پنجمین فرمانروا.
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر شانزدهم
این قسمت: بازیگری
سالن غذاخوری قصر، لحظه ای پس از درگیری کوروش و ماریا
هوای سالن غذاخوری سنگین بود، انگار نفسهای قصر تو سینه اش حبس شده بود. نور کم جان شمعدانهای نقره ای، سایه های بلند و لرزان ماریا، کوروش و ضحاک رو روی دیوارهای سنگی می انداخت، سایه هایی که انگار در حال رقصیدن با مرگ بودن. میز نقره ای وسط سالن، پر از بشقاب های نیمه خورده و لیوان های واژگون، زیر نور کم رمق می درخشید. بوی استیک و خون تازه تو هوا پیچیده بود، و صدای چکه های خون کوروش که از صورتش روی زمین سنگی می ریخت، مثل ضربان قلب تو سکوت سالن اکو می شد.
کوروش روی زمین زانو زده بود، هنوز درد مشت ماریا تو صورتش موج می زد. چشمای سرخ رنگش پر از گیجی و خشم بودن، ولی یه سایه تردید تو عمقشون موج می زد. موهای سیاه و شلخته اش روی پیشونیش چسبیده بودن، خیس از عرق و خون. لبش که حالا ترک خورده بود، یه پوزخند کج داشت، انگار داره با خودش می جنگه. دست راستش رو به زمین فشار می داد، انگشتای زبرش تو سنگ فرو رفتن، طوری که مفصل هاش سفید شده بودن. تو دلش غرید: «ماریا گفت اگه بپرسی چرا زندش نکردم، قسم می خورم ترسم از اون یارو که زمان رو متوقف می کرد رو بزارم کنار و همینجا بکشمت... ها؟ یعنی یکی می خواد من زنده بمونم؟ حسم میگه این چنگه که داره این کارو میکنه.» چشمای کوروش تنگ شدن و ابروش چین عمیقی خورد، انگار داره یه پازل خطرناک رو حل میکنه.
ماریا روی صندلی نقره ای اش لم داده بود، ولی شونه هاش میلرزیدن. لباس ابریشمی سفیدش حالا یه لکه خون روش داشت، یادگار مشتی که به کوروش زده بود. موهای سفید و بلندش، که حالا شلخته تر شده بودن، دور صورتش ریخته بودن و زیر نور شمعدانها برق بنفش ملایمی میزدن. چشمای برفیش پر از اشک بودن، ولی یه خشم شکننده توشون موج می زد. گردنبند شمشیرشکلش با هر نفس تندش ت*** می خورد، انگار داره ریتم قلبش رو فریاد میزنه. دست چپش رو محکم به دسته صندلی فشار می داد، ناخنهاش تو چوب فرو رفته بودن. لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه اش یه ت*** ریز کرد، انگار داره نقابش رو سفت تر میکنه.
ناگهان در سالن با صدای بلندی باز شد. ضحاک شتابان وارد شد، نفس نفس می زد. چشمای قهوه ای روشنش پر از وحشت بودن و عرق از پیشونیش مثل بارون چکه می کرد. موهای کوتاه و سیاه اش به پیشونیش چسبیده بودن و لباش میلرزیدن. «عذرخواهی می کنم، فرمانروا!» صداش پر از اضطراب بود، انگار داره از یه کابوس فرار میکنه. «آتوسا، دست راستتون، برگشته!» شونه هاش جمع شدن و سریع پشت کوروش قایم شد، انگار کوروش سپرش باشه. دندونای سفیدش از ترس میلرزیدن و با هر کلمه، صدای تق تقشون تو سالن پیچید.
ماریا سرش رو بلند کرد، چشمای یخیش گشاد شدن. اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد و یه لبخند سرد روی لبش نشست. گونههاش هنوز خیس بودن، ولی لبخندش پر از یه شادی شیطانی بود. «بلاخره اومد؟» صداش آروم بود، ولی یه ته مایه پیروزی توش موج می زد. موهاش رو با یه حرکت تند پشت سرش انداخت و گردنبندش برق زد. «بذر جنگ جهانی کاشته شد.» چشمای ماریا حالا مثل دو شعله آبی میسوختن.
کوروش خشکش زده بود. چشماش پر از ناباوری شدن و گفت: «جنگ جهانی؟ داره درباره چی حرف میزنه؟» سرش رو با یه حرکت تند ت*** داد، موهاش تو هوا موج زدن. ابروش بالا پرید و پیشونیش چین خورد. دستش رو به زمین فشار داد و سعی کرد بلند شه، ولی پاهاش هنوز میلرزیدن. به ضحاک نگاه کرد و غرید: «چرا پشت من قایم شدی؟ » صداش پر از گیجی بود، ولی یه سایه ترس تو چشاش موج می زد.
ضحاک، که هنوز پشت کوروش قایم شده بود، دندوناش رو محکم به هم فشار داد، طوری که صدای تق تقش بلندتر شد. «الان خ-خودت میفهمی...» صداش میلرزید و چشمای قهوه ای روشنش به در سالن زل زده بودن، انگار منتظر یه هیولا بود. شونههاش جمع شدن و دستاش رو به بازوی کوروش چسبوند، انگار داره ازش التماس میکنه.
ناگهان گردنبند ماریا با صدای تیزی پاره شد. شمشیر نقرهای از زنجیر جدا شد و تو هوا چرخید، انگار زنده باشه. یه دست ظریف و نامرئی اونو گرفت و به سمت در سالن برد. در با صدای بلندی باز شد و دختری قدم به داخل گذاشت. آتوسا. لباس خدمتکاری سیاه به تن داشت، مثل شب بی ستاره، که انگار نور رو می بلعید. موهای نقرهایش، بلند و درخشان، دور شونه هاش ریخته بودن و زیر نور شمعدانها برق می زدن. چشمای سیاهش، مثل دو گودال بی انتها، هیچ احساسی توشون نبود. شمشیر تو دستش حالا کاملاً سیاه شده بود، تیغه و دسته اش مثل درختی سوخته تو بیابون. با قدم های آروم و مطمئن جلو اومد، هر قدمش انگار زمین رو می لرزوند. با صدایی سرد و بی روح گفت: «بهتره توضیح بدی چی شده، وگرنه همین جا میمیری، احمق کلهخر.» چشمای سیاهش تنگ شدن و لبش یه خط باریک شد.
کوروش جا خورد. چشمای سرخش گشاد شدن و ابروش پرید بالا. سرش رو کج کرد و موهاش روی گونه اش ریختن. «این کیه که اینطوری با ماریا حرف میزنه؟ » تو دلش غرید. دستش رو مشت کرد و شونه هاش جمع شدن، انگار آماده دفاعه.ماریا خندید، ولی خندش سرد و تمسخرآمیز بود. سرش رو کمی کج کرد و موهاش روی شونه اش ریختن. «بچه، هنوز طرز حرف زدن با بزرگترات رو یاد نگرفتی؟» چشمای سردش برق زدن و پوزخندش عمیق تر شد. دست راستش رو آروم بالا آورد و انگشتاش رو تو هوا ت*** داد، انگار داره آتوسا رو دعوت به بازی میکنه.
ناگهان آتوسا شمشیر سیاهش را بالا برد و به سمت صورت ماریا حمله کرد. تیغه تو هوا زوزه کشید، انگار خود مرگ توش موج می زد. ماریا با یه حرکت سریع جاخالی داد، موهاش تو هوا موج زدن و لباسش زیر نور برق زد. دست راستش رو مشت کرد و با تمام قدرتش به شکم آتوسا کوبید. ضربه اش مثل صاعقه بود، طوری که موجش از بدن آتوسا رد شد، دیوارهای قصر رو تر***د و به سمت آسمان پرتاب شد. تالار لرزید، ستونهای سنگی ترک خوردن و گرد و خاک تو هوا بلند شد.
ماریا نفس نفس می زد، عرق از پیشونیش چکه می کرد و چشمای برفیش پر از شوک بودن. دست راستش رو پشت کمرش پنهان کرد، انگشتاش میلرزیدن. «قویتر شدی، آتوسا...» صداش آروم بود، ولی یه ته مایه ترس توش موج می زد. گونههاش سرخ شده بودن و لباش یه خط باریک شدن.
آتوسا حتی ت*** نخورد. لباس سیاهش بدون یه خط یا پارگی، مثل شب بی ستاره می درخشید. موهای نقره ایش با باد ملایمی که از ترک های دیوار می اومد، ت*** خوردن. چشمای سیاهش هنوز بی روح بودن، ولی گوشه لبش یه غم ریز داشت. «بلاخره کِی قراره با قدرت واقعیت با من بجنگی؟» شمشیرش رو آروم پایین آورد و نوکش رو به زمین تکیه داد. «میدونم از قدرت اصلیت استفاده نکردی. چرا؟ من انقدر بی ارزشم؟» سرش رو کج کرد و موهاش روی شونه هایش ریختن. «البته، بی ارزش مثل خودت.» صداش پر از تمسخر بود، ولی چشمای سیاهش هنوز مثل دو گودال خالی بودن.
ماریا تو دلش غرید: «ها؟ من قوی ترین مشتمو زدم و این میگه قدرت اصلیم رو استفاده نکردم؟» چشمای یخیش تنگ شدن و عرق روی پیشونیش برق زد. «این شش ماه چی بهش یاد دادن؟ گفتم بره اونجا اخلاقش بهتر بشه، حالا دهنش هرزتر شده!» دست راستش هنوز پشت کمرش بود، انگار داره یه راز رو پنهان میکنه.
یه صدای زنانه، مثل زمزمه ای از ماورا، تو ذهن ماریا پیچید: «بر اثر انرژی مشت شما که تا آسمان رفت، سیصد و پنجاه و شش هزار و چهارصد و بیست و سه یونیورس نابود شد. سیاره زندگی به یونیورسی دیگر منتقل شد. تمام استخوانهای دست راست شما پودر شد.»ماریا زیر لب زمزمه کرد: «نجات.» دست راستش با یه نور سفید درخشید و به حالت عادی برگشت. نفس عمیقی کشید، شونه هاش صاف شدن و چشمانش دوباره سرد شدن. با صدایی محکم گفت: «شمشیر جدیدی ساخته بودم. از سه یونیورس.» سرش رو بالا گرفت و ادامه داد: «ولی انقدر خطرناک بود که گذاشتمش تو مکعب سبز. یک لحظه اومدم زیباییش رو ببینم شمشیر رو آوردم بالا که یک هو موجش همه چی رو شکافت و کل کشور مس رو تو هم تنید و نابود کرد. همه ساکناش، بدون استثنا، مردن. فقط کسایی که تو قصر بودن زنده موندن.» چشمای برفیش برق زدن و لبش یه لبخند مرموز زد.
آتوسا پوزخند سردی زد. «اشکالی نداره.» شمشیرش رو آروم تو دستش چرخوند، تیغه سیاهش زیر نور برق زد. «جون اونا از عن خودمم بی ارزش تر بود.» چشمای سیاهش تنگ شدن و سرش رو کج کرد، انگار داره یه جوک بی مزه تعریف میکنه.
کوروش، که هنوز روی زمین زانو زده بود، احساس کرد خون تو رگ هاش داره می جوشه. چشمای قرمزش پر از خشم شدن و ابروش چین عمیقی خورد. مشتش رو محکم به زمین کوبید، طوری که سنگ زیر دستش ترک برداشت. هاله سیاهی دورش پیچید، مثل ماری که از جهنم بیرون اومده. نفسش تندتر شد و گونه هاش سرخ شدن. تو دلش غرید: «این دو نفر از صد ها حیوون بدترن. »
ماریا از جا بلند شد و با قدم های آروم به سمت صندلی نقره ایش برگشت. موهاش با هر قدمش موج زدن و لباسش زیر نور برق زد. آتوسا کنار کوروش رد شد، شمشیر سیاهش تو دستش مثل یه موجود زنده ت*** می خورد. کنار ماریا وایستاد و گفت: «خوبه که اینجا از شمشیرت استفاده کردی. این سیاره از درون نابود نمیشه.» سرش رو کج کرد و موهاش روی شونه اش ریختن. «وگرنه اگه تو فضا استفاده می کردی، هزاران یونیورس نابود شده بود.» چشمای سیاهش برق زدن، ولی هنوز بی روح بودن.
ماریا با یه لبخند سرد غذای ناتمامش رو برداشت و ادامه داد. «آره، بابا. بازم میشه کشور ساخت.» چنگال رو تو استیک فرو کرد و یه تکه گوشت رو بالا آورد. «مهم نیست چقدر نابود بشه. جون ساکنای اون کشور اندازه یه سوسکم ارزش نداره، مهم اون سود و پوله» چشمای برفیش به کوروش زل زدن، انگار داره واکنشش رو می سنجه.
آتوسا خندید، صداش مثل زنگ شکسته بود. «به نکته ظریفی اشاره کردی.» شمشیرش رو آروم به زمین تکیه داد و دستاش رو روی سینه اش قفل کرد.
کوروش احساس کرد قلبش داره تو سینه اش میترکه. هاله سیاهی دورش غلیظ تر شد، مثل دودی که کل قصر رو پر کرد. چشمایش حالا مثل دو گودال تاریک بودن و لبش یه لبخند دیوانه وار زد. ماریا یه تکه استیک برید و با یه حرکت آروم تو دهن آتوسا گذاشت. «بخور. قراره مزه بهشت رو بچشی.»
آتوسا استیک رو جوید، گونه هاش سرخ شدن و چشمای سیاهش برای یه لحظه برق زدن. «خیلی خوشمزهست.» سرش رو کج کرد و پوزخند زد. «این گوشت کدوم زندانیه؟»ماریا خندید، خنده اش پر از یه شادی بیمارگونه بود. «این گوشت آرشه. پسر برادرم.» چشمای برفیش برق زدن و لبش یه لبخند شیطانی زد.
آتوسا ابروش رو بالا انداخت، ولی پوزخندش عمیق تر شد. «آرش؟ آهان، همونی که گفتی کشتیش، بعد زندش کردی و انداختیش زندان که بالغ تر بشه و بخوریش؟» شمشیرش رو از کنار دیوار برداشت و آروم تو دستش چرخوند، انگار داره با یه اسباب بازی بازی میکنه.
ماریا سرش رو ت*** داد و خندید. «آفرین، خوب یادته.» چنگال رو دوباره تو استیک فرو کرد. «اینم جایزت.»
کوروش دیگه طاقت نیاورد. هاله سیاهی دورش منفجر شد، مثل طوفانی که کل قصر رو بلعید. چشمای قرمز رنگش حالا مثل دو شعله سیاه می سوختن. مشتش رو به زمین کوبید و فریاد زد: «آرش؟ غذا؟ استیک؟ شما ها دارین چی میگن؟ به من گوشت انسان دادین بخورم؟» سرش رو بلند کرد و به ماریا زل زد. «آرش پسر طوفان بود! تو می دونستی طوفان برادرته! به من دروغ گفتی! گفتی تازه فهمیدی، ولی از اول می دونستی!» نفسش تندتر شد و گونه هاش سرخ شدن. «چرا؟ چرا گریه می کردی و حالا می خندی؟ کدوم ماریا واقعیه؟ من بیمارم رفتارم دست خودم نیست اما تو....تو یه بیمار روانی ماریا. » هاله سیاه دورش غلیظ تر شد، طوری که شمعدانها خاموش شدن و سالن تو تاریکی فرو رفت.
ماریا و آتوسا برای یه لحظه خشکشون زد. چشمای ماریا گشاد شدن و نفسش تو سینه حبس شد. آتوسا شمشیرش رو محکم تر گرفت، ولی چشمای سیاهش پر از کنجکاوی شدن. بعد، هر دو زدن زیر خنده. خنده ماریا مثل رعد بود و خنده آتوسا مثل زنگ شکسته. ماریا سرش رو عقب برد و موهاش تو هوا موج زدن. «بازیگری می دونی چیه؟» چشمای سفیدش برق زدن و لبش یه لبخند شیطانی زد.
کوروش جا خورد. چشماش تنگ شدن و ابروش چین خورد. «بازیگری؟» صداش پر از گیجی بود. دستش رو مشت کرد و شونههاش جمع شدن.
ماریا از جا بلند شد، قدم هاش روی سنگهای قصر اکو می شد. «آره. به صحنه من خوش اومدی، بچه.» دستاش رو باز کرد، انگار داره یه تئاتر رو هدایت میکنه. «این قصر صحنه منه. همه بازیگرن. حتی خودم.» چشماش به کوروش زل زدن و لبخندش عمیق تر شد. «قرار نیست ماریای واقعی رو پیدا کنی.»
کوروش نفسش بند اومد. پر از خشم و گیجی شد. هاله سیاه دورش غلیظ تر شد، طوری که کل قصر رو پر کرد. همه جز ماریا، آتوسا، ضحاک و جان (که هنوز تو زندان بود)، بیهوش روی زمین افتادن. جو سالن سنگین تر شد، انگار هوا خودش داره خفت میکنه.
کوروش فریاد زد: «با این که نفهمیدم چی گفتی...» سرش رو بالا گرفت و چشمای قرمزش مثل دو شعله سیاه درخشیدن و رفتارش 360 درجه تغییر کرد. «به قبر خودت خوش اومدی، ماریا و تو، آتوسا.»
آتوسا جا خورد، چشمای سیاهش گشاد شدن. «ها؟» شمشیرش رو بالا آورد، ولی پوزخندش برگشت.
ماریا غرید، صداش پر از یه خشم لاتی بود. «هـــا؟ حتی شوخیشم قشنگ نیست، بچه!» موهاش تو هوا موج زدن و چشمانش پر از خشم شد.
کوروش ادامه داد: «من کوروشم. کسی که شما و همه فرمانرواهای بخشها رو نابود میکنه.» سرش رو بالا گرفت و چشمای قرمزش مثل دو ستاره سیاه درخشیدن. «من پنجمین فرمانروا میشم.»
پایان چپتر شانزدهم
چپتر هفدهم
این قسمت: فاز سوم، پایان بیماری کوروش
جهت یاد آوری))
((این بیماری ساختاری سه فازی دارد که هر مرحله تأثیرات متفاوتی بر فرد می گذارد. در جدول زیر این مراحل به صورت مرتب و واضح دسته بندی شده:
| **فاز اول: دوگانگی اخلاقی** | فرد دچار پارادوکسی رفتاری می شود و زمان دقیق تغییر اخلاق او مشخص نیست.
| **فاز دوم: تجربه دو بخش** | فرد کاملاً در یکی از دو بخش سفید یا سیاه غرق می شود اما هنوز امکان تجربه بخش مخالف را دارد. برای مثال، کوروش که در بخش سیاه غوطه ور شده، با کمک جان متوجه شدیم تا پنج روز می تواند از بخش سفید نیز بهره ببرد.
| **فاز سوم: غرق شدن مطلق** | فرد برای همیشه در یکی از بخشها غرق می شود و دیگر امکان بازگشت یا استفاده از بخش مخالف را نخواهد داشت، بخش سفید کوروش حذف شده و او تا ابد در بخش سیاه باقی می ماند.))
کوروش فریاد زد: «با این که نفهمیدم چی گفتی...» سرش رو بالا گرفت و چشمای قرمزش مثل دو شعله سیاه درخشیدن و رفتارش 360 درجه تغییر کرد. «به قبر خودت خوش اومدی، ماریا و تو، آتوسا.»
آتوسا جا خورد، چشمای سیاهش گشاد شدن. «ها؟» شمشیرش رو بالا آورد، ولی پوزخندش برگشت.
ماریا غرید، صداش پر از یه خشم لاتی بود. «هـــا؟ حتی شوخیشم قشنگ نیست، بچه!» موهاش تو هوا موج زدن و چشمانش پر از خشم شد.
کوروش ادامه داد: «من کوروشم. کسی که شما و همه فرمانرواهای بخشها رو نابود میکنه.» سرش رو بالا گرفت و چشمای قرمزش مثل دو ستاره سیاه درخشیدن. «من پنجمین فرمانروا میشم.»
هوای سالن غذاخوری مثل مردابی سمی سنگین بود. نور شمعدان های نقره ای، که حالا چندتاشون خاموش شده بودن، سایه های کج و معوج ماریا، آتوسا، کوروش و ضحاک رو روی دیوارهای ترک خورده قصر می انداخت. میز نقره ای وسط سالن، پر از بشقابهای واژگون و لکه های خون، زیر نور کم جان انگار یه محراب قربانی بود. بوی استیک و آهن زنگ زده تو هوا پیچیده بود، و صدای نفس های تند کوروش، مثل ضربان قلب قصر، تو سکوت اکو می شد.
کوروش ایستاده بود، مشت هاش گره شده و هاله سیاهی دورش مثل طوفانی از جهنم می چرخید. چشمانش حالا دو گودال پر از خون بودن، پر از خشم و عزم. موهای قرمز و شلخته اش، خیس از عرق، روی پیشونیش چسبیده بودن و لبش یه پوزخند دیوانه وار داشت. شونه هاش جمع شده بودن و نفسش تند بود، انگار داره با کل دنیا می جنگه. فریادش هنوز تو سالن پیچیده بود، و هاله سیاهش کل قصر رو بلعیده بود.
ماریا روی صندلی نقره ایش صاف نشسته بود، ولی چشم های سفیدش پر از یه تردید سرد بودن. لباس ابریشمی سفیدش حالا چروک شده بود و موهای برفیش، که شلخته تر شده بودن، دور صورتش ریخته بودن. لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه اش یه ت*** ریز کرد، انگار داره نقابش رو سفت تر میکنه. دست چپش رو آروم روی دسته صندلی گذاشت، انگشتای بلندش چوب رو نوازش کردن. با صدایی سرد گفت: «من به هدفت احترام می ذارم، اما...» مکث کرد، چشماش تنگ شدن.
ناگهان دست راستش را با یه حرکت آرام بالا آورد، انگشتانش تو هوا موج زدن، انگار داره یه طلسم نامرئی رو می بافه. با یه حرکت ملایم، دستش رو پایین کشید. هاله سیاه کوروش مثل دودی که باد ببرش، پراکنده شد. جو سنگین سالن شکسته شد و کوروش با یه ناله خفیف روی زمین زانو زد. چشمانش به حالت عادی برگشتن و پر از گیجی شدن و ابروش چین عمیقی خورد. چهار بار پلک زد، انگار داره از یه خواب عمیق بیدار می شه. لبش میلرزید و عرق از پیشونیش چکه می کرد. تو دلش گفت: «چی شد؟ چرا حس کردم خودم نبودم؟ اون چرت و پرتا چی بود؟ من قدرت درخت زندگی ندارم... این قدرتا از کجا میاد؟ چی داره سرم میاد؟» دستش رو به زمین فشار داد، انگشتای زبرش تو سنگ فرو رفتن.
آتوسا، که کنار ماریا ایستاده بود، ساکت بود. لباس سیاه خدمتکاریش مثل شب بی ستاره می درخشید و شمشیر سیاهش تو دستش مثل یه موجود زنده ت*** می خورد. موهای نقره ایش، بلند و درخشان، دور شونه هاش ریخته بودن و چشمای سیاهش، مثل دو گودال بی انتها، به کوروش زل زده بودن. لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه اش یه پوزخند ریز داشت، انگار داره یه بازی خطرناک رو تماشا میکنه. شمشیرش رو آروم به دیوار تکیه داد، ولی انگشتانش هنوز دسته اش رو محکم گرفته بودن.
ماریا سرش رو کج کرد، موهاش روی گونه اش ریختن. با صدایی سرد و تمسخرآمیز گفت: «چرا داری چرت و پرت میگی؟» دست راستش رو آروم روی میز گذاشت، انگشتاش روی سطح نقرهای کشیده شدن.
کوروش نفسش تندتر شد، گونه هاش سرخ شدن. سرش رو بلند کرد و به ماریا زل زد، چشمای سرخش پر از خشم و گیجی. مشتش را پنج بار به زمین کوبید، طوری که سنگ زیر دستش ترک برداشت. هنوز تو فکرش غرق بود، انگار داره با یه هیولای درونی می جنگه.
ماریا نفس عمیقی کشید، شونه هاش صاف شدن. با صدایی که انگار از یخ ساخته شده بود، گفت: «ضحاک.»
ضحاک، که هنوز گوشه سالن وایستاده بود، جا خورد. چشمای قهوه ای روشنش پر از ترس بودن و عرق از پیشونیش چکه می کرد. موهای کوتاه و سیاهش به پیشونیش چسبیده بودن و لباش میلرزیدن. با صدایی لرزون گفت: «بله؟»
ماریا چشم هایش رو تنگ کرد و ادامه داد: «احترام رو چرا یادت میره؟ هوس مرگ کردی؟» سرش رو کج کرد و موهاش روی شونهایش ریختن. «احترام بذار، بعد بگو بله.»
ضحاک سریع پاهاش رو به هم چسبوند، شونه هاش صاف شدن. دست راستش رو بالا آورد، سه انگشتش رو به صورتش نزدیک کرد، از پیشونیش رد کرد و به قلبش چسبوند. با یه تعظیم عمیق، با صدایی محکم گفت: «بله سرورم؟» چشمانش هنوز پر از ترس بودن، ولی لبش یه خط باریک شده بود.
ماریا لبخند سردی زد. «برش گردون به سلولش.» سرش رو بالا گرفت و موهاش تو هوا موج زدن. «بعد حال زندانی ها رو چک کن. ببین کی بیهوش شده و کی نشده. کی حالش بده، کی خوب. بعدشم سربازا رو چک کن.»
ضحاک دوباره تعظیم کرد، عرق روی پیشونیش برق زد. «بله سرورم...امر، امر شماست.» شتابان به سمت کوروش رفت، دستش رو زیر بازوی کوروش گرفت و سعی کرد بلندش کنه.
ناگهان زمان تو خودش یخ زد. هوا انگار جامد شد، شمعدانها ثابت موندن و سایهها روی دیوارها قفل شدن. یه مرد مسن قدم به سالن گذاشت. جان. موهای زردش، که حالا ژولیده تر شده بودن، دور صورتش ریخته بودن. چشمای عمیق و آبی رنگش، مثل دو ستاره تو شب، می درخشیدن. لباس کهنه و خاکستریش با قدم هاش ت*** می خورد. با قدم های آروم به کوروش نزدیک شد، انگار زمان فقط برای اون جریان داره.
جان کنار کوروش زانو زد، چشم هایش به صورت کوروش زل زدن. لبش یه لبخند مرموز داشت، انگار داره یه راز بزرگ رو پنهان میکنه. «میتونم از تو استفاده کنم.» صداش مثل زمزمه باد بود، عمیق و ترسناک. «چرا خودمو آلوده کنم و ماریا رو بکشم، وقتی تو هستی؟» سرش رو کج کرد و موهاش روی پیشونیش ریختن. «یه چیزی هست که هیچکس درباره بیماران دو جعبه ای نمیدونه. فکر کردی من از کجا فهمیدم تو دو جعبه ای هستی و نجاتت دادم؟» جان ادامه داد: «اولش شک داشتم. ولی چند دقیقه پیش، وقتی هاله سیاهت کل قصر رو بلعید و همه بیهوش شدن، مطمئن شدم.» لبخندش عمیق تر شد و چشمانش برق زدن. «چون هاله سیاه فقط مال بیمارای دو جعبه ایه. این تازه کشف شده و هنوز عمومی نشده. بیماری دو جعبه ای از بدو تولد با آدمه. از هر ده میلیون نفر، فقط یه نفر گرفتارش میشه. و فقط کسایی که قدرت درخت زندگی ندارن، این بیماری رو میگیرن.»جان سرش رو صاف کرد و ادامه داد: «حالا تو. معلوم شد قدرت درخت زندگی نداری. معلوم شد دو جعبه ای هستی. ولی یه چیزی رو نمیفهمم.» چشمای سرخش تنگ شدن و ابروش چین خورد. «کسی که دو جعبه ایه، بهخاطر نداشتن قدرت زندگی، فقط یه هاله سیاه ضعیف داره. اما تو...» مکث کرد و با لحنی جدی ادامه داد: «هالت کل قصر رو گرفت. این قدرت از کجا میاد؟ تو کی هستی بچه؟» سرش رو کج کرد و موهاش روی گونه اش ریختن.
جان نفس عمیقی کشید، شونه هاش صاف شدن. «این بیماری وقتی وارد فاز میشه که یه اتفاق خیلی خوشایند یا خیلی ناخوشایند برات بیفته. چون روی بخش سفید و سیاه تأثیر می ذاره. ولی دیگه اینا مهم نیست.» چشم هایش به ماریا زل زدن، که تو حالت یخ زده مثل یه مجسمه برفی بود.
جان با قدم های آروم به سمت ماریا رفت. کف دست چپش را جلوی صورتش گرفت، انگار داره یه طلسم رو میخونه. دست راستش رو بالا آورد و با یه حرکت محکم به کف دست چپش کوبید. بعد، دست راستش رو آروم بالا برد. یه کیبورد فلزی، مثل یه روح، تو هوا ظاهر شد، پر از نورهای قرمز و آبی. جان کیبورد را نود درجه چرخواند، انگار داره یه در جادویی رو باز میکنه. با صدایی سرد گفت: «تو با قدرت الانت نمی تونی ماریا رو شکست بدی. پس کمی کمکت می کنم.»
چشمای آبی رنگش تنگ شدن و لبش یه لبخند شیطانی زد. «کدنویسی.» کیبورد ناگهان سرخ شد، مثل خون تازه. فهرستی از قدرت های ماریا تو هوا ظاهر شد، پر از خطوط نورانی. جان انگشتانش رو روی کیبورد حرکت داد، انگار داره یه سمفونی مرگبار می نویسه. «قدرت نجات... پاک.» یه نور قرمز درخشید. «جابهجایی... پاک. شطرنج معکوس... پاک. تبدیل... پاک.بازیگری...پاک» مکث کرد، ابروش بالا رفت. «قدرت بدنی... هوم، تا سطح نابودی کشور کاهشش میدم.» خندید. «از نابودی یونیورس به نابودی کشور! هههه!» انگشتاش سریعتر حرکت کردن. «استقامت و مقاومت... تا سطح کشور. حتی میتونم حافظش رو پاک کنم.» پوزخندش عمیق تر شد. «بذار ببینم تو حافظه این فرمانروا چی میگذره.»
ثانیه شمار بالاسرش به 30 ثانیه رسید،عرق روی پیشونیش برق زد. ناگهان کیبورد رو محو کرد و با شتاب از سالن بیرون رفت. تو راه، تو دلش گفت: «این دختر از شیطان کثیف تره!» قدم هاش تندتر شدن، ناگهان وایستاد، چشم هایش پر از وحشت شدن. «لعنتی! قدرت آتوسا رو تغییر ندادم!»
با شتاب به سالن برگشت، کیبورد رو دوباره ظاهر کرد. فهرست قدرتهای آتوسا تو هوا درخشید. چشمای آبیش گشاد شدن، انگار داره یه کابوس میبینه. «این... چیه؟» انگشتاش با سرعت روی کیبورد حرکت کردن. «همه قدرتها... پاک! استقامت و مقاومت... تا سطح کشور! قدرت... تا سطح کشور!» شمارش معکوس شروع شد. «ده، نه، هشت...» کیبورد رو بست و شتابان از سالن بیرون دوید، به سمت سلولش رفت. «دو، یک، صفر.»
زمان دوباره جریان پیدا کرد. ماریا و آتوسا همزمان بالا آوردند و روی زمین افتادن. ماریا دستش رو به پیشونیش فشار داد، چشمانش گیج میرفت. آتوسا شمشیرش رو رها کرد، موهای نقره ایش روی صورتش ریختن و چشمای سیاهش تنگ شدن. ضحاک، که هنوز کنار کوروش بود، جا خورد. چشم هایش گشاد شدن و لباش میلرزیدن. «چی شد؟ سرورم؟ آتوسا؟» شتابان به سمتشون رفت.
دو سرباز، گیج و منگ، وارد سالن شدن. لباسای زره پوششون چروک شده بود و چشمای خستشون پر از ترس. یکیشون با صدایی لرزون گفت: «چ-چه بلایی سرمون اومده؟» سرباز دیگه به ماریا و آتوسا زل زد، رنگش مثل گچ سفید شد. ضحاک غرید: «سریع بیاین کمک، بی مصرفا!» صداش سالن رو لرزوند. سربازا دست و پاشون رو گم کردن و با فریاد گفتن: «بله!» و شتابان به سمت ماریا و آتوسا دویدن.
سلول کوروش، ساعاتی بعد
سلول تاریک و مرطوب بود، انگار نفس مرگ توش جریان داشت. دیوارهای سنگی، پر از خزه و لکههای خون خشک شده، زیر نور کم جان یه مشعل دیواری سایه های ترسناک می انداختن. بوی نم و پوسیدگی تو هوا پیچیده بود، و صدای چکه آب از سقف، مثل یه ساعت شکسته، تو سکوت اکو می شد.
کوروش، لخت و زخمی، گوشه سلول کز کرده بود. پوستش پر از خراش های عمیق بود، انگار یه گرگ وحشی بهش حمله کرده. موهای قرمز و شلخته اش، خیس از عرق، روی صورتش چسبیده بودن. چشمای سرخش، که حالا کم نور و خسته بودن، به دیوار زل زده بود. سه روز گذشت و ناگهان بدنش شروع به نشون دادن علائم عجیب کرد، دستانش رو محکم روی بازوهاش فشار میداد، انگشتای زبرش پوستش رو می خراشیدن. خارش کل وجودش رو بلعیده بود، انگار هزاران سوزن تو تنش فرو میرفت. با صدایی شکسته زمزمه کرد: «چه اتفاقی داره برام می افته؟» لبش میلرزید و عرق از پیشونیش چکه می کرد.
روز چهارم
ناگهان بدنش ت*** خورد، انگار یه جریان برق توش دوید. خودش رو محکم به دیوار کوبید، طوری که سنگ زیر بدنش ترک برداشت. دستاش رو روی سینه اش کشید، پوستش پاره شد و خون تازه روی زمین ریخت. چشمای سرخ رنگش پر از اشک شد، مثل بارون بهاری که روی گونه هایش سر می خورد شروع به گریه کرد. با فریادی پر از درد گفت: «لعنتی! لعنتی!» سرش رو به دیوار کوبید، موهاش تو هوا موج زدن. «یکی... کسی نیست کمکم کنه؟ لطفاً... کمک!» صداش تو سلول پیچید، ولی فقط سکوت جوابش رو داد.
روز پنجم
کوروش حالا یه سایه از خودش بود. پوستش کامل کنده شده بود، مثل یه پارچه پاره که خون ازش چکه می کرد. بدنش لاغر و استخوانی شده بود، انگار مرگ داره آروم آروم وجودش رو می خوره. تو گوشه سلول، روی زمین سرد، دراز کشیده بود. نفس هاش کوتاه و بریده بودن، انگار هر کدام از آن نفس ها، نفس های آخر کوروش بود. چشمای قرمزش، که حالا مثل دو ستاره خاموش بودن، به سقف زل زده بود. لبش یه لبخند ضعیف داشت، انگار داره یه خاطره دور رو میبینه.
با صدایی که به زور از گلوش بیرون می اومد، زمزمه کرد: «بابا... یادته برای تولدم یه پلنگ کشتی و گذاشتی وسط؟ باورم نمیشد اینکار رو کردی.» لبخندش عمیق تر شد، ولی اشک از گوشه چشمش سر خورد. «من که یادم نمیره، اون روز مامانی چقدر دعوات کرد... اون تولد... بهترین تولد زندگیم بود.» نفسش قطع شد، چشمای سرخ رنگش خاموش شدن. با همون لبخند ضعیف، جام مرگ رو نوشید.
سلول ساکت شد. فقط صدای چکه آب موند، مثل یه لالایی برای روحی که دیگه نبود.
پایان چپتر هفدم
چپتر هجدهم
این قسمت: تولدی دوباره
اتاق خواب ماریا، نیمه شب
تاریکی اتاق خواب ماریا مثل پتویی سنگین همه چیز رو بلعیده بود. تنها نور، از شمعدان نقره ای گوشه اتاق بود که شعله های کم جانش سایه های لرزان رو روی دیوارهای سنگی می انداخت. بوی عود سوخته و گل های خشک تو هوا پیچیده بود، گلدان طوفان کنار تخت بر روی میزی گذاشته بود. صدای باد سردی که از پنجره نیمه باز می اومد، مثل زمزمه ارواح تو سکوت اکو می شد.
ماریا روی تخت خواب ابریشمیش دراز کشیده بود، لباس خواب سفیدش مثل برف زیر نور شمع می درخشید. موهای سفیدش، که حالا شلخته و پریشون بودن، دور صورتش ریخته بودن و چند تارش روی بالشت پخش شده بود. چشمای سفیدش، مثل دو گوی یخی، به سقف زل زده بودن، پر از یه اندوه عمیق بودن. لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه اش یه ت*** ریز کرد، انگار داره با یه کابوس درونی کلنجار میره. دست چپش رو آروم روی قلبش گذاشت، انگشتای بلندش پارچه نازک لباسش رو فشار دادن.
ناگهان صدای تق تق درب سکوت را شکست. ماریا سرش رو کج کرد، موهاش روی گونه اش لغزیدن. با صدایی خسته و افسرده زمزمه کرد: «کیه؟» صداش تو اتاق گم شد، انگار دیوارها بلعیدنش.
از پشت در، صدای آتوسا اومد، سرد و محترمانه: «منم، خدمتکار وفادارتون، آتوسا. اجازه هست؟»
ماریا نفس عمیقی کشید، شونه هاش افتادن. «بیا تو...» چشمای سفیدش هنوز به سقف زل زده بودن، ولی ابروش یه کم چین خورد.
در با صدای آرومی باز شد. آتوسا با لباس خدمتکاری سیاهش، که مثل شب بی ستاره نور رو می بلعید، قدم به داخل گذاشت. موهای نقره ایش، بلند و درخشان، دور شونه هاش ریخته بودن و زیر نور شمع برق ملایمی میزدن. چشمای سیاهش، مثل دو گودال بی انتها، به ماریا زل زده بودن، ولی یه سایه تردید توشون موج می زد. قدم هاش آروم و با احتیاط بود، انگار داره روی یخ راه میره. کنار تخت وایستاد، دستاش رو جلوی بدنش قفل کرد و با صدایی سرد گفت: «یه اتفاق عجیبی برام افتاده، سرورم.» لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه چشم چپش یه ت*** ریز کرد.
ماریا سرش رو بلند کرد، موهاش روی بالش موج زدن. چشمای سفیدش به آتوسا زل زدن و یه لبخند تلخ روی لبش نشست. «از این بدتر که قدرت های من به طرز عجیبی پاک شده؟» صداش پر از یه خستگی عمیق بود. دست راستش را آروم بالا آورد و موهاش رو از روی صورتش کنار زد.
آتوسا جا خورد. چشمای سیاهش گشاد شدن و ابروش بالا پرید. «منم... قدرت هام پاک شده.» صداش میلرزید، انگار داره یه حقیقت وحشتناک رو هضم میکنه. شونه هاش یه کم جمع شدن و انگشتانش رو تو هم فشار داد، طوری که مفصل هاش سفید شدن.
سکوت اتاق رو بلعید. ناگهان هر دو با فریادی که انگار از اعماق جهنم می اومد، نعره زدن: «هــــــــــا؟» صدای فریادشون پنجرهها رو لرزوند و شمعدان گوشه اتاق یه لحظه سوسو زد.
ماریا از تخت پرید، موهای سفیدش تو هوا موج زدن. چشمای سفیدش پر از شوک بودن و گونههاش سرخ شدن. «چطور ممکنه؟» مشتش رو گره کرد و به سینه اش کوبید. «پاک شدن قدرتی که درخت زندگی بهمون داده؟ اونم هر دومون؟» سرش رو ت*** داد، انگار داره یه کابوس رو دور کنه. «نمیخوام حتی بهش فکر کنم!» چشمای سفیدش تنگ شدن و لبش میلرزید. «اون لحظه چی شد؟ وقتی اون بچه افتاد زمین، چی شد؟»
آتوسا سرش رو کج کرد، موهاش روی شونه اش ریختن. «اون لحظه؟ اتفاق؟» چشمای سیاهش پر از گیجی بود. «منظورتون چیه؟» دست راستش را آروم بالا آورد و انگشتاش رو تو هوا ت*** داد، انگار داره یه معما رو حل میکنه.
ماریا غرید: «احمق! قدرتامون خود به خود که پاک نمیشن!» مشتش رو به تخت کوبید، طوری که تشک لرزید. «باید یه چیزی اون لحظه اتفاق افتاده باشه!» چشمای سفیدش برق زدن، ولی عرق روی پیشونیش درخشید. ناگهان ساکت شد، شونههاش افتادن و نفسش تو سینه حبس شد. تو دلش غرید: «نکنه...» چشمای سفیدش گشاد شدن و لبش میلرزید.
آتوسا قدم جلو گذاشت. «چی شده، سرورم؟» صداش آروم بود، ولی یه ته مایه ترس توش موج می زد. انگشتاش رو محکم تر تو هم قفل کرد.
ماریا زیر لب زمزمه کرد: «فهرست... زندان...» چشمای سفیدش به دوردست زل زدن، انگار داره یه خاطره تاریک رو بیرون میکِشِه. ناگهان نعره زد، طوری که آتوسا از ترس خشکش زد: «سریع فهرست زندانیها رو بیار!» مشتش رو تو هوا ت*** داد و موهاش تو صورتش ریختن. گونههاش سرخ شده بودن و نفسش تند بود.
آتوسا، که رنگش مثل گچ سفید شده بود، با فریاد گفت: «بله!» شتابان به سمت در دوید، لباس سیاهش تو هوا موج زد. در رو باز کرد و با قدم های تند غیبش زد.
ماریا تنها موند. روی تخت افتاد، دستاش رو تو موهای سفیدش فرو کرد و انگشتاش رو محکم کشید. چشمای سفیدش پر از ترس بودن و عرق از پیشونیش چکه می کرد. تو دلش غرید: «یادمه توی کشوری که تجهیزات کشورمون رو تأمین میکنه، وقتی به اونجا سفر کرده بودم، فرمانرواش بهم گفت که فرمانروای کشور نقره یه زیردست داره که میتونه قدرت بقیه رو پاک کنه. قدرت من و آتوسا پاک شده، یعنی اون به قصر نفوذ کرده، ولی چطور؟ یادمه گفت به دست آوردن این اطلاعات به اندازه اسمش خطرناکه.» نفسش تندتر شد. «گفت برای استفاده از قدرتش باید تو هشت متری شخص باشه. پس چطور؟» سرش رو ت*** داد، موهاش تو هوا موج زدن. «لعنتی...»
سلول کوروش، همان لحظه
سلول تاریک و مرطوب بود، انگار مرگ توش نفس می کشید. دیوارهای سنگی، پر از خزه و خون خشک شده، زیر نور کم جان مشعل دیواری سایه های وحشتناک می انداختن. بوی پوسیدگی و نم تو هوا پیچیده بود، و صدای چکه آب مثل یه ساعت شکسته تو سکوت اکو می شد.
کوروش حالا یه سایه از خودش بود. پوستش کامل کنده شده بود، مثل یه پارچه پاره که خون ازش چکه می کرد. بدنش لاغر و استخوانی شده بود، انگار مرگ داره آروم آروم وجودش رو می خوره. تو گوشه سلول، روی زمین سرد، دراز کشیده بود. نفس هاش کوتاه و بریده بودن، انگار هر کدام از آن نفس ها، نفس های آخر کوروش بود. چشمای قرمزش، که حالا مثل دو ستاره خاموش بودن، به سقف زل زده بود. لبش یه لبخند ضعیف داشت، انگار داره یه خاطره دور رو میبینه.
با صدایی که به زور از گلوش بیرون می اومد، زمزمه کرد: «بابا... یادته برای تولدم یه پلنگ کشتی و گذاشتی وسط؟ باورم نمیشد اینکار رو کردی.» لبخندش عمیق تر شد، ولی اشک از گوشه چشمش سر خورد. «من که یادم نمیره، اون روز مامانی چقدر دعوات کرد... اون تولد... بهترین تولد زندگیم بود.» نفسش قطع شد، چشمای سرخ رنگش خاموش شدن. با همون لبخند ضعیف، جام مرگ رو نوشید.
سلول ساکت شد. فقط صدای چکه آب موند، مثل یه لالایی برای روحی که دیگه نبود.
ناگهان تاریکی مطلق همه چیز رو بلعید. کوروش خودش را تو یه فضای بی انتها دید، جایی که هیچ چیز جز سیاهی نبود. چشمای قرمز آتشینش گشاد شدن و موهاش تو هوای سرد فضا موج زدن. با صدایی پر از شوک گفت: «من کجام؟» شونه هاش جمع شدن و دستاش رو، روی سینه اش فشار داد.
دو در، در دو طرفش ظاهر شد. در سمت راست، به رنگ برف سفید، با صدای آرومی باز شد. کوروشی دیگر ازش بیرون آمد، با موهای سفید مثل برف و چشمای قرمز ملایم، پر از یه آرامش عجیب. در سمت چپ، به رنگ سیاهی شب، کوروش دیگه ای ظاهر شد، با موهای سیاه تر از زغال و چشمای قرمز تیره، مثل دو شعله جهنمی. هر دو کنار درهاشون وایستادن، بی حرکت، انگار دو آینه شکسته از وجود کوروش بودن.
کوروش اصلی خشکش زده بود. چشمای قرمزش پر از ترس شدن و لبش میلرزید. «چ-چه اتفاقی داره می افته؟ اینا منم؟» مشتش رو گره کرد و شونه هاش لرزیدن.
در سفید دوباره باز شد. نوری سفیدتر از برف ازش فوران کرد. کوروش سفید دستش رو بالا آورد، انگار داره ***حافظی میکنه، و به در برگشت. در محو شد. همزمان، در سیاه باز شد. نوری تیره تر از شب ازش بیرون زد. یه جفت چشم عظیم، سیاه و بی انتها، تو عمق در ظاهر شد. کوروش احساس کرد بدنش داره به سمت در کشیده میشه. فریاد زد: «این دیگه چیه؟» چشمای قرمز آتشینش پر از وحشت بودن و موهاش تو هوای سرد موج زدن.
بدنش به سمت در سیاه حرکت کرد. نعره زد، دستاش رو تو هوا ت*** داد، انگار داره برای کمک التماس میکنه. کنار در متوقف شد. ناگهان روح کوروش سیاه از بدنش جدا شد، مثل دودی که تو طوفان می پیچه. روح کوروش اصلی هم از بدنش بیرون اومد، مثل شعله ای قرمز. دو روح تو هم پیچیدن، مثل دو مار که تو هم می لولن، و به بدن کوروش سیاه برگشتن. کوروش سیاه بیهوش شد و با سرعت به در سیاه کشیده شد. در با صدای بلندی بسته شد، انگار قبر بسته شده باشه.
((فاز سوم بیماری دو جعبه ای پایان بیماریه. شخص میمیره و تو یه فضای بی انتها خودش را میبینه. دو در ظاهر میشن: در سفید برای بخش سفید شخصیت، با موهای سفید و گاهی چشمای متفاوت، و در سیاه برای بخش سیاه. تو هر بخش، حیواناتی بر اساس اخلاق آینده شخص ظاهر میشن. اگه شخص بتونه حیوان رو اهلی کنه، تصاحبش میکنه. درخت زندگی، چه شخص به بخش سفید بره چه سیاه، دو قدرت مخصوص بهش میده.))
سلول کوروش، لحظه بازگشت
بدن بی جان کوروش تو سلول هنوز بود، مثل یه عروسک شکسته. ناگهان پوستش شروع به ترمیم کرد، انگار زمان داره برعکس میره. زخمها بسته شدن، خون به رگ هاش برگشت. موهاش، که حالا سیاه تر از شب بودن، دور صورتش ریختن. چشمای قرمز خونینش باز شد، مثل دو شعله جهنمی که آماده سوزوندن دنیا بودن. هاله خاکستری رنگی، چندین برابر قوی تر از قبل، از تنش فوران کرد. موجش کل قصر رو لرزوند، دیوارهای سنگی ترک خوردن و مشعل سلول خاموش شد.
هاله مثل یه موجود زنده بود، تو راهروها پیچید و پنجرهها رو شکست. تمام سربازا و خدمتکارا بیهوش روی زمین افتادن. ماریا، تو اتاقش خشکش زده بود. چشمای سفیدش گشاد شدن و نفسش تو سینه حبس شد. سریع از تخت پرید، لباس مخصوص مبارزه زرد رنگش را پوشید و به سمت منبع رفت. موهاش تو هوا موج زدن و عرق روی پیشونیش برق زد.
آتوسا، که هنوز تو راهرو بود، فهرست رو فراموش کرد. چشمای سیاهش پر از ترس بودن و موهای نقره ایش تو شتابش بهم ریخت. لباس سیاهش مثل بادی در شب موج می زد. به سمت منبع رفت، شمشیرش را آماده کرد، ولی دستش می لرزید.
جان، تو سلولش وایستاده بود. چشمای آبی رنگش برق زدن و لبش یه لبخند ترسناک داشت. موهای زرد رنگش روی پیشونیش ریخته بودن. خندید. «دقیقا این بچه به چه هیولایی تبدیل شد؟» نشست و به دیوار تکیه داد، انگار داره یه نمایش بزرگ رو تماشا میکنه.
پایان چپتر هجدهم
چپتر نوزدهم
این قسمت: آغازی بعد از پایان، آغازی دوباره
ورودی سیاه چال، نیمه شب
سیاه چال قصر مثل دهان یه هیولا بود، تاریک و نفس گیر. پله های سنگی مارپیچ، که انگار تا اعماق جهنم میرفتن، زیر نور کم جان مشعل های دیواری سایه های بلند و لرزان می انداختن. بوی نم، خاکستر و خون خشک شده تو هوا پیچیده بود، و صدای چکه آب از عمق سیاه چال مثل ضربان قلب یه موجود زنده اکو می شد. هاله خاکستری، مثل دود زنده، از اعماق بالا می آمد، دیوارها رو لمس می کرد و انگار قصر رو خفه می کرد.
ماریا و آتوسا همزمان به ورودی رسیدن، نفس هاشون تند و نامنظم بود. ماریا لباس مبارزه زرد رنگش رو پوشیده بود، مثل زرهی از خورشید که زیر نور مشعل ها می درخشید. موهای سفیدش، که حالا بهم ریخته بود، دور شونه هاش ریخته بودن و چند تار روی پیشونیش چسبیده بود. چشمای سفیدش، مثل دو گوی یخی، پر از ترس بودن، ولی یه عزم سرد توشون موج می زد. لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه اش میلرزید. با صدایی که از اعماق گلوش می اومد، زمزمه کرد: «تو هم اینو حس میکنی؟» مشتش رو گره کرد و انگشتاش تو زرهش فرو رفتن.
آتوسا، با لباس خدمتکاری سیاهش که نور رو می بلعید، کنارش وایستاده بود. موهای نقره ایش، بلند و درخشان، تو هوای مرطوب سیاه چال موج می زد. چشمای سیاهش، مثل دو گودال بی انتها، پر از اضطراب بود. شونه هاش جمع شده بودن و دستاش شمشیر سیاهش رو محکم گرفته بودن، طوری که مفصل هاش سفید شده بودن. با صدایی لرزون گفت: «ب-بله، سرورم... اح-احساس میکنم کل تنم داره له میشه.» لبش میلرزید و عرق از پیشونیش چکه می کرد، روی موهاش می ریخت.
ماریا سرش رو تند ت*** داد، موهاش تو هوا موج زدن. «منبع این قدرت انگار تو سیاه چالست. وقت برای حرف زدن نداریم. سریع بریم پایین!» چشمای سفیدش برق زدن و قدم های محکمی به سمت پلهها برداشت.
آتوسا ناله ای کرد: «ب-بله، س-سرورم!» شتابان دنبالش رفت، ولی پاهاش میلرزیدن. شمشیرش تو دستش ت*** می خورد، انگار خودش میترسه.هر دو تو پله های مارپیچ فرو رفتن، مثل دو روح که به سمت جهنم سقوط میکنن. پلهها انگار تمومی نداشتن، هر قدمشون تو تاریکی گم می شد. آتوسا یواشکی به ماریا نگاه کرد. چشمای سیاهش تنگ شدن و تو دلش غرید: «امیدوارم برای سرورم اتفاقی نیوفته. این قدرت... مطمئنم از من و سرورم قویتره.» نفسش تندتر شد، ولی ناگهان شونه هاش صاف شدن. چشمای سیاهش برق زدن و شمشیرش رو محکم تر گرفت. با صدایی محکم رو به ماریا گفت: «من هرجور شده ازت محافظت میکنم، سرورم!»
ماریا جا خورد. چشمای سفیدش گشاد شدن و برای یه لحظه نفسش بند اومد. بعد، یه لبخند ملایم روی لبش نشست، مثل نوری تو تاریکی. موهاش روی گونه اش ریختن و با صدایی آروم گفت: «ازت ممنونم.» لبخندش گرم بود، ولی چشمای سفیدش هنوز پر از ترس بودن.
ناگهان زمین لرزید، انگار قصر داره فریاد میکشه. پله ها ترک برداشتن و مشعل ها سوسو زدن. ماریا ادامه داد: «باید عجله کنیم!» قدم هاش تندتر شدن و موهاش تو هوا موج زدن.
آتوسا فریاد زد: «بله، سرورم!» شتابان دنبالش دوید، شمشیرش تو دستش برق می زد.
سلول کوروش، همان لحظه
تو سلول تاریک کوروش، هاله خاکستری مثل یه موجود زنده دیوارها رو بلعیده بود. بوی خون و خاکستر تو هوا پیچیده بود و صدای ترک خوردن سنگ ها مثل غرش یه هیولا بود. بدن کوروش، که حالا عضلانی تر و سفت تر شده بود، آروم از زمین بلند شد. موهاش، که حالا سیاه تر از شب بودن، دور صورتش ریخته بود، مثل پرده ای از تاریکی. چشمای قرمز خونینش، مثل دو شعله جهنمی، تو تاریکی می درخشید. پوستش بدون یه خراش بود، انگار مرگ رو فریب داده.
آروم زمزمه کرد: «دردی حس نمیکنم... موهام؟ سیاه شدن؟ بدنم... تغییر کرده.» دستاش رو جلوی صورتش آورد، انگشتای بلندش رو باز کرد و به عضله های سفتش نگاه کرد. «عضلانی تر... سفت تر... انگار احساساتم نابود شدن. دیدگاهم به زندگی عوض شده؟» چشمای قرمز ش تنگ شدن و ابروش چین خورد. «همه چیز مثل فشفشه از ذهنم رد میشه. انگار همه چیز رو میدونم. قدرت دارم؟ درخت زندگی دو قدرت بهم داده؟ میدونم چطور ازشون استفاده کنم... یه حیوان باید اهلی کنم؟ مار؟ مار بزرگ؟ خیلی بزرگ؟ سخت میشه،چرا؟ چون بزرگه دیگه...» سرش رو کج کرد، موهاش روی شونه اش ریختن. «اصلاً با کی حرف میزنم؟ خودم؟ من تو بخش سیاه غرق شدم؟ اولین قدرتم؟ پادشه مرگ؟ پنجمین فرمانروا قرار بود بشم؟پادشاه دنیا؟ خانوادم...»
ناگهان چشمای قرمزش گشاد شدن، مثل انگار یه فیلم تو ذهنش پخش شد. همه چیز رو یادش اومد: هدفش، خشمش، پادشاهی دنیا. لبخند ترسناکی روی لبش نشست، مثل لبخند یه شکارچی که طعمش رو پیدا کرده. دهنش را تا زیر چشمانش باز کرد و خندید: «هیاهاهاهاهاها!» خنده اش تغییر کرده بود، خنده اش سلول را به لرزه انداخت، دیوارها ترک برداشتن و هاله اش فشرده تر شد.
ناگهان خنده اش را قطع کرد. لبخندش روی لبش موند، ولی چشمای قرمز خونینش مثل دو خنجر برق زدن. «قراره خیلی خوش بگذره.» مشتش رو گره کرد و شونه هاش صاف شدن، انگار آمادست دنیا رو خرد کنه.
سیاه چال، همکف
ماریا و آتوسا به همکف سیاه چال رسیدن، نفس هاشون بریده بود. راهروهای تنگ پر از سلول های شکسته بود، انگار یه طوفان ازشون گذشته. هاله خاکستری حالا غلیظ تر شده بود، جوری که انگار دیوارها رو لمس می کرد و قلبشون رو می فشرد. دو سلول مونده به منبع، هر دو وایستادن. آتوسا رنگش مثل گچ سفید شده بود. چشمای سیاهش پر از ترس بودن و شمشیرش تو دستش می لرزید. با صدایی لرزون گفت: «احساس میکنم از این جلوتر رفتن خطرناکه...» شونه هاش جمع شدن و عرق از پیشونیش چکه می کرد.
ماریا ساکت بود، چشمای سفیدش به تاریکی زل زده بودن. تو دلش گفت: «چرا این حس آشناست؟ چرا این قدرت بنظرم آشناست؟ چرا ترسم داره کم میشه؟» موهاش روی پیشونیش چسبیده بود و لبش میلرزید.
ناگهان سلول کوروش با صدای انفجار شکست. مردگان، با استخوان های ترک خورده و چشم های خالی، از سلول بیرون ریختن. مثل موجی از مرگ به سمت ماریا و آتوسا هجوم آوردن. آتوسا فریاد زد: «اینا چیه؟» شمشیرش را بالا برد، ولی پاهاش میلرزیدن. «چرا این قدرت شبیه قدرت اربابه؟ از حسش تا این اسکلتها!» چشمای سیاهش گشاد شدن و نفسش تندتر شد.
ماریا خشکش زده بود. چشمای برفیش پر از اشک شدن، مثل بارونی که روی گونه هاش سر می خورد. با صدایی شکسته گفت: «بابا...» اشکاش زمین رو خیس کردن و شونه هاش لرزیدن.
تولد ۸ سالگی ماریا قصر مس غرق نور و رنگ بود. پرچم های سفید و صورتی تو سالن اصلی موج می زدن و بوی توت فرنگی و خامه تو هوا پیچیده بود. ماریا، با لباس سلطنتی سفید و موهای سفید کوتاه، وسط سالن وایستاده بود. چشمای سفیدش، که حالا پر از شادی بودن، برق می زدن. فرمانروای مس، با لبخند گرم، کنارش وایستاده بود. با صدایی پر از خنده گفت: «هوهوهوهو! ماریا، ماریا، با توام!»
ماریا سرش رو برگردوند، موهاش دور صورتش موج زدن. یه کیک توت فرنگی بزرگ، با شمع های ۸ سالگی و تزئینات رنگارنگ، روی میزی بود که دو خدمتکار اسکلت با لباس صورتی می آوردن. ماریا جیغ کشید، چشمای سفیدش گشاد شدن. به سمت فرمانروا دوید و تو آغوشش پرید. «خیلی دوست دارم!» صداش پر از شادی بود، گونه هاش سرخ شده بودن.
فرمانروا خندید، دستش رو روی موهای سفید ماریا کشید. «تولد ۸ سالگیت مبارک، قند عسلم.» و لبخندش گرم تر شد.
سیاه چال، حال
ماریا اشکاش رو پاک کرد، چشمای سفیدش حالا پر از خشم بودن. مشتش رو گره کرد و غرید: «دیوار مکعبی!» یه دیوار یشمی تو هوا ظاهر شد، مثل سپری که مردگان رو متوقف کرد. استخوانها به دیوار خوردن و خرد شدن، ولی هاله کوروش هنوز تو هوا موج می زد. جان که از سلولش در حال مشاهده اتفاقات بود شوک شد، دید قدرت مکعب را پاک نکرده. ماریا با صدایی پر از خشم ادامه داد: «این قدرت پدرمه!» موهاش تو هوا موج زدن و گونه هاش سرخ شده بودن.
آتوسا جا خورد. چشمای سیاهش گشاد شدن و شمشیرش پایین اومد. «ها؟ قدرت ارباب؟ یعنی ارباب زندست؟» صداش پر از گیجی بود، موهاش روی پیشونیش چسبیده بودن.
ماریا ادامه داد: «نه احمق! یعنی قدرتش به یکی رسیده! مطمئنم به اون بچه!» چشمای سفیدش برق زدن و مشتش رو به دیوار کوبید. «اون بچه که اسمش کوروش بود، ابله! که بیماری دو جعبه ای داشت.»آتوسا نفسش بند اومد. «دو جعبه ای؟» چشمای سیاهش تنگ شدن و شونه هاش لرزیدن.
ماریا سرش رو ت*** داد، موهاش روی شونه اش ریختن. «آره. راستی تو نمیدونستی. حالا قدرتش به کوروش رسیده. چون کسی که قدرت درخت زندگی رو داره، تا وقتی زندست، هیچکس دیگه اون قدرت رو نداره. وقتی می میره، قدرت برمی گرده به درخت و درخت به یکی دیگه میده.» مکث کرد، چشمای سفیدش تنگ شدن. «تنها قدرتی که چند نفر میتونن داشته باشن، مکعبه.»
)(درخت زندگی به هر شخص یه قدرت منحصربفرد میده، مثل آتش. تا وقتی اون شخص زندهست، هیچکس دیگه اون قدرت رو نداره. وقتی می میره، قدرت برمی گرده به درخت و به یکی دیگه داده میشه. چنگ یه استثناست، دربارش حرفی نزنیم بهتره. قدرت مکعب هم استثناست، چند نفر می تونن همزمان داشته باشنش.))
ماریا تو دلش ادامه داد: «قدرتی که می خواستم داشته باشم... چه کارایی که براش نکردم! حالا افتاده دست یه بچه مفنگی! همش تقصیر اون یاروئه که قول داده بود!» چشمای سفیدش پر از حسرت و خشم شدن.
ناگهان دیوار یشمی رو غیرفعال کرد. دست راستش را بالا برد و مشتی به هوا کوبید. موج ضربه نصف سیاهچال رو نابود کرد، سلول ها و مردگان تو گرد و خاک غیبشون زد. آتوسا فریاد زد: «واو!» چشمای سیاهش گشاد شدن و شمشیرش از دستش افتاد.
آتوسا ناگهان خشکش زد. «سرورم، پشت سرت!» صداش پر از وحشت بود.
ماریا آروم برگشت، موهاش تو هوا موج زدن. چشمای سفیدش به کوروش زل زدن. با صدایی سرد گفت: «چه اتفاقی برات افتاده؟ مهم نیست، خوب تونستی زنده بمونی، بچه.» لبش یه لبخند شیطانی داشت.
کوروش وایستاده بود، هاله خاکستری مثل طوفانی دورش می چرخید. موهاش، سیاه تر از شب، دور صورتش ریخته بودن و چشمای قرمز خونینش مثل دو خنجر برق می زدن. لبخندش وحشی بود، انگار یه شکارچی آماده حملست. «تا تو رو نکشم، نمی میرم.» صداش عمیق و ترسناک بود، مثل غرش یه هیولا.
ماریا خندید: «خوبه.» ناگهان تعظیم کرد، موهاش روی زمین کشیده شدن. تو همون لحظه، مشتی از سمت آتوسا به سمت کوروش پرتاب شد. ماریا ادامه داد:
«بخورش!»
مشت به صورت کوروش خورد، مثل صاعقه ای که کوه رو بشکنه. نیمی دیگه از سیاه چال تو انفجار نابود شد. کوروش مثل شهاب سنگ از سیاه چال پرت شد، تو هوا چرخید و تو حیاط قصر سقوط کرد. زمین زیر پاش ترک برداشت و گرد و خاک به آسمون رفت.
بیرون از قصر
جان در آن بیابان در حال راه رفتن به سوی ناشناخته بود و با اخمی در صورت و چهره ای خشمگین گفت:
«ضحاک رو گیر بیارم زندش نمیزارم.»
پایان چپتر نوزدهم
چپتر بیستم
این چپتر خالی و آزاده
داخل کامنت ها لطفا نظراتتون رو با من به اشتراک بزارید.
(کمی به استراحت نیاز دارم)
پایان جلد چهارم
نویسنده
MP
کانال ناول پنجمین فرمانروا
https://t.me/TheFifthruler2024
این قسمت: بازیگری
سالن غذاخوری قصر، لحظه ای پس از درگیری کوروش و ماریا
هوای سالن غذاخوری سنگین بود، انگار نفسهای قصر تو سینه اش حبس شده بود. نور کم جان شمعدانهای نقره ای، سایه های بلند و لرزان ماریا، کوروش و ضحاک رو روی دیوارهای سنگی می انداخت، سایه هایی که انگار در حال رقصیدن با مرگ بودن. میز نقره ای وسط سالن، پر از بشقاب های نیمه خورده و لیوان های واژگون، زیر نور کم رمق می درخشید. بوی استیک و خون تازه تو هوا پیچیده بود، و صدای چکه های خون کوروش که از صورتش روی زمین سنگی می ریخت، مثل ضربان قلب تو سکوت سالن اکو می شد.
کوروش روی زمین زانو زده بود، هنوز درد مشت ماریا تو صورتش موج می زد. چشمای سرخ رنگش پر از گیجی و خشم بودن، ولی یه سایه تردید تو عمقشون موج می زد. موهای سیاه و شلخته اش روی پیشونیش چسبیده بودن، خیس از عرق و خون. لبش که حالا ترک خورده بود، یه پوزخند کج داشت، انگار داره با خودش می جنگه. دست راستش رو به زمین فشار می داد، انگشتای زبرش تو سنگ فرو رفتن، طوری که مفصل هاش سفید شده بودن. تو دلش غرید: «ماریا گفت اگه بپرسی چرا زندش نکردم، قسم می خورم ترسم از اون یارو که زمان رو متوقف می کرد رو بزارم کنار و همینجا بکشمت... ها؟ یعنی یکی می خواد من زنده بمونم؟ حسم میگه این چنگه که داره این کارو میکنه.» چشمای کوروش تنگ شدن و ابروش چین عمیقی خورد، انگار داره یه پازل خطرناک رو حل میکنه.
ماریا روی صندلی نقره ای اش لم داده بود، ولی شونه هاش میلرزیدن. لباس ابریشمی سفیدش حالا یه لکه خون روش داشت، یادگار مشتی که به کوروش زده بود. موهای سفید و بلندش، که حالا شلخته تر شده بودن، دور صورتش ریخته بودن و زیر نور شمعدانها برق بنفش ملایمی میزدن. چشمای برفیش پر از اشک بودن، ولی یه خشم شکننده توشون موج می زد. گردنبند شمشیرشکلش با هر نفس تندش ت*** می خورد، انگار داره ریتم قلبش رو فریاد میزنه. دست چپش رو محکم به دسته صندلی فشار می داد، ناخنهاش تو چوب فرو رفته بودن. لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه اش یه ت*** ریز کرد، انگار داره نقابش رو سفت تر میکنه.
ناگهان در سالن با صدای بلندی باز شد. ضحاک شتابان وارد شد، نفس نفس می زد. چشمای قهوه ای روشنش پر از وحشت بودن و عرق از پیشونیش مثل بارون چکه می کرد. موهای کوتاه و سیاه اش به پیشونیش چسبیده بودن و لباش میلرزیدن. «عذرخواهی می کنم، فرمانروا!» صداش پر از اضطراب بود، انگار داره از یه کابوس فرار میکنه. «آتوسا، دست راستتون، برگشته!» شونه هاش جمع شدن و سریع پشت کوروش قایم شد، انگار کوروش سپرش باشه. دندونای سفیدش از ترس میلرزیدن و با هر کلمه، صدای تق تقشون تو سالن پیچید.
ماریا سرش رو بلند کرد، چشمای یخیش گشاد شدن. اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد و یه لبخند سرد روی لبش نشست. گونههاش هنوز خیس بودن، ولی لبخندش پر از یه شادی شیطانی بود. «بلاخره اومد؟» صداش آروم بود، ولی یه ته مایه پیروزی توش موج می زد. موهاش رو با یه حرکت تند پشت سرش انداخت و گردنبندش برق زد. «بذر جنگ جهانی کاشته شد.» چشمای ماریا حالا مثل دو شعله آبی میسوختن.
کوروش خشکش زده بود. چشماش پر از ناباوری شدن و گفت: «جنگ جهانی؟ داره درباره چی حرف میزنه؟» سرش رو با یه حرکت تند ت*** داد، موهاش تو هوا موج زدن. ابروش بالا پرید و پیشونیش چین خورد. دستش رو به زمین فشار داد و سعی کرد بلند شه، ولی پاهاش هنوز میلرزیدن. به ضحاک نگاه کرد و غرید: «چرا پشت من قایم شدی؟ » صداش پر از گیجی بود، ولی یه سایه ترس تو چشاش موج می زد.
ضحاک، که هنوز پشت کوروش قایم شده بود، دندوناش رو محکم به هم فشار داد، طوری که صدای تق تقش بلندتر شد. «الان خ-خودت میفهمی...» صداش میلرزید و چشمای قهوه ای روشنش به در سالن زل زده بودن، انگار منتظر یه هیولا بود. شونههاش جمع شدن و دستاش رو به بازوی کوروش چسبوند، انگار داره ازش التماس میکنه.
ناگهان گردنبند ماریا با صدای تیزی پاره شد. شمشیر نقرهای از زنجیر جدا شد و تو هوا چرخید، انگار زنده باشه. یه دست ظریف و نامرئی اونو گرفت و به سمت در سالن برد. در با صدای بلندی باز شد و دختری قدم به داخل گذاشت. آتوسا. لباس خدمتکاری سیاه به تن داشت، مثل شب بی ستاره، که انگار نور رو می بلعید. موهای نقرهایش، بلند و درخشان، دور شونه هاش ریخته بودن و زیر نور شمعدانها برق می زدن. چشمای سیاهش، مثل دو گودال بی انتها، هیچ احساسی توشون نبود. شمشیر تو دستش حالا کاملاً سیاه شده بود، تیغه و دسته اش مثل درختی سوخته تو بیابون. با قدم های آروم و مطمئن جلو اومد، هر قدمش انگار زمین رو می لرزوند. با صدایی سرد و بی روح گفت: «بهتره توضیح بدی چی شده، وگرنه همین جا میمیری، احمق کلهخر.» چشمای سیاهش تنگ شدن و لبش یه خط باریک شد.
کوروش جا خورد. چشمای سرخش گشاد شدن و ابروش پرید بالا. سرش رو کج کرد و موهاش روی گونه اش ریختن. «این کیه که اینطوری با ماریا حرف میزنه؟ » تو دلش غرید. دستش رو مشت کرد و شونه هاش جمع شدن، انگار آماده دفاعه.ماریا خندید، ولی خندش سرد و تمسخرآمیز بود. سرش رو کمی کج کرد و موهاش روی شونه اش ریختن. «بچه، هنوز طرز حرف زدن با بزرگترات رو یاد نگرفتی؟» چشمای سردش برق زدن و پوزخندش عمیق تر شد. دست راستش رو آروم بالا آورد و انگشتاش رو تو هوا ت*** داد، انگار داره آتوسا رو دعوت به بازی میکنه.
ناگهان آتوسا شمشیر سیاهش را بالا برد و به سمت صورت ماریا حمله کرد. تیغه تو هوا زوزه کشید، انگار خود مرگ توش موج می زد. ماریا با یه حرکت سریع جاخالی داد، موهاش تو هوا موج زدن و لباسش زیر نور برق زد. دست راستش رو مشت کرد و با تمام قدرتش به شکم آتوسا کوبید. ضربه اش مثل صاعقه بود، طوری که موجش از بدن آتوسا رد شد، دیوارهای قصر رو تر***د و به سمت آسمان پرتاب شد. تالار لرزید، ستونهای سنگی ترک خوردن و گرد و خاک تو هوا بلند شد.
ماریا نفس نفس می زد، عرق از پیشونیش چکه می کرد و چشمای برفیش پر از شوک بودن. دست راستش رو پشت کمرش پنهان کرد، انگشتاش میلرزیدن. «قویتر شدی، آتوسا...» صداش آروم بود، ولی یه ته مایه ترس توش موج می زد. گونههاش سرخ شده بودن و لباش یه خط باریک شدن.
آتوسا حتی ت*** نخورد. لباس سیاهش بدون یه خط یا پارگی، مثل شب بی ستاره می درخشید. موهای نقره ایش با باد ملایمی که از ترک های دیوار می اومد، ت*** خوردن. چشمای سیاهش هنوز بی روح بودن، ولی گوشه لبش یه غم ریز داشت. «بلاخره کِی قراره با قدرت واقعیت با من بجنگی؟» شمشیرش رو آروم پایین آورد و نوکش رو به زمین تکیه داد. «میدونم از قدرت اصلیت استفاده نکردی. چرا؟ من انقدر بی ارزشم؟» سرش رو کج کرد و موهاش روی شونه هایش ریختن. «البته، بی ارزش مثل خودت.» صداش پر از تمسخر بود، ولی چشمای سیاهش هنوز مثل دو گودال خالی بودن.
ماریا تو دلش غرید: «ها؟ من قوی ترین مشتمو زدم و این میگه قدرت اصلیم رو استفاده نکردم؟» چشمای یخیش تنگ شدن و عرق روی پیشونیش برق زد. «این شش ماه چی بهش یاد دادن؟ گفتم بره اونجا اخلاقش بهتر بشه، حالا دهنش هرزتر شده!» دست راستش هنوز پشت کمرش بود، انگار داره یه راز رو پنهان میکنه.
یه صدای زنانه، مثل زمزمه ای از ماورا، تو ذهن ماریا پیچید: «بر اثر انرژی مشت شما که تا آسمان رفت، سیصد و پنجاه و شش هزار و چهارصد و بیست و سه یونیورس نابود شد. سیاره زندگی به یونیورسی دیگر منتقل شد. تمام استخوانهای دست راست شما پودر شد.»ماریا زیر لب زمزمه کرد: «نجات.» دست راستش با یه نور سفید درخشید و به حالت عادی برگشت. نفس عمیقی کشید، شونه هاش صاف شدن و چشمانش دوباره سرد شدن. با صدایی محکم گفت: «شمشیر جدیدی ساخته بودم. از سه یونیورس.» سرش رو بالا گرفت و ادامه داد: «ولی انقدر خطرناک بود که گذاشتمش تو مکعب سبز. یک لحظه اومدم زیباییش رو ببینم شمشیر رو آوردم بالا که یک هو موجش همه چی رو شکافت و کل کشور مس رو تو هم تنید و نابود کرد. همه ساکناش، بدون استثنا، مردن. فقط کسایی که تو قصر بودن زنده موندن.» چشمای برفیش برق زدن و لبش یه لبخند مرموز زد.
آتوسا پوزخند سردی زد. «اشکالی نداره.» شمشیرش رو آروم تو دستش چرخوند، تیغه سیاهش زیر نور برق زد. «جون اونا از عن خودمم بی ارزش تر بود.» چشمای سیاهش تنگ شدن و سرش رو کج کرد، انگار داره یه جوک بی مزه تعریف میکنه.
کوروش، که هنوز روی زمین زانو زده بود، احساس کرد خون تو رگ هاش داره می جوشه. چشمای قرمزش پر از خشم شدن و ابروش چین عمیقی خورد. مشتش رو محکم به زمین کوبید، طوری که سنگ زیر دستش ترک برداشت. هاله سیاهی دورش پیچید، مثل ماری که از جهنم بیرون اومده. نفسش تندتر شد و گونه هاش سرخ شدن. تو دلش غرید: «این دو نفر از صد ها حیوون بدترن. »
ماریا از جا بلند شد و با قدم های آروم به سمت صندلی نقره ایش برگشت. موهاش با هر قدمش موج زدن و لباسش زیر نور برق زد. آتوسا کنار کوروش رد شد، شمشیر سیاهش تو دستش مثل یه موجود زنده ت*** می خورد. کنار ماریا وایستاد و گفت: «خوبه که اینجا از شمشیرت استفاده کردی. این سیاره از درون نابود نمیشه.» سرش رو کج کرد و موهاش روی شونه اش ریختن. «وگرنه اگه تو فضا استفاده می کردی، هزاران یونیورس نابود شده بود.» چشمای سیاهش برق زدن، ولی هنوز بی روح بودن.
ماریا با یه لبخند سرد غذای ناتمامش رو برداشت و ادامه داد. «آره، بابا. بازم میشه کشور ساخت.» چنگال رو تو استیک فرو کرد و یه تکه گوشت رو بالا آورد. «مهم نیست چقدر نابود بشه. جون ساکنای اون کشور اندازه یه سوسکم ارزش نداره، مهم اون سود و پوله» چشمای برفیش به کوروش زل زدن، انگار داره واکنشش رو می سنجه.
آتوسا خندید، صداش مثل زنگ شکسته بود. «به نکته ظریفی اشاره کردی.» شمشیرش رو آروم به زمین تکیه داد و دستاش رو روی سینه اش قفل کرد.
کوروش احساس کرد قلبش داره تو سینه اش میترکه. هاله سیاهی دورش غلیظ تر شد، مثل دودی که کل قصر رو پر کرد. چشمایش حالا مثل دو گودال تاریک بودن و لبش یه لبخند دیوانه وار زد. ماریا یه تکه استیک برید و با یه حرکت آروم تو دهن آتوسا گذاشت. «بخور. قراره مزه بهشت رو بچشی.»
آتوسا استیک رو جوید، گونه هاش سرخ شدن و چشمای سیاهش برای یه لحظه برق زدن. «خیلی خوشمزهست.» سرش رو کج کرد و پوزخند زد. «این گوشت کدوم زندانیه؟»ماریا خندید، خنده اش پر از یه شادی بیمارگونه بود. «این گوشت آرشه. پسر برادرم.» چشمای برفیش برق زدن و لبش یه لبخند شیطانی زد.
آتوسا ابروش رو بالا انداخت، ولی پوزخندش عمیق تر شد. «آرش؟ آهان، همونی که گفتی کشتیش، بعد زندش کردی و انداختیش زندان که بالغ تر بشه و بخوریش؟» شمشیرش رو از کنار دیوار برداشت و آروم تو دستش چرخوند، انگار داره با یه اسباب بازی بازی میکنه.
ماریا سرش رو ت*** داد و خندید. «آفرین، خوب یادته.» چنگال رو دوباره تو استیک فرو کرد. «اینم جایزت.»
کوروش دیگه طاقت نیاورد. هاله سیاهی دورش منفجر شد، مثل طوفانی که کل قصر رو بلعید. چشمای قرمز رنگش حالا مثل دو شعله سیاه می سوختن. مشتش رو به زمین کوبید و فریاد زد: «آرش؟ غذا؟ استیک؟ شما ها دارین چی میگن؟ به من گوشت انسان دادین بخورم؟» سرش رو بلند کرد و به ماریا زل زد. «آرش پسر طوفان بود! تو می دونستی طوفان برادرته! به من دروغ گفتی! گفتی تازه فهمیدی، ولی از اول می دونستی!» نفسش تندتر شد و گونه هاش سرخ شدن. «چرا؟ چرا گریه می کردی و حالا می خندی؟ کدوم ماریا واقعیه؟ من بیمارم رفتارم دست خودم نیست اما تو....تو یه بیمار روانی ماریا. » هاله سیاه دورش غلیظ تر شد، طوری که شمعدانها خاموش شدن و سالن تو تاریکی فرو رفت.
ماریا و آتوسا برای یه لحظه خشکشون زد. چشمای ماریا گشاد شدن و نفسش تو سینه حبس شد. آتوسا شمشیرش رو محکم تر گرفت، ولی چشمای سیاهش پر از کنجکاوی شدن. بعد، هر دو زدن زیر خنده. خنده ماریا مثل رعد بود و خنده آتوسا مثل زنگ شکسته. ماریا سرش رو عقب برد و موهاش تو هوا موج زدن. «بازیگری می دونی چیه؟» چشمای سفیدش برق زدن و لبش یه لبخند شیطانی زد.
کوروش جا خورد. چشماش تنگ شدن و ابروش چین خورد. «بازیگری؟» صداش پر از گیجی بود. دستش رو مشت کرد و شونههاش جمع شدن.
ماریا از جا بلند شد، قدم هاش روی سنگهای قصر اکو می شد. «آره. به صحنه من خوش اومدی، بچه.» دستاش رو باز کرد، انگار داره یه تئاتر رو هدایت میکنه. «این قصر صحنه منه. همه بازیگرن. حتی خودم.» چشماش به کوروش زل زدن و لبخندش عمیق تر شد. «قرار نیست ماریای واقعی رو پیدا کنی.»
کوروش نفسش بند اومد. پر از خشم و گیجی شد. هاله سیاه دورش غلیظ تر شد، طوری که کل قصر رو پر کرد. همه جز ماریا، آتوسا، ضحاک و جان (که هنوز تو زندان بود)، بیهوش روی زمین افتادن. جو سالن سنگین تر شد، انگار هوا خودش داره خفت میکنه.
کوروش فریاد زد: «با این که نفهمیدم چی گفتی...» سرش رو بالا گرفت و چشمای قرمزش مثل دو شعله سیاه درخشیدن و رفتارش 360 درجه تغییر کرد. «به قبر خودت خوش اومدی، ماریا و تو، آتوسا.»
آتوسا جا خورد، چشمای سیاهش گشاد شدن. «ها؟» شمشیرش رو بالا آورد، ولی پوزخندش برگشت.
ماریا غرید، صداش پر از یه خشم لاتی بود. «هـــا؟ حتی شوخیشم قشنگ نیست، بچه!» موهاش تو هوا موج زدن و چشمانش پر از خشم شد.
کوروش ادامه داد: «من کوروشم. کسی که شما و همه فرمانرواهای بخشها رو نابود میکنه.» سرش رو بالا گرفت و چشمای قرمزش مثل دو ستاره سیاه درخشیدن. «من پنجمین فرمانروا میشم.»
پایان چپتر شانزدهم
چپتر هفدهم
این قسمت: فاز سوم، پایان بیماری کوروش
جهت یاد آوری))
((این بیماری ساختاری سه فازی دارد که هر مرحله تأثیرات متفاوتی بر فرد می گذارد. در جدول زیر این مراحل به صورت مرتب و واضح دسته بندی شده:
| **فاز اول: دوگانگی اخلاقی** | فرد دچار پارادوکسی رفتاری می شود و زمان دقیق تغییر اخلاق او مشخص نیست.
| **فاز دوم: تجربه دو بخش** | فرد کاملاً در یکی از دو بخش سفید یا سیاه غرق می شود اما هنوز امکان تجربه بخش مخالف را دارد. برای مثال، کوروش که در بخش سیاه غوطه ور شده، با کمک جان متوجه شدیم تا پنج روز می تواند از بخش سفید نیز بهره ببرد.
| **فاز سوم: غرق شدن مطلق** | فرد برای همیشه در یکی از بخشها غرق می شود و دیگر امکان بازگشت یا استفاده از بخش مخالف را نخواهد داشت، بخش سفید کوروش حذف شده و او تا ابد در بخش سیاه باقی می ماند.))
کوروش فریاد زد: «با این که نفهمیدم چی گفتی...» سرش رو بالا گرفت و چشمای قرمزش مثل دو شعله سیاه درخشیدن و رفتارش 360 درجه تغییر کرد. «به قبر خودت خوش اومدی، ماریا و تو، آتوسا.»
آتوسا جا خورد، چشمای سیاهش گشاد شدن. «ها؟» شمشیرش رو بالا آورد، ولی پوزخندش برگشت.
ماریا غرید، صداش پر از یه خشم لاتی بود. «هـــا؟ حتی شوخیشم قشنگ نیست، بچه!» موهاش تو هوا موج زدن و چشمانش پر از خشم شد.
کوروش ادامه داد: «من کوروشم. کسی که شما و همه فرمانرواهای بخشها رو نابود میکنه.» سرش رو بالا گرفت و چشمای قرمزش مثل دو ستاره سیاه درخشیدن. «من پنجمین فرمانروا میشم.»
هوای سالن غذاخوری مثل مردابی سمی سنگین بود. نور شمعدان های نقره ای، که حالا چندتاشون خاموش شده بودن، سایه های کج و معوج ماریا، آتوسا، کوروش و ضحاک رو روی دیوارهای ترک خورده قصر می انداخت. میز نقره ای وسط سالن، پر از بشقابهای واژگون و لکه های خون، زیر نور کم جان انگار یه محراب قربانی بود. بوی استیک و آهن زنگ زده تو هوا پیچیده بود، و صدای نفس های تند کوروش، مثل ضربان قلب قصر، تو سکوت اکو می شد.
کوروش ایستاده بود، مشت هاش گره شده و هاله سیاهی دورش مثل طوفانی از جهنم می چرخید. چشمانش حالا دو گودال پر از خون بودن، پر از خشم و عزم. موهای قرمز و شلخته اش، خیس از عرق، روی پیشونیش چسبیده بودن و لبش یه پوزخند دیوانه وار داشت. شونه هاش جمع شده بودن و نفسش تند بود، انگار داره با کل دنیا می جنگه. فریادش هنوز تو سالن پیچیده بود، و هاله سیاهش کل قصر رو بلعیده بود.
ماریا روی صندلی نقره ایش صاف نشسته بود، ولی چشم های سفیدش پر از یه تردید سرد بودن. لباس ابریشمی سفیدش حالا چروک شده بود و موهای برفیش، که شلخته تر شده بودن، دور صورتش ریخته بودن. لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه اش یه ت*** ریز کرد، انگار داره نقابش رو سفت تر میکنه. دست چپش رو آروم روی دسته صندلی گذاشت، انگشتای بلندش چوب رو نوازش کردن. با صدایی سرد گفت: «من به هدفت احترام می ذارم، اما...» مکث کرد، چشماش تنگ شدن.
ناگهان دست راستش را با یه حرکت آرام بالا آورد، انگشتانش تو هوا موج زدن، انگار داره یه طلسم نامرئی رو می بافه. با یه حرکت ملایم، دستش رو پایین کشید. هاله سیاه کوروش مثل دودی که باد ببرش، پراکنده شد. جو سنگین سالن شکسته شد و کوروش با یه ناله خفیف روی زمین زانو زد. چشمانش به حالت عادی برگشتن و پر از گیجی شدن و ابروش چین عمیقی خورد. چهار بار پلک زد، انگار داره از یه خواب عمیق بیدار می شه. لبش میلرزید و عرق از پیشونیش چکه می کرد. تو دلش گفت: «چی شد؟ چرا حس کردم خودم نبودم؟ اون چرت و پرتا چی بود؟ من قدرت درخت زندگی ندارم... این قدرتا از کجا میاد؟ چی داره سرم میاد؟» دستش رو به زمین فشار داد، انگشتای زبرش تو سنگ فرو رفتن.
آتوسا، که کنار ماریا ایستاده بود، ساکت بود. لباس سیاه خدمتکاریش مثل شب بی ستاره می درخشید و شمشیر سیاهش تو دستش مثل یه موجود زنده ت*** می خورد. موهای نقره ایش، بلند و درخشان، دور شونه هاش ریخته بودن و چشمای سیاهش، مثل دو گودال بی انتها، به کوروش زل زده بودن. لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه اش یه پوزخند ریز داشت، انگار داره یه بازی خطرناک رو تماشا میکنه. شمشیرش رو آروم به دیوار تکیه داد، ولی انگشتانش هنوز دسته اش رو محکم گرفته بودن.
ماریا سرش رو کج کرد، موهاش روی گونه اش ریختن. با صدایی سرد و تمسخرآمیز گفت: «چرا داری چرت و پرت میگی؟» دست راستش رو آروم روی میز گذاشت، انگشتاش روی سطح نقرهای کشیده شدن.
کوروش نفسش تندتر شد، گونه هاش سرخ شدن. سرش رو بلند کرد و به ماریا زل زد، چشمای سرخش پر از خشم و گیجی. مشتش را پنج بار به زمین کوبید، طوری که سنگ زیر دستش ترک برداشت. هنوز تو فکرش غرق بود، انگار داره با یه هیولای درونی می جنگه.
ماریا نفس عمیقی کشید، شونه هاش صاف شدن. با صدایی که انگار از یخ ساخته شده بود، گفت: «ضحاک.»
ضحاک، که هنوز گوشه سالن وایستاده بود، جا خورد. چشمای قهوه ای روشنش پر از ترس بودن و عرق از پیشونیش چکه می کرد. موهای کوتاه و سیاهش به پیشونیش چسبیده بودن و لباش میلرزیدن. با صدایی لرزون گفت: «بله؟»
ماریا چشم هایش رو تنگ کرد و ادامه داد: «احترام رو چرا یادت میره؟ هوس مرگ کردی؟» سرش رو کج کرد و موهاش روی شونهایش ریختن. «احترام بذار، بعد بگو بله.»
ضحاک سریع پاهاش رو به هم چسبوند، شونه هاش صاف شدن. دست راستش رو بالا آورد، سه انگشتش رو به صورتش نزدیک کرد، از پیشونیش رد کرد و به قلبش چسبوند. با یه تعظیم عمیق، با صدایی محکم گفت: «بله سرورم؟» چشمانش هنوز پر از ترس بودن، ولی لبش یه خط باریک شده بود.
ماریا لبخند سردی زد. «برش گردون به سلولش.» سرش رو بالا گرفت و موهاش تو هوا موج زدن. «بعد حال زندانی ها رو چک کن. ببین کی بیهوش شده و کی نشده. کی حالش بده، کی خوب. بعدشم سربازا رو چک کن.»
ضحاک دوباره تعظیم کرد، عرق روی پیشونیش برق زد. «بله سرورم...امر، امر شماست.» شتابان به سمت کوروش رفت، دستش رو زیر بازوی کوروش گرفت و سعی کرد بلندش کنه.
ناگهان زمان تو خودش یخ زد. هوا انگار جامد شد، شمعدانها ثابت موندن و سایهها روی دیوارها قفل شدن. یه مرد مسن قدم به سالن گذاشت. جان. موهای زردش، که حالا ژولیده تر شده بودن، دور صورتش ریخته بودن. چشمای عمیق و آبی رنگش، مثل دو ستاره تو شب، می درخشیدن. لباس کهنه و خاکستریش با قدم هاش ت*** می خورد. با قدم های آروم به کوروش نزدیک شد، انگار زمان فقط برای اون جریان داره.
جان کنار کوروش زانو زد، چشم هایش به صورت کوروش زل زدن. لبش یه لبخند مرموز داشت، انگار داره یه راز بزرگ رو پنهان میکنه. «میتونم از تو استفاده کنم.» صداش مثل زمزمه باد بود، عمیق و ترسناک. «چرا خودمو آلوده کنم و ماریا رو بکشم، وقتی تو هستی؟» سرش رو کج کرد و موهاش روی پیشونیش ریختن. «یه چیزی هست که هیچکس درباره بیماران دو جعبه ای نمیدونه. فکر کردی من از کجا فهمیدم تو دو جعبه ای هستی و نجاتت دادم؟» جان ادامه داد: «اولش شک داشتم. ولی چند دقیقه پیش، وقتی هاله سیاهت کل قصر رو بلعید و همه بیهوش شدن، مطمئن شدم.» لبخندش عمیق تر شد و چشمانش برق زدن. «چون هاله سیاه فقط مال بیمارای دو جعبه ایه. این تازه کشف شده و هنوز عمومی نشده. بیماری دو جعبه ای از بدو تولد با آدمه. از هر ده میلیون نفر، فقط یه نفر گرفتارش میشه. و فقط کسایی که قدرت درخت زندگی ندارن، این بیماری رو میگیرن.»جان سرش رو صاف کرد و ادامه داد: «حالا تو. معلوم شد قدرت درخت زندگی نداری. معلوم شد دو جعبه ای هستی. ولی یه چیزی رو نمیفهمم.» چشمای سرخش تنگ شدن و ابروش چین خورد. «کسی که دو جعبه ایه، بهخاطر نداشتن قدرت زندگی، فقط یه هاله سیاه ضعیف داره. اما تو...» مکث کرد و با لحنی جدی ادامه داد: «هالت کل قصر رو گرفت. این قدرت از کجا میاد؟ تو کی هستی بچه؟» سرش رو کج کرد و موهاش روی گونه اش ریختن.
جان نفس عمیقی کشید، شونه هاش صاف شدن. «این بیماری وقتی وارد فاز میشه که یه اتفاق خیلی خوشایند یا خیلی ناخوشایند برات بیفته. چون روی بخش سفید و سیاه تأثیر می ذاره. ولی دیگه اینا مهم نیست.» چشم هایش به ماریا زل زدن، که تو حالت یخ زده مثل یه مجسمه برفی بود.
جان با قدم های آروم به سمت ماریا رفت. کف دست چپش را جلوی صورتش گرفت، انگار داره یه طلسم رو میخونه. دست راستش رو بالا آورد و با یه حرکت محکم به کف دست چپش کوبید. بعد، دست راستش رو آروم بالا برد. یه کیبورد فلزی، مثل یه روح، تو هوا ظاهر شد، پر از نورهای قرمز و آبی. جان کیبورد را نود درجه چرخواند، انگار داره یه در جادویی رو باز میکنه. با صدایی سرد گفت: «تو با قدرت الانت نمی تونی ماریا رو شکست بدی. پس کمی کمکت می کنم.»
چشمای آبی رنگش تنگ شدن و لبش یه لبخند شیطانی زد. «کدنویسی.» کیبورد ناگهان سرخ شد، مثل خون تازه. فهرستی از قدرت های ماریا تو هوا ظاهر شد، پر از خطوط نورانی. جان انگشتانش رو روی کیبورد حرکت داد، انگار داره یه سمفونی مرگبار می نویسه. «قدرت نجات... پاک.» یه نور قرمز درخشید. «جابهجایی... پاک. شطرنج معکوس... پاک. تبدیل... پاک.بازیگری...پاک» مکث کرد، ابروش بالا رفت. «قدرت بدنی... هوم، تا سطح نابودی کشور کاهشش میدم.» خندید. «از نابودی یونیورس به نابودی کشور! هههه!» انگشتاش سریعتر حرکت کردن. «استقامت و مقاومت... تا سطح کشور. حتی میتونم حافظش رو پاک کنم.» پوزخندش عمیق تر شد. «بذار ببینم تو حافظه این فرمانروا چی میگذره.»
ثانیه شمار بالاسرش به 30 ثانیه رسید،عرق روی پیشونیش برق زد. ناگهان کیبورد رو محو کرد و با شتاب از سالن بیرون رفت. تو راه، تو دلش گفت: «این دختر از شیطان کثیف تره!» قدم هاش تندتر شدن، ناگهان وایستاد، چشم هایش پر از وحشت شدن. «لعنتی! قدرت آتوسا رو تغییر ندادم!»
با شتاب به سالن برگشت، کیبورد رو دوباره ظاهر کرد. فهرست قدرتهای آتوسا تو هوا درخشید. چشمای آبیش گشاد شدن، انگار داره یه کابوس میبینه. «این... چیه؟» انگشتاش با سرعت روی کیبورد حرکت کردن. «همه قدرتها... پاک! استقامت و مقاومت... تا سطح کشور! قدرت... تا سطح کشور!» شمارش معکوس شروع شد. «ده، نه، هشت...» کیبورد رو بست و شتابان از سالن بیرون دوید، به سمت سلولش رفت. «دو، یک، صفر.»
زمان دوباره جریان پیدا کرد. ماریا و آتوسا همزمان بالا آوردند و روی زمین افتادن. ماریا دستش رو به پیشونیش فشار داد، چشمانش گیج میرفت. آتوسا شمشیرش رو رها کرد، موهای نقره ایش روی صورتش ریختن و چشمای سیاهش تنگ شدن. ضحاک، که هنوز کنار کوروش بود، جا خورد. چشم هایش گشاد شدن و لباش میلرزیدن. «چی شد؟ سرورم؟ آتوسا؟» شتابان به سمتشون رفت.
دو سرباز، گیج و منگ، وارد سالن شدن. لباسای زره پوششون چروک شده بود و چشمای خستشون پر از ترس. یکیشون با صدایی لرزون گفت: «چ-چه بلایی سرمون اومده؟» سرباز دیگه به ماریا و آتوسا زل زد، رنگش مثل گچ سفید شد. ضحاک غرید: «سریع بیاین کمک، بی مصرفا!» صداش سالن رو لرزوند. سربازا دست و پاشون رو گم کردن و با فریاد گفتن: «بله!» و شتابان به سمت ماریا و آتوسا دویدن.
سلول کوروش، ساعاتی بعد
سلول تاریک و مرطوب بود، انگار نفس مرگ توش جریان داشت. دیوارهای سنگی، پر از خزه و لکههای خون خشک شده، زیر نور کم جان یه مشعل دیواری سایه های ترسناک می انداختن. بوی نم و پوسیدگی تو هوا پیچیده بود، و صدای چکه آب از سقف، مثل یه ساعت شکسته، تو سکوت اکو می شد.
کوروش، لخت و زخمی، گوشه سلول کز کرده بود. پوستش پر از خراش های عمیق بود، انگار یه گرگ وحشی بهش حمله کرده. موهای قرمز و شلخته اش، خیس از عرق، روی صورتش چسبیده بودن. چشمای سرخش، که حالا کم نور و خسته بودن، به دیوار زل زده بود. سه روز گذشت و ناگهان بدنش شروع به نشون دادن علائم عجیب کرد، دستانش رو محکم روی بازوهاش فشار میداد، انگشتای زبرش پوستش رو می خراشیدن. خارش کل وجودش رو بلعیده بود، انگار هزاران سوزن تو تنش فرو میرفت. با صدایی شکسته زمزمه کرد: «چه اتفاقی داره برام می افته؟» لبش میلرزید و عرق از پیشونیش چکه می کرد.
روز چهارم
ناگهان بدنش ت*** خورد، انگار یه جریان برق توش دوید. خودش رو محکم به دیوار کوبید، طوری که سنگ زیر بدنش ترک برداشت. دستاش رو روی سینه اش کشید، پوستش پاره شد و خون تازه روی زمین ریخت. چشمای سرخ رنگش پر از اشک شد، مثل بارون بهاری که روی گونه هایش سر می خورد شروع به گریه کرد. با فریادی پر از درد گفت: «لعنتی! لعنتی!» سرش رو به دیوار کوبید، موهاش تو هوا موج زدن. «یکی... کسی نیست کمکم کنه؟ لطفاً... کمک!» صداش تو سلول پیچید، ولی فقط سکوت جوابش رو داد.
روز پنجم
کوروش حالا یه سایه از خودش بود. پوستش کامل کنده شده بود، مثل یه پارچه پاره که خون ازش چکه می کرد. بدنش لاغر و استخوانی شده بود، انگار مرگ داره آروم آروم وجودش رو می خوره. تو گوشه سلول، روی زمین سرد، دراز کشیده بود. نفس هاش کوتاه و بریده بودن، انگار هر کدام از آن نفس ها، نفس های آخر کوروش بود. چشمای قرمزش، که حالا مثل دو ستاره خاموش بودن، به سقف زل زده بود. لبش یه لبخند ضعیف داشت، انگار داره یه خاطره دور رو میبینه.
با صدایی که به زور از گلوش بیرون می اومد، زمزمه کرد: «بابا... یادته برای تولدم یه پلنگ کشتی و گذاشتی وسط؟ باورم نمیشد اینکار رو کردی.» لبخندش عمیق تر شد، ولی اشک از گوشه چشمش سر خورد. «من که یادم نمیره، اون روز مامانی چقدر دعوات کرد... اون تولد... بهترین تولد زندگیم بود.» نفسش قطع شد، چشمای سرخ رنگش خاموش شدن. با همون لبخند ضعیف، جام مرگ رو نوشید.
سلول ساکت شد. فقط صدای چکه آب موند، مثل یه لالایی برای روحی که دیگه نبود.
پایان چپتر هفدم
چپتر هجدهم
این قسمت: تولدی دوباره
اتاق خواب ماریا، نیمه شب
تاریکی اتاق خواب ماریا مثل پتویی سنگین همه چیز رو بلعیده بود. تنها نور، از شمعدان نقره ای گوشه اتاق بود که شعله های کم جانش سایه های لرزان رو روی دیوارهای سنگی می انداخت. بوی عود سوخته و گل های خشک تو هوا پیچیده بود، گلدان طوفان کنار تخت بر روی میزی گذاشته بود. صدای باد سردی که از پنجره نیمه باز می اومد، مثل زمزمه ارواح تو سکوت اکو می شد.
ماریا روی تخت خواب ابریشمیش دراز کشیده بود، لباس خواب سفیدش مثل برف زیر نور شمع می درخشید. موهای سفیدش، که حالا شلخته و پریشون بودن، دور صورتش ریخته بودن و چند تارش روی بالشت پخش شده بود. چشمای سفیدش، مثل دو گوی یخی، به سقف زل زده بودن، پر از یه اندوه عمیق بودن. لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه اش یه ت*** ریز کرد، انگار داره با یه کابوس درونی کلنجار میره. دست چپش رو آروم روی قلبش گذاشت، انگشتای بلندش پارچه نازک لباسش رو فشار دادن.
ناگهان صدای تق تق درب سکوت را شکست. ماریا سرش رو کج کرد، موهاش روی گونه اش لغزیدن. با صدایی خسته و افسرده زمزمه کرد: «کیه؟» صداش تو اتاق گم شد، انگار دیوارها بلعیدنش.
از پشت در، صدای آتوسا اومد، سرد و محترمانه: «منم، خدمتکار وفادارتون، آتوسا. اجازه هست؟»
ماریا نفس عمیقی کشید، شونه هاش افتادن. «بیا تو...» چشمای سفیدش هنوز به سقف زل زده بودن، ولی ابروش یه کم چین خورد.
در با صدای آرومی باز شد. آتوسا با لباس خدمتکاری سیاهش، که مثل شب بی ستاره نور رو می بلعید، قدم به داخل گذاشت. موهای نقره ایش، بلند و درخشان، دور شونه هاش ریخته بودن و زیر نور شمع برق ملایمی میزدن. چشمای سیاهش، مثل دو گودال بی انتها، به ماریا زل زده بودن، ولی یه سایه تردید توشون موج می زد. قدم هاش آروم و با احتیاط بود، انگار داره روی یخ راه میره. کنار تخت وایستاد، دستاش رو جلوی بدنش قفل کرد و با صدایی سرد گفت: «یه اتفاق عجیبی برام افتاده، سرورم.» لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه چشم چپش یه ت*** ریز کرد.
ماریا سرش رو بلند کرد، موهاش روی بالش موج زدن. چشمای سفیدش به آتوسا زل زدن و یه لبخند تلخ روی لبش نشست. «از این بدتر که قدرت های من به طرز عجیبی پاک شده؟» صداش پر از یه خستگی عمیق بود. دست راستش را آروم بالا آورد و موهاش رو از روی صورتش کنار زد.
آتوسا جا خورد. چشمای سیاهش گشاد شدن و ابروش بالا پرید. «منم... قدرت هام پاک شده.» صداش میلرزید، انگار داره یه حقیقت وحشتناک رو هضم میکنه. شونه هاش یه کم جمع شدن و انگشتانش رو تو هم فشار داد، طوری که مفصل هاش سفید شدن.
سکوت اتاق رو بلعید. ناگهان هر دو با فریادی که انگار از اعماق جهنم می اومد، نعره زدن: «هــــــــــا؟» صدای فریادشون پنجرهها رو لرزوند و شمعدان گوشه اتاق یه لحظه سوسو زد.
ماریا از تخت پرید، موهای سفیدش تو هوا موج زدن. چشمای سفیدش پر از شوک بودن و گونههاش سرخ شدن. «چطور ممکنه؟» مشتش رو گره کرد و به سینه اش کوبید. «پاک شدن قدرتی که درخت زندگی بهمون داده؟ اونم هر دومون؟» سرش رو ت*** داد، انگار داره یه کابوس رو دور کنه. «نمیخوام حتی بهش فکر کنم!» چشمای سفیدش تنگ شدن و لبش میلرزید. «اون لحظه چی شد؟ وقتی اون بچه افتاد زمین، چی شد؟»
آتوسا سرش رو کج کرد، موهاش روی شونه اش ریختن. «اون لحظه؟ اتفاق؟» چشمای سیاهش پر از گیجی بود. «منظورتون چیه؟» دست راستش را آروم بالا آورد و انگشتاش رو تو هوا ت*** داد، انگار داره یه معما رو حل میکنه.
ماریا غرید: «احمق! قدرتامون خود به خود که پاک نمیشن!» مشتش رو به تخت کوبید، طوری که تشک لرزید. «باید یه چیزی اون لحظه اتفاق افتاده باشه!» چشمای سفیدش برق زدن، ولی عرق روی پیشونیش درخشید. ناگهان ساکت شد، شونههاش افتادن و نفسش تو سینه حبس شد. تو دلش غرید: «نکنه...» چشمای سفیدش گشاد شدن و لبش میلرزید.
آتوسا قدم جلو گذاشت. «چی شده، سرورم؟» صداش آروم بود، ولی یه ته مایه ترس توش موج می زد. انگشتاش رو محکم تر تو هم قفل کرد.
ماریا زیر لب زمزمه کرد: «فهرست... زندان...» چشمای سفیدش به دوردست زل زدن، انگار داره یه خاطره تاریک رو بیرون میکِشِه. ناگهان نعره زد، طوری که آتوسا از ترس خشکش زد: «سریع فهرست زندانیها رو بیار!» مشتش رو تو هوا ت*** داد و موهاش تو صورتش ریختن. گونههاش سرخ شده بودن و نفسش تند بود.
آتوسا، که رنگش مثل گچ سفید شده بود، با فریاد گفت: «بله!» شتابان به سمت در دوید، لباس سیاهش تو هوا موج زد. در رو باز کرد و با قدم های تند غیبش زد.
ماریا تنها موند. روی تخت افتاد، دستاش رو تو موهای سفیدش فرو کرد و انگشتاش رو محکم کشید. چشمای سفیدش پر از ترس بودن و عرق از پیشونیش چکه می کرد. تو دلش غرید: «یادمه توی کشوری که تجهیزات کشورمون رو تأمین میکنه، وقتی به اونجا سفر کرده بودم، فرمانرواش بهم گفت که فرمانروای کشور نقره یه زیردست داره که میتونه قدرت بقیه رو پاک کنه. قدرت من و آتوسا پاک شده، یعنی اون به قصر نفوذ کرده، ولی چطور؟ یادمه گفت به دست آوردن این اطلاعات به اندازه اسمش خطرناکه.» نفسش تندتر شد. «گفت برای استفاده از قدرتش باید تو هشت متری شخص باشه. پس چطور؟» سرش رو ت*** داد، موهاش تو هوا موج زدن. «لعنتی...»
سلول کوروش، همان لحظه
سلول تاریک و مرطوب بود، انگار مرگ توش نفس می کشید. دیوارهای سنگی، پر از خزه و خون خشک شده، زیر نور کم جان مشعل دیواری سایه های وحشتناک می انداختن. بوی پوسیدگی و نم تو هوا پیچیده بود، و صدای چکه آب مثل یه ساعت شکسته تو سکوت اکو می شد.
کوروش حالا یه سایه از خودش بود. پوستش کامل کنده شده بود، مثل یه پارچه پاره که خون ازش چکه می کرد. بدنش لاغر و استخوانی شده بود، انگار مرگ داره آروم آروم وجودش رو می خوره. تو گوشه سلول، روی زمین سرد، دراز کشیده بود. نفس هاش کوتاه و بریده بودن، انگار هر کدام از آن نفس ها، نفس های آخر کوروش بود. چشمای قرمزش، که حالا مثل دو ستاره خاموش بودن، به سقف زل زده بود. لبش یه لبخند ضعیف داشت، انگار داره یه خاطره دور رو میبینه.
با صدایی که به زور از گلوش بیرون می اومد، زمزمه کرد: «بابا... یادته برای تولدم یه پلنگ کشتی و گذاشتی وسط؟ باورم نمیشد اینکار رو کردی.» لبخندش عمیق تر شد، ولی اشک از گوشه چشمش سر خورد. «من که یادم نمیره، اون روز مامانی چقدر دعوات کرد... اون تولد... بهترین تولد زندگیم بود.» نفسش قطع شد، چشمای سرخ رنگش خاموش شدن. با همون لبخند ضعیف، جام مرگ رو نوشید.
سلول ساکت شد. فقط صدای چکه آب موند، مثل یه لالایی برای روحی که دیگه نبود.
ناگهان تاریکی مطلق همه چیز رو بلعید. کوروش خودش را تو یه فضای بی انتها دید، جایی که هیچ چیز جز سیاهی نبود. چشمای قرمز آتشینش گشاد شدن و موهاش تو هوای سرد فضا موج زدن. با صدایی پر از شوک گفت: «من کجام؟» شونه هاش جمع شدن و دستاش رو، روی سینه اش فشار داد.
دو در، در دو طرفش ظاهر شد. در سمت راست، به رنگ برف سفید، با صدای آرومی باز شد. کوروشی دیگر ازش بیرون آمد، با موهای سفید مثل برف و چشمای قرمز ملایم، پر از یه آرامش عجیب. در سمت چپ، به رنگ سیاهی شب، کوروش دیگه ای ظاهر شد، با موهای سیاه تر از زغال و چشمای قرمز تیره، مثل دو شعله جهنمی. هر دو کنار درهاشون وایستادن، بی حرکت، انگار دو آینه شکسته از وجود کوروش بودن.
کوروش اصلی خشکش زده بود. چشمای قرمزش پر از ترس شدن و لبش میلرزید. «چ-چه اتفاقی داره می افته؟ اینا منم؟» مشتش رو گره کرد و شونه هاش لرزیدن.
در سفید دوباره باز شد. نوری سفیدتر از برف ازش فوران کرد. کوروش سفید دستش رو بالا آورد، انگار داره ***حافظی میکنه، و به در برگشت. در محو شد. همزمان، در سیاه باز شد. نوری تیره تر از شب ازش بیرون زد. یه جفت چشم عظیم، سیاه و بی انتها، تو عمق در ظاهر شد. کوروش احساس کرد بدنش داره به سمت در کشیده میشه. فریاد زد: «این دیگه چیه؟» چشمای قرمز آتشینش پر از وحشت بودن و موهاش تو هوای سرد موج زدن.
بدنش به سمت در سیاه حرکت کرد. نعره زد، دستاش رو تو هوا ت*** داد، انگار داره برای کمک التماس میکنه. کنار در متوقف شد. ناگهان روح کوروش سیاه از بدنش جدا شد، مثل دودی که تو طوفان می پیچه. روح کوروش اصلی هم از بدنش بیرون اومد، مثل شعله ای قرمز. دو روح تو هم پیچیدن، مثل دو مار که تو هم می لولن، و به بدن کوروش سیاه برگشتن. کوروش سیاه بیهوش شد و با سرعت به در سیاه کشیده شد. در با صدای بلندی بسته شد، انگار قبر بسته شده باشه.
((فاز سوم بیماری دو جعبه ای پایان بیماریه. شخص میمیره و تو یه فضای بی انتها خودش را میبینه. دو در ظاهر میشن: در سفید برای بخش سفید شخصیت، با موهای سفید و گاهی چشمای متفاوت، و در سیاه برای بخش سیاه. تو هر بخش، حیواناتی بر اساس اخلاق آینده شخص ظاهر میشن. اگه شخص بتونه حیوان رو اهلی کنه، تصاحبش میکنه. درخت زندگی، چه شخص به بخش سفید بره چه سیاه، دو قدرت مخصوص بهش میده.))
سلول کوروش، لحظه بازگشت
بدن بی جان کوروش تو سلول هنوز بود، مثل یه عروسک شکسته. ناگهان پوستش شروع به ترمیم کرد، انگار زمان داره برعکس میره. زخمها بسته شدن، خون به رگ هاش برگشت. موهاش، که حالا سیاه تر از شب بودن، دور صورتش ریختن. چشمای قرمز خونینش باز شد، مثل دو شعله جهنمی که آماده سوزوندن دنیا بودن. هاله خاکستری رنگی، چندین برابر قوی تر از قبل، از تنش فوران کرد. موجش کل قصر رو لرزوند، دیوارهای سنگی ترک خوردن و مشعل سلول خاموش شد.
هاله مثل یه موجود زنده بود، تو راهروها پیچید و پنجرهها رو شکست. تمام سربازا و خدمتکارا بیهوش روی زمین افتادن. ماریا، تو اتاقش خشکش زده بود. چشمای سفیدش گشاد شدن و نفسش تو سینه حبس شد. سریع از تخت پرید، لباس مخصوص مبارزه زرد رنگش را پوشید و به سمت منبع رفت. موهاش تو هوا موج زدن و عرق روی پیشونیش برق زد.
آتوسا، که هنوز تو راهرو بود، فهرست رو فراموش کرد. چشمای سیاهش پر از ترس بودن و موهای نقره ایش تو شتابش بهم ریخت. لباس سیاهش مثل بادی در شب موج می زد. به سمت منبع رفت، شمشیرش را آماده کرد، ولی دستش می لرزید.
جان، تو سلولش وایستاده بود. چشمای آبی رنگش برق زدن و لبش یه لبخند ترسناک داشت. موهای زرد رنگش روی پیشونیش ریخته بودن. خندید. «دقیقا این بچه به چه هیولایی تبدیل شد؟» نشست و به دیوار تکیه داد، انگار داره یه نمایش بزرگ رو تماشا میکنه.
پایان چپتر هجدهم
چپتر نوزدهم
این قسمت: آغازی بعد از پایان، آغازی دوباره
ورودی سیاه چال، نیمه شب
سیاه چال قصر مثل دهان یه هیولا بود، تاریک و نفس گیر. پله های سنگی مارپیچ، که انگار تا اعماق جهنم میرفتن، زیر نور کم جان مشعل های دیواری سایه های بلند و لرزان می انداختن. بوی نم، خاکستر و خون خشک شده تو هوا پیچیده بود، و صدای چکه آب از عمق سیاه چال مثل ضربان قلب یه موجود زنده اکو می شد. هاله خاکستری، مثل دود زنده، از اعماق بالا می آمد، دیوارها رو لمس می کرد و انگار قصر رو خفه می کرد.
ماریا و آتوسا همزمان به ورودی رسیدن، نفس هاشون تند و نامنظم بود. ماریا لباس مبارزه زرد رنگش رو پوشیده بود، مثل زرهی از خورشید که زیر نور مشعل ها می درخشید. موهای سفیدش، که حالا بهم ریخته بود، دور شونه هاش ریخته بودن و چند تار روی پیشونیش چسبیده بود. چشمای سفیدش، مثل دو گوی یخی، پر از ترس بودن، ولی یه عزم سرد توشون موج می زد. لبش یه خط باریک بود، ولی گوشه اش میلرزید. با صدایی که از اعماق گلوش می اومد، زمزمه کرد: «تو هم اینو حس میکنی؟» مشتش رو گره کرد و انگشتاش تو زرهش فرو رفتن.
آتوسا، با لباس خدمتکاری سیاهش که نور رو می بلعید، کنارش وایستاده بود. موهای نقره ایش، بلند و درخشان، تو هوای مرطوب سیاه چال موج می زد. چشمای سیاهش، مثل دو گودال بی انتها، پر از اضطراب بود. شونه هاش جمع شده بودن و دستاش شمشیر سیاهش رو محکم گرفته بودن، طوری که مفصل هاش سفید شده بودن. با صدایی لرزون گفت: «ب-بله، سرورم... اح-احساس میکنم کل تنم داره له میشه.» لبش میلرزید و عرق از پیشونیش چکه می کرد، روی موهاش می ریخت.
ماریا سرش رو تند ت*** داد، موهاش تو هوا موج زدن. «منبع این قدرت انگار تو سیاه چالست. وقت برای حرف زدن نداریم. سریع بریم پایین!» چشمای سفیدش برق زدن و قدم های محکمی به سمت پلهها برداشت.
آتوسا ناله ای کرد: «ب-بله، س-سرورم!» شتابان دنبالش رفت، ولی پاهاش میلرزیدن. شمشیرش تو دستش ت*** می خورد، انگار خودش میترسه.هر دو تو پله های مارپیچ فرو رفتن، مثل دو روح که به سمت جهنم سقوط میکنن. پلهها انگار تمومی نداشتن، هر قدمشون تو تاریکی گم می شد. آتوسا یواشکی به ماریا نگاه کرد. چشمای سیاهش تنگ شدن و تو دلش غرید: «امیدوارم برای سرورم اتفاقی نیوفته. این قدرت... مطمئنم از من و سرورم قویتره.» نفسش تندتر شد، ولی ناگهان شونه هاش صاف شدن. چشمای سیاهش برق زدن و شمشیرش رو محکم تر گرفت. با صدایی محکم رو به ماریا گفت: «من هرجور شده ازت محافظت میکنم، سرورم!»
ماریا جا خورد. چشمای سفیدش گشاد شدن و برای یه لحظه نفسش بند اومد. بعد، یه لبخند ملایم روی لبش نشست، مثل نوری تو تاریکی. موهاش روی گونه اش ریختن و با صدایی آروم گفت: «ازت ممنونم.» لبخندش گرم بود، ولی چشمای سفیدش هنوز پر از ترس بودن.
ناگهان زمین لرزید، انگار قصر داره فریاد میکشه. پله ها ترک برداشتن و مشعل ها سوسو زدن. ماریا ادامه داد: «باید عجله کنیم!» قدم هاش تندتر شدن و موهاش تو هوا موج زدن.
آتوسا فریاد زد: «بله، سرورم!» شتابان دنبالش دوید، شمشیرش تو دستش برق می زد.
سلول کوروش، همان لحظه
تو سلول تاریک کوروش، هاله خاکستری مثل یه موجود زنده دیوارها رو بلعیده بود. بوی خون و خاکستر تو هوا پیچیده بود و صدای ترک خوردن سنگ ها مثل غرش یه هیولا بود. بدن کوروش، که حالا عضلانی تر و سفت تر شده بود، آروم از زمین بلند شد. موهاش، که حالا سیاه تر از شب بودن، دور صورتش ریخته بود، مثل پرده ای از تاریکی. چشمای قرمز خونینش، مثل دو شعله جهنمی، تو تاریکی می درخشید. پوستش بدون یه خراش بود، انگار مرگ رو فریب داده.
آروم زمزمه کرد: «دردی حس نمیکنم... موهام؟ سیاه شدن؟ بدنم... تغییر کرده.» دستاش رو جلوی صورتش آورد، انگشتای بلندش رو باز کرد و به عضله های سفتش نگاه کرد. «عضلانی تر... سفت تر... انگار احساساتم نابود شدن. دیدگاهم به زندگی عوض شده؟» چشمای قرمز ش تنگ شدن و ابروش چین خورد. «همه چیز مثل فشفشه از ذهنم رد میشه. انگار همه چیز رو میدونم. قدرت دارم؟ درخت زندگی دو قدرت بهم داده؟ میدونم چطور ازشون استفاده کنم... یه حیوان باید اهلی کنم؟ مار؟ مار بزرگ؟ خیلی بزرگ؟ سخت میشه،چرا؟ چون بزرگه دیگه...» سرش رو کج کرد، موهاش روی شونه اش ریختن. «اصلاً با کی حرف میزنم؟ خودم؟ من تو بخش سیاه غرق شدم؟ اولین قدرتم؟ پادشه مرگ؟ پنجمین فرمانروا قرار بود بشم؟پادشاه دنیا؟ خانوادم...»
ناگهان چشمای قرمزش گشاد شدن، مثل انگار یه فیلم تو ذهنش پخش شد. همه چیز رو یادش اومد: هدفش، خشمش، پادشاهی دنیا. لبخند ترسناکی روی لبش نشست، مثل لبخند یه شکارچی که طعمش رو پیدا کرده. دهنش را تا زیر چشمانش باز کرد و خندید: «هیاهاهاهاهاها!» خنده اش تغییر کرده بود، خنده اش سلول را به لرزه انداخت، دیوارها ترک برداشتن و هاله اش فشرده تر شد.
ناگهان خنده اش را قطع کرد. لبخندش روی لبش موند، ولی چشمای قرمز خونینش مثل دو خنجر برق زدن. «قراره خیلی خوش بگذره.» مشتش رو گره کرد و شونه هاش صاف شدن، انگار آمادست دنیا رو خرد کنه.
سیاه چال، همکف
ماریا و آتوسا به همکف سیاه چال رسیدن، نفس هاشون بریده بود. راهروهای تنگ پر از سلول های شکسته بود، انگار یه طوفان ازشون گذشته. هاله خاکستری حالا غلیظ تر شده بود، جوری که انگار دیوارها رو لمس می کرد و قلبشون رو می فشرد. دو سلول مونده به منبع، هر دو وایستادن. آتوسا رنگش مثل گچ سفید شده بود. چشمای سیاهش پر از ترس بودن و شمشیرش تو دستش می لرزید. با صدایی لرزون گفت: «احساس میکنم از این جلوتر رفتن خطرناکه...» شونه هاش جمع شدن و عرق از پیشونیش چکه می کرد.
ماریا ساکت بود، چشمای سفیدش به تاریکی زل زده بودن. تو دلش گفت: «چرا این حس آشناست؟ چرا این قدرت بنظرم آشناست؟ چرا ترسم داره کم میشه؟» موهاش روی پیشونیش چسبیده بود و لبش میلرزید.
ناگهان سلول کوروش با صدای انفجار شکست. مردگان، با استخوان های ترک خورده و چشم های خالی، از سلول بیرون ریختن. مثل موجی از مرگ به سمت ماریا و آتوسا هجوم آوردن. آتوسا فریاد زد: «اینا چیه؟» شمشیرش را بالا برد، ولی پاهاش میلرزیدن. «چرا این قدرت شبیه قدرت اربابه؟ از حسش تا این اسکلتها!» چشمای سیاهش گشاد شدن و نفسش تندتر شد.
ماریا خشکش زده بود. چشمای برفیش پر از اشک شدن، مثل بارونی که روی گونه هاش سر می خورد. با صدایی شکسته گفت: «بابا...» اشکاش زمین رو خیس کردن و شونه هاش لرزیدن.
تولد ۸ سالگی ماریا قصر مس غرق نور و رنگ بود. پرچم های سفید و صورتی تو سالن اصلی موج می زدن و بوی توت فرنگی و خامه تو هوا پیچیده بود. ماریا، با لباس سلطنتی سفید و موهای سفید کوتاه، وسط سالن وایستاده بود. چشمای سفیدش، که حالا پر از شادی بودن، برق می زدن. فرمانروای مس، با لبخند گرم، کنارش وایستاده بود. با صدایی پر از خنده گفت: «هوهوهوهو! ماریا، ماریا، با توام!»
ماریا سرش رو برگردوند، موهاش دور صورتش موج زدن. یه کیک توت فرنگی بزرگ، با شمع های ۸ سالگی و تزئینات رنگارنگ، روی میزی بود که دو خدمتکار اسکلت با لباس صورتی می آوردن. ماریا جیغ کشید، چشمای سفیدش گشاد شدن. به سمت فرمانروا دوید و تو آغوشش پرید. «خیلی دوست دارم!» صداش پر از شادی بود، گونه هاش سرخ شده بودن.
فرمانروا خندید، دستش رو روی موهای سفید ماریا کشید. «تولد ۸ سالگیت مبارک، قند عسلم.» و لبخندش گرم تر شد.
سیاه چال، حال
ماریا اشکاش رو پاک کرد، چشمای سفیدش حالا پر از خشم بودن. مشتش رو گره کرد و غرید: «دیوار مکعبی!» یه دیوار یشمی تو هوا ظاهر شد، مثل سپری که مردگان رو متوقف کرد. استخوانها به دیوار خوردن و خرد شدن، ولی هاله کوروش هنوز تو هوا موج می زد. جان که از سلولش در حال مشاهده اتفاقات بود شوک شد، دید قدرت مکعب را پاک نکرده. ماریا با صدایی پر از خشم ادامه داد: «این قدرت پدرمه!» موهاش تو هوا موج زدن و گونه هاش سرخ شده بودن.
آتوسا جا خورد. چشمای سیاهش گشاد شدن و شمشیرش پایین اومد. «ها؟ قدرت ارباب؟ یعنی ارباب زندست؟» صداش پر از گیجی بود، موهاش روی پیشونیش چسبیده بودن.
ماریا ادامه داد: «نه احمق! یعنی قدرتش به یکی رسیده! مطمئنم به اون بچه!» چشمای سفیدش برق زدن و مشتش رو به دیوار کوبید. «اون بچه که اسمش کوروش بود، ابله! که بیماری دو جعبه ای داشت.»آتوسا نفسش بند اومد. «دو جعبه ای؟» چشمای سیاهش تنگ شدن و شونه هاش لرزیدن.
ماریا سرش رو ت*** داد، موهاش روی شونه اش ریختن. «آره. راستی تو نمیدونستی. حالا قدرتش به کوروش رسیده. چون کسی که قدرت درخت زندگی رو داره، تا وقتی زندست، هیچکس دیگه اون قدرت رو نداره. وقتی می میره، قدرت برمی گرده به درخت و درخت به یکی دیگه میده.» مکث کرد، چشمای سفیدش تنگ شدن. «تنها قدرتی که چند نفر میتونن داشته باشن، مکعبه.»
)(درخت زندگی به هر شخص یه قدرت منحصربفرد میده، مثل آتش. تا وقتی اون شخص زندهست، هیچکس دیگه اون قدرت رو نداره. وقتی می میره، قدرت برمی گرده به درخت و به یکی دیگه داده میشه. چنگ یه استثناست، دربارش حرفی نزنیم بهتره. قدرت مکعب هم استثناست، چند نفر می تونن همزمان داشته باشنش.))
ماریا تو دلش ادامه داد: «قدرتی که می خواستم داشته باشم... چه کارایی که براش نکردم! حالا افتاده دست یه بچه مفنگی! همش تقصیر اون یاروئه که قول داده بود!» چشمای سفیدش پر از حسرت و خشم شدن.
ناگهان دیوار یشمی رو غیرفعال کرد. دست راستش را بالا برد و مشتی به هوا کوبید. موج ضربه نصف سیاهچال رو نابود کرد، سلول ها و مردگان تو گرد و خاک غیبشون زد. آتوسا فریاد زد: «واو!» چشمای سیاهش گشاد شدن و شمشیرش از دستش افتاد.
آتوسا ناگهان خشکش زد. «سرورم، پشت سرت!» صداش پر از وحشت بود.
ماریا آروم برگشت، موهاش تو هوا موج زدن. چشمای سفیدش به کوروش زل زدن. با صدایی سرد گفت: «چه اتفاقی برات افتاده؟ مهم نیست، خوب تونستی زنده بمونی، بچه.» لبش یه لبخند شیطانی داشت.
کوروش وایستاده بود، هاله خاکستری مثل طوفانی دورش می چرخید. موهاش، سیاه تر از شب، دور صورتش ریخته بودن و چشمای قرمز خونینش مثل دو خنجر برق می زدن. لبخندش وحشی بود، انگار یه شکارچی آماده حملست. «تا تو رو نکشم، نمی میرم.» صداش عمیق و ترسناک بود، مثل غرش یه هیولا.
ماریا خندید: «خوبه.» ناگهان تعظیم کرد، موهاش روی زمین کشیده شدن. تو همون لحظه، مشتی از سمت آتوسا به سمت کوروش پرتاب شد. ماریا ادامه داد:
«بخورش!»
مشت به صورت کوروش خورد، مثل صاعقه ای که کوه رو بشکنه. نیمی دیگه از سیاه چال تو انفجار نابود شد. کوروش مثل شهاب سنگ از سیاه چال پرت شد، تو هوا چرخید و تو حیاط قصر سقوط کرد. زمین زیر پاش ترک برداشت و گرد و خاک به آسمون رفت.
بیرون از قصر
جان در آن بیابان در حال راه رفتن به سوی ناشناخته بود و با اخمی در صورت و چهره ای خشمگین گفت:
«ضحاک رو گیر بیارم زندش نمیزارم.»
پایان چپتر نوزدهم
چپتر بیستم
این چپتر خالی و آزاده
داخل کامنت ها لطفا نظراتتون رو با من به اشتراک بزارید.
(کمی به استراحت نیاز دارم)
پایان جلد چهارم
نویسنده
MP
کانال ناول پنجمین فرمانروا
https://t.me/TheFifthruler2024
کتابهای تصادفی

