گذاشت، چشمای بی جانش مثل دو گودال تاریک به ضحاک خیره شدن. ضحاک از ترس خشکش زد، عرق روی پیشونیش برق زد. چنگ با صدایی سرد گفت: «خیانت.» دست راستش رو بالا برد و آروم پایین آورد. ناگهان بدن ضحاک لرزید. پوستش ترک برداشت و موهاش، که حالا سیاه تر از شب بودن، دور صورتش ریختن. چشمای قهوه ای روشنش به سیاهی آسمان بی ستاره تغییر کردن. دو مار سیاه، با چشمای قرمز درخشان، از شونه هاش بیرون زدن، مثل دو هیولا از خواب بیدار شده.
ضحاک نعره زد و مشتش رو به مارها کوبید، ولی مارها فقط سوت کشیدن. خودش رو روی زمین انداخت، تو گرد و خاک غلتید. چشمای سیاه جدیدش پر از وحشت بودن.
چنگ با صدایی آرام گفت: «شلوغش نکن. بهخاطر خیانتی که به ماریا کردی اینطوری شدی. قسم وفاداری خوردی و شکستیش.» لبخندش سردتر شد. «نترس. تا وقتی گشنشون نباشه، کاریت ندارن.»
ضحاک بلند شد، پاهاش می لرزیدن. «گشنشون نباشه؟ وقتی گشنشون شد چی؟ غذاشون چیه؟» صداش پر از وحشت بود، چشمای سیاهش به مارها زل زده بود.
چنگ سرش رو کج کرد. «این مارا تشنه خونن. غذاشون مغز انسانه. فقط مغز افراد فاسد و خیانت کار رو میخورن.» عصاش رو دوباره به زمین کوبید و غیبش زد، مثل دودی که تو باد محو میشه.
ضحاک حقیقی
نام: ضحاک
هاله: قرمز
قدرت اول: مکعب سرخ
قدرت دوم: تلپورت
حیاط قصر، لحظه ای بعد
جان از قصر بیرون دوید، لباس جدیدی به تن داشت: یه ردای سفید مثل برف و شلواری سیاه مثل شب. کلاه سفیدش روی موهای زرد رنگش کشیده شده بود و چشمای آسمان رنگش تو تاریکی می درخشیدن. ناگهان صدای انفجاری حیاط رو لرزوند. گرد و خاک به آسمون رفت و هاله خاکستری کوروش هنوز تو هوا موج می زد. با *** در صورت و چهره ای خشمگین گفت:
«ضحاک رو گیر بیارم، زندش نمیذارم»
پایان چپتر بیست و یکم
قسمت اضافه:
((آتوسا یک انسان پارادوکس گونست یعنی با اینکه صورت خشک و سردی داره اما اخلاق و رفتارش کاملا برعکس صورتش است ، بسیار بازیگوش و اخلاقی پر شور و هیجان داره و همیشه تلاش میکنه که اخلاقش رو مثل صورتش سرد کنه اما هیچوقت نمیتونه.
برسیم به ماریا ، ماریا اخلاق با ثباتی نداره و همیشه اخلاق و رفتار و تفکرش عوض میشه به طوری که بعضی مواقع حتی خودش هم متوجه کاراش نمیشه ، بعضی مواقع احساسی که نشون میده همون احساسی نیست که خودش میخواد ، به دلیل اتفاقیه که در کودکی برایش افتاده...
برسیم به بحث ضحاک که چرا مار از دو دوشش درومد ، وقتی شخصی به کسی قسم وفاداری میخوره (مثل ضحاک که به ماریا قسم وفاداری خورد) از طرف درخت زندگی یه طلسم روی اون شخص اجرا میشه که اگر شخص قسم وفادریش رو بشکنه باعث اجرای طلسم میشه و شخص دچار نفرین میشه. (نفرین های متفاوت و زیادی وجود داره.)
درمورد قدرت جان.
چشم های میان بعدی: وقتی از این قدرت استفاده کنه زمان متوقف میشه و همه جا مثل اسلاید کردن پیاز یا به فارسی برش تبدیل میشه و چشم های میان بعدی چند قابلیت داره:
شماره یک: کدنویسی: با کدنویسی میتونه قدرت های فرد رو پاک یا کاهش بده اما نمیتونه اضافه یا افزایش بده و حتی میتونه کل خاطرات رو بخونه و میتونه خاطرات دستکاری و حذف کنه اما نمیتونه به خاطرات چیزی اضافه کنه.
شماره دوم: زمان مرگ: جان میتونه با قابلیت چشم های میان بعدی زمان مرگ فرد هم ببینه. بالای سر فرد میزنه چند ساعت مونده تا بمیره مثلا ۱۲۸:۴۰:۰۵ به حروف یعنی صد و بیست و هشت ساعت و چهل دقیقه و پنج ثانیه دیگه فرد میمیره و اینکه بالای سر کوروش زده بود 120:۰۰:۰۰، یک زمان رُند که میشد پنج روز دیگه و واقعا پنج روز بعد کوروش مُرد اما به دلیل بیماری جعبه ای، کوروش جدیدی متولد شد که این رو جان میدونست... شاید چشم های میان بعدی قابلیت های دیگه هم داره که هنوز رو نشده؟ کی میدونه؟
راستی یادتون نره قدرت دوم جان هم نجات بود..
قدرت اول چشم های میان بعدی و قدرت دوم نجات))
چپتر بیست و دوم (پارت اول)
این قسمت: خاطرات در هم آمیخته
کشور مس، ۳۴ سال پیش
کشور مس مثل یه نقاشی زنده بود، پر از رنگ و زندگی، ولی زیر پوستش زخم های عمیقی داشت. جنگل های سرسبز پر از درخت های پرمیوه و حیوانات وحشی بودن، رودخانه های زلال زیر نور خورشید برق می زدن، و خانه های چوبی با سقف های کنده کاری شده مثل جواهر تو دل طبیعت می درخشیدن. بوی گل های وحشی و چوب سوخته تو هوا پیچیده بود، و صدای خنده بچه ها و آواز پرنده ها تو کوچه های سنگ فرش شده اکو می شد. اما پشت این زیبایی، تاریکی لونه کرده بود. فقرا تو سایه ها زندگی میکردن، با شکم های خالی و قلب های شکسته. حسادت، دزدی، خودکشی، و جنایات وحشتناک مثل طاعون تو کوچه های فقیرنشین پخش شده بود. مادران برای یه لقمه نان دختراشونو میفروختن، پدران تو تاریکی به بچه هاشون برای رفع نیاز *** میکردن، و بچه ها برای ساکت کردن گرسنگیشون دست به قتل می زدن.
تو این دنیای دوپهلو، دو کودک مثل دو ستاره کم نور تو شب تلاش میکردن زنده بمونن. ماریا، یه دختر ۷ ساله با موهای سفید کوتاه که مثل برف زیر نور ماه می درخشیدن، و چشمای سفیدی که پر از ترس و خستگی بودن. لباس کهنه و پاره اش به تنش زار می زد، و دستای کوچیکش پر از خراش بود. کنارش طوفان، برادر ۱۰ ساله اش، با موهای بنفش ژولیده و چشمای بنفش که انگار یه طوفان واقعی توشون می چرخید. بدن لاغرش پر از کبودی بود، ولی شونه هاش صاف بودن، انگار آمادست با دنیا بجنگه. هر دو تو خونه های پولدارا کار میکردن، زمین ها رو جارو می زدن و ظرف ها رو میشستن، ولی به جای دستمزد کتک می خوردن و لاشه غذای صاحب خونه ها نصیبشون می شد.
یه شب سرد و بارونی، وقتی باد مثل شلاق به صورتشون می خورد، صبرشون لب ریز شد. تو یه خونه چوبی بزرگ، صاحب خونه ای که بوی شراب ازش می اومد، ماریا رو هل داد و فحش داد. طوفان مشتش رو گره کرد اما ماریا، با دستای لرزون، یه چاقوی آشپزخونه رو برداشت. لحظه بعد، خون، کف چوبی خونه رو رنگ کرد. صاحب خونه با چشمای گشادش به سقف زل زده بود، و ماریا و طوفان با صورتای خونآلود تو بارون فرار کردن.
تو کوچه های تاریک و خیس، زیر بارونی که مثل اشک آسمون میریخت، دویدن. موهای سفید ماریا به صورتش چسبیده بودن و چشمای سفیدش پر از اشک بودن. طوفان دستشو محکم گرفته بود، نفسش تند بود و شونه هاش می لرزیدن. هیچ کدوم نمی دونستن کجا دارن میرن. ناگهان تو یه کوچه تنگ، سایه ای جلوشون ظاهر شد. یه مرد چهارشانه و قوی هیکل، با ردای کلاه دار سیاه که صورتش زیر سایه پنهان بود. مکث کرد، به چشمای طوفان زل زد و با صدایی عمیق گفت: «با من بیاین.»
ماریا و طوفان خشکشون زده بود. چشمای سفید ماریا گشاد شدن و دستش تو دست طوفان لرزید. طوفان ابروش چین خورد، ولی چیزی نگفت. بدون کلام، دنبال مرد رفتن. و در ذهن خود گفت: «به افراد غریبه هیچ اعتمادی ندارم ولی الان باید برای خواهرم دنبال سرپناه باشم، پس باید همینطوری دنبال این یارو که نمیدونم کیه برم.» بارون روی ردای مرد چکه میکرد.
بعد از یه مسیر طولانی، قصر برفی رنگ کشور مس جلوشون ظاهر شد، مثل یه غول سفید که تو مه نفس می کشید. برج هاش زیر نور ماه می درخشیدن و پرچم های سفیدش تو باد موج می زدن.
ماریا، که از خستگی و سرما به زور راه می رفت، ناگهان غش کرد. چشمای سفیدش بسته شدن و بدن کوچیکش تو دستای طوفان افتاد. طوفان فریاد زد: «ماریا!» چشمای بنفش رنگش پر از وحشت شدن و موهاش، خیس از بارون، به پیشونیش چسبیده بودن. مرد کلاه دار برگشت، ولی صورتش هنوز پنهان بود. با صدایی آروم گفت: «نگران نباش. بیارش داخل.»
طوفان ماریا رو محکم بغل کرد، انگشتای کوچیکش تو لباس پاره اش فرو رفتن. «دست به خواهرم نمیزنی، چه نقشه ای کشیدی براش، چطوری بیهوشش کردی؟ » صداش پر از خشم بود، ولی لرزید.
فردای همان شب، حیاط قصر
حیاط قصر مثل یه نقاشی یخ زده بود. سنگ فرش های سفید زیر نور صبح برق می زدن، ولی علف های هرز از لای شکافها بیرون زده بود. بوی گل های یاس و خاک خیس تو هوا پیچیده بود، و صدای پرنده ها مثل یه لالایی آروم تو پس زمینه بود. ماریا و طوفان روی یه پتوی کهنه تو گوشه حیاط خوابیده بودن، لباسای پاره شون پر از لکه های خون و گِل بود.
ماریا ناگهان با نعره از خواب پرید، چشمای سفیدش گشاد شدن و نفسش تند بود. موهای سفیدش، که حالا ژولیده تر شده بود، دور صورتش ریخته بودن. «داداشی!» صداش پر از وحشت بود، دستاش رو تو هوا ت*** داد.
طوفان چشماشو باز کرد، چشمای بنفشش پر از نگرانی شدن. سریع به سمت ماریا پرید و بغلش کرد. «***روشکر سالمی!» موهاش روی پیشونیش چسبیده بودن و گونه هاش خیس اشک بودن. «جاییت درد نمیکنه؟ زخمی نشدی؟» دستاش رو روی شونه های ماریا گذاشت و با دقت بهش نگاه کرد.
ماریا با چشمای گشاد گفت: «داداشی... ما کجاییم؟» لبش میلرزید و شونه هاش جمع شده بودن.
طوفان نفس عمیقی کشید، چشمایش تنگ شد. «الان تو حیاط قصر پادشاه کشور مس خوابیده بودیم.» مکث کرد، سرش رو کج کرد و موهاش روی گونه اش ریختن. «دیشب اگه یادت باشه، تو مسیر یه مردی رو دیدیم که صورتش معلوم نبود. گفت دنبالش بریم. رسیدیم قصر، بعد تو بیهوش شدی. میخواستن ببرنت داخل برای درمان، ولی نذاشتم.» مشتش رو گره کرد و شونه هاش صاف شدن.
ماریا جا خورد. «هه؟ چرا؟» چشمای سفیدش پر از گیجی بودن.
طوفان غرید: «بهشون اعتماد ندارم! مگه نگفتم به غریبه ها اعتماد نکن؟» صداش پر از خشم بود. «بعد وارد قصر شدیم و اینجا خوابمون برد. انگار اون مرد پادشاه کشور مس بود.»
ماریا خشکش زد. عرق روی پیشونیش برق زد و چشمای سفیدش گشاد شدن. «هـــه؟ پادشاه کشور مس؟ همون که...» صداش لرزید و دستاش رو روی سینه اش فشار داد.
طوفان سرش رو ت*** داد. «آره. همونی که همیشه بهش فحش میدیم و آرزوی مرگشو داریم. همونی که ما فقیرا رو نمیبینه و میذاره مثل سگ بمیریم. همونی که کاری کرده ما بی خانمانا سگ قلاده دار بشیم و آدمای پولدار صاحب قلاده.» چشمای پنفشش برق زدن و مشتش رو به زمین کوبید. «حالا فهمیدی چرا بهش اعتماد ندارم، ماریا؟»
ماریا با صدایی لرزون گفت: «ب-بله، داداش طوفان...» شونه هاش لرزیدن و چشمای سفیدش پر از ترس شدن.
ناگهان صدای قدم های سنگین سکوت رو شکست. یه سرباز نیزه به دست، با زره نقره ای که زیر نور صبح برق می زد، به سمتشون اومد. موهای قهوه ایش زیر کلاه خودش پنهان بود و چشمای تیره اش پر از تحقیر بودن. با صدایی خشک گفت: «فرمانروا میخواد شما دو تا رو ببینه. ولی اول باید لباس مناسب بپوشین.»
طوفان سریع بلند شد، ماریا رو پشتش قایم کرد. چشماش مثل دو خنجر برق زدن و مشتش رو گره کرد. با صدایی پر از خشم غرید: «ای به کمر خودت و خانوادت بخوره اون هژبرهایی که حقوق میگیری! آرزوی مرگ دارم برای تو، سگ قلاده به دست، وفرمانروا صاحب قلادت! ارزشتون از شاش سگ های این کشور کمتره! از حیوون بدترید!» شونه هاش لرزیدن و موهاش تو صورتش ریختن.
سرباز رنگش قرمز شد، چشمای تیره اش پر از خون شدن. نیزه شو بالا برد و غرید: «تو ***...» قدم جلو گذاشت، ولی ناگهان سرباز دیگه ای جلوشو گرفت. سرباز دوم، با موهای کوتاه سیاه و چشمای سیاه، فریاد زد: «داری چه غلطی می کنی؟ هــا؟»
سرباز اول ناله کرد: «تو نمیدونی این حروم لقمه چی گفت!» نیزه شو محکم تر گرفت، ولی دستش می لرزید.
سرباز دوم غرید: «هر چی گفته، اینا مهمونای فرمانروان! خط روشون بیفته، سرمون میره بالای دار!» چشمای سیاهش تنگ شدن و مشتش رو گره کرد.
سرباز اول نفس عمیقی کشید، نیزه شو پایین آورد. با صدایی پر از کینه زمزمه کرد: «لعنتی... ولی حرفات یادم میمونه. یه روز می افتی دستم.»
سربازا با زور ماریا و طوفان رو به سمت اتاق تعویض لباس بردن. طوفان هر لباس جدیدی که می آوردن پاره میکرد، چشماش پر از خشم بودن. ماریا، با دستای لرزون، یه لباس سفید ساده پوشید که موهاش روش برق می زدن. بالاخره هر دو آماده شدن و به تالار قصر برده شدن.
تالار مثل یه رویا بود. ستون های مرمر سفید زیر نور شمعدان های طلایی می درخشیدن. میز بلند وسط تالار پر از غذا های رنگارنگ بود: نون های تازه، میوه های آب دار، گوشت های کبابی، و کیک های خامه ای که ماریا و طوفان حتی تو خواب ندیده بودن. بوی غذا تو هوا پیچیده بود و صدای موسیقی آروم از گوشه تالار می اومد.
ماریا پشت طوفان قایم شد، دستای کوچیکش لباس برادرشو محکم گرفته بودن. چشمای سفیدش پر از ترس و شگفتی بودن. طوفان شونه هاشو صاف کرد، ولی مشتش گره شده بود. مردی با ردای سلطنتی سفید روی تخت شاهی نشسته بود، صورتش زیر سایه کلاه دارش پنهان بود. با خندهای عمیق گفت: «هوهوهوهو! بخورید، بخورید، تعارف نکنید!» صداش گرم بود، ولی یه ته مایه مرموز توش موج می زد.
ماریا و طوفان خشکشون زده بود. چشمای سفید ماریا به میز زل زدن و لبش میلرزید. طوفان قدم جلو گذاشت، ولی دستشو روی شونه ماریا نگه داشت، انگار آمادست هر لحظه بجنگه.
پایان چپتر بیست و دوم (پارت اول)
ضحاک موهای سیاهش، که حالا مثل شب بی ستاره بودن، دور صورتش ریخته بودن. چشمای سیاهش، که قبلاً قهوه ای روشن بودن، پر از وحشت و خشم بودن. دو مار سیاه، با چشمای قرمز درخشان، از شونه هاش بیرون زده بودن، مثل دو هیولا که تو خواب بیدار شدن. لباس خدمتکاری سیاهش پاره و خاک آلود بود، و دستاش می لرزیدن.
ناگهان یکی از مارها به سمت صورتش حمله کرد. ضحاک نعره زد: «لعنتی!» دستش رو بالا برد، ولی مار نیشش رو به بازوش فرو کرد. خون از زخم چکه کرد و ضحاک غرید: «باید از مکعب محافظ استفاده کنم... مکعب محافظ، انتقال!» هاله قرمز شرابی از بدنش فوران کرد، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. چشمای سیاهش گشاد شدن و عرق روی پیشونیش برق زد. «لعنتی! یادم نبود... اون قدرت برای ضحاک دروغین بود!»
دو مار همزمان به سمتش خیز برداشتن. ضحاک با دستای لرزون هر دو رو گرفت، سرشونو محکم فشار داد تا سوت کشیدن. با صدایی پر از خشم زمزمه کرد: «بعداً باید باز از این کارا بکنم. فقط کافیه ارباب چنگ صورتمو تغییر بده و دو قدرت جدید بهم بده... قدرتای اصلیمو مخفی کنه.» نفسش تند شد و شونه هاش لرزیدن. ناگهان هاله قرمز شرابیش غلیظتر شد. نعره زد: «مکعب سرخ، انتقال!»
چپتر بیست و دوم (پارت دوم)
این قسمت: خاطرات در هم آمیخته (۲)
تالار قصر مس مثل یه رویا بود. ستون های مرمر سفید زیر نور شمعدان های طلایی می درخشیدن، و پردههای ابریشمی قرمز تو باد ملایم پنجره ها موج می زدن. میز بلند وسط تالار پر از غذاهای رنگارنگ بود: نون های تازه با عطر کره، میوه های آب دار که زیر نور برق می زدن، گوشت های کبابی که بوی دودشون فضا رو پر کرده بود، و کیک های خامه ای با توت فرنگی های قرمز. بوی غذا تو هوا پیچیده بود، و صدای موسیقی آروم از یه ساز زهی گوشه تالار می اومد، انگار داره قلب آدمو نوازش میکنه.
ماریا، ۷ ساله، با لباس سفید ساده ای که به تنش گشاد بود، پشت طوفان قایم شده بود. موهای سفیدش، کوتاه و ژولیده، دور صورتش ریخته بودن و چشمای سفیدش پر از ترس و شگفتی بودن. دستای کوچیک و شکننده اش لباس کهنه طوفان رو محکم گرفته بودن، انگشتاش تو پارچه فرو رفته بود. لبش میلرزید، ولی چشمای سفیدش به غذاها زل زده بودن، انگار داره یه گنج میبینه.
طوفان، ۱۰ ساله، شونه هاشو صاف کرده بود، ولی مشتش گره شده بود. موهای بنفشش، که خیس عرق بودن، روی پیشونیش چسبیده بودن. چشماش مثل دو خنجر به تخت شاهی زل زده بودن. لباسش، یه لباس قهوه ای پاره، پر از لکه های گِل بود. بدن لاغرش می لرزید، ولی نگاهش پر از خشم و تردید بود.
مردی با ردای سلطنتی سفید روی تخت شاهی نشسته بود، فرمانروا. موهای بلند و سیاهش مثل شب دور شونه هاش ریخته بودن، و چشمای قرمز شفق مانندش زیر سایه کلاه دارش برق می زدن. صورتش پنهان بود، ولی لبخندش، گرم و مرموز، زیر نور شمعها می درخشید. با خنده ای عمیق گفت: «هوهوهوهو! بخورید، بخورید، تعارف نکنید!» صداش تو تالار پیچید، انگار داره همه رو دعوت به یه بازی میکنه.
دو سرباز نیزه به دست، با زره های نقره ای که زیر نور شمع ها برق می زدن، دو صندلی چوبی کنده کاری شده رو عقب کشیدن. سرباز اول، با موهای قهوهای و چشمای تیره پر از تحقیر، به ماریا و طوفان زل زده بود. سرباز دوم، با موهای کوتاه سیاه و چشمای قهوه ای، با احتیاط کنارش وایستاده بود. ماریا لباس طوفان رو آروم کشید، چشمای سفیدش به برادرش زل زدن. با صدایی نازک و لرزون زمزمه کرد: «داداشی... میشه بریم بخوریم؟ لطفاً...» لبش میلرزید و شونه هاش جمع شده بودن.
طوفان غرید، صداش آروم ولی پر از خشم بود: «معلومه که نه! داری چی برای خودت میگی؟ راحت گوله غذا میخوری؟» چشماش تنگ شدن و مشتشو محکم تر گره کرد.
ماریا التماس کرد: «لطفاً، داداش...» چشمای سفیدش پر از اشک شدن و دستای کوچیکش لباس طوفان رو محکم تر کشیدن.
فرمانروا از تختش بلند شد، قد بلندش مثل یه سایه غول پیکر روی دیوار افتاد. موهای سیاهش تو حرکتش موج زدن و چشمای قرمز شفق مانندش برق زدن. با صدایی گرم گفت: «اگه فکر میکنی غذاها مسمومه، سخت در اشتباهی، عزیزم.» لبخندش عمیق تر شد. آروم به سمت میز رفت، از هر غذا لقمهای برداشت و خورد. نون، گوشت، کیک وهر لقمه رو با دقت جوید و قورت داد. سربازا و بچهها خشکشون زده بود. چشمای تیره سرباز اول گشاد شدن، و ماریا نفسشو حبس کرد.
فرمانروا دستشو تمیز کرد و گفت: «حالا اگه مطمئن شدی مسموم نیستن، لطفاً از غذاها لذت ببرید.» لبخندش گرم بود، ولی یه سایه مرموز تو چشماش موج می زد.
ماریا با چشمای پر از اشتیاق به طوفان نگاه کرد. «داداش، لطفاً بریم بخوریم... حتی فرمانروا خواهش کرد!» صداش پر از التماس بود، دستاش لباس طوفان رو محکم تر فشار دادن.
طوفان تو دلش غرید: «این یارو چه مرگشه؟ چرا این طوریه؟ مگه فرمانروا داریم که خواهش کنه؟» چشمای بنفشش تنگ شدن و عرق روی پیشونیش برق زد. «معلومه که نه! ممکنه وقتی غذا رو تست می کرده، سم ریخته باشه!» مشتشو به میز کوبید، بشقاب ها لرزیدن.
سرباز اول قدم جلو گذاشت، چشمای تیره اش پر از خشم شدن. «تو حرومی...» نیزه شو بالا برد، ولی فرمانروا دستشو آروم بالا آورد. سرباز خشکش زد. چشمای قرمز فرمانروا بهش زل زدن، انگار داره روحشو میخونه. سرباز بلافاصله عقب رفت و زمزمه کرد: «بله، سرورم... اشتباه از من بود. متأسفم.» شونه هاش افتادن و عرق روی پیشونیش چکه کرد.
فرمانروا با صدایی آروم گفت: «میشه برام توضیح بدی چرا فکر میکنی میخوام شما رو بکشم؟ من فرمانروای کشورم. اگه میخواستم، دیروز میکشتمتون.» لبخندش محو شد و به طوفان زل زد.
طوفان ساکت شد، چشمای بنفشش پر از تردید بودن. مشتش شل شد، ولی شونه هاش هنوز سفت بودن. تو دلش غرید: «لعنتی...»
فرمانروا به تختش برگشت و ادامه داد: «پس اگه متوجه شدی، غذا بخور و انرژی بگیر.» صداش آروم بود، ولی یه اقتدار پنهان توش موج می زد.طوفان ناگهان نعره زد: «اصلاً چرا ما رو آوردی اینجا؟ چی از جونمون میخوای، لعنتی؟ از کشورت خبر داری؟ میدونی بیرون چه اتفاقاتی داره می افته؟» چشمای طوفان برق زدن و شونه هاش لرزیدن.
فرمانروا نفس عمیقی کشید، موهای سیاهش روی شونه اش ریختن. «میدونم. ولی اینو بدون، بعضی وقتا چیزی رو نمیشه تغییر داد. اگه تغییر کنه، نابود میشه.» صداش آروم بود، ولی یه سایه غم توش موج می زد.طوفان غرید: «اگه این طرز فکرته، چرا نمیذاری تو این کشور دلبر به سگ بودن خودمون برسیم و بمیریم؟» مشتشو دوباره گره کرد و قدم جلو گذاشت.
فرمانروا مکث کرد. به ماریا و طوفان زل زد و ادامه داد: «چون میخوام به فرزندی بگیرمتون.»
تالار یخ زد. ماریا نفسش بند اومد، چشمای سفیدش گشاد شدن و دستاش لباس طوفان رو محکم تر فشار دادن. طوفان خشکش زده بود، چشمای بنفش رنگش پر از شوک شدن. ناگهان لبخند تلخی روی لبش نشست و اشک از گوشه چشمش سر خورد. «هــا؟ چ-چی داری میگی؟ چرا دارم گریه میکنم؟» صداش لرزید و شونه هاش به لرزه افتادن.
ماریا هم گریه کرد، اشک روی گونه هاش مثل بارون چکه کرد. «داداش...» صداش نازک و شکسته بود.
فرمانده سربازا، با زره طلایی و موهای خاکستری کوتاه، زانو زد. چشمای قهوه ایش پر از نگرانی بودن. «سرورم، تا حالا از کاراتون حرفی نزدم، ولی این غیرمنطقیه. مردم چی فکر میکنن؟ رابطه نامشروع؟ مشکلات داخلی زیادی به وجود میاد، مطمعنن افراد زیادی مخالفت میکنن مخصوصا وُزَرا، لطفاً تجدید نظر کنین.» صداش محترمانه بود، ولی یه ته مایه التماس توش موج می زد.
فرمانروا سرش رو کج کرد. «ارسلان، من بعد از از دست دادن همسرم و دو فرزندم افسرده شدم. حالا دو بچه دیدم که شبیه بچه های خودمن. غیرمنطقیه؟ من فرمانروام، نمیتونم دو بچه نگه دارم؟ این کشور وارث نمیخواد؟» صداش آروم بود، ولی اقتدارش تالار رو پر کرد.
ارسلان سرشو پایین انداخت. «اما سرورم...» صداش لرزید.
فرمانروا غرید: «اما نداریم ارسلان. برگرد عقب.» چشمای قرمزش برق زدن.
طوفان نعره زد: «هوی، هوی! داری چی برای خودت میبری و میدوزی؟ ما رو به فرزندی قبول کنی؟ مسخرمون کردی؟» مشتشو به میز کوبید، بعضی بشقاب ها به زمین افتادند و شکستن.
فرمانروا لبخند زد. «آزادی که بری.» مکث کرد و ادامه داد: «میتونی بری بیرون و به زندگی که دوست داری ادامه بدی، یا میتونی فرزند من بشی. هر کدوم خودت دوست داری.»
از تختش بلند شد و به سمت دری، در جهت راست تالار رفت. موهای سیاهش تو حرکتش موج زدن. طوفان خشکش زده بود، چشمای بنفش رنگش پر از تردید بودن. ناگهان گفت: «قبول میکنم.» صداش آروم بود، ولی یه عزم عجیب توش موج می زد.
ماریا جا خورد. «چی داری میگی، داداش؟» چشمای سفیدش گشاد شدن و دستاش لباس طوفان رو محکم تر کشیدن.
طوفان تو دلش غرید: «یه چیزی درست نیست. اولش که گفت غذا بخورید، انگار صداش پر از هیجان بود، مثل یه آدم شلوغ. ولی یهو آروم شد. یه چیزی این وسط درست نیست...» چشماش تنگ شدن و عرق روی پیشونیش چکه کرد.
فرمانروا لبخندش عمیق تر شد. «خوبه. انتخاب درستی کردی.» به سمت ارسلان برگشت. «آلپ، برو چنگ رو صدا بزن.»
ارسلان سرشو پایین انداخت، چشمای قهوهایش پر از غم شدن. «اما دارین اشتباه میکنین، سرورم...» صداش لرزید.
فرمانروا غرید: «آلپ به جایی رسیدی که ازم سرپیچی میکنی؟ گفتم برو چنگ رو صدا بزن!» چشمای قرمزش برق زدن.
ارسلان زمزمه کرد: «بله، سرورم.» شتابان از تالار بیرون رفت.
چند دقیقه بعد، چنگ وارد شد. ردای خاکستری بلندش روی زمین کشیده میشد و عصای چوبیش با هر قدم تق تق می کرد. موهای سیاهش، که تا شونه هاش میرسیدن، تو نور شمع ها برق می زدن. چشمای بی جانش، مثل دو گودال تاریک، به ماریا و طوفان زل زدن. سرش رو پایین گرفت و زانو زد و گفت: «با من کاری داشتین، سرورم؟ فرمانده ارسلان خیلی عصبی بودن، هر چه سریعتر خودم رو رسوندم گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه سرورم.» صداش سرد و آروم بود.
فرمانروا گفت: «از این به بعد تو زیردست این دوتایی. اینا بچه های منن. هر چی گفتن، بدون چون و چرا اطاعت کن. متوجه شدی؟»
چنگ سرشو بالا آورد، چشمای بی جانش به ماریا و طوفان خیره شدن. ماریا پشت طوفان قایم شد، چشمای سفیدش پر از ترس شدن و دستاش لرزیدن. طوفان شونه هاشو صاف کرد، ولی مشتش گره شده بود. چنگ لبخند سردی زد. «امر، امر شماست، سرورم.» به ماریا و طوفان نگاه کرد، نگاهش مثل خنجری بود که قلبشونو سوراخ کرد. «امیدوارم روزهای خوبی رو سپری کنیم، سروران کوچک.» صداش مثل زمزمه یه روح بود.
طوفان تو دلش غرید: «این یارو خیلی خطری میزنه. چه اتفاقی داره می افته؟ چرا همه چیز یهویی داره پیش میره؟ تو آینده قراره چی برای من و ماریا پیش بیاد؟» چشماش پر از ترس شدن و عرق روی پیشونیش چکه کرد.
پایان چپتر بیست دوم (پارت دوم)
چپتر بیست و دوم (پارت سوم)
این قسمت: خاطرات در هم آمیخته (۳)
یک ماه بعد، خوابگاه خدمتکاران، قصر مس
خوابگاه خدمتکاران مثل یه کاخ کوچک بود، پر از شکوه و راحتی. دیوارهای مرمر سفید با کنده کاری های ظریف گل و پرنده زیر نور لوسترهای کریستالی می درخشیدن. پنجره های بلند با شیشه های رنگی نور مهتاب رو به رنگ های قرمز و طلایی تو سالن پخش میکردن. فرش های مخمل قرمز زیر پاها نرم بودن، و بوی عطر گل یاس و چوب صیقلی تو هوا پیچیده بود. خدمتکارا تو صف های منظم وایستاده بودن، لباس هاشون مثل جواهر می درخشید: ردای ابریشمی آبی، سبز، و صورتی با تزئینات طلایی که زیر نور لوسترها برق می زدن. از بچه های کوچیک با چشمای کنجکاو تا بزرگسالای باوقار، همه تمیز و مرتب بودن، انگار از یه نقاشی سلطنتی بیرون اومده بودن.
چنگ وسط سالن وایستاده بود، ردای خاکستری بلندش با حاشیه های نقره ای روی فرش مخمل کشیده می شد. موهای سیاهش، که تا شونه هاش میرسیدن، مثل شب بی ستاره بودن و چشمای سیاه عمیقش، مثل دو گودال تاریک، به خدمتکارا زل زده بودن. عصای چوبی شو به زمین کوبید و نعره زد: «همه خدمتکارا اومدن؟» صداش مثل رعد تو سالن پیچید، ولی لبخند سردش یه تهدید پنهان داشت.
همه خدمتکارا با صدای بلند فریاد زدن: «بله!» صداهاشون پر از احترام و نظم بود. ماریا، ۷ ساله، با موهای سفید کوتاه که مثل برف زیر نور لوسترها می درخشیدن، از ترس پشت طوفان قایم شد. چشمای سفیدش پر از وحشت بودن و دستای کوچیکش لباس بنفش تیره طوفان رو محکم گرفته بودن. لباس سفید ساده اش، که حالا تمیز و مرتب بود، به تنش گشاد بود و پاهاش میلرزیدن. طوفان، ۱۰ ساله، شونه هاشو صاف کرد، ولی چشمای بنفش درخشانش پر از گیجی بودن. موهای بنفشش، ژولیده و خیس عرق، روی پیشونیش چسبیده بودن. با صدایی پر از تردید گفت: «اینجا چه خبره، چنگ؟»
چنگ لبخند سردی زد، چشمای سیاهش به ماریا و طوفان خیره شدن. «سروران کوچک، اینا همه خدمتکارای قصرن که جمعشون کردم.» عصاشو آروم به زمین کوبید و موهاش تو حرکتش موج زدن.
طوفان ابروش چین خورد. «چی؟ چرا؟» لباس بنفشش زیر نور لوستر برق زد.
چنگ سرشو کج کرد. «ارباب طوفان، من همیشه پیشتون نیستم. ناسلامتی ارباب خدمتکارام. ممکنه کاری پیش بیاد یا اتفاقی بیفته. برای همین بهتره به جز من، یه نفر دیگه هم داشته باشین. این بار به انتخاب خودتون. از بچه تا بزرگسال.» صداش آروم بود، ولی چشمای سیاهش یه سایه تهدید داشت.
طوفان تو دلش غرید: «راست میگه. حرفش منطقیه. من همیشه نمیتونم از ماریا مراقبت کنم. باید یه نفر پیشش باشه.» چشمای بنفشش تنگ شدن و عرق روی پیشونیش برق زد. به ماریا برگشت، لبخند ملایمی روی لبش نشست. موهاش روی گونه اش ریختن. «به انتخاب تو.»
ماریا جا خورد. چشمای سفیدش گشاد شدن و لبش میلرزید. «ها؟ به انتخاب من؟» صداش نازک و لرزون بود، دستاش لباس طوفان رو محکم تر فشار دادن.
طوفان خندید، صداش گرم بود. «آره، چرا که نه؟» شونه هاش شل شدن و دستشو روی سر ماریا گذاشت.
ماریا التماس کرد: «اما آخه، داداش...» چشمای سفیدش پر از اشک شدن و شونه هاش لرزیدن.
طوفان زانو زد، چشمای بنفشش به ماریا زل زدن. «خواهر نازنینم، خوب گوش کن. من همیشه پیشت نیستم. ممکنه یه اتفاقی برام بیفته. کی میدونه؟ پس بهتره خدمتکارو تو انتخاب کنی. کسی که ازش خوشت بیاد و همیشه باهات باشه.» صداش پر از مهربونی بود، ولی یه سایه نگرانی تو چشاش موج می زد.
ماریا گریه کرد، اشکاش مثل بارون بهاری روی گونه هاش چکه کردن. خودشو تو بغل طوفان انداخت و فریاد زد: «نه، نه، نه! این امکان نداره! تو همیشه پیشمی! میخوام بزرگ شدم باهات ازدواج کنم! نمیذارم اتفاقی برات بیفته! تو منو ترک نمیکنی، درسته؟» صداش شکسته بود، دستای کوچیکش دور گردن طوفان حلقه شدن.
طوفان خندید، صداش مثل زنگ بود. «معلومه که ترکت نمیکنم، دیوونه!» موهای سفید ماریا رو نوازش کرد و با شیطنت گفت: «راستی، یعنی من عشق اولتم؟»
ماریا سرشو بهعنوان تأیید ت*** داد، اشکاش هنوز روی گونه هاش بودن. طوفان بغلش کرد و گفت: «خب، پس باهم انتخاب میکنیم. خوبه؟ قبوله؟»
ماریا دوباره سرشو ت*** داد، لبخند کوچیکی روی لبش نشست. چشمای سفیدش برق زدن.
چنگ تو دلش غرید: «چه صحنه قشنگی... ولی قراره این نابود بشه. ۳۴ سال دیگه ماریا میگه بعد از سال ها برای دومین بار عاشق شدم. اون موقع خودش نمیفهمه، چون باز عاشق برادرشه. الان عشقش پاکه، ولی وقتی مغزش دستکاری بشه، به یه روانی عاشق گوشت انسان تبدیل میشه. ۳۴ سال بعد، عاشق خون و اجزای بدن برادرشه...» چشمای سیاهش تنگ شدن و لبخند سردش عمیقتر شد.
صدای ماریا و طوفان چنگ رو از هپروت بیرون آورد. ماریا با صدای نازک گفت: «چنگ!» طوفان ادامه داد: «حواست کجاست؟ آره، این دختره رو میخوایم.»
چنگ به سمتشون رفت، عصاش تق تق کرد. «انتخاب خوبی کردین، سروران کوچک.» چشمای سیاهش به دختری در صف خدمتکارا زل زدن. آتوسا، ۸ ساله، با موهای نقره ای بلند که مثل ماه زیر نور لوسترها می درخشیدن و چشمای سیاه عمیق، تو ردای ابریشمی صورتی با تزئینات طلایی وایستاده بود. صورتش سرد و بی احساس بود، ولی وقتی سرشو بالا آورد، یه برق بازیگوش تو چشمای سیاهش موج زد.
طوفان لبخند زد. «اگه تو میگی خوبه، پس حتماً خوبه. همینو انتخاب میکنیم.» شونه هاش شل شدن و دست ماریا رو گرفت.
چنگ تا کمر خم شد. «من لیاقت کلمات سخاوتمندانه شما رو ندارم، سرورم. الان دیر وقته. لطفاً برین به اتاقتون. تا بیدار بشین، این خدمتکار آمادست.» صداش آروم بود.
طوفان گفت: «باشه، چنگ به خودت میسپارمش. بریم، ماریا.» ماریا رو از زمین بلند کرد و روی شونه اش گذاشت. ماریا با لبخند گفت: «باشه، داداشی!» چشمای سفیدش برق زدن.
چنگ نعره زد: «شما سربازا چیکار دارین میکنین؟ شاهزاده ها رو به اتاق هاشون همراهی کنین!»
چند سرباز با ردای نقره ای و کلاه خودهای براق، با صدای بلند گفتن: «بله!» و شتابان ماریا و طوفان رو دنبال کردن. قدم های طوفان روی فرش مخمل اکو می شد و موهای سفید ماریا تو باد ملایم موج زدن.
یک سال بعد، تالار قصر مس
تالار قصر مس مثل یه جواهر بود. ستون های مرمر سفید با کنده کاری های طلایی زیر نور لوسترهای کریستالی می درخشیدن. پرچم های ابریشمی سفید و صورتی تو باد ملایم پنجره ها موج می زدن و بوی توت فرنگی، خامه، و چوب صیقلی فضا رو پر کرده بود. میز بلند وسط تالار پر از کیک های رنگارنگ، میوه های تازه، و شمع های درخشان بود. صدای خنده و موسیقی آروم زهی مثل یه لالایی فضا رو گرم میکرد.
ماریا، حالا ۸ ساله، با لباس سلطنتی سفید که مثل برف می درخشید، وسط تالار وایستاده بود. موهای سفیدش، که حالا بلندتر شده بودن، دور شونه هاش ریخته بودن و چشمای برفی رنگش پر از شادی بودن. فرمانروا، با ردای سلطنتی سفید و موهای سیاه بلند، کنارش وایستاده بود. چشمای قرمز شفق مانندش زیر نور لوسترها برق می زدن و لبخندش گرم بود. با خنده ای عمیق گفت: «هوهوهوهو! ماریا، ماریا، با توام!»
ماریا سرشو چرخوند، چشمای سفیدش گشاد شدن. یه کیک توت فرنگی عظیم، با شمع های ۸ سالگی و تزئینات صورتی و طلایی، روی میزی بود که دو خدمتکار اسکلت با ردای ابریشمی صورتی می آوردن. ماریا جیغ کشید، گونه هاش سرخ شدن و چشمای سفیدش برق زدن. به سمت فرمانروا دوید و تو بغلش پرید. «خیلی دوست دارم!» صداش پر از شادی بود، دستای کوچیکش دور گردنش حلقه شدن.
فرمانروا خندید، دستشو روی موهای سفید ماریا کشید. «تولد ۸ سالگیت مبارک، قند عسلم.» چشمای قرمزش پر از مهربونی بودن.
ناگهان نگاهش به گوشه تالار افتاد. طوفان با ردای بنفش تیره وایستاده بود، موهای بنفشش روی پیشونیش ریخته بودن و چشمای بنفش درخشانش پر از خجالت بودن. خندید: «چه خوش تیپ کردی، طوفان! این لباس بنفش به موها و چشمای بنفشت میاد. هوهوهوهو! منتظر چی هستی؟ بیا دیگه!»
طوفان آروم قدم جلو گذاشت، شونه هاش جمع شده بودن. تو این یک سال، قلبش به روی فرمانروا باز شده بود. خودشو تو بغلش انداخت و زمزمه کرد: «پدر... واقعاً متأسفم اگه این چند وقت باهات بد رفتار کردم. فکر میکردم آدم بدرد نخوری هستی...» صداش لرزید و چشمای بنفشش پر از اشک شدن.
فرمانروا نعره ای از خنده کشید. «حالا بدرد نخور رو نمیگفتی، چیزی نمیشد! ولی اینو بدون، من همیشه هر دوتونو دوست دارم.» موهای سیاه اش تو حرکتش موج زدن.
طوفان و ماریا سرخ شدن، چشمای بنفش طوفان و چشمای سفید ماریا پر از خجالت شدن. طوفان لکنت کرد: «م-م-من ه-هم دو-دوست دارم...» صداش آروم بود، ولی پر از احساس.
ماریا و فرمانروا به هم نگاه کردن، چشمای سفید ماریا و چشمای قرمز فرمانروا پر از تعجب شدن. ناگهان هر دو زدن زیر خنده. طوفان غرید: «خب چیه؟ سخته بگم این کلمه رو، عــه، بسه دیگه!» چشمای بنفشش تنگ شدن و گونه هاش سرخ تر شدن.
ماریا به فرمانروا نگاه کرد. «راستی، بابا، من و داداشم همیشه بهت میگیم بابا یا پدر. هیچوقت اسمتو نپرسیدیم.» چشمای سفیدش پر از کنجکاوی بودن.
طوفان سرشو ت*** داد. «آره، راست میگه. اسمت چیه، پدر؟»
فرمانروا لبخندش عمیق تر شد، ولی یه سایه غم تو چشمای قرمزش موج زد. «هر وقت میگفتین، بهتون میگفتم. من هادسم، پادشاه دنیای مردگان.»
تالار یخ زد. ماریا و طوفان خشکشون زده بود. چشمای سفید ماریا گشاد شدن و نفسش بند اومد. چشمای بنفش طوفان پر از شوک شدن. همزمان فریاد زدن: «هـــا؟»
طوفان با صدایی لرزون گفت: «یع-یعنی تو ***یی؟» شونه هاش لرزیدن و عرق روی پیشونیش چکه کرد.
هادس خندید، صداش مثل زنگ بود. «آره.» موهای سیاه اش روی شونه اش ریختن.
ماریا با چشمای پر از خوشی و تعجب گفت: «یعنی بابای ما یه ***ست؟» لبش میلرزید و دستاشو به هم فشار داد.
هادس دوباره خندید. «خب آره! هوهوهوهو!» چشمای قرمز شفق مانندش برق زدن.
طوفان تو دلش غرید: «پس بگو چرا قدرتش انقدر عجیبه! پادشاه دنیای مردگانه؟ چی دارم میگم؟» مشتشو گره کرد. «وایستا، ببینم. اگه تو ***یی، باید تو سرزمین ***یان باشی، درسته؟»
هادس سرشو ت*** داد. «درسته.»
طوفان غرید: «پس چطور اینجایی؟ چطور پادشاه کشور مس شدی؟ چطور وارد بخش انسان ها شدی؟»
هادس مکث کرد، چشمایش به زمین زل زدن. «فقط میتونم بگم عاشق دختر برادرم شدم. اونو دزدیدم و از بخش ***یان فرار کردم. بعداً فهمیدم تَردم کردن. هیچوقت نمیتونم برگردم.» صداش آروم بود، ولی پر از درد.
طوفان خشکش زده بود. «جانم؟» چشمای بنفشش گشاد شدن و نفسش تند شد.
پایان چپتر بیست و دوم (پارت سوم)
چپتر بیست و دوم (پارت چهارم {آخر})
این قسمت: خاطرات درهم آمیخته (۴)
طوفان، ۱۱ ساله، با ردای بنفش تیره و موهای بنفش درخشان که روی پیشونیش ریخته بودن، چشمای بنفشش پر از شوک و خشم بودن. مشتشو گره کرد و نعره زد: «عاشق دختر برادر؟ میفهمی چی داری میگی؟ یعنی زنت دختر برادرت بود؟ این یه عشق کثیف و ممنوعست» شونه هاش لرزیدن و عرق روی پیشونیش چکه کرد. صداش پر از گیجی بود، انگار داره با خودش حرف میزنه.
هادس، با ردای سلطنتی سفید و موهای سیاه بلند که مثل شب دور شونه هاش ریخته بودن، خشکش زده بود. چشمای قرمز شفق مانندش گشاد شدن و ابروش چین خورد. «میدونم.» خندید، ولی خنده اش عصبی بود. «میدونم یه عشق کثیفه. »
ماریا، ۸ ساله، با لباس سلطنتی سفید که هنوز مثل برف می درخشید، پشت طوفان قایم شده بود. موهای سفیدش دور صورتش ریخته بودن و چشمای سفی رنگش پر از گیجی بودن. تو دلش زمزمه کرد: «اینا دارن درباره چی حرف میزنن؟ نمیفهمم...» لبش میلرزید و دستای کوچیکش لباس طوفان رو محکم گرفته بودن.
ناگهان صدای قدم های تند سکوت رو شکست. ارسلان، فرمانده سربازا، با زره طلایی که زیر نور لوسترها برق می زد، شتابان وارد شد. موهای خاکستری کوتاهش آشفته بودن و چشمای قهوه ایش پر از ترس. زانو زد و نفس نفس زنان گفت: «سر-سرورم...» عرق از پیشونیش چکه کرد و شونه هاش لرزیدن.
هادس ابروشو بالا برد. «چی شده، ارسلان؟ چرا اینقدر پریشونی؟» صداش آروم بود، ولی یه سایه نگرانی تو چشمای قرمزش موج زد.
ارسلان نفس عمیقی کشید. «سرورم، چنگ شورش کرده...» صداش لرزید و مشتشو به زمین کوبید.
هادس خشکش زده بود. چشماش تنگ شدن و مشتش گره شد. «چی داری میگی؟ شورش؟ اونم چنگ؟ امکان نداره!» غرید، صداش مثل آتشفشان تو تالار پیچید. «تو از اول از چنگ خوشت نمی اومد! داری براش پاپوش درست میکنی؟» موهای سیاهش تو حرکتش موج زدن.
ارسلان جا خورد، چشمای قهوه ایش گشاد شدن. «چی دارین میگین، سرورم؟ اتهام؟ اگه باور نمیکنین، خودتون بیاین ببینین!» شونه هاش صاف شدن و قدم جلو گذاشت.
هادس ماریا و طوفان رو آروم روی زمین گذاشت. به دو اسکلت خدمتکار که با لباس های صورتی کنار کیک وایستاده بودن، اشاره کرد. «حواستون به بچه هام باشه. من میرم ببینم چه خبره.» صداش محکم بود، ولی یه ته مایه تردید توش موج می زد. با ارسلان شتابان به سمت در اصلی قصر رفت.
ماریا لباس طوفان رو کشید، چشمای سفیدش پر از اشک شدن. «چه اتفاقی افتاده، داداشی؟» صداش نازک و لرزون بود.
طوفان سرشو ت*** داد، چشمای بنفشش پر از گیجی بودن. «منم نمیدونم، ماریا...» تو دلش غرید: «امکان نداره چنگ شورش کرده باشه. اون آدم خوب و مهربونیه. حتماً اشتباهی شده. لعنتی، این اسکلت ها هم نمیذارن ت*** بخوریم!» مشتشو گره کرد و به دو اسکلت خدمتکار زل زد.
ناگهان آتوسا، ۹ ساله، با ردای ابریشمی صورتی و موهای نقره ای که مثل ماه می درخشیدن، از سایه ها بیرون اومد. چشمای سیاه عمیقش سرد و بیاحساس بودن، ولی یه برق بازیگوش توشون موج می زد. با یه حرکت سریع، مشتشو به دو اسکلت کوبید. استخون هاشون مثل شیشه خرد شدن و روی زمین ریختن. ماریا و طوفان خشکشون زده بود. طوفان غرید: «تو کجا بودی؟ چطور پیدامون کردی؟»
ماریا خودشو تو بغل آتوسا انداخت، اشکاش روی ردای صورتی آتوسا چکه کرد. آتوسا با صدایی سرد ولی محکم گفت: «شاهزاده، لطفاً دهنتونو ببندین و سوال نپرسین. این سوالا مهم نیستن. دنبالم بیاین، قصر تو هرج و مرجه.» چشمای سیاهش به طوفان زل زدن، انگار داره باهاش دعوا میکنه.
هر سه شتابان به سمت در اصلی قصر دویدن. طوفان تو دلش غرید: «هر چی از دهنش درمیاد، میگه! چرا درست حسابی حرف نمیزنه؟ همش فحش تو حرفاشه!» مشتشو گره کرد و ادامه داد: «راستی، گفتی قصر تو هرج و مرجه؟ یعنی واقعاً چنگ شورش کرده؟»
آتوسا چشم غره رفت. «بله، شاهزاده احمق. ارباب خدمتکارا شورش کرده، اونم تک نفره.» موهای نقره ایش تو دویدن موج زدن.
طوفان تو دلش غرید: «الان بهم گفت احمق؟» با صدای بلند گفت: «لعنت بهش! پس راسته؟ چنگ واقعاً شورش کرده؟ وایستا، گفتی تک نفره؟»
آتوسا گفت: «چقدر سوال میپرسین، شاهزاده! چرا اینقدرخنگین؟ لطفاً ادامه ندین!» چشمای سیاهش برق زدن و قدم هاش تندتر شدن.
طوفان فریاد زد: «هوی!» ولی ماریا دستشو کشید و دویدن.
در اصلی قصر مسدر اصلی قصر، که از چوب بلوط با کنده کاریهای طلایی ساخته شده بود، حالا نیمه خراب بود. دیوارهای مرمر اطرافش ترک خورده بودن و سربازای زخمی با زره های نقره ای پاره روی زمین افتاده بودن. بوی خون و خاک سوخته تو هوا پیچیده بود. چنگ وسط خرابه ها وایستاده بود، بدون هیچ آسیبی. موهای سیاهش، در بهترین حالت خود بود و دور صورتش ریخته بودن. چشمای سیاه عمیقش مثل دو گودال مرگ برق می زدن. با یه مشت، یه سرباز دیگه رو به دیوار کوبید، زرهش خرد شد و خون روی سنگ فرشها چکه کرد.
هادس و ارسلان به در رسیدن. ارسلان نعره زد: «دیدین دروغ نمیگم، سرورم؟» چشمای قهوه ایش پر از وحشت بودن.
هادس غرید، چشمای قرمزش مثل آتشفشان شعله کشیدن. «تمومش کن!» صداش مثل رعد تو قصر پیچید. موهای سیاهش تو باد سرد موج زدن و مشتش گره شد.
چنگ سرشو بالا آورد، لبخند شیطانی روی لبش نشست. «سلام، سرورم.» صداش سرد و آروم بود، ولی پر از تمسخر.
هادس قدم جلو گذاشت. «داری چه غلطی میکنی؟» صداش پر از خشم و اندوه بود.
چنگ خندید. «شورش.» چشمای سیاهش برق زدن و عصاشو به زمین کوبید.
هادس غرید، هاله خاکستری غلیظی از بدنش فوران کرد. «احضار!» با یه اشاره، صدها اسکلت با چشمای قرمز درخشان از زمین بیرون اومدن، شمشیرهای استخوانیشون زیر نور مهتاب برق می زدن. هادس مشتشو بالا برد و به سمت چنگ با سرعتی فراتر از فضا و زمان حمله کرد. «لعنتی!»
چنگ بدون زحمت مشت هادس رو دفع کرد. «شوخی دیگه بسه.» صداش مثل زمزمه مرگ بود.
هادس جا خورد. «ها؟» چشمایش گشاد شدن. ناگهان هاله خاکستریش محو شد. بدنش و صدها اسکلت دورش تو یه چشم بههم زدن متلاشی و به پودر تبدیل شدن و با باد پراکنده شدن.
ارسلان فریاد زد: «هه؟ سرورم؟» روی زمین افتاد، چشمای قهوه ایش پر از شوک بودن. «چه کوفتی الان اتفاق افتاد؟» مشتشو به زمین کوبید.
سربازای باقیمونده با وحشت فرار کردن، زره هاشون تو دویدن تق تق کرد. ماریا، طوفان، و آتوسا از دور رسیدن و صحنه رو دیدن. ماریا گریه کرد، اشکاش مثل بارون روی گونه هاش چکه کرد. «چی شد؟» صداش شکسته بود، دستای کوچیکش لرزیدن.
آتوسا، با چشمای سیاه و صورت سردش، آروم وایستاد، ولی دستاش تو ردای صورتیش میلرزیدن. طوفان روی زمین افتاد، چشمای بنفشش پر از اشک شدن. «چی شد؟ الان چی دیدم؟ پدرم چی شد؟» صداش پر از وحشت بود، موهای بنفشش روی صورتش ریختن.
چنگ خندید، صداش مثل زنگ مرگ تو قصر پیچید. دست راستشو بالا برد و ناگهان زمان متوقف شد. ماریا، طوفان، و آتوسا خشکشون زده بود، مثل مجسمه های یخی تو نور مهتاب. چنگ تو دلش زمزمه کرد: «اوممم... خب، حالا نوبت تغییره.» چشمای سیاهش برق زدن و عصاشو به زمین کوبید.
جهان شروع به لرزیدن کرد. قصر مس فرو ریخت و دوباره با سنگ های خاکستری و سرد بازسازی شد. جنگل های سرسبز اطراف قصر به زمین های خشک و بی حاصل تبدیل شدن، بدون میوه و حیوان. رود خونه ای که به دریای مروارید وصل بود، با آب های سیاه و ساکن شکل گرفت. خاطرات مردم بخش انسان ها تغییر کرد: کشور مس، که روزی زیبا ترین بود، تو ذهنشون به یه جهنم بی آب و غذا تبدیل شد.
چنگ ادامه داد: «کشور پاستاک به قصر مس غذا و تجهیزات میفرسته، ولی ماریا هیچوقت به مردمش چیزی نمیده. ماریا عاشق گوشت انسان میشه، یه چاشنی برای سرگرمی من.» لبخندش عمیق تر شد. «خاطرات ماریا عوض میشه. همه چیز زیر سر اونه. نقشه کشیده تا هادس رو بکشه و تاج و تخت رو بگیره. عاشق قدرت هادس بوده و هر کاری کرده تا بهش برسه. ۳۴ سال بعد، میگه: قدرتی که میخواستم داشته باشمش، حالا افتاده دست یه بچه مفنگی. همش تقصیر اون یاروئه که قول داده بود... {چپتر 19} هه، تو هیچ کاری نکردی، ماریا. اون قول یه خاطره دروغینه.»
چنگ عصاشو چرخوند. «ماریا منفور میشه، اخلاقش تغییر میکنه. طوفان ازش متنفر میشه و خاطراتش عوض میشه. آتوسا همیشه کمک دست ماریا میمونه، ولی خاطراتش دستکاری میشه. هادس تو ذهن همه یه آدم منفور میشه که کشور رو نابود کرده. ارسلان میفهمه ماریا هادس رو کشته و گروه شورشی تو کشور نقره تشکیل میده تا ماریا رو بکشه. هیچ کس دیگه چهره شو نمیبینه.»
چنگ ادامه داد. «خاطرات همه کسایی که هادس رو میشناختن عوض میشه. کارهای خوبش نابود میشن و جاش خاطرات اشتباه و دروغین میاد. فقط چند خاطره خوب تو ذهن ماریا، طوفان، و آتوسا میمونه: اولین دیدار و تولد ماریا.» چنگ مکث کرد، لبخندش سردتر شد. «خبر مرگ هادس فردا تو جهان پخش میشه. باید میمردی، هادس، تا قدرتت به کوروش برسه. جهان به دو پادشاه مرگ نیاز نداره. هادس، قبل از عاشقی چه ماجراجو خفنی بودی...»
چنگ به سایه ها نگاه کرد. «جان، تو الان اینجا نیستی، ولی ازت ممنونم. ۳۴ سال بعد چند بار کوروش رو نجات میدی. کوروش، تو فرمانروای پنجم نمیشی، ولی جهان رو وارد دوره جدیدی میکنی. تاج گرانبها مال آیندگانه.»
چنگ عصاشو بالا برد. «تمام.» جهان با یه لرزش عظیم تغییر کرد. قصر مس به یه کاخ سرد و خاکستری تبدیل شد. خاطرات مردم، مثل برگ های پاییزی، پراکنده شدن و جاشون خاطرات دروغین نشست. ماریا، طوفان، و آتوسا تو گردباد زمان گم شدن، سرنوشتشون به دست چنگ بازنویسی شد.
پایان چپتر بیست دوم (پارت چهارم)
پایان جلد پنجم
نویسنده
MP
https://t.me/TheFifthruler2024
کتابهای تصادفی

