پنجمین فرمانروا.
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر بیست و سوم
این قسمت: دیداری دوباره
بخش اول: قلمرو قضاوت
دشت، یک جهنم خاکستری بود. زمین ترک خورده، پر از کلوخ های تیز و سنگ های شکسته ای بود که زیر نوری بی منبع و رنگ پریده، مثل استخوان های فراموش شده ی یک تایتان مرده می درخشیدند. باد سردی در این برهوت بیانتها زوزه میکشید، غبار خاکستری را در هوا می رقصاند و بوی خاک مرده و حسرتی ابدی را در فضا می پیچاند. نه درختی، نه علفی، نه صدایی جز غرش باد در این گورستان خاموش نبود.
پلک های سهیلا لرزید و با سنگینی هزار ساله ای از هم باز شد. اولین چیزی که حس کرد، طعم تلخ خاک و خون در دهانش بود. با ناله ای خفه، دستش را بالا آورد و چشمهایش را مالید. تصویر مات اطرافش به آرامی وضوح پیدا کرد و واقعیتی کوبنده مثل یک پتک بر سرش فرود آمد.
اطرافش تا جایی که چشم کار میکرد، چیزی جز یک برهوت بیانتها از کلوخهای خشکیده و سنگهای خاکستری نبود. آسمان بالای سرش، رنگی بیمارگونه و خاکستری داشت، خالی از هر ابر یا نشانی از زندگی. سکوتی مرگبار فضا را پر کرده بود.
«من کجام؟... چه اتفاقی افتاد؟»
و بعد، خاطره مثل یک صاعقه به ذهنش برخورد کرد. تصویری واضح و منزجرکننده.
«من داشتم... خـ... خون...»
موجی از تهوع گلویش را سوزاند. به روی زانو افتاد و هر چه در معده اش بود را روی خاک بی جان آن سرزمین بالا آورد. طعم اسیدی و تلخ، اشک به چشمانش آورد. نفس نفس زنان، با صدایی که از وحشت و ناباوری میلرزید، زمزمه کرد: «من داشتم چه غلطی میکردم؟ خون برادرم رو میخوردم؟ ها؟»
این فکر چنان وحشتناک بود که بدنش به لرزه افتاد. با مشتهای گره کرده بر سر و روی خودش کوبید. «م-م-ن... من واقعاً داشتم... هـــــــــــــــا!»
در میان اشک هایش، سهیل را دید. پسرک با موهای قهوه ای تیره و لباسی کهنه و خاکستری رنگ و پاره، چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. پشتش به او بود و به نقطه ای نامعلوم در افق بی کران خیره مانده بود.
سهیلا با ناباوری زمزمه کرد: «سهیل؟ تویی؟» خودش را روی زمین کشاند و پاهایش را در آغوش گرفت. «معذرت میخوام! منو ببخش... لطفاً...»
اما پسرک بی حرکت بود. سهیلا سرش را بلند کرد و با نگرانی پرسید. «به چی زل زدی سهیل؟»
سهیل با صدایی کودکانه اما سرد گفت: «اون موجود زشت چیه؟»
«کدوم؟» سهیلا نگاهش را چرخاند و نفس در سینه اش حبس شد. در دوردست، موجودی ایستاده بود که زیباترین چیزی بود که تا به حال دیده بود: بالهایی از طلای مذاب و تاجی از نور ستاره. «این دیگه چیه؟ چقدر زیباست.» مجذوب آن زیبایی شد.
ناگهان، سهیل در تفکر خود ادامه داد، اما دیگر صدای یک کودک نبود؛ عمیق، بالغ و سرد بود: «هنوزم سالمه و درسته. هادس بسته به اعمال آدما با چهره متفاوتی جلوشون ظاهر میشه. الان از من عذرخواهی کرد؟ یعنی حافظش برگشته و تاثیر کارهای من از بین رفته...»
موجود زیبا با صدایی آرام که در تمام دشت طنین انداز شد، به سهیلا گفت: «بهشت منتظر توست. لطفاً آماده شوید...» بالهایش را باز کرد و روشنایی تمام آن دشت را در آغوش گرفت.
سهیلا با چهره ای متعجب گفت: «بهشت؟ آماده چی؟... عه؟ چه اتفاقی داره برام می افته؟ اینجا کجاست؟ » بدنش از نوک پا شروع به تبدیل شدن به میلیونها ذرهی طلایی نورانی کرد «لطفا صبر کن من هنوز به برادرم نگفتم دوسش دارم.» و به آرامی در هوا پخش شد و سهیلا ناپدید شد.
سهیل پس از چندی مکث زمزمه کرد: «خب دیگه، منم باید به حالت عادی برگردم...» بدن کوچکش در هاله ای از سایه کشیده شد و به قامت بلندی تبدیل شد. کلاه سفیدش را بر سر گذاشت و با پوزخندی گفت: «چنگ وارد می شود...» او به سمت موجودی که حالا از دیدگانش چیزی جز توده ای کری و زشت نبود، چرخید. «چطوری هادس؟ اینجا، در قلمرو قضاوت، خوش میگذره؟»
هادس، با چهره ای هیولاوار، دهانی کج و کوله روی صورت بی شکل هادس شکافته شد. صدایش دیگر آسمانی نبود، بلکه خشن و پر از کینه بود: «نقشه هات چطور پیش میره چنگ؟ من از اینجا همه چیز رو میبینم. باید از همون اول میفهمیدم کی هستی. تو میدونستی همچین بلایی سرم میاد چون من پادشاه مرگ بودم. وقتی ما میمیریم، به قاضی مردگان تبدیل میشیم. تو من رو کشتی، قاضی قبلی محو شد و من جاش رو گرفتم. حالا من قضاوت میکنم و بر اساس اعمال هر شخص، جلوش تغییر شکل میدم. اعمال تو هم که مشخصه.»
چنگ با آرامشی سرد پاسخ داد: «زخم زبون میزنی؟ دارم از زندگی و چیزهایی که ساختم لذت میبرم.»
چشمان هادس درخششی سرخ فام گرفت. «لذت، ها؟ همه اون کارهایی که در گذشته کردی به خاطر لذت بود؟ یه خانواده رو کشتی و خودت رو تبدیل به بچه کردی. وارد زندگی طوفان شدی و تفکر و کارهای سهیلا رو دستکاری کردی و اون رو به آدم خوار تبدیل کردی. همه اینا به خاطر لذت بود؟ من که میدونم چه نقشه ای داری...»
چهره چنگ در هم رفت و رگ گردن چنگ برای لحظه ای بیرون زد.
هادس ادامه داد: «چه حسی داشت؟ زمانی که شمشیر ضحاک وارد بدنت شد و خونت توسط خواهرت خورده شد. برای اولین بار، درد جسمی چه حسی داشت برات؟»
چهره چنگ جدی شد و نگاهش به دوردست خیره شد. «باعث شد از دردهای واقعیم، حتی برای زمانی کوتاه، دور بشم...»
بخش دوم: زندان قصر مس
ماریا با صدایی سرد گفت: «خوبه.» ناگهان به جلو تعظیم کرد. در همان لحظه، کوروش دید که مشتی از سمت آتوسا در هوا شکل گرفته و به سویش میاد. ماریا همزمان غرید: «بخورش!»
صدای انفجار، سیاه چاله را از هم درید. کوروش، با بدنی کاملاً برهنه، مثل یک گلولهٔ توپ از میان گرد و غبار و سنگ های خرد شده به بیرون پرت شد. بدنش در آسمان شب چرخید و با صدای مهیبی وسط حیاط وسیع قصر فرود آمد. زمین زیر پایش ترک خورد و چاله ای عمیق ایجاد شد. غبار غلیظی همه جا را پوشاند.
برای لحظه ای سکوتی مرگبار برقرار شد. تنها صدای وزش باد شب در میان باغ های ویران شده به گوش میرسید.
سپس، از دل گودال و از میان پردهٔ غبار، هیبتی به آرامی بلند شد. نور مهتاب روی بدن عضلانی و بی نقصش می لغزید و قطرات خون باقی مانده را مثل یاقوت های تیره درخشان میکرد. موهای بلند و سیاهش در باد شب میرقصید و چشم های قرمز آتشینش، مثل دو زغال گداخته، در تاریکی با نوری غیرطبیعی میدرخشید. او دیگر آن پسرک نحیف نبود؛ یک جنگجوی سرد، خشن و ترسناک بود که ابهت از وجودش می بارید.
ماریا و آتوسا از دهانهٔ ویران شدهٔ سیاه چاله بیرون پریدند و در لبهٔ گودال ایستادند. ماریا با دیدن کوروش جدید، برای یک آن نفسش را در سینه حبس کرد. این حضور، این فشار روحی... این دیگر آن بچه ای نبود که می شناخت. آتوسا اما، با غریزهٔ جنگجویی اش، تنها خشم را حس کرد. شمشیر سیاهش را محکم تر فشرد.
ناگهان، چشم های ماریا از وحشت گشاد شد. نیرویی نامرئی و بی نهایت قدرتمند، مثل یک دست یخی، گلو و بدنش را در هم فشرد. حتی فرصت فریاد زدن هم پیدا نکرد. بدنش از روی زمین کنده شد و با شتابی غیرقابل تصور به سمت دیوار قطور قصر پرتاب شد.
THOOOM!
دیوار با برخورد بدن او مثل مقوا فرو ریخت. درد در تمام سلول هایش منفجر شد و برای لحظه ای سیاهی مطلق را دید.
«مااااریاااا!» نعرهٔ خشمگین آتوسا در شب طنین انداخت. چشمانش از کینه سرخ شده بود. با حرکتی سریع، گردنبند دور گردنش را کند. رگ های روی شقیقه اش بیرون زد. «زندگی... شمشیر رهایی!»
گردنبند در دستانش ذوب شد و نوری سیاه از آن بیرون زد. نور، در یک لحظه شکل گرفت و تبدیل به شمشیری بلند و کاملاً سیاه شد؛ تیغه ای که انگار از تاریکی خالص ساخته شده بود و نور مهتاب را در خود می بلعید.
«من عمرم رو میفروشم... ولی تو رو میکشم!»
آتوسا به سمت جای خالی کوروش حمله ور شد.
و جنگ دوباره آغاز شد.
کوروش غیب شد. نه بادی، نه صدایی. فقط جای خالی اش ماند.
شمشیر آتوسا با قدرتی که میتوانست کوهی را متلاشی کند، بر زمین فرود آمد. زمین شکافته شد، اما تنها هوا را بریده بود.
«این... این غیرممکنه!» آتوسا با ناباوری به اطراف نگاه کرد.
ماریا در حالی که به سختی خودش را از زیر آوار بیرون میکشید، سرفه کرد و خون از گوشهٔ لبش پایین چکید. «سرعتش... ورای تصور ماست!»
در همان لحظه، هاله ای خاکستری رنگ، مثل دود، در اطرافشان شروع به شکل گیری کرد. دود غلیظ و غلیظتر شد و با سرعتی سرسام آور شروع به چرخیدن کرد و دیواری مدور و نیمه شفاف ساخت. آنها در یک گنبد از حرکت و سایه زندانی شده بودند.
«این دیگه چیه؟» آتوسا با وحشت به دیوار چرخان خاکستری نگاه کرد.
و بعد، زمین زیر پایشان به لرزه درآمد. دهها دست استخوانی از خاک بیرون زدند. ارتش مردگان با فک های در حال تلق تلق و حفره های خالی چشم، به سمت آن دو روانه شدند.
آتوسا با خنده ای دیوانه وار، شمشیرش را بالا برد. «اینا مال منن! تو فقط پیداش کن سرورم!» و به قلب ارتش استخوانی زد.
ماریا به دیوار خاکستری چشم دوخت، جایی که شبح کوروش با سرعتی غیرقابل درک میچرخید: «چرا این همه اسکلت فرستاد؟... نکنه...»
ناگهان فهمید. «این یه تله ست! آتوسا، نـــــــــــــــرو!»
آتوسا فریادش را شنید. برای لحظهای مکث کرد. «ها؟»
اما دیر شده بود.
تمام اسکلت ها در یک آن خشکشان زد. نوری آبی و سرد از درونشان درخشید و بدن های استخوانی شان مثل شیشهٔ پودر شده، در خود فرو ریختند و هر کدام به یک گوی کوچک آبی تبدیل شدند. سپس تمام گوی ها، مثل قطرات آهن به سمت یک آهنربای نامرئی، به مرکز کشیده شدند و در یک نقطه به هم پیوستند؛ یک توپ کوچک، به اندازه یک قلب، به رنگ سرخ خون که آرام در هوا میتپید. گوی با سرعتی مرگبار به سمت آتوسا شلیک شد. کوروش چرخش خود را متوقف کرد و تنها دور ماریا به شکل گردبادی خاکستری پیچید. ماریا با وحشت فریاد میزد: «میخوای با آتوسا چیکار کنی؟ چرا نمیذاری چیزی ببینم؟»
آتوسا با وحشت به آن توپ سرخ رنگ با شمشیرش حمله کرد، اما گوی مانند یک روح از میان تیغه شمشیرش رد شد و مستقیم به دهان بازش فرو رفت. شمشیر از دستش افتاد. با دو دست گلویش را فشرد. دو دستش را وارد دهان و گلوی خود کرد تا گوی را دربیاورد ولی این غیر ممکن بود اشک از چشمانش سرازیر شد و چهره اش به رنگ بنفش درآمد، آتوسا داشت خفه میشد که ناگهان در آخرین لحظه، در ذهنش زمزمه کرد: «***حافظ سرورم...»
SLICE!
صدای بریده شدن گوشت و استخوان، تیز و کوتاه بود و سرش از تنش جدا شد و مانند پرنده ای بی تن به آسمان پرواز کرد و ز گردنش خونی به رنگ سیاه فواره کرد. ماریا، که گردباد خاکستری اطرافش محو شده بود، تنها در وسط حیاط ویران ایستاده بود. اولین چیزی که دید، بدن بی سر آتوسا بود که مثل یک عروسک پارچه ای روی زانوهایش سقوط کرد. و بعد، نگاهش بالا رفت و سر بریدهٔ بهترین دوست و وفادارترین سربازش را دید که در قوسی زیبا در آسمان شب میچرخید و ردی از خون را پشت سرش به جای می گذاشت.
پس از دیدن آن صحنه، از خشم و شوک، چشمانش تنگ شد و رگ های روی شقیقه اش متورم شدند و همچون بمب هاله آبی رنگش منفجر و ز تنش فواره کرد.
پایان چپتر بیست و سوم
چپتر بیست و چهارم
این قسمت: فرم نهایی؟ راز بزرگ آتوسا
حیاط ویران شده قصر در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. در مرکز ویرانی، بدن بی سر آتوسا روی زانوهایش قرار داشت، بی حرکت و آرام. شمشیر سیاهش در کنارش رها شده بود و نور بی جان ماه روی فلز سردش می لغزید. در آسمان تاریک، سر آتوسا مانند یک ماه شوم و معلق مانده بود.
در مقابل این صحنه، کوروش ایستاده بود. بدن برهنه اش زیر نور ماه میدرخشید و موهای بلند و سیاهش در باد سرد شب، مانند پرچمی از تاریکی، به رقص درآمده بودند. چشمان قرمز آتشینش از لذت و جنون خالص میدرخشید. لبخندی وحشیانه بر لبانش بود.
«گریه کن... ناله کن...» صدایی در ذهنش پیچید. «عروسک عزیزت رو ازت گرفتم. اما نمیتونی، مگه نه؟ چون تو یه فرمانروایی...»
ناگهان، سکوت با صدای قهقهه ای بلند و دیوانه وار شکسته شد.
خنده از سمت ماریا بود. او در میان آوار و اجساد اسکلتی ایستاده بود، سرش را به عقب خم کرده و از ته دل میخندید. خنده ای که هیچ شادی در آن نبود؛ فقط جنون خالص بود.
لبخند از صورت کوروش محو شد. برق چشمانش جای خود را به ناباوری داد.
«چرا... چرا داره میخنده؟»
ماریا، درحالی که نفس نفس میزد، گفت: «نکنه... واقعاً فکر کردی... آتوسا کشته شده؟ ها؟»
«هه؟»
«آتوسا انسان نیست، پسربچه. اون یه موجود برتر از قوم خروشنده ماهِ. به جز درخت زندگی، توانایی های خودشون رو دارن. حالا... نظاره گر باش.»
چهره کوروش از ترس و شوک رنگ باخت. «خروشنده ماه؟ موجود برتر؟»
در همان لحظه، از گردن قطع شده ی آتوسا، هزاران رشته ی نازک و آبی رنگ، مانند رگ های نورانی و زنده، با صدایی مرطوب و کشدار بیرون خزیدند. آنها با سرعتی غیرطبیعی به سمت آسمان اوج گرفتند و به سر معلق آتوسا چسبیدند. بدن بی جانش با نوری آبی شروع به درخشیدن کرد. زره ای آبی رنگ، تکه به تکه، مانند پوسته ای از جنس اقیانوس روی بدنش شکل گرفت. رشته ها، سر را با صدایی آرام به بدن وصل کردند و با درخششی خیره کننده، همه چیز به هم پیوست.
آتوسا، با آرامشی مرگبار، چشمانش را باز کرد. چشمانی که حالا به رنگ زرد طلایی میدرخشیدند. با صدایی جدید، عمیق تر و قدرتمندتر که انگار از دو نفر همزمان شنیده میشد، گفت:
«بالاخره... وارد فرم نهاییم شدم. برگشتم، سرورم.»
ماریا با لبخندی که حالا غرور و بی رحمی در آن موج میزد، به آرامی به سوی او قدم برداشت. دست چپش را روی شانه زرهی او گذاشت. «خوش برگشتی، زیردست وفادارم.»
بدن کوروش از ترس میلرزید. آتوسا نعره کشید، صدایش حالا مانند غرش طوفان بود: «از این به بعد قراره همه چی جذاب تر بشه، بچه!»
«این قدرت عمرم رو میخوره،» صدایی در ذهنش پیچید، «هر پنج ثانیه، یک سال... باید عجله کنم.»
ماریا پرسید: «کمک میخوای؟»
آتوسا درحالی که به آرامی به سمت کوروش قدم برمیداشت، خندید. «مسخرم داری میکنی سرورم؟ چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه.»
ناگهان، دنیا به یک خط آبی تبدیل شد. آتوسا با شتابی که هوا را میشکافت، در برابر کوروش ظاهر شد.
کوروش نعره کشید. «دیوار مردگان!»
دیواری از اجساد و استخوان های در هم تنیده از زمین بیرون جهید، اما آتوسا با یک حرکت ساده، دیوار را در هم شکست.
مشت گره کرده آتوسا که با انرژی آبی میدرخشید، به آرامی به صورت کوروش نزدیک میشود. موج هوا در اطراف مشتش فشرده شده. چشمان قرمز کوروش از شوک گشاد شده اند.
صدای یک انفجار مهیب.
کوروش، مانند یک شهاب سنگ سیاه و قرمز، به آسمان پرت شد. او با سرعتی باورنکردنی از قصر و بیابان و رود خانه مروارید گذشت و با صدای یک انفجار کرکننده به همان صخره ی برفی برخورد کرد که روزی خانه اش بود. کوه یخ لرزید و بهمن عظیمی فرو ریخت.
آتوسا با پرواز به آنجا رسید. به بدن بی چهره کوروش که در حال سقوط به سمت دریا بود نگاه کرد و با پوزخندی گفت:
«با یه ضربه کشته شد. مالی نبود.»
ناگهان، چشمان طلایی اش از ناباوری گشاد شدند. صورت کوروش در حال بازسازی بود. گوشت، استخوان و پوست با سرعتی غیرطبیعی خود را ترمیم میکردند.
«هـــــــــــــــا؟ سرش داره بازسازی میشه؟ قدرت پادشاه مردگان که قابلیت بازسازی نداره... نکنه قدرت دومش باشه؟ قدرت نجات یا احیا؟ امکان نداره... سرورم تازه قدرتش پاک شده، پس غیر ممکنه صاحب جدید پیدا کرده باشه. دو حالت داره: یا اون شخص مُرده و قدرتش به این رسیده، یا اینکه این پسر هم مثل من انسان نیست... هِه؟ کجا رفت؟»
درست زمانی که فکرش مشغول بود، مشتی مرگبار از پشت به کمرش اصابت کرد.
BOOM!
آتوسا مانند یک موشک به جزیره جنگلی پایین پرت شد و با صدای شکستن درختان بی شمار، در دل جنگل ناپدید شد.
کوروش، با چهره ای کاملاً بازسازی شده، در هوا معلق بود. موهای بلند سیاهش در باد سرد کوهستان میرقصید. با تعجب به دستانش و سپس به فضای خالی زیر پاهایش نگاه کرد.
چشمان قرمزش از شوک و ناباوری گشاد شدند.
«هه؟ دارم... پرواز میکنم؟»
پایان چپتر بیست و چهارم
چپتر بیست و پنجم
این قسمت: رسیدن به اوج
در آسمان سرد، بر فراز جزیره ای جنگلی، کوروش در سکوت معلق بود. باد موهای بلند و سیاهش را به بازی گرفته بود و نور بی جان ماه، بدن بازسازی شده و بی نقصش را روشن میکرد. به دستانش و سپس به فضای خالی زیر پاهایش نگاه کرد. گیج و مبهوت بود.
«هه؟... دارم پرواز میکنم؟»
ROOOAR!
خشم، سکوت شب را در هم شکست. آتوسا مانند یک موشک آاز رنگ از دل جنگل بیرون جهید. درختان پشت سرش خرد و متلاشی شدند. او در هوا ایستاد، چشمهای طلایی اش از کینه و قدرت می سوخت و زره درخشانش، هالهٔ آبی رنگی از انرژی خالص را از خود متصاعد میکرد.
«خودت رو مُرده فرض کن، عوضی!» صدایش مثل غرش طوفان بود.
کوروش، در حالی که سعی میکرد به این حس جدید پرواز عادت کند «باید کمی فکر کنم... ببینم چه اتفاقی افتاده...» ناگهان متوجه چیزی شد. جزئیات جزیرهٔ زیر پایش به طرز دردناکی آشنا بود. آن صخره... آن درختان...
«وایستا ببینم... اینجا چقدر آشناست؟ این... این همون جزیره تَرد شده ای نیست که توش زندگی میکردم؟ واقعا خودشه، این جزیره زمستانه خاموشه.»
خاطره مثل خنجری زهرآلود در قلبش فرو رفت. مرگ پدرش... خیانت مادرش...
«لعنت بهش... دوباره اون خاطرات نحس یادم اومد...»
«حواست به مبارزه باشه، موجود بی ارزش!»
نعرهٔ آتوسا او را از افکارش بیرون کشید. قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، آتوسا با دو پا به سینه اش کوبید. ضربه، کوبنده و غیرقابل دفاع بود.
BOOM!
کوروش مثل یک شهاب سنگ به کف جزیره برخورد کرد. زمین زیر پایش خرد شد و او با قدرتی ویرانگر، از مرکز جزیره عبور کرد و از زیر آن به اعماق تاریک دریا شلیک شد. جزیره، خانه ی کودکی اش، با از هم پاشیدن هسته اش، با صدای غرش مهیبی در هم شکست و در آب های خروشان دریا غرق شد.
در عمق آب، بدن کوروش در هم پیچید و متلاشی شد... و دوباره، با سرعتی غیرطبیعی، خود را بازسازی کرد.
او با یک جهش قدرتمند از آب بیرون پرید و نفس نفس زنان روی سطح دریا ایستاد. سینه اش از درد می سوخت.
«لعنت بهش... هنوز جاش درد میکنه... الان که بهتر فکر میکنم، این پرواز کردن و بازسازی... اصلاً ربطی به درخت زندگی نداره. درخت زندگی دو تا قدرت بهم داد. یکیش پادشاهی مرگ بود و اون یکی...»
چشمانش با وحشت به جایی که تا لحظاتی پیش جزیره اش بود، خیره شد. توده ای از سنگ و خاک که در کف اقیانوس ناپدید میشد. آخرین یادگار زندگی گذشته اش نابود شده بود. رگ روی شقیقه اش از خشم بیرون زد و نعره ای که دیگر انسانی نبود، از اعماق وجودش فوران کرد:
«...و اون یکی هم "دنیای فانتزی" بود... دنیای فانتزی... فعال شو! آتشفشان خاموش!»
ناگهان، جهان تغییر کرد.
«دنیای فانتزی چیه؟» این آخرین فکر آتوسا قبل از آن بود که واقعیت در هم بشکند. آسمان پرستاره بالای سرش ناپدید شد و جای خود را به سقفی از سنگ های مذاب و آسمانی خاموش و ابدی داد. دریای زیر پایش به اقیانوسی بی کران از گدازه های جوشان تبدیل شد. ده ها آتشفشان غول پیکر در اطرافشان، با غرش، مواد مذاب را به آسمان تاریک پرتاب میکردند.
«این چه کوفتیه؟ چی شد یهو؟ اینجا کجاست؟ تلپورت؟ امکان نداره... چرا تا چشم کار میکنه همش مذاب و آتشفشانه؟ آسمون چرا این شکلی شده؟ چرا بدنم خارش گرفته؟ هوا چرا انقدر...وایستا ببینم، نکنه اکسیژن داخل هوا مسمومه؟»
ناگهان، موجی از قدرت وجودش را پر کرد. قدرت آتوسا، قدرت تاریکی این دنیا را تغذیه میکرد.
«لعنتی... قدرتم داره بیشتر میشه. احساس میکنم الان تو اوج قدرتم... ولی... ولی بدنم سریعتر داره پیر میشه... از پنج ثانیه به دو ثانیه کاهش پیدا کرد! هر دو ثانیه، داره یک سال از عمرم رو میخوره!»
در همان لحظه، نیروی پروازش مختل شد و با فریادی از شوک، در اقیانوس گدازه سقوط کرد.
کوروش، با چهره ای که از خشم برافروخته بود، روی سطح گدازه ایستاد. با حرکتی آرام، دستش را دراز کرد و یکی از آتشفشان های غول پیکر را گرفت. کوه آتشین، در دستانش مثل لاستیک کش آمد. کوروش آن را مثل یک شلاق آتشین چرخاند و با تمام قدرت بر صورت آتوسا که از گدازه بیرون می آمد، کوبید.
آتوسا همچون نوری به آسمان پرت شد و پس از برخورد با چندین صخرهٔ معلق، متوقف شد. بدنش می سوخت، اما گدازه آسیبی جدی به او نزده بود.
«پس اتفاقی برات نیفتاد.» صدای کوروش حالا در این دنیای جدید، پر از طنین و قدرت بود. «پس مذاب روت تأثیری نداره. ولی بذار از اول شروع کنم... به "دنیای فانتزی" من خوش آمدی!»
او به آرامی در هوا شناور شد. «الان تو داخل دنیای فانتزی منی و من، هر کاری دوست داشته باشم، میتونم باهات انجام بدم. این دنیا، مثل تخیل منه ولی واقعی تر. من یک جهان جدید با قوانین خودم ساختم. اینه قدرت دنیای فانتزی من.»
«دارم به انسان بودن خودم شک میکنم...» کوروش در ذهن خود ادامه داد. «این قدرت ها، پرواز و بازسازی... ربطی به درخت زندگی ندارن. نکنه من... مثل این زن، یه موجود دیگه ای هستم؟ اگه من قدرت بازسازی دارم، پس حتماً پدر و مادرم هم...»
«هوی!» صدای خشمگین آتوسا رشتهٔ افکارش را پاره کرد. «بعد از شنیدن اون شر و ورات... خب، لعنتی یه لباس بکن تنت!»
«هه؟»
«احمق! لباس بپوش!»
در یک لحظه، پارچه ای از سایه و نور شکل گرفت. شلواری به رنگ سیاهی شب و ژاکتی سفید بر تن کوروش نشست.
«مگه لخت من چشه؟ بدن به این خوبی؟»
«مطمئنی احمق نیستی؟ میگن کسی که وارد بخش سیاه میشه خیلی باهوشه. همش دروغه؟»
«فکر نکنم دروغ باشه.» چهرهٔ کوروش دوباره سرد و جدی شد. «چون هر چند ثانیه داری پیرتر میشی. و من دارم مبارزه رو کش میدم... تا خودت از پا در بیای یا بمیری.»
«چی داری میگی؟» آتوسا با وحشت به دستانش نگاه کرد. پوستش کمی چروکیده شده بود. «از کجا فهمیدی؟»
«به خودت نگاه کردی؟»
بدن آتوسا سنگین شد. چهره اش پیرتر به نظر میرسید. «نه... انگار راست میگفتن... باهوشی.»
او با آخرین توان، شمشیرش را بالا گرفت. «بریدن ابدیت!»
اما هیچ اتفاقی نیفتاد. شمشیر آبی و زیبایش مثل لاستیک شل و وارفته شد.
«چرا... چرا کار نکرد؟» آتوسا با وحشت به شمشیر بی خاصیتش خیره شد.
«حالا من احمقم یا تو؟» کوروش با پوزخندی گفت. «یادت رفته؟ اینجا جهان منه، با قوانین من. کاری کردم نتونی از قدرت هات استفاده کنی. من حتی میتونم قانون بذارم که دشمنم از صحنهٔ روزگار محو بشه. میتونستم همون اول تو رو نیست و نابود کنم.»
او به آرامی به سمت آتوسای در حال پیر شدن رفت. «میتونم هر چیزی رو اینجا خلق کنم یا نابود کنم. میتونم زمان رو متوقف کنم. میتونم تو رو به یه کشاورز تبدیل کنم که تنها آرزوش باریدن بارونه. میفهمی چی میگم؟»
آتوسا دیگر نمیشنید. بدنش به شدت میلرزید. پیری با سرعتی وحشتناک وجودش را می بلعید. «سرعت پیر شدنم رو بیشتر کرد... بدنم رو دیگه حس نمیکنم... دارم میمیرم... دوست داشتم... یه بار دیگه... صورتت رو ببینم... سرورم...» اشک از چشمان چروکیده اش جاری شد. «گریه نکن آتوسا... تو یه زن قوی هستی... ولی... مگه یه زن قوی... احساس نداره؟... ***حافظ... سرورم...»
و بدنش، مثل مجسمه ای شنی، فرو ریخت و در بادهای گداختهٔ آن جهان محو شد.
«عه؟ مُرد؟» کوروش به جای خالی او نگاه کرد. «پس این همه حرف رو برای کی زدم؟» ناگهان، موجی از خستگی تنش را لرزاند. «ضعف این قدرت... فقط ۱۵ دقیقه میتونم تو این دنیا باشم... و بعدش تا ۱۵ روز دیگه نمیتونم ازش استفاده کنم... نامردیه بازم...»
در قصر ویران شده...
ماریا ناگهان روی زانوهایش افتاد. حس میکرد چیزی در درونش برای همیشه کنده شده است.
«چرا... چرا دیگه وجودت رو حس نمیکنم، آتوسا؟ نکنه... شکست خوردی؟ واقعاً؟ اگه تو شکست خوردی، پس من چجوری اون لعنتی رو شکست بدم؟ همیشه تو از من قویتر بودی... همیشه تو از من مواظبت میکردی...»
اشک های داغ روی گونه هایش جاری شد. چشمهایش را که از وحشت و غم گشاد شده بود، باز کرد و زیر لب زمزمه کرد:
«باید... فرار کنم...»
پایان چپتر بیست و پنجم
چپتر بیست و ششم
این قسمت: فرمانروا کشور مس شکست خود را میپذیرد؟ اخباری سرنوشت ساز
ماریا روی زانوهایش، در میان ویرانه های قصرش، به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. طنین آخرین نعرهٔ آتوسا هنوز در گوشش می پیچید، اما آن ارتباط روحی، آن حضور گرم و قدرتمندی که همیشه در پس ذهنش حس میکرد، حالا به سکوتی مطلق و سرد تبدیل شده بود. مثل یک سیم که ناگهان پاره شود، خلائی دردناک در وجودش دهان باز کرده بود.
«چرا...» صدایش به سختی از میان لب های لرزانش خارج شد. «چرا دیگه... حست نمیکنم؟»
اشک ها بی صدا روی گونه های خاک آلودش می غلتیدند. «نکنه... شکست خوردی؟ واقعاً؟... اگه تو شکست خوردی... پس من... من چجوری اون لعنتی رو شکست بدم؟... همیشه تو از من قویتر بودی... همیشه تو از من مواظبت میکردی...»
ناگهان، صدایی زنانه در سرش پیچید. صدایی صاف، بی احساس و کاملاً دیجیتالی. انگار یک ماشین در حال خواندن متنی از پیش نوشته شده بود.
+ آنالیز وضعیت: آتوسا، از قوم خروشندهٔ ماه، حذف گردید. زیرساخت های کشور مس به دلیل مبارزات فرمانروا با دشمن، به طور کامل نابود گردید. وضعیت فعلی: شکست قطعی. آیا شما، ماریا، فرمانروای کشور مس، نتیجه را تأیید و شکست را میپذیرید؟ +
وحشت، مثل یخی سرد، در رگ های ماریا دوید و غم را کنار زد. یک غریزهٔ حیوانی برای بقا، تمام وجودش را فرا گرفت.
«باید... فرار کنم...»
+ پاسخ دریافت شد. "فرار"، معادل "تأیید شکست" در پروتکل ثبت گردید. امیدوارم باقی ماندهٔ زندگی خود را به خوبی سپری کنید. لطفاً حالت مناسبی برای ثبت تصویر نهایی به خود بگیرید. لبخند یادتان نرود... +
ماریا با تمام توانش از جا کنده شد و با سرعتی دیوانه وار به سمت بیابان دوید.
CH-K-K-K-CLICK!
در همان لحظه، زمین اطرافش مثل آب به جوش آمد. دهها موجود حشرهمانند و براق، با بدنهایی از فلز سیاه و پاهایی عنکبوتی، از دل شنها بیرون خزیدند. به جای سر، یک لنز دوربین بزرگ و تکچشمی روی بدنشان قرار داشت که با صدایی مکانیکی و آزاردهنده، روی پیکر در حال فرار ماریا فوکوس کرد.
FLASH! FLASH! FLASH!
نورهای کورکنندهٔ فلاش، فرار رقت انگیز آخرین فرمانروای کشور مس را در تاریخ ثبت کردند. سپس، حشرات دوربین دار با همان سرعت، در شن ها فرو رفتند و گویی هرگز وجود نداشته اند. ماریا، تنها و شکسته، در تاریکی بی پایان بیابان ناپدید شد.
دفتر مرکزی خانهٔ اخبار، پایتخت بخش انسان ها
مردی عینکی و رنگ پریده، با سرعتی که به هیکلش نمیخورد، از میان راهروهای پر هرج و مرج خانهٔ اخبار میدوید. هوا بوی کاغذ کهنه، جوهر، عرق و اضطراب میداد. او با کوبیدن در، وارد دفتری شد که بیشتر شبیه انبار پرونده های فراموش شده بود تا دفتر یک رئیس. کوه هایی از کاغذ تا سقف بالا رفته بودند.
«ارباب بارِن...» نفس نفس زنان گفت. «یک... یک شکست دیگه...»
از پشت صندلی چرمی غول پیکری که رو به پنجرهٔ عظیم شهر داشت، مردی با موهای قرمز آتشین و چشمانی به سیاهی شب، با لبخندی آرام چرخید. «شوخی که نمیکنی؟»
«نه قربان...»
«خب، این بار نوبت کی بوده؟»
آب دهانش را با صدا قورت داد. «طبق گزارش سیستم... فرمانروای کشور مس... شکست خورده.»
لبخند از صورت بارِن محو شد. برای یک لحظه، انگار زمان ایستاد. او به آرامی از روی صندلی بلند شد، به سمت پنجره رفت و به شهر بی انتهای زیر پایش خیره شد.
«کشور مس...» زیر لب زمزمه کرد. «توی این چند سال دولت، جلوی خبر نابودی ۱۵ تا کشور رو گرفتن. گفتن اهمیت استراتژیک نداره. گفتن باعث وحشت مردم میشه... اما این... این یکی فرق میکنه...»
ناگهان با خشمی که در چشمانش شعله میکشید، برگشت. «این خبر، خط قرمز همهٔ اون هاست! این بار دیگه نمیتونن جلوی منو بگیرن! عکسها! دوربینها عکس گرفتن؟ سریع نشونم بده!»
با دستانی لرزان، یک عکس را به سمت او دراز کرد. «بله ارباب... این... این عکس فرمانرواست، اما...»
«ای لعنت به این تکنولوژی بی مصرف!» بارِن با دیدن عکس غرید. «این که فقط پشت سرشه! صورتش که معلوم نیست!»
«م-معذرت میخوام... در حین فرار ازش عکس گرفتن...»
بارِن عکس را روی میزش انداخت. «پس خودش شکست رو قبول کرده... عکس اون یکی چی؟ عکس کسی که شکستش داده؟»
او با صدایی که از هیجان میلرزید، فریاد زد: «سریعاً عکس اونم برام بیار!»
«بــــــــــــــله!»
وقتی مأمور از دفتر بیرون دوید، بارِن دوباره به سمت نقشهٔ جهان رفت. انگشتش را روی کشور مس کشید. « این کسی که فرمانروا کشور مس رو شکست داده کیه؟جالب شد ، امشب شبه منه ، سه کشور تو بخش انسان ها وجود داره که خیلی مهمه اول الماس ، دوم طلا ، سوم نقره ، اما بنظر من چهار کشور تو این بخشه انسان هاست که مهمه ، چهارم مس ، چون از اون سه کشور اصلی نه میشه خارج شد و نه میشه داخل شد ولی کشور مس اینطوری نیست و دقیقا در حرکت کشور نقره قرار داره و سه کشوری که به صورت زمینی به هم وصلن الماس و طلا و نقره اما کشور مس بنظر من چرا مهمه؟چون اونم با راه ارتباطی زمینی به این چهار کشور وصله ، کشور الماس قلب تپنده بخش انسان هاست و تمام راه های ارتباطی که به این چهار کشور وصله دریاییه فقط این چهار کشور به صورت زمینی بهم وصلن بخاطر همین کشور مس راه ارتباطی مهمیه ، اما اگه وارث یا کسی رو فرمانروا بعدی اعلام نکرده باشه ، باید بگم راه ارتباطی مهمی بود ، چون اگه فرمانروایی تسلیم بشه و کسی رو جانشین خودش اعلام نکرده باشه ، اون کشور توسط درخت زندگی خورده میشه و به بیابون تبدیل میشه.»
او با مشت به نقشه کوبید. «فقط میخوام بدونم چه هیولایی تونسته این کار رو بکنه...»
بارِن از دفترش بیرون آمد و در سالن اصلی، جایی که ده ها کارمند با استرس در حال کار بودند، ایستاد و نعره کشید: «خب بچه ها! امشب نمیخوابیم! قراره تاریخ رو بنویسیم! همه آماده باشین!»
««بــــــــــــــله، قربان!»»
در همان لحظه، مأمور با رنگی پریده تر از قبل، با یک عکس دیگر برگشت. «بفرمایید ارباب... این... این عکسشه...»
«بده ببینم...»
بارِن عکس را گرفت. با دیدن تصویر، تمام وجودش یخ بست. قطره ای عرق سرد از شقیقه اش پایین چکید. سپس، در سکوت دفتر، لب هایش به خنده ای عصبی و حیرت زده باز شد.
«این... این دیوونه دیگه کیه؟»
او به عکسی خیره شده بود که در آن، پسری جوان با موهای سیاه بلند و غیرانسانی میدرخشید، در میان ویرانه ها ایستاده بود و لبخندی چنان وحشیانه و سرشار از جنون خالص بر لب داشت که انگار خودِ مرگ در حال قهقهه زدن بود.
«این چجور خنده ایه؟...»
پایان چپتر بیست و ششم
نکته جدید: دوستان این نوع نوشتن یعنی کاراکتر داره با خودش در تفکر خودش صحبت میکنه.
چپتر بیست و هفتم
این قسمت: اخباری تکان دهنده، اولین هِژبِر کوروش
در دنیای آتشفشانی و بی کران کوروش، سکوت حکم فرما بود. او در آسمان تاریک معلق بود، در حالی که ذهنش با سرعتی دیوانه وار کار میکرد.
«قدرت هایی که درخت زندگی بهم داد، "پادشاهی مرگ" و "دنیای فانتزی" بودن... پس این پرواز... این بازسازی بی وقفه... این ها رو از کجا دارم؟ اگه منم مثل اون زن، یه موجود برترم، پس پدر و مادرم هم... باید زنده باشن. قدرت بازسازی من اینقدر سریعه، پس مال پدرم هم باید سریع باشه. چرا... چرا وقتی از پرتگاه افتاد، پرواز نکرد؟ چرا وقتی بدنش خرد شد، خودشو بازسازی نکرد؟ و مادرم... اون جن کی بود که تسخیرش کرده بود؟»
فکری مثل صاعقه در ذهنش جرقه زد.
دست راستش را بلند کرد. اقیانوس گدازه زیر پایش آرام گرفت. «بازسازی... جزیره.»
جهان اطرافش در هم پیچید. آتشفشان ها در زمین فرو رفتند و جای خود را به دریای آبی و جزیره ای جنگلی دادند. همان جزیره ای که لحظاتی پیش نابود شده بود، جزیره زمستان خاموش با تمام جزئیاتش، دوباره خلق شد.
«اون زن لعنتی جوری بهم مشت زد که از کشور مس تو یک ثانیه رسیدم به اینجا. کل دریای مروارید رو رد کردم... حالا باید برم ببینم واقعاً چه اتفاقی افتاده.»
او به سمت جزیره پرواز کرد و در نقطه ای که کلبه شان قبلاً قرار داشت، فرود آمد. با وحشت به زمین خالی نگاه کرد. جنازهٔ پدرش نبود. اما کمی آن طرف تر... توده ای از استخوانهای پوسیده و پارچه های کهنه...
«جنازهٔ پدرم کجاست؟... تا الان باید پوسیده بود، ولی نیستش... و اون... اون جنازهٔ مادرمه...»
چشمانش را بست. «زمان... برگرد به عقب.»
جهان اطرافش محو شد. تصاویر با سرعتی سرسام آور به عقب برگشتند. جنگل، دریا، آسمان... همه در هم آمیختند تا اینکه او به روزی رسید که از جزیره به دریا افتاد. خودش را دید، جوان تر، ضعیف تر، با نامه ای در دست که با سربازان بحث میکرد.
«این منم... هنوز نامه تو دستمه. صبر کن... نامه... نه، الان پدرم مهمتره.»
او در آن گذشتهٔ خیالی، به محل مرگ والدینش رفت. جنازهٔ پدرش نبود. فقط مادرش آنجا بود.
«باید... بیشتر برگردونم عقب.»
زمان دوباره به عقب چرخید، به لحظه ای که موجود سفید او را از برزخ رها کرد. خودش را دید که با گریه به سمت بدن بی جان پدرش میدود.
«اینجا... اینجا هر دوتاشون هستن. هم جنازهٔ بابام، هم مامانم. چند ساعت بعد هم من بلند شدم و مثل یه مردهٔ متحرک از اینجا رفتم... خب، الان باید اتفاق بیفته...»
او مثل روح ناظر، در سکوت تماشا کرد. ناگهان، بدن بی جان پدرش، آرتین، تکانی خورد. زخم هایش با سرعتی غیرطبیعی بسته شدند. آرتین به آرامی نشست، سرش را بالا آورد و به جنازهٔ هلما نگاه کرد. لبخندی سرد و ترسناک روی لبانش نشست.
«هوی. نقش بازی کردن بسه. بلند شو بیا.»
توده ای از سایهٔ سیاه از بدن هلما خارج شد و در مقابل آرتین زانو زد. آن جن بود.
«همهچی طبق نقشه پیش رفت، ارباب.»
آرتین خندید. خنده ای عمیق و شیطانی. «از اون حرفت اون بالا خیلی خوشم اومد. "به عنوان کسی که ۸۰۰ سالشه، صورتش خیلی جوونه؟" هِرهِرهِرهِر...» او به آسمان نگاه کرد. «زن خوبی بود. وسیله ای برای به دنیا آوردن کوروش. مأموریتش رو تکمیل کرد. راستی، چرا اون موقع که گشنت بود، میخواستی کوروش رو بندازی تو آتیش؟»
جن با ترس گفت: «خودتون گفتین ارباب... که برای کوروش، وقتی متوجه این اتفاقات شد، باورپذیرتر بشه...»
«من گفتم؟... عه، آره. من گفتم. تازه یادم اومد.»
«اینجا... اینجا چه خبره؟» وحشت، قلب کوروشِ ناظر را در هم فشرد. «همه چی... برنامه ریزی شده بود؟ پدرم... مادرم رو کشت؟ برای من؟»
در همان لحظه، موجود عجیب الخلق سفید ظاهر شد و در مقابل آرتین زانو زد.
«همه چی طبق نقشه پیش رفت، ارباب آرتین.»
«خوبه. آفرین به هر دوتاتون.»
ناگهان، آرتین در آن گذشتهٔ خیالی، سرش را بلند کرد و مستقیم به جایی که کوروشِ ناظر ایستاده بود، خیره شد. انگار میتوانست او را از ورای زمان ببیند.
«هوی، کوروش...»
شُک و ترسی وصف ناپذیر، وجود کوروش را فلج کرد.
«ممکنه تو الان داری این صحنه ها رو میبینی. پیدام کن. پیدام کن تا بفهمی همهٔ این اتفاقات برای چیه...»
در یک لحظه، هر سه نفر ناپدید شدند.
کوروش در دنیای فانتزی اش، تنها مانده بود. خشم، جایگزین شُک شد. خشمی سوزاننده و مطلق.
«پس... پس... پس تو مادرم رو کشتی...» مشتهایش را آنقدر محکم فشرد که استخوان هایش به صدا درآمدند. «پیدات کنم؟ پیدات میکنم...»
او روی زمین افتاد. پس از چندی، دوباره پرواز کرد و به سمت جنازهٔ مادرش رفت. کنار استخوان های پوسیده اش نشست.
«معذرت میخوام... معذرت میخوام که نتونستم ازت محافظت کنم...»
ناگهان نعره کشید و با مشت به زمین و صخره های اطراف کوبید و خشمش را خالی کرد. سپس، نفس عمیقی کشید.
«خونسردیت رو حفظ کن... باید ببینم اون نامه چی شد.»
زمان را به جلو برد، به لحظه ای که توسط تیرکمان به دریا پرتاب شد. خودش را دید که در آب سقوط میکند و نامه از دستش رها میشود و در اعماق فرو میرود. او به دنبال نامه در اعماق دریا رفت. ناگهان، یک ماهی سرخ رنگ، نامه را بلعید. نوری از ماهی بیرون زد. چشمان ماهی، هوشمند شد و دهانش را باز کرد.
+سلام؟ هه؟ دارم حرف میزنم؟ مگه چی خوردم؟+
کوروش صحنه را متوقف کرد. «من دارم چی میببینم؟ اون نامه دیگه چه کوفتی بوده؟»
او به زمان حال بازگشت و روی جزیرهٔ بازسازی شده نشست.
«هضم کردن این اتفاقات... سخته. همش تقصیر پدرمه. یه ماهی نامه رو خورد و سخنگو شد... چرا همه چی اینقدر پیچیدست؟ پدرم از کجا میدونست من اون صحنه رو میبینم؟... پس من یه نیمه انسانم... یعنی مادرم نمیدونست با چه هیولایی ازدواج کرده؟... و پدرم ۸۰۰ سالشه... دقیقاً از زمان پنجمین فرمانروا...»
ناگهان، دنیای فانتزی اش شروع به لرزیدن کرد.
«۳ دقیقه زمان مونده... قدرتم داره تحلیل میره. به یه یار... به یه همراه تو این مسیر کوفتی نیاز دارم. خلق انسان... چه بهایی داره؟»
او نعره کشید. «چشم چپم رو میدم!»
...پنج دقیقه بعد
کوروش، با لباس های نامعلوم، به دنیای عادی برگشته و جای چشم چپش، حفره ای خالی و تاریک بود. در مقابلش، مردی با چهره و لباسی نامعلوم، زانو زده بود.
«زمانی که خلقت کردم، تمام خاطراتم با تو به اشتراک گذاشته شد. همه چی رو فهمیدی؟»
+بله، ارباب.+
«بهم نگو ارباب. میخوام مثل یه پدر برات باشم. برخلاف پدرِ خودم...»
+بله... پدر.+
«قدرت پادشاه مرگ فقط برای تولید اسکلت نیست. من میتونم از چشم اسکلت هام همه چی رو ببینم. ماریا... نمیتونی فرار کنی. برو... بگیرش.»
+بله، پدر.+
مرد تازه خلق شده، مثل روح، در هوا محو شد. لب های کوروش تا زیر چشمانش کشیده شد و آن خندهٔ دهشتناک، چهره اش را پوشاند. در همان لحظه، حشرات دوربین دار از زمین بیرون خزیدند و از او عکس گرفتند.
دفتر مرکزی خانه اخبار
بارِن عکس را روی میزش کوبید. «این مهمترین خبرمونه! سریع اطلاعات رو به "پان ها" بدین و کپی این دو تا عکس رو براشون بفرستین! عکس این پسره رو هم برای مسئول تعیین جوایز بفرست!»
+بله!+
«سریع باش! زنده یا مُرده... یعنی چند هژبر براش میبُرَن؟... هوی بچه ها! اسم این یارو رو فهمیدین؟»
چند نفر از میان جمعیت گفتند: «کوروش...»
«کوروش؟ اسم عجیبیه...»
ناگهان، در تمام بخش انسان ها، موجوداتی به رنگ سیاهی مطلق، از کف زمین و دیوارها، مثل آب، بیرون جوشیدند. "پان ها"، حیواناتی که در جامِدات شنا میکردند، خبر را دریافت کرده بودند. آن ها از دهانشان، روزنامه های تازه چاپ شده و پوسترهای "تحت تعقیب" را به بیرون پرتاب کردند. روزنامه ها در خیابان ها، بیابان ها و حتی در کشورهای ایزولهٔ نقره، طلا و الماس پخش شدند.
[قصر سلطنتی کشور نقره، تالار]
فرمانروا با چهره ای نامعلوم، روزنامه را خواند. «کوروش؟ کسی که فرمانروای کشور مس رو شکست داد... باید منتظرش باشم؟»
[دریای آبی، کشور طلا]
خانمی با چهره ای نامعلوم، در حال آفتاب گرفتن، پوستر را دید و خندید. «جالبه... 50,000,000 هژبر.»
[شرکت ساخت اندروید ۵، کشور الماس]
فرمانروای کشور الماس با چهره ای نامعلوم، لبخندی زد. «یه ماجراجوی بی مصرف دیگه...»
پایان چپتر بیست و هفتم
چپتر بیست و هشتم
این قسمت: کوروش پدر میشود؟ پایان مبارزه...
از میان تاریکی و گرد و غبار معلق در هوا، هیبتی پدیدار شد. اولین چیزی که جلب توجه میکرد، موهایش بود؛ آبشاری بلند و سیاه از ابریشم براق که با موج هایی ملایم روی شانه هایش ریخته بود و با هر حرکت باد، جذاب و مرگبار، تکان میخورد.
سپس چشم هایش... دو کانون قدرت با دو رنگ کاملاً متفاوت. چشم راست، به رنگ خون تازه و تند، خشمی سوزاننده و رام نشدنی را فریاد میزد. اما چشم چپ، به رنگ بنفش عمیق و سلطنتی، آرام و متمرکز بود؛ نگاهی جدی و تزلزل ناپذیر که اراده ای پولادین و قدرتی بی انتها را به نمایش می گذاشت.
قامتش را کتی بلند و سلطنتی به رنگ آبی تیره، تقریباً سرمه ای، پوشانده بود که یقه ای ایستاده و شیک داشت. گروی شانه ها و بازوهایش، زره هایی فلزی با ترکیبی از رنگ نقره ای و آبی تیره، مثل پوسته ای محافظ، میدرخشید. از زیر یقهٔ باز کت، جلیقه ای به رنگ قرمز تیره دیده میشد که با خطوطی دقیق و منظم، سینه اش را قاب گرفته بود و لایه ای از پیراهنی به رنگ روشن در زیر آن، این ترکیب را کامل میکرد.
دستکش هایی از چرم مشکی، کاملاً اندازه، دستانش را پوشانده بود و روی مچ دست راستش، دستبندی فلزی و خوش تراش به رنگ نقره ای-آبی، هماهنگ با زره اش، خودنمایی میکرد. شلوار مشکی و ساده اش با بند ها و سگک های قرمز رنگی که روی ران ها بسته شده بود، به ظاهر سلطنتی اش، جلوه ای نظامی و خشن میبخشید. این تضاد در کفش های مشکی اش که با بندهایی قرمز تزئین شده بودند نیز ادامه داشت.
اما نقطهٔ اوج این ظاهر حماسی، زمانی بود که قدمی به جلو برداشت. با حرکت او، کت بلندش که تا پایین پاهایش میرسید، کنار رفت و داخل آن، به رنگ قرمز روشن و آتشین، آشکار شد. این تضاد ناگهانی رنگ، این حس که انگار شعله های یک کورهٔ سوزان را در ردای خود پنهان کرده، نفس را در سینه حبس میکرد.
«چشم چپم رو دادم...» صدایش آرام و خسته بود. «بهای کمی بود، ولی چیزی که به دست آوردم، ارزشش بیشتره. اون انسانی که خلق کردم... حالا پسرمه. پدر خودم دشمنه، ولی من... پدری میشم که پسرم بهش افتخار کنه.»
WHOOSH...
درست در مقابلش، هوا شکافته شد و هیبتی همچون روح ظاهر گشت. مردی با ماسکی کاملاً سفید و بی هیچ جزئیاتی، که تمام صورتش را می پوشاند. لباس هایش به رنگ برف بودند و دستبند هایی طلایی بر مچ دستانش میدرخشید. شمشیری زیبا در غلافی ساده به کمرش بسته بود. او به آرامی زانو زد.
+برگشتم، پدر. عذرخواهم اگر منتظر ماندید.+
«انقدر رسمی و ادبی حرف نزن.» کوروش به سمتش چرخید. «من پدرتم. قراره مثل یه پدر و پسر واقعی و خودمونی با هم رفتار کنیم.»
+بله... پدر...+
«هوی...»
+چـ... چشم، پدر.+
کوروش با چهره ای سرد پرسید: «پس ماریا چی شد؟»
پسر با همان خونسردی، دست راستش را بالا آورد، کف دستش رو به آسمان بود.
+اینم سر قطع شدهٔ ماریا، پدر.+
کوروش با تعجب به دست خالی او نگاه کرد. «ولی من سری توی دستت نمیبینم...»
+روحِ سرش رو از تنش جدا کردم.+
«روح؟» این کلمه، کوروش را لرزاند.
+بله.+
«وایستا ببینم... درخت زندگی... چه قدرتی به تو داده؟»
+درخت زندگی دو نوع قدرت به من داده. اولین قدرتم "بریدگی ارواح" و دومین قدرتم "فرمانروای ارواح" است.+
«چه قدرت های خطرناکی... خوشبختانه پسرمه و دشمنم نیست.»
«در مورد قدرت هات برام بگو. ولی قبلش، اون زانو زدن کوفتی رو تموم کن و بلند شو.»
+چشم، پدر.+
پسرک ماسک دار بلند شد. +قبل از قدرت هام، باید در مورد اثرات جانبی بگم. درخت زندگی روی شما تأثیر مستقیم گذاشته و قدرت و سرعت بدنیتون رو به شکلی وحشتناک بالا برده. سرعت فعلی شما حدود ۲۵ برابر سرعت نوره. اما من... من قدرت بدنی ضعیفی دارم، ولی در عوض، "سرعت ارواح" رو به دست آوردم.+
«قشنگ تعریف کردی. "سرعت ارواح" دیگه چیه؟»
+من میتونم سرعتم رو اونقدر افزایش بدم که بدنم تبدیل به یک روح بشه. میتونم از دیوار، اجسام و هر چیزی که فکرش رو بکنید رد بشم، بدون اینکه کسی حضورم رو حس کنه. با جرئت میتونم بگم، پدر... سرعت من چندین برابر از شما بیشتره.+
لبخندی روی صورت کوروش نشست. «انگار در آینده قراره یه مسابقهٔ سرعتی با هم داشته باشیم.»
+منتظر صورت ناامیدت از باخت میمونم.+
«هه! خوب دهن باز کردی!» کوروش خندید. «تا چند لحظه پیش رسمی بودی، الان برام خط و نشون میکشی. هاهاهاها...»
+جدا از این بحث، پدر... این شمشیر دور کمرم، حتی یه برگ هم نمیتونه بِبُره. هیچ چیز فیزیکی رو.+
«پس چجوری...؟»
+اما خیلی راحت، مثل آب خوردن، میتونه ارواح رو بِبُره. یه موجود زنده دو بخش داره: بخش فیزیکی و بخش روحی. من به بخش اول نمیتونم آسیب بزنم، ولی به بخش دوم چرا. اگه شمشیرم رو به دست راستت بزنم، گوشتت سالم میمونه، ولی روحِ دست راستت قطع میشه و دستت برای همیشه از کار می افته. و اگه سرت رو بزنم... گوشتت سر جاشه، ولی روحت سرش از تنش جدا میشه. و اون موقع، تو میمیری.+
«اگه قدرت دنیای فانتزی رو نداشتم، باختم جلوی این پسر قطعی بود... باید ازش ترسید.»
+و اما قدرت دومم، "فرمانروای ارواح". من میتونم روح هر کسی که مرده رو بیدار کنم و به خدمت بگیرم. حافظهپشون پاک میشه و سرباز من میشن. الان تمام جمعیت چندین میلیونی کشور مس، مُردن. من میتونم همشون رو بیدار کنم. ولی... این کار عملاً شیطانیه.+
«شیطانی؟»
+آره. چون با این کار، دارم عذابشون میدم و نمیذارم به بهشت یا جهنم برن.+
کوروش به پسرش نزدیک شد و در گوشش، با صدایی آرام اما به سردی یخ، زمزمه کرد: «پس احساسات خوبت رو بذار کنار. چون تو این راه، قراره کارهای شیطانی زیادی برای رسیدن به هدفمون انجام بدیم.»
ترسی آشکار، وجود پسرک را لرزاند.
ناگهان، صدایی غریبه و بازیگوش، در ذهن هر دوی آن ها پیچید.
- خب خب خب! بسه دیگه! سلام سلام! کوروش... فکر کنم بدونی قبل از رفتن به کشور نقره، باید کجا بیای.. -
کوروش با چهره ای سرد گفت: «تو باید چنگ باشی.»
- آفرین! زدی به خال! ۱۰۰ امتیاز برای تو پسر! -
«طوفان میگفت تو همه چی رو میدونی. یعنی آینده رو میبینی، درسته؟ و باید بین کشور مس و نقره، داخل یه قصر نامرئی باشی.»
- تو بزرگ شی جای انیشتین رو میگیری! چقدر باهوشی تو! لالالالا... اگه پیاده با سرعت عادی بیای، یه ۱۵ روزی تو راهی... -
ناگهان، لحن چنگ جدی شد. - منتظرت میمونم... -
کوروش با چشمانی سرد پاسخ داد: «من فکر میکنم تو میدونی پدر من کجاست. پس... قراره حرف زدنمون خیلی طولانی بشه، چنگ.»
- هوی! خدمتکار! درست لیف بکش کمرم رو! پوست کمرم رو کندی دختر... -
«ها؟ چی داری میگی؟»
- هیچی کوروش جان، منتظرتم. ببخشید الان وسط یه کار مهمم... هوی مگه نمیگم درست لیف بکش... -
صدا قطع شد.
کوروش با پوزخندی گفت: «کار مهم... داخل حموم؟ خنده داره.»
+پدر... همه چی رو شنیدم.+
«پس میدونی باید چیکار کنیم؟»
+دقیقاً میدونم.+
«پیش به سوی قصر نامرئی چنگ.» کوروش به افق خیره شد. «با سرعت عادی میریم. تو این ۱۵ روز، هم محدودیت قدرت من تموم میشه، هم باید تمرین کنیم تا قویتر بشیم. این تمرینات، تو آینده به دردمون میخوره.»
+چشم، پدر.+
کوروش با چهره ای جدی، زیر لب گفت: «فقط... ۱۵ روز...»
پایان چپتر بیست و هشتم
چپتر بیست و نهم
این قسمت: کوروش و چنگ
قصر نامرئی چنگ
درون قصری که از بیرون وجود نداشت، هوای گرم و مرطوبی در سالنی مجلل موج میزد. چنگ، در حالی که تنها یک حولهٔ سفید دور کمرش پیچیده بود و قطرات آب از موهای سیاهش روی شانه هایش میچکید، با حالتی دراماتیک خودش را روی یک مبل مخملی انداخت.
«لعنت به این گرما...» با ناله ای اغراقآمیز گفت. «پوستم خراب شد! یه ماسک خیار و سیب هم افتاد تو برنامم. لعنتی...»
ناگهان، با صدایی که انگار میخواست سقف طلا کاری شدهٔ قصر را پایین بیاورد، نعره کشید: «خدمتکاااار! پس این آب پرتقال من چی شد؟!»
او دوباره روی مبل ولو شد. «یخ یادت نره داخلش بذاری! حبه ای باشه! بیسکویت ساقه طلایی هم یادت نره... دیوانه وار عاشقشم...»
در همان لحظه، زنی با موها و چشمانی به رنگ سیاهی مطلق، در لباسی بی نقص و رسمی، مثل یک شبح بی صدا ظاهر شد. سینی نقره ای را که لیوان آب پرتقال و بیسکویت روی آن بود، با آرامش روی میز گذاشت. سپس، با حرکتی سریع و غیرمنتظره...
SLAP!
یک سیلی محکم و صدادار به صورت چنگ نواخت.
«چته اون صدای کوفتیت رو انداختی تو گلوت؟» زن با صدایی سرد و کنترل شده گفت. «چرا انقدر داد میزنی؟ ها؟»
چنگ با ناباوری دستش را روی گونهٔ سرخ شده اش گذاشت. «چی؟... من رو میزنی؟ انگار آرزوی مرگ داری، ها؟»
SLAP!
یک سیلی دیگر، این بار محکم تر، او را روی مبل پرت کرد. سرش گیج رفت.
زن با چهره ای خشمگین بالای سرش ایستاد. «بار دیگه صدات رو ببری بالا، از همین جا پرتت میکنم بیرون. فهمیدی؟»
چنگ با چهره ای گیج و منگ، از روی مبل سر خورد و با صدایی لرزان گفت: «گوه خوردم... بله... شما ببخش...»
«مردک بدریختِ پررو...»
ناگهان، چنگ از جا پرید، ژستی جذاب گرفت و با چشمکی گفت: «چطوره شب جبران کنم، جیگر؟»
THWACK!
زن با یک جفت پای دقیق و قدرتمند، به صورت چنگ کوبید. «برو برای عمت جبران کن! من سرخدمتکارم، نه برطرف کنندهٔ نیازهای تو! اگه دنبال برطرفشی، اون دستشویی هست. چون سگم به تو پا نمیده!»
چنگ در حالی که دماغش را گرفته بود، با چهره ای که از اندوه در هم شکسته بود، بلند شد. «جوری زدی به بُرجَکَم که الان کل جهان بهم حمله میکردن، اینقدر ناراحت نمیشدم...»
«خب به...»
«باشه، فهمیدم! ادامه نده...»
ناگهان بغضش ترکید و در حالی که باری خیالی بر دوشش گرفته بود، با گریه به سمت در قصر رفت. «اگر بار گران بودیم و رفتیم... اگر نامهربان بودیم، رفتیم...»
او در عظیم قصر را باز کرد تا با اندوه خارج شود که ناگهان خشکش زد.
درست در مقابلش، زیر آفتاب سوزان بیابان، کوروش و پسرش ایستاده بودند. هر سه، با چشمانی گشاد شده از شوک، به یکدیگر خیره شدند و یک فریاد هماهنگ و طولانی از دهانشان خارج شد:
«هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...؟!»
...پنج دقیقه بعد...
«...هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...»
«بسه! بسه!» کوروش فریاد زد. «تو باید چنگ باشی؟»
پسرش سکوت کرد، اما چنگ همچنان ادامه میداد: «...هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...»
«تــــــــمـــــــــــومـــــــــش کـــــــــــــــــن!»
SLAM!
چنگ با وحشت در را محکم بست. کوروش و پسرش در سکوت به در بسته نامرئی خیره شدند.
+پدر... مطمئنی این خل و دیوونه، چنگه؟+
«احساس میکنم... شرایط سختی در پیش داریم.»
ناگهان در دوباره باز شد. این بار، چنگ با لباس هایی سلطنتی و زیبا، با لبخندی عصبی و تصنعی ایستاده بود.
«عه؟ شما هم اینجایین؟ کِی رسیدین؟ میخواستم برم یه "تو که پا بیرون" که الان دیدمتون...»
+پدر، مطمئنی خودشه؟+
«فکر نکنم این خُله باشه. میخواستی بری بیرون، ها؟ اونم تو این بیابون؟»
«هه؟» چهرهٔ چنگ برای لحظه ای خالی شد. باد گرمی در بیابان وزید. سرخدمتکار از پشت سر چنگ، دستش را روی صورتش گذاشت و زیر لب غرید: «این بشر... درست بشو نیست.»
چهرهٔ چنگ ضایع شد. «لعنت... آره بابا، خود چنگم. بیاین تو...»
کوروش و پسرش وارد شدند و از زیبایی خیره کنندهٔ داخل قصر شُکه شدند. سرخدمتکار به سمتشان آمد و با لبخندی حرفه ای تعظیم کرد: «خوش آمدید مهمانان عزیز. لطفاً روی مبل ها بنشینید تا از شما پذیرایی کنم.»
+نکنه منظورش از پذیرایی...+ پسرک در گوش کوروش زمزمه کرد.
«نه احمق، منظورش غذا و نوشیدنیه.»
«یخ هاش حبه ای باشه!» چنگ از آن طرف سالن نعره کشید.
سرخدمتکار با چهره ای خشمگین به سمت او برگشت. چنگ از ترس آب دهانش را قورت داد. «جان هرکی دوست داری بذار فکر کنن من رئیسم... خواهش...»
زن به سمت چنگ رفت، تعظیمی بی نقص کرد و با صدایی شیرین گفت: «بله، سرورم.» سپس، با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند یک قاتل بود، به سمت آشپزخانه رفت.
«این خندش... احساس میکنم شب خطرناکی در پیش دارم...» چنگ در دلش نالید.
او به سمت مهمانانش رفت و روی مبل نشست. در یک لحظه، فضای کمدی از بین رفت و جوی سنگین و جدی حاکم شد.
«به قصر حقیر من خوش اومدید، دوستان.»
کوروش گفت: «پس تو چنگی.» چشمانش سرد و نافذ بود. «هر اتفاقی که می افته، اسم تو داخلش دخیله. مغز متفکر. من حتی فکر میکنم... اسم واقعی تو، چنگ نیست.»
پسر کوروش با خودش فکر کرد. «احساس میکنم میخوام توی نگاه این دو تا غرق بشم...» «اینجا جای من نــــــــــیــــــــــست...»
چنگ خندید. خنده ای آرام و عمیق.
«روز طولانی ای در پیش داریم، دوست من...»
پایان چپتر بیست و نهم
چپتر سی
این قسمت: حقایق قدرت فاش میشود؟ دیداری سرنوشت تکان دهنده.
کوروش با چشمانی که از شک و سردرگمی پر شده بود، به چنگ خیره شد. «تایپ گلس؟ منظورت چیه؟»
چنگ با آرامش از روی مبل بلند شد و در حالی که در سالن مجلل قدم میزد، گفت: «انگار باید از اول برات توضیح بدم. اگه میخوای توی این دنیا زنده بمونی، باید در مورد "پاورسیستم" این سیاره یاد بگیری.»
«چرا باید این ها رو به من بگی؟ چه نفعی برای تو داره؟»
«نفع من اینه که وقتی سوالی از من میپرسی، سردرگم نشی.» چنگ ایستاد و به کوروش نگاه کرد. «مگه نمیخوای همه چی رو بدونی؟»
«چرا. من و پسرم میخوایم بفهمیم چه اتفاقاتی برامون افتاده.»
«پسرت...» چنگ لبخندی زد. «از اونجایی که آینده رو میبینم، میدونم که هنوز اسمی براش نذاشتی.»
«عه؟» کوروش جا خورد. «راست میگه... اصلاً یادم به اسم نبود...»
+پدر؟ اسمی برای من در نظر گرفتی؟+
کوروش که در تنگنا قرار گرفته بود، با عجله بحث را عوض کرد. «چنگ جان! مگه نمیخواستی در مورد پاورسیستم بگی؟»
چنگ خندید و دوباره شروع به قدم زدن کرد. «پاورسیستم... این سیاره، "سیارهٔ زندگی"، حول محور درخت زندگی میچرخه و غیرقابل نابودیه. مردم به دو دسته تقسیم میشن: عادی و دارای قدرت. کسانی که قدرت میگیرن، به سه "تایپ" تقسیم میشن.»
او دستش را باز کرد و سه گوی نورانی در هوا ظاهر شد. یکی سفید، یکی سبز و دیگری شفاف و کریستالی.
«اول، تایپ سفید. رایج ترین تایپ. دو قدرت میگیرن. قدرت اول با یک هالهٔ رنگی همراهه و برای هاله شخصه، قدرت دوم نه و برای خود شخصه. بیشتر افراد این تایپ رو دارن. مثل تو، کوروش.»
گوی سفید درخشید.
«دوم، تایپ زندگی. کمیاب ترین. کسانی که بیشتر از دو قدرت دارن. مثل ماریا و آتوسا.»
گوی سبز با نوری ملایم تپید.
«و سوم...» او به گوی کریستالی اشاره کرد. «...قویترین تایپ. تایپ گلس. مثل تایپ سفید دو قدرت میگیرن، ولی... توسط تایپ های دیگه قابل لمس نیستن.»
+هه؟+
«منظورت چیه؟» کوروش پرسید.
«خوب گوش کنید.» چنگ روی مبل نشست. «تایپ گلس فقط توسط تایپ گلس آسیب میبینه. اگه یه تایپ سفید یا زندگی، یه تایپ گلس رو به اتم تبدیل کنه، روحش رو بِبُره یا زمان رو متوقف کنه، تایپ گلس دوباره سالم ظاهر میشه، بدون اینکه حتی خاکی روی لباسش نشسته باشه. و بدتر از اون... هر آسیبی بهش بزنی، به خودت برمیگرده.»
او به کوروش اشاره کرد. «اگه تو به یه تایپ گلس مشت بزنی، دست خودت میشکنه. اگه سرش رو بِبُری، سر خودت بریده میشه. اگه روحش رو نابود کنی، روح خودت نابود میشه. و الان...»
چنگ به پسر ماسک دار اشاره کرد. «پسرت، تایپش گلسه.»
+ها؟ من... تایپم گلسه؟+ پسرک با شُک به دستانش نگاه کرد.
«یعنی... هیچ جوره نمیشه بهش آسیب زد؟» کوروش با ناباوری گفت. «ولی با دنیای فانتزی من...»
«حتی با دنیای فانتزی تو هم نمیتونی.» چنگ حرفش را قطع کرد. «چون ماهیت تایپش، اجازهٔ تغییر حقیقت و سرنوشتش رو نمیده. اگه از هستی حذفش کنی، خودت از هستی حذف میشی. چون تایپت گلس نیست. بذار فیزیکی بهت نشون بدم. یه مشت عادی به دستش بزن.»
کوروش و پسرش بلند شدند. کوروش با تردید، مشتی آرام به دست پسرش زد.
CRACK!
با فریادی از درد، به عقب پرت شد. استخوان های دست خودش خرد شده بود.
پسرک با حیرت گفت: +باورم نمیشه...الان... پدرم به من مشت زد، ولی دست خودش شکست. من... عملاً شکست ناپذیرم.+
چنگ با آرامش گفت: «کی گفته شکست ناپذیری، بچه جان؟ تایپ سفید و زندگی نمیتونن بهت آسیب بزنن، ولی یه تایپ گلس دیگه چرا. از کجا میدونی که هیچوقت با دشمنی که تایپش گلس باشه، روبرو نمیشی؟»
در همان لحظه، دست شکستهٔ کوروش با نوری کم رنگ، به سرعت بازسازی شد.
«خودت تایپت چیه، چنگ؟»
چنگ لبخندی زد که باعث شد مو بر تن کوروش سیخ شود. «مطمئنی میخوای بدونی؟»
«نه... واقعاً نه.» کوروش سریع عقب نشینی کرد.
«خوبه. حالا اون چرت و پرت هایی که موجود سفید بهت گفته رو فراموش کن. (چپتر دوم) اون یه دروغگوی حقیره. و خوب گوش کن... مردمی که قدرت دارن، سه راه دارن: پیوستن به ارتش، کار خیر، یا... ماجراجویی.»
«ماجراجو؟» کوروش و پسرش همزمان گفتند.
«درسته. به کسی که از قدرتش برای خلاف، آدم کشی و در مقابل حکومت استفاده کنه، ماجراجو میگن و روی سرش جایزه میذارن.» چنگ بلند شد، روزنامه و یک پوستر را از روی میز برداشت و جلوی آن ها گرفت. «و تو، کوروش... الان یه ماجراجوی معروفی. "تحت تعقیب: مُرده یا زنده. کوروش. جایزه: 50,000,000 هژبر".»
کوروش با دیدن پوستر، قهقهه ای بلند سر داد. «عالی شد! یک قدم دیگه به هدفم نزدیکتر شدم...»
+منم... منم پوستر تحت تعقیب مــــــــیـــــــــخـــــوام...+ پسرک با اندوه گفت.
ناگهان چنگ به او خیره شد. «اسمش رو بذار "اسرافیل".»
+هه؟ ها؟ هـــــــــــــــــــا؟+
«اسرافیل...» کوروش تکرار کرد. «چرا اسرافیل؟»
«چون چیزی که تو خلق کردی، انسان نبود.» چنگ به پسرک ماسک دار اشاره کرد. «چشم چپت اونقدر با ارزش بود که به جاش، یک فرشته خلق کردی. به جای تلقین به خودت که اون انسانه، به عنوان یک فرشته، اسرافیل رو قبول کن.»
اسرافیل روی زانوهایش افتاد. +لطفاً پدر... من رو قبول کن و این اسم رو به من هدیه بده...+
کوروش لبخند زد و او را بلند کرد. «خب چنگ... من و اسرافیل، منتظریم.»
«منتظر چی؟ من که همه چی رو گفتم.»
«پس پدرم... موجودات برتر... مادرم...؟»
«اون ها رو باید خودت بفهمی. اما...» چنگ به کوروش نزدیک شد. «در مورد مادرت... زمانی که از دریای مروارید رد شد، من حافظش رو پاک کردم و خاطرات دروغین جایگزینش کردم.»
«ها؟»
چنگ با لبخندی خندان، ضربهٔ نهایی را زد.
«راستی، این رو میدونستی؟ که پدرت... زیردست منه؟»
WHOOSH!
در یک لحظه، سه هیبت در اتاق ظاهر شدند. آرتین، پدر کوروش. موجود عجیب الخلق سفید. و آن جن سیاه. هر سه، در مقابل چنگ زانو زدند.
«ما رو احضار کردین، سرورم؟»
زمان ایستاد. کوروش به آرامی سرش را به چپ چرخاند. آرتین سرش را به راست. چشم هایشان، برای اولین بار پس از ماه ها، در هم قفل شد. یکی پر از خشم و خیانت. دیگری، سرد و غیرقابل خواندن.
پایان چپتر سی
پایان جلد ششم
نویسنده
MP
https://t.me/TheFifthruler2024
این قسمت: دیداری دوباره
بخش اول: قلمرو قضاوت
دشت، یک جهنم خاکستری بود. زمین ترک خورده، پر از کلوخ های تیز و سنگ های شکسته ای بود که زیر نوری بی منبع و رنگ پریده، مثل استخوان های فراموش شده ی یک تایتان مرده می درخشیدند. باد سردی در این برهوت بیانتها زوزه میکشید، غبار خاکستری را در هوا می رقصاند و بوی خاک مرده و حسرتی ابدی را در فضا می پیچاند. نه درختی، نه علفی، نه صدایی جز غرش باد در این گورستان خاموش نبود.
پلک های سهیلا لرزید و با سنگینی هزار ساله ای از هم باز شد. اولین چیزی که حس کرد، طعم تلخ خاک و خون در دهانش بود. با ناله ای خفه، دستش را بالا آورد و چشمهایش را مالید. تصویر مات اطرافش به آرامی وضوح پیدا کرد و واقعیتی کوبنده مثل یک پتک بر سرش فرود آمد.
اطرافش تا جایی که چشم کار میکرد، چیزی جز یک برهوت بیانتها از کلوخهای خشکیده و سنگهای خاکستری نبود. آسمان بالای سرش، رنگی بیمارگونه و خاکستری داشت، خالی از هر ابر یا نشانی از زندگی. سکوتی مرگبار فضا را پر کرده بود.
«من کجام؟... چه اتفاقی افتاد؟»
و بعد، خاطره مثل یک صاعقه به ذهنش برخورد کرد. تصویری واضح و منزجرکننده.
«من داشتم... خـ... خون...»
موجی از تهوع گلویش را سوزاند. به روی زانو افتاد و هر چه در معده اش بود را روی خاک بی جان آن سرزمین بالا آورد. طعم اسیدی و تلخ، اشک به چشمانش آورد. نفس نفس زنان، با صدایی که از وحشت و ناباوری میلرزید، زمزمه کرد: «من داشتم چه غلطی میکردم؟ خون برادرم رو میخوردم؟ ها؟»
این فکر چنان وحشتناک بود که بدنش به لرزه افتاد. با مشتهای گره کرده بر سر و روی خودش کوبید. «م-م-ن... من واقعاً داشتم... هـــــــــــــــا!»
در میان اشک هایش، سهیل را دید. پسرک با موهای قهوه ای تیره و لباسی کهنه و خاکستری رنگ و پاره، چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. پشتش به او بود و به نقطه ای نامعلوم در افق بی کران خیره مانده بود.
سهیلا با ناباوری زمزمه کرد: «سهیل؟ تویی؟» خودش را روی زمین کشاند و پاهایش را در آغوش گرفت. «معذرت میخوام! منو ببخش... لطفاً...»
اما پسرک بی حرکت بود. سهیلا سرش را بلند کرد و با نگرانی پرسید. «به چی زل زدی سهیل؟»
سهیل با صدایی کودکانه اما سرد گفت: «اون موجود زشت چیه؟»
«کدوم؟» سهیلا نگاهش را چرخاند و نفس در سینه اش حبس شد. در دوردست، موجودی ایستاده بود که زیباترین چیزی بود که تا به حال دیده بود: بالهایی از طلای مذاب و تاجی از نور ستاره. «این دیگه چیه؟ چقدر زیباست.» مجذوب آن زیبایی شد.
ناگهان، سهیل در تفکر خود ادامه داد، اما دیگر صدای یک کودک نبود؛ عمیق، بالغ و سرد بود: «هنوزم سالمه و درسته. هادس بسته به اعمال آدما با چهره متفاوتی جلوشون ظاهر میشه. الان از من عذرخواهی کرد؟ یعنی حافظش برگشته و تاثیر کارهای من از بین رفته...»
موجود زیبا با صدایی آرام که در تمام دشت طنین انداز شد، به سهیلا گفت: «بهشت منتظر توست. لطفاً آماده شوید...» بالهایش را باز کرد و روشنایی تمام آن دشت را در آغوش گرفت.
سهیلا با چهره ای متعجب گفت: «بهشت؟ آماده چی؟... عه؟ چه اتفاقی داره برام می افته؟ اینجا کجاست؟ » بدنش از نوک پا شروع به تبدیل شدن به میلیونها ذرهی طلایی نورانی کرد «لطفا صبر کن من هنوز به برادرم نگفتم دوسش دارم.» و به آرامی در هوا پخش شد و سهیلا ناپدید شد.
سهیل پس از چندی مکث زمزمه کرد: «خب دیگه، منم باید به حالت عادی برگردم...» بدن کوچکش در هاله ای از سایه کشیده شد و به قامت بلندی تبدیل شد. کلاه سفیدش را بر سر گذاشت و با پوزخندی گفت: «چنگ وارد می شود...» او به سمت موجودی که حالا از دیدگانش چیزی جز توده ای کری و زشت نبود، چرخید. «چطوری هادس؟ اینجا، در قلمرو قضاوت، خوش میگذره؟»
هادس، با چهره ای هیولاوار، دهانی کج و کوله روی صورت بی شکل هادس شکافته شد. صدایش دیگر آسمانی نبود، بلکه خشن و پر از کینه بود: «نقشه هات چطور پیش میره چنگ؟ من از اینجا همه چیز رو میبینم. باید از همون اول میفهمیدم کی هستی. تو میدونستی همچین بلایی سرم میاد چون من پادشاه مرگ بودم. وقتی ما میمیریم، به قاضی مردگان تبدیل میشیم. تو من رو کشتی، قاضی قبلی محو شد و من جاش رو گرفتم. حالا من قضاوت میکنم و بر اساس اعمال هر شخص، جلوش تغییر شکل میدم. اعمال تو هم که مشخصه.»
چنگ با آرامشی سرد پاسخ داد: «زخم زبون میزنی؟ دارم از زندگی و چیزهایی که ساختم لذت میبرم.»
چشمان هادس درخششی سرخ فام گرفت. «لذت، ها؟ همه اون کارهایی که در گذشته کردی به خاطر لذت بود؟ یه خانواده رو کشتی و خودت رو تبدیل به بچه کردی. وارد زندگی طوفان شدی و تفکر و کارهای سهیلا رو دستکاری کردی و اون رو به آدم خوار تبدیل کردی. همه اینا به خاطر لذت بود؟ من که میدونم چه نقشه ای داری...»
چهره چنگ در هم رفت و رگ گردن چنگ برای لحظه ای بیرون زد.
هادس ادامه داد: «چه حسی داشت؟ زمانی که شمشیر ضحاک وارد بدنت شد و خونت توسط خواهرت خورده شد. برای اولین بار، درد جسمی چه حسی داشت برات؟»
چهره چنگ جدی شد و نگاهش به دوردست خیره شد. «باعث شد از دردهای واقعیم، حتی برای زمانی کوتاه، دور بشم...»
بخش دوم: زندان قصر مس
ماریا با صدایی سرد گفت: «خوبه.» ناگهان به جلو تعظیم کرد. در همان لحظه، کوروش دید که مشتی از سمت آتوسا در هوا شکل گرفته و به سویش میاد. ماریا همزمان غرید: «بخورش!»
صدای انفجار، سیاه چاله را از هم درید. کوروش، با بدنی کاملاً برهنه، مثل یک گلولهٔ توپ از میان گرد و غبار و سنگ های خرد شده به بیرون پرت شد. بدنش در آسمان شب چرخید و با صدای مهیبی وسط حیاط وسیع قصر فرود آمد. زمین زیر پایش ترک خورد و چاله ای عمیق ایجاد شد. غبار غلیظی همه جا را پوشاند.
برای لحظه ای سکوتی مرگبار برقرار شد. تنها صدای وزش باد شب در میان باغ های ویران شده به گوش میرسید.
سپس، از دل گودال و از میان پردهٔ غبار، هیبتی به آرامی بلند شد. نور مهتاب روی بدن عضلانی و بی نقصش می لغزید و قطرات خون باقی مانده را مثل یاقوت های تیره درخشان میکرد. موهای بلند و سیاهش در باد شب میرقصید و چشم های قرمز آتشینش، مثل دو زغال گداخته، در تاریکی با نوری غیرطبیعی میدرخشید. او دیگر آن پسرک نحیف نبود؛ یک جنگجوی سرد، خشن و ترسناک بود که ابهت از وجودش می بارید.
ماریا و آتوسا از دهانهٔ ویران شدهٔ سیاه چاله بیرون پریدند و در لبهٔ گودال ایستادند. ماریا با دیدن کوروش جدید، برای یک آن نفسش را در سینه حبس کرد. این حضور، این فشار روحی... این دیگر آن بچه ای نبود که می شناخت. آتوسا اما، با غریزهٔ جنگجویی اش، تنها خشم را حس کرد. شمشیر سیاهش را محکم تر فشرد.
ناگهان، چشم های ماریا از وحشت گشاد شد. نیرویی نامرئی و بی نهایت قدرتمند، مثل یک دست یخی، گلو و بدنش را در هم فشرد. حتی فرصت فریاد زدن هم پیدا نکرد. بدنش از روی زمین کنده شد و با شتابی غیرقابل تصور به سمت دیوار قطور قصر پرتاب شد.
THOOOM!
دیوار با برخورد بدن او مثل مقوا فرو ریخت. درد در تمام سلول هایش منفجر شد و برای لحظه ای سیاهی مطلق را دید.
«مااااریاااا!» نعرهٔ خشمگین آتوسا در شب طنین انداخت. چشمانش از کینه سرخ شده بود. با حرکتی سریع، گردنبند دور گردنش را کند. رگ های روی شقیقه اش بیرون زد. «زندگی... شمشیر رهایی!»
گردنبند در دستانش ذوب شد و نوری سیاه از آن بیرون زد. نور، در یک لحظه شکل گرفت و تبدیل به شمشیری بلند و کاملاً سیاه شد؛ تیغه ای که انگار از تاریکی خالص ساخته شده بود و نور مهتاب را در خود می بلعید.
«من عمرم رو میفروشم... ولی تو رو میکشم!»
آتوسا به سمت جای خالی کوروش حمله ور شد.
و جنگ دوباره آغاز شد.
کوروش غیب شد. نه بادی، نه صدایی. فقط جای خالی اش ماند.
شمشیر آتوسا با قدرتی که میتوانست کوهی را متلاشی کند، بر زمین فرود آمد. زمین شکافته شد، اما تنها هوا را بریده بود.
«این... این غیرممکنه!» آتوسا با ناباوری به اطراف نگاه کرد.
ماریا در حالی که به سختی خودش را از زیر آوار بیرون میکشید، سرفه کرد و خون از گوشهٔ لبش پایین چکید. «سرعتش... ورای تصور ماست!»
در همان لحظه، هاله ای خاکستری رنگ، مثل دود، در اطرافشان شروع به شکل گیری کرد. دود غلیظ و غلیظتر شد و با سرعتی سرسام آور شروع به چرخیدن کرد و دیواری مدور و نیمه شفاف ساخت. آنها در یک گنبد از حرکت و سایه زندانی شده بودند.
«این دیگه چیه؟» آتوسا با وحشت به دیوار چرخان خاکستری نگاه کرد.
و بعد، زمین زیر پایشان به لرزه درآمد. دهها دست استخوانی از خاک بیرون زدند. ارتش مردگان با فک های در حال تلق تلق و حفره های خالی چشم، به سمت آن دو روانه شدند.
آتوسا با خنده ای دیوانه وار، شمشیرش را بالا برد. «اینا مال منن! تو فقط پیداش کن سرورم!» و به قلب ارتش استخوانی زد.
ماریا به دیوار خاکستری چشم دوخت، جایی که شبح کوروش با سرعتی غیرقابل درک میچرخید: «چرا این همه اسکلت فرستاد؟... نکنه...»
ناگهان فهمید. «این یه تله ست! آتوسا، نـــــــــــــــرو!»
آتوسا فریادش را شنید. برای لحظهای مکث کرد. «ها؟»
اما دیر شده بود.
تمام اسکلت ها در یک آن خشکشان زد. نوری آبی و سرد از درونشان درخشید و بدن های استخوانی شان مثل شیشهٔ پودر شده، در خود فرو ریختند و هر کدام به یک گوی کوچک آبی تبدیل شدند. سپس تمام گوی ها، مثل قطرات آهن به سمت یک آهنربای نامرئی، به مرکز کشیده شدند و در یک نقطه به هم پیوستند؛ یک توپ کوچک، به اندازه یک قلب، به رنگ سرخ خون که آرام در هوا میتپید. گوی با سرعتی مرگبار به سمت آتوسا شلیک شد. کوروش چرخش خود را متوقف کرد و تنها دور ماریا به شکل گردبادی خاکستری پیچید. ماریا با وحشت فریاد میزد: «میخوای با آتوسا چیکار کنی؟ چرا نمیذاری چیزی ببینم؟»
آتوسا با وحشت به آن توپ سرخ رنگ با شمشیرش حمله کرد، اما گوی مانند یک روح از میان تیغه شمشیرش رد شد و مستقیم به دهان بازش فرو رفت. شمشیر از دستش افتاد. با دو دست گلویش را فشرد. دو دستش را وارد دهان و گلوی خود کرد تا گوی را دربیاورد ولی این غیر ممکن بود اشک از چشمانش سرازیر شد و چهره اش به رنگ بنفش درآمد، آتوسا داشت خفه میشد که ناگهان در آخرین لحظه، در ذهنش زمزمه کرد: «***حافظ سرورم...»
SLICE!
صدای بریده شدن گوشت و استخوان، تیز و کوتاه بود و سرش از تنش جدا شد و مانند پرنده ای بی تن به آسمان پرواز کرد و ز گردنش خونی به رنگ سیاه فواره کرد. ماریا، که گردباد خاکستری اطرافش محو شده بود، تنها در وسط حیاط ویران ایستاده بود. اولین چیزی که دید، بدن بی سر آتوسا بود که مثل یک عروسک پارچه ای روی زانوهایش سقوط کرد. و بعد، نگاهش بالا رفت و سر بریدهٔ بهترین دوست و وفادارترین سربازش را دید که در قوسی زیبا در آسمان شب میچرخید و ردی از خون را پشت سرش به جای می گذاشت.
پس از دیدن آن صحنه، از خشم و شوک، چشمانش تنگ شد و رگ های روی شقیقه اش متورم شدند و همچون بمب هاله آبی رنگش منفجر و ز تنش فواره کرد.
پایان چپتر بیست و سوم
چپتر بیست و چهارم
این قسمت: فرم نهایی؟ راز بزرگ آتوسا
حیاط ویران شده قصر در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. در مرکز ویرانی، بدن بی سر آتوسا روی زانوهایش قرار داشت، بی حرکت و آرام. شمشیر سیاهش در کنارش رها شده بود و نور بی جان ماه روی فلز سردش می لغزید. در آسمان تاریک، سر آتوسا مانند یک ماه شوم و معلق مانده بود.
در مقابل این صحنه، کوروش ایستاده بود. بدن برهنه اش زیر نور ماه میدرخشید و موهای بلند و سیاهش در باد سرد شب، مانند پرچمی از تاریکی، به رقص درآمده بودند. چشمان قرمز آتشینش از لذت و جنون خالص میدرخشید. لبخندی وحشیانه بر لبانش بود.
«گریه کن... ناله کن...» صدایی در ذهنش پیچید. «عروسک عزیزت رو ازت گرفتم. اما نمیتونی، مگه نه؟ چون تو یه فرمانروایی...»
ناگهان، سکوت با صدای قهقهه ای بلند و دیوانه وار شکسته شد.
خنده از سمت ماریا بود. او در میان آوار و اجساد اسکلتی ایستاده بود، سرش را به عقب خم کرده و از ته دل میخندید. خنده ای که هیچ شادی در آن نبود؛ فقط جنون خالص بود.
لبخند از صورت کوروش محو شد. برق چشمانش جای خود را به ناباوری داد.
«چرا... چرا داره میخنده؟»
ماریا، درحالی که نفس نفس میزد، گفت: «نکنه... واقعاً فکر کردی... آتوسا کشته شده؟ ها؟»
«هه؟»
«آتوسا انسان نیست، پسربچه. اون یه موجود برتر از قوم خروشنده ماهِ. به جز درخت زندگی، توانایی های خودشون رو دارن. حالا... نظاره گر باش.»
چهره کوروش از ترس و شوک رنگ باخت. «خروشنده ماه؟ موجود برتر؟»
در همان لحظه، از گردن قطع شده ی آتوسا، هزاران رشته ی نازک و آبی رنگ، مانند رگ های نورانی و زنده، با صدایی مرطوب و کشدار بیرون خزیدند. آنها با سرعتی غیرطبیعی به سمت آسمان اوج گرفتند و به سر معلق آتوسا چسبیدند. بدن بی جانش با نوری آبی شروع به درخشیدن کرد. زره ای آبی رنگ، تکه به تکه، مانند پوسته ای از جنس اقیانوس روی بدنش شکل گرفت. رشته ها، سر را با صدایی آرام به بدن وصل کردند و با درخششی خیره کننده، همه چیز به هم پیوست.
آتوسا، با آرامشی مرگبار، چشمانش را باز کرد. چشمانی که حالا به رنگ زرد طلایی میدرخشیدند. با صدایی جدید، عمیق تر و قدرتمندتر که انگار از دو نفر همزمان شنیده میشد، گفت:
«بالاخره... وارد فرم نهاییم شدم. برگشتم، سرورم.»
ماریا با لبخندی که حالا غرور و بی رحمی در آن موج میزد، به آرامی به سوی او قدم برداشت. دست چپش را روی شانه زرهی او گذاشت. «خوش برگشتی، زیردست وفادارم.»
بدن کوروش از ترس میلرزید. آتوسا نعره کشید، صدایش حالا مانند غرش طوفان بود: «از این به بعد قراره همه چی جذاب تر بشه، بچه!»
«این قدرت عمرم رو میخوره،» صدایی در ذهنش پیچید، «هر پنج ثانیه، یک سال... باید عجله کنم.»
ماریا پرسید: «کمک میخوای؟»
آتوسا درحالی که به آرامی به سمت کوروش قدم برمیداشت، خندید. «مسخرم داری میکنی سرورم؟ چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه.»
ناگهان، دنیا به یک خط آبی تبدیل شد. آتوسا با شتابی که هوا را میشکافت، در برابر کوروش ظاهر شد.
کوروش نعره کشید. «دیوار مردگان!»
دیواری از اجساد و استخوان های در هم تنیده از زمین بیرون جهید، اما آتوسا با یک حرکت ساده، دیوار را در هم شکست.
مشت گره کرده آتوسا که با انرژی آبی میدرخشید، به آرامی به صورت کوروش نزدیک میشود. موج هوا در اطراف مشتش فشرده شده. چشمان قرمز کوروش از شوک گشاد شده اند.
صدای یک انفجار مهیب.
کوروش، مانند یک شهاب سنگ سیاه و قرمز، به آسمان پرت شد. او با سرعتی باورنکردنی از قصر و بیابان و رود خانه مروارید گذشت و با صدای یک انفجار کرکننده به همان صخره ی برفی برخورد کرد که روزی خانه اش بود. کوه یخ لرزید و بهمن عظیمی فرو ریخت.
آتوسا با پرواز به آنجا رسید. به بدن بی چهره کوروش که در حال سقوط به سمت دریا بود نگاه کرد و با پوزخندی گفت:
«با یه ضربه کشته شد. مالی نبود.»
ناگهان، چشمان طلایی اش از ناباوری گشاد شدند. صورت کوروش در حال بازسازی بود. گوشت، استخوان و پوست با سرعتی غیرطبیعی خود را ترمیم میکردند.
«هـــــــــــــــا؟ سرش داره بازسازی میشه؟ قدرت پادشاه مردگان که قابلیت بازسازی نداره... نکنه قدرت دومش باشه؟ قدرت نجات یا احیا؟ امکان نداره... سرورم تازه قدرتش پاک شده، پس غیر ممکنه صاحب جدید پیدا کرده باشه. دو حالت داره: یا اون شخص مُرده و قدرتش به این رسیده، یا اینکه این پسر هم مثل من انسان نیست... هِه؟ کجا رفت؟»
درست زمانی که فکرش مشغول بود، مشتی مرگبار از پشت به کمرش اصابت کرد.
BOOM!
آتوسا مانند یک موشک به جزیره جنگلی پایین پرت شد و با صدای شکستن درختان بی شمار، در دل جنگل ناپدید شد.
کوروش، با چهره ای کاملاً بازسازی شده، در هوا معلق بود. موهای بلند سیاهش در باد سرد کوهستان میرقصید. با تعجب به دستانش و سپس به فضای خالی زیر پاهایش نگاه کرد.
چشمان قرمزش از شوک و ناباوری گشاد شدند.
«هه؟ دارم... پرواز میکنم؟»
پایان چپتر بیست و چهارم
چپتر بیست و پنجم
این قسمت: رسیدن به اوج
در آسمان سرد، بر فراز جزیره ای جنگلی، کوروش در سکوت معلق بود. باد موهای بلند و سیاهش را به بازی گرفته بود و نور بی جان ماه، بدن بازسازی شده و بی نقصش را روشن میکرد. به دستانش و سپس به فضای خالی زیر پاهایش نگاه کرد. گیج و مبهوت بود.
«هه؟... دارم پرواز میکنم؟»
ROOOAR!
خشم، سکوت شب را در هم شکست. آتوسا مانند یک موشک آاز رنگ از دل جنگل بیرون جهید. درختان پشت سرش خرد و متلاشی شدند. او در هوا ایستاد، چشمهای طلایی اش از کینه و قدرت می سوخت و زره درخشانش، هالهٔ آبی رنگی از انرژی خالص را از خود متصاعد میکرد.
«خودت رو مُرده فرض کن، عوضی!» صدایش مثل غرش طوفان بود.
کوروش، در حالی که سعی میکرد به این حس جدید پرواز عادت کند «باید کمی فکر کنم... ببینم چه اتفاقی افتاده...» ناگهان متوجه چیزی شد. جزئیات جزیرهٔ زیر پایش به طرز دردناکی آشنا بود. آن صخره... آن درختان...
«وایستا ببینم... اینجا چقدر آشناست؟ این... این همون جزیره تَرد شده ای نیست که توش زندگی میکردم؟ واقعا خودشه، این جزیره زمستانه خاموشه.»
خاطره مثل خنجری زهرآلود در قلبش فرو رفت. مرگ پدرش... خیانت مادرش...
«لعنت بهش... دوباره اون خاطرات نحس یادم اومد...»
«حواست به مبارزه باشه، موجود بی ارزش!»
نعرهٔ آتوسا او را از افکارش بیرون کشید. قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، آتوسا با دو پا به سینه اش کوبید. ضربه، کوبنده و غیرقابل دفاع بود.
BOOM!
کوروش مثل یک شهاب سنگ به کف جزیره برخورد کرد. زمین زیر پایش خرد شد و او با قدرتی ویرانگر، از مرکز جزیره عبور کرد و از زیر آن به اعماق تاریک دریا شلیک شد. جزیره، خانه ی کودکی اش، با از هم پاشیدن هسته اش، با صدای غرش مهیبی در هم شکست و در آب های خروشان دریا غرق شد.
در عمق آب، بدن کوروش در هم پیچید و متلاشی شد... و دوباره، با سرعتی غیرطبیعی، خود را بازسازی کرد.
او با یک جهش قدرتمند از آب بیرون پرید و نفس نفس زنان روی سطح دریا ایستاد. سینه اش از درد می سوخت.
«لعنت بهش... هنوز جاش درد میکنه... الان که بهتر فکر میکنم، این پرواز کردن و بازسازی... اصلاً ربطی به درخت زندگی نداره. درخت زندگی دو تا قدرت بهم داد. یکیش پادشاهی مرگ بود و اون یکی...»
چشمانش با وحشت به جایی که تا لحظاتی پیش جزیره اش بود، خیره شد. توده ای از سنگ و خاک که در کف اقیانوس ناپدید میشد. آخرین یادگار زندگی گذشته اش نابود شده بود. رگ روی شقیقه اش از خشم بیرون زد و نعره ای که دیگر انسانی نبود، از اعماق وجودش فوران کرد:
«...و اون یکی هم "دنیای فانتزی" بود... دنیای فانتزی... فعال شو! آتشفشان خاموش!»
ناگهان، جهان تغییر کرد.
«دنیای فانتزی چیه؟» این آخرین فکر آتوسا قبل از آن بود که واقعیت در هم بشکند. آسمان پرستاره بالای سرش ناپدید شد و جای خود را به سقفی از سنگ های مذاب و آسمانی خاموش و ابدی داد. دریای زیر پایش به اقیانوسی بی کران از گدازه های جوشان تبدیل شد. ده ها آتشفشان غول پیکر در اطرافشان، با غرش، مواد مذاب را به آسمان تاریک پرتاب میکردند.
«این چه کوفتیه؟ چی شد یهو؟ اینجا کجاست؟ تلپورت؟ امکان نداره... چرا تا چشم کار میکنه همش مذاب و آتشفشانه؟ آسمون چرا این شکلی شده؟ چرا بدنم خارش گرفته؟ هوا چرا انقدر...وایستا ببینم، نکنه اکسیژن داخل هوا مسمومه؟»
ناگهان، موجی از قدرت وجودش را پر کرد. قدرت آتوسا، قدرت تاریکی این دنیا را تغذیه میکرد.
«لعنتی... قدرتم داره بیشتر میشه. احساس میکنم الان تو اوج قدرتم... ولی... ولی بدنم سریعتر داره پیر میشه... از پنج ثانیه به دو ثانیه کاهش پیدا کرد! هر دو ثانیه، داره یک سال از عمرم رو میخوره!»
در همان لحظه، نیروی پروازش مختل شد و با فریادی از شوک، در اقیانوس گدازه سقوط کرد.
کوروش، با چهره ای که از خشم برافروخته بود، روی سطح گدازه ایستاد. با حرکتی آرام، دستش را دراز کرد و یکی از آتشفشان های غول پیکر را گرفت. کوه آتشین، در دستانش مثل لاستیک کش آمد. کوروش آن را مثل یک شلاق آتشین چرخاند و با تمام قدرت بر صورت آتوسا که از گدازه بیرون می آمد، کوبید.
آتوسا همچون نوری به آسمان پرت شد و پس از برخورد با چندین صخرهٔ معلق، متوقف شد. بدنش می سوخت، اما گدازه آسیبی جدی به او نزده بود.
«پس اتفاقی برات نیفتاد.» صدای کوروش حالا در این دنیای جدید، پر از طنین و قدرت بود. «پس مذاب روت تأثیری نداره. ولی بذار از اول شروع کنم... به "دنیای فانتزی" من خوش آمدی!»
او به آرامی در هوا شناور شد. «الان تو داخل دنیای فانتزی منی و من، هر کاری دوست داشته باشم، میتونم باهات انجام بدم. این دنیا، مثل تخیل منه ولی واقعی تر. من یک جهان جدید با قوانین خودم ساختم. اینه قدرت دنیای فانتزی من.»
«دارم به انسان بودن خودم شک میکنم...» کوروش در ذهن خود ادامه داد. «این قدرت ها، پرواز و بازسازی... ربطی به درخت زندگی ندارن. نکنه من... مثل این زن، یه موجود دیگه ای هستم؟ اگه من قدرت بازسازی دارم، پس حتماً پدر و مادرم هم...»
«هوی!» صدای خشمگین آتوسا رشتهٔ افکارش را پاره کرد. «بعد از شنیدن اون شر و ورات... خب، لعنتی یه لباس بکن تنت!»
«هه؟»
«احمق! لباس بپوش!»
در یک لحظه، پارچه ای از سایه و نور شکل گرفت. شلواری به رنگ سیاهی شب و ژاکتی سفید بر تن کوروش نشست.
«مگه لخت من چشه؟ بدن به این خوبی؟»
«مطمئنی احمق نیستی؟ میگن کسی که وارد بخش سیاه میشه خیلی باهوشه. همش دروغه؟»
«فکر نکنم دروغ باشه.» چهرهٔ کوروش دوباره سرد و جدی شد. «چون هر چند ثانیه داری پیرتر میشی. و من دارم مبارزه رو کش میدم... تا خودت از پا در بیای یا بمیری.»
«چی داری میگی؟» آتوسا با وحشت به دستانش نگاه کرد. پوستش کمی چروکیده شده بود. «از کجا فهمیدی؟»
«به خودت نگاه کردی؟»
بدن آتوسا سنگین شد. چهره اش پیرتر به نظر میرسید. «نه... انگار راست میگفتن... باهوشی.»
او با آخرین توان، شمشیرش را بالا گرفت. «بریدن ابدیت!»
اما هیچ اتفاقی نیفتاد. شمشیر آبی و زیبایش مثل لاستیک شل و وارفته شد.
«چرا... چرا کار نکرد؟» آتوسا با وحشت به شمشیر بی خاصیتش خیره شد.
«حالا من احمقم یا تو؟» کوروش با پوزخندی گفت. «یادت رفته؟ اینجا جهان منه، با قوانین من. کاری کردم نتونی از قدرت هات استفاده کنی. من حتی میتونم قانون بذارم که دشمنم از صحنهٔ روزگار محو بشه. میتونستم همون اول تو رو نیست و نابود کنم.»
او به آرامی به سمت آتوسای در حال پیر شدن رفت. «میتونم هر چیزی رو اینجا خلق کنم یا نابود کنم. میتونم زمان رو متوقف کنم. میتونم تو رو به یه کشاورز تبدیل کنم که تنها آرزوش باریدن بارونه. میفهمی چی میگم؟»
آتوسا دیگر نمیشنید. بدنش به شدت میلرزید. پیری با سرعتی وحشتناک وجودش را می بلعید. «سرعت پیر شدنم رو بیشتر کرد... بدنم رو دیگه حس نمیکنم... دارم میمیرم... دوست داشتم... یه بار دیگه... صورتت رو ببینم... سرورم...» اشک از چشمان چروکیده اش جاری شد. «گریه نکن آتوسا... تو یه زن قوی هستی... ولی... مگه یه زن قوی... احساس نداره؟... ***حافظ... سرورم...»
و بدنش، مثل مجسمه ای شنی، فرو ریخت و در بادهای گداختهٔ آن جهان محو شد.
«عه؟ مُرد؟» کوروش به جای خالی او نگاه کرد. «پس این همه حرف رو برای کی زدم؟» ناگهان، موجی از خستگی تنش را لرزاند. «ضعف این قدرت... فقط ۱۵ دقیقه میتونم تو این دنیا باشم... و بعدش تا ۱۵ روز دیگه نمیتونم ازش استفاده کنم... نامردیه بازم...»
در قصر ویران شده...
ماریا ناگهان روی زانوهایش افتاد. حس میکرد چیزی در درونش برای همیشه کنده شده است.
«چرا... چرا دیگه وجودت رو حس نمیکنم، آتوسا؟ نکنه... شکست خوردی؟ واقعاً؟ اگه تو شکست خوردی، پس من چجوری اون لعنتی رو شکست بدم؟ همیشه تو از من قویتر بودی... همیشه تو از من مواظبت میکردی...»
اشک های داغ روی گونه هایش جاری شد. چشمهایش را که از وحشت و غم گشاد شده بود، باز کرد و زیر لب زمزمه کرد:
«باید... فرار کنم...»
پایان چپتر بیست و پنجم
چپتر بیست و ششم
این قسمت: فرمانروا کشور مس شکست خود را میپذیرد؟ اخباری سرنوشت ساز
ماریا روی زانوهایش، در میان ویرانه های قصرش، به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. طنین آخرین نعرهٔ آتوسا هنوز در گوشش می پیچید، اما آن ارتباط روحی، آن حضور گرم و قدرتمندی که همیشه در پس ذهنش حس میکرد، حالا به سکوتی مطلق و سرد تبدیل شده بود. مثل یک سیم که ناگهان پاره شود، خلائی دردناک در وجودش دهان باز کرده بود.
«چرا...» صدایش به سختی از میان لب های لرزانش خارج شد. «چرا دیگه... حست نمیکنم؟»
اشک ها بی صدا روی گونه های خاک آلودش می غلتیدند. «نکنه... شکست خوردی؟ واقعاً؟... اگه تو شکست خوردی... پس من... من چجوری اون لعنتی رو شکست بدم؟... همیشه تو از من قویتر بودی... همیشه تو از من مواظبت میکردی...»
ناگهان، صدایی زنانه در سرش پیچید. صدایی صاف، بی احساس و کاملاً دیجیتالی. انگار یک ماشین در حال خواندن متنی از پیش نوشته شده بود.
+ آنالیز وضعیت: آتوسا، از قوم خروشندهٔ ماه، حذف گردید. زیرساخت های کشور مس به دلیل مبارزات فرمانروا با دشمن، به طور کامل نابود گردید. وضعیت فعلی: شکست قطعی. آیا شما، ماریا، فرمانروای کشور مس، نتیجه را تأیید و شکست را میپذیرید؟ +
وحشت، مثل یخی سرد، در رگ های ماریا دوید و غم را کنار زد. یک غریزهٔ حیوانی برای بقا، تمام وجودش را فرا گرفت.
«باید... فرار کنم...»
+ پاسخ دریافت شد. "فرار"، معادل "تأیید شکست" در پروتکل ثبت گردید. امیدوارم باقی ماندهٔ زندگی خود را به خوبی سپری کنید. لطفاً حالت مناسبی برای ثبت تصویر نهایی به خود بگیرید. لبخند یادتان نرود... +
ماریا با تمام توانش از جا کنده شد و با سرعتی دیوانه وار به سمت بیابان دوید.
CH-K-K-K-CLICK!
در همان لحظه، زمین اطرافش مثل آب به جوش آمد. دهها موجود حشرهمانند و براق، با بدنهایی از فلز سیاه و پاهایی عنکبوتی، از دل شنها بیرون خزیدند. به جای سر، یک لنز دوربین بزرگ و تکچشمی روی بدنشان قرار داشت که با صدایی مکانیکی و آزاردهنده، روی پیکر در حال فرار ماریا فوکوس کرد.
FLASH! FLASH! FLASH!
نورهای کورکنندهٔ فلاش، فرار رقت انگیز آخرین فرمانروای کشور مس را در تاریخ ثبت کردند. سپس، حشرات دوربین دار با همان سرعت، در شن ها فرو رفتند و گویی هرگز وجود نداشته اند. ماریا، تنها و شکسته، در تاریکی بی پایان بیابان ناپدید شد.
دفتر مرکزی خانهٔ اخبار، پایتخت بخش انسان ها
مردی عینکی و رنگ پریده، با سرعتی که به هیکلش نمیخورد، از میان راهروهای پر هرج و مرج خانهٔ اخبار میدوید. هوا بوی کاغذ کهنه، جوهر، عرق و اضطراب میداد. او با کوبیدن در، وارد دفتری شد که بیشتر شبیه انبار پرونده های فراموش شده بود تا دفتر یک رئیس. کوه هایی از کاغذ تا سقف بالا رفته بودند.
«ارباب بارِن...» نفس نفس زنان گفت. «یک... یک شکست دیگه...»
از پشت صندلی چرمی غول پیکری که رو به پنجرهٔ عظیم شهر داشت، مردی با موهای قرمز آتشین و چشمانی به سیاهی شب، با لبخندی آرام چرخید. «شوخی که نمیکنی؟»
«نه قربان...»
«خب، این بار نوبت کی بوده؟»
آب دهانش را با صدا قورت داد. «طبق گزارش سیستم... فرمانروای کشور مس... شکست خورده.»
لبخند از صورت بارِن محو شد. برای یک لحظه، انگار زمان ایستاد. او به آرامی از روی صندلی بلند شد، به سمت پنجره رفت و به شهر بی انتهای زیر پایش خیره شد.
«کشور مس...» زیر لب زمزمه کرد. «توی این چند سال دولت، جلوی خبر نابودی ۱۵ تا کشور رو گرفتن. گفتن اهمیت استراتژیک نداره. گفتن باعث وحشت مردم میشه... اما این... این یکی فرق میکنه...»
ناگهان با خشمی که در چشمانش شعله میکشید، برگشت. «این خبر، خط قرمز همهٔ اون هاست! این بار دیگه نمیتونن جلوی منو بگیرن! عکسها! دوربینها عکس گرفتن؟ سریع نشونم بده!»
با دستانی لرزان، یک عکس را به سمت او دراز کرد. «بله ارباب... این... این عکس فرمانرواست، اما...»
«ای لعنت به این تکنولوژی بی مصرف!» بارِن با دیدن عکس غرید. «این که فقط پشت سرشه! صورتش که معلوم نیست!»
«م-معذرت میخوام... در حین فرار ازش عکس گرفتن...»
بارِن عکس را روی میزش انداخت. «پس خودش شکست رو قبول کرده... عکس اون یکی چی؟ عکس کسی که شکستش داده؟»
او با صدایی که از هیجان میلرزید، فریاد زد: «سریعاً عکس اونم برام بیار!»
«بــــــــــــــله!»
وقتی مأمور از دفتر بیرون دوید، بارِن دوباره به سمت نقشهٔ جهان رفت. انگشتش را روی کشور مس کشید. « این کسی که فرمانروا کشور مس رو شکست داده کیه؟جالب شد ، امشب شبه منه ، سه کشور تو بخش انسان ها وجود داره که خیلی مهمه اول الماس ، دوم طلا ، سوم نقره ، اما بنظر من چهار کشور تو این بخشه انسان هاست که مهمه ، چهارم مس ، چون از اون سه کشور اصلی نه میشه خارج شد و نه میشه داخل شد ولی کشور مس اینطوری نیست و دقیقا در حرکت کشور نقره قرار داره و سه کشوری که به صورت زمینی به هم وصلن الماس و طلا و نقره اما کشور مس بنظر من چرا مهمه؟چون اونم با راه ارتباطی زمینی به این چهار کشور وصله ، کشور الماس قلب تپنده بخش انسان هاست و تمام راه های ارتباطی که به این چهار کشور وصله دریاییه فقط این چهار کشور به صورت زمینی بهم وصلن بخاطر همین کشور مس راه ارتباطی مهمیه ، اما اگه وارث یا کسی رو فرمانروا بعدی اعلام نکرده باشه ، باید بگم راه ارتباطی مهمی بود ، چون اگه فرمانروایی تسلیم بشه و کسی رو جانشین خودش اعلام نکرده باشه ، اون کشور توسط درخت زندگی خورده میشه و به بیابون تبدیل میشه.»
او با مشت به نقشه کوبید. «فقط میخوام بدونم چه هیولایی تونسته این کار رو بکنه...»
بارِن از دفترش بیرون آمد و در سالن اصلی، جایی که ده ها کارمند با استرس در حال کار بودند، ایستاد و نعره کشید: «خب بچه ها! امشب نمیخوابیم! قراره تاریخ رو بنویسیم! همه آماده باشین!»
««بــــــــــــــله، قربان!»»
در همان لحظه، مأمور با رنگی پریده تر از قبل، با یک عکس دیگر برگشت. «بفرمایید ارباب... این... این عکسشه...»
«بده ببینم...»
بارِن عکس را گرفت. با دیدن تصویر، تمام وجودش یخ بست. قطره ای عرق سرد از شقیقه اش پایین چکید. سپس، در سکوت دفتر، لب هایش به خنده ای عصبی و حیرت زده باز شد.
«این... این دیوونه دیگه کیه؟»
او به عکسی خیره شده بود که در آن، پسری جوان با موهای سیاه بلند و غیرانسانی میدرخشید، در میان ویرانه ها ایستاده بود و لبخندی چنان وحشیانه و سرشار از جنون خالص بر لب داشت که انگار خودِ مرگ در حال قهقهه زدن بود.
«این چجور خنده ایه؟...»
پایان چپتر بیست و ششم
نکته جدید: دوستان این نوع نوشتن یعنی کاراکتر داره با خودش در تفکر خودش صحبت میکنه.
چپتر بیست و هفتم
این قسمت: اخباری تکان دهنده، اولین هِژبِر کوروش
در دنیای آتشفشانی و بی کران کوروش، سکوت حکم فرما بود. او در آسمان تاریک معلق بود، در حالی که ذهنش با سرعتی دیوانه وار کار میکرد.
«قدرت هایی که درخت زندگی بهم داد، "پادشاهی مرگ" و "دنیای فانتزی" بودن... پس این پرواز... این بازسازی بی وقفه... این ها رو از کجا دارم؟ اگه منم مثل اون زن، یه موجود برترم، پس پدر و مادرم هم... باید زنده باشن. قدرت بازسازی من اینقدر سریعه، پس مال پدرم هم باید سریع باشه. چرا... چرا وقتی از پرتگاه افتاد، پرواز نکرد؟ چرا وقتی بدنش خرد شد، خودشو بازسازی نکرد؟ و مادرم... اون جن کی بود که تسخیرش کرده بود؟»
فکری مثل صاعقه در ذهنش جرقه زد.
دست راستش را بلند کرد. اقیانوس گدازه زیر پایش آرام گرفت. «بازسازی... جزیره.»
جهان اطرافش در هم پیچید. آتشفشان ها در زمین فرو رفتند و جای خود را به دریای آبی و جزیره ای جنگلی دادند. همان جزیره ای که لحظاتی پیش نابود شده بود، جزیره زمستان خاموش با تمام جزئیاتش، دوباره خلق شد.
«اون زن لعنتی جوری بهم مشت زد که از کشور مس تو یک ثانیه رسیدم به اینجا. کل دریای مروارید رو رد کردم... حالا باید برم ببینم واقعاً چه اتفاقی افتاده.»
او به سمت جزیره پرواز کرد و در نقطه ای که کلبه شان قبلاً قرار داشت، فرود آمد. با وحشت به زمین خالی نگاه کرد. جنازهٔ پدرش نبود. اما کمی آن طرف تر... توده ای از استخوانهای پوسیده و پارچه های کهنه...
«جنازهٔ پدرم کجاست؟... تا الان باید پوسیده بود، ولی نیستش... و اون... اون جنازهٔ مادرمه...»
چشمانش را بست. «زمان... برگرد به عقب.»
جهان اطرافش محو شد. تصاویر با سرعتی سرسام آور به عقب برگشتند. جنگل، دریا، آسمان... همه در هم آمیختند تا اینکه او به روزی رسید که از جزیره به دریا افتاد. خودش را دید، جوان تر، ضعیف تر، با نامه ای در دست که با سربازان بحث میکرد.
«این منم... هنوز نامه تو دستمه. صبر کن... نامه... نه، الان پدرم مهمتره.»
او در آن گذشتهٔ خیالی، به محل مرگ والدینش رفت. جنازهٔ پدرش نبود. فقط مادرش آنجا بود.
«باید... بیشتر برگردونم عقب.»
زمان دوباره به عقب چرخید، به لحظه ای که موجود سفید او را از برزخ رها کرد. خودش را دید که با گریه به سمت بدن بی جان پدرش میدود.
«اینجا... اینجا هر دوتاشون هستن. هم جنازهٔ بابام، هم مامانم. چند ساعت بعد هم من بلند شدم و مثل یه مردهٔ متحرک از اینجا رفتم... خب، الان باید اتفاق بیفته...»
او مثل روح ناظر، در سکوت تماشا کرد. ناگهان، بدن بی جان پدرش، آرتین، تکانی خورد. زخم هایش با سرعتی غیرطبیعی بسته شدند. آرتین به آرامی نشست، سرش را بالا آورد و به جنازهٔ هلما نگاه کرد. لبخندی سرد و ترسناک روی لبانش نشست.
«هوی. نقش بازی کردن بسه. بلند شو بیا.»
توده ای از سایهٔ سیاه از بدن هلما خارج شد و در مقابل آرتین زانو زد. آن جن بود.
«همهچی طبق نقشه پیش رفت، ارباب.»
آرتین خندید. خنده ای عمیق و شیطانی. «از اون حرفت اون بالا خیلی خوشم اومد. "به عنوان کسی که ۸۰۰ سالشه، صورتش خیلی جوونه؟" هِرهِرهِرهِر...» او به آسمان نگاه کرد. «زن خوبی بود. وسیله ای برای به دنیا آوردن کوروش. مأموریتش رو تکمیل کرد. راستی، چرا اون موقع که گشنت بود، میخواستی کوروش رو بندازی تو آتیش؟»
جن با ترس گفت: «خودتون گفتین ارباب... که برای کوروش، وقتی متوجه این اتفاقات شد، باورپذیرتر بشه...»
«من گفتم؟... عه، آره. من گفتم. تازه یادم اومد.»
«اینجا... اینجا چه خبره؟» وحشت، قلب کوروشِ ناظر را در هم فشرد. «همه چی... برنامه ریزی شده بود؟ پدرم... مادرم رو کشت؟ برای من؟»
در همان لحظه، موجود عجیب الخلق سفید ظاهر شد و در مقابل آرتین زانو زد.
«همه چی طبق نقشه پیش رفت، ارباب آرتین.»
«خوبه. آفرین به هر دوتاتون.»
ناگهان، آرتین در آن گذشتهٔ خیالی، سرش را بلند کرد و مستقیم به جایی که کوروشِ ناظر ایستاده بود، خیره شد. انگار میتوانست او را از ورای زمان ببیند.
«هوی، کوروش...»
شُک و ترسی وصف ناپذیر، وجود کوروش را فلج کرد.
«ممکنه تو الان داری این صحنه ها رو میبینی. پیدام کن. پیدام کن تا بفهمی همهٔ این اتفاقات برای چیه...»
در یک لحظه، هر سه نفر ناپدید شدند.
کوروش در دنیای فانتزی اش، تنها مانده بود. خشم، جایگزین شُک شد. خشمی سوزاننده و مطلق.
«پس... پس... پس تو مادرم رو کشتی...» مشتهایش را آنقدر محکم فشرد که استخوان هایش به صدا درآمدند. «پیدات کنم؟ پیدات میکنم...»
او روی زمین افتاد. پس از چندی، دوباره پرواز کرد و به سمت جنازهٔ مادرش رفت. کنار استخوان های پوسیده اش نشست.
«معذرت میخوام... معذرت میخوام که نتونستم ازت محافظت کنم...»
ناگهان نعره کشید و با مشت به زمین و صخره های اطراف کوبید و خشمش را خالی کرد. سپس، نفس عمیقی کشید.
«خونسردیت رو حفظ کن... باید ببینم اون نامه چی شد.»
زمان را به جلو برد، به لحظه ای که توسط تیرکمان به دریا پرتاب شد. خودش را دید که در آب سقوط میکند و نامه از دستش رها میشود و در اعماق فرو میرود. او به دنبال نامه در اعماق دریا رفت. ناگهان، یک ماهی سرخ رنگ، نامه را بلعید. نوری از ماهی بیرون زد. چشمان ماهی، هوشمند شد و دهانش را باز کرد.
+سلام؟ هه؟ دارم حرف میزنم؟ مگه چی خوردم؟+
کوروش صحنه را متوقف کرد. «من دارم چی میببینم؟ اون نامه دیگه چه کوفتی بوده؟»
او به زمان حال بازگشت و روی جزیرهٔ بازسازی شده نشست.
«هضم کردن این اتفاقات... سخته. همش تقصیر پدرمه. یه ماهی نامه رو خورد و سخنگو شد... چرا همه چی اینقدر پیچیدست؟ پدرم از کجا میدونست من اون صحنه رو میبینم؟... پس من یه نیمه انسانم... یعنی مادرم نمیدونست با چه هیولایی ازدواج کرده؟... و پدرم ۸۰۰ سالشه... دقیقاً از زمان پنجمین فرمانروا...»
ناگهان، دنیای فانتزی اش شروع به لرزیدن کرد.
«۳ دقیقه زمان مونده... قدرتم داره تحلیل میره. به یه یار... به یه همراه تو این مسیر کوفتی نیاز دارم. خلق انسان... چه بهایی داره؟»
او نعره کشید. «چشم چپم رو میدم!»
...پنج دقیقه بعد
کوروش، با لباس های نامعلوم، به دنیای عادی برگشته و جای چشم چپش، حفره ای خالی و تاریک بود. در مقابلش، مردی با چهره و لباسی نامعلوم، زانو زده بود.
«زمانی که خلقت کردم، تمام خاطراتم با تو به اشتراک گذاشته شد. همه چی رو فهمیدی؟»
+بله، ارباب.+
«بهم نگو ارباب. میخوام مثل یه پدر برات باشم. برخلاف پدرِ خودم...»
+بله... پدر.+
«قدرت پادشاه مرگ فقط برای تولید اسکلت نیست. من میتونم از چشم اسکلت هام همه چی رو ببینم. ماریا... نمیتونی فرار کنی. برو... بگیرش.»
+بله، پدر.+
مرد تازه خلق شده، مثل روح، در هوا محو شد. لب های کوروش تا زیر چشمانش کشیده شد و آن خندهٔ دهشتناک، چهره اش را پوشاند. در همان لحظه، حشرات دوربین دار از زمین بیرون خزیدند و از او عکس گرفتند.
دفتر مرکزی خانه اخبار
بارِن عکس را روی میزش کوبید. «این مهمترین خبرمونه! سریع اطلاعات رو به "پان ها" بدین و کپی این دو تا عکس رو براشون بفرستین! عکس این پسره رو هم برای مسئول تعیین جوایز بفرست!»
+بله!+
«سریع باش! زنده یا مُرده... یعنی چند هژبر براش میبُرَن؟... هوی بچه ها! اسم این یارو رو فهمیدین؟»
چند نفر از میان جمعیت گفتند: «کوروش...»
«کوروش؟ اسم عجیبیه...»
ناگهان، در تمام بخش انسان ها، موجوداتی به رنگ سیاهی مطلق، از کف زمین و دیوارها، مثل آب، بیرون جوشیدند. "پان ها"، حیواناتی که در جامِدات شنا میکردند، خبر را دریافت کرده بودند. آن ها از دهانشان، روزنامه های تازه چاپ شده و پوسترهای "تحت تعقیب" را به بیرون پرتاب کردند. روزنامه ها در خیابان ها، بیابان ها و حتی در کشورهای ایزولهٔ نقره، طلا و الماس پخش شدند.
[قصر سلطنتی کشور نقره، تالار]
فرمانروا با چهره ای نامعلوم، روزنامه را خواند. «کوروش؟ کسی که فرمانروای کشور مس رو شکست داد... باید منتظرش باشم؟»
[دریای آبی، کشور طلا]
خانمی با چهره ای نامعلوم، در حال آفتاب گرفتن، پوستر را دید و خندید. «جالبه... 50,000,000 هژبر.»
[شرکت ساخت اندروید ۵، کشور الماس]
فرمانروای کشور الماس با چهره ای نامعلوم، لبخندی زد. «یه ماجراجوی بی مصرف دیگه...»
پایان چپتر بیست و هفتم
چپتر بیست و هشتم
این قسمت: کوروش پدر میشود؟ پایان مبارزه...
از میان تاریکی و گرد و غبار معلق در هوا، هیبتی پدیدار شد. اولین چیزی که جلب توجه میکرد، موهایش بود؛ آبشاری بلند و سیاه از ابریشم براق که با موج هایی ملایم روی شانه هایش ریخته بود و با هر حرکت باد، جذاب و مرگبار، تکان میخورد.
سپس چشم هایش... دو کانون قدرت با دو رنگ کاملاً متفاوت. چشم راست، به رنگ خون تازه و تند، خشمی سوزاننده و رام نشدنی را فریاد میزد. اما چشم چپ، به رنگ بنفش عمیق و سلطنتی، آرام و متمرکز بود؛ نگاهی جدی و تزلزل ناپذیر که اراده ای پولادین و قدرتی بی انتها را به نمایش می گذاشت.
قامتش را کتی بلند و سلطنتی به رنگ آبی تیره، تقریباً سرمه ای، پوشانده بود که یقه ای ایستاده و شیک داشت. گروی شانه ها و بازوهایش، زره هایی فلزی با ترکیبی از رنگ نقره ای و آبی تیره، مثل پوسته ای محافظ، میدرخشید. از زیر یقهٔ باز کت، جلیقه ای به رنگ قرمز تیره دیده میشد که با خطوطی دقیق و منظم، سینه اش را قاب گرفته بود و لایه ای از پیراهنی به رنگ روشن در زیر آن، این ترکیب را کامل میکرد.
دستکش هایی از چرم مشکی، کاملاً اندازه، دستانش را پوشانده بود و روی مچ دست راستش، دستبندی فلزی و خوش تراش به رنگ نقره ای-آبی، هماهنگ با زره اش، خودنمایی میکرد. شلوار مشکی و ساده اش با بند ها و سگک های قرمز رنگی که روی ران ها بسته شده بود، به ظاهر سلطنتی اش، جلوه ای نظامی و خشن میبخشید. این تضاد در کفش های مشکی اش که با بندهایی قرمز تزئین شده بودند نیز ادامه داشت.
اما نقطهٔ اوج این ظاهر حماسی، زمانی بود که قدمی به جلو برداشت. با حرکت او، کت بلندش که تا پایین پاهایش میرسید، کنار رفت و داخل آن، به رنگ قرمز روشن و آتشین، آشکار شد. این تضاد ناگهانی رنگ، این حس که انگار شعله های یک کورهٔ سوزان را در ردای خود پنهان کرده، نفس را در سینه حبس میکرد.
«چشم چپم رو دادم...» صدایش آرام و خسته بود. «بهای کمی بود، ولی چیزی که به دست آوردم، ارزشش بیشتره. اون انسانی که خلق کردم... حالا پسرمه. پدر خودم دشمنه، ولی من... پدری میشم که پسرم بهش افتخار کنه.»
WHOOSH...
درست در مقابلش، هوا شکافته شد و هیبتی همچون روح ظاهر گشت. مردی با ماسکی کاملاً سفید و بی هیچ جزئیاتی، که تمام صورتش را می پوشاند. لباس هایش به رنگ برف بودند و دستبند هایی طلایی بر مچ دستانش میدرخشید. شمشیری زیبا در غلافی ساده به کمرش بسته بود. او به آرامی زانو زد.
+برگشتم، پدر. عذرخواهم اگر منتظر ماندید.+
«انقدر رسمی و ادبی حرف نزن.» کوروش به سمتش چرخید. «من پدرتم. قراره مثل یه پدر و پسر واقعی و خودمونی با هم رفتار کنیم.»
+بله... پدر...+
«هوی...»
+چـ... چشم، پدر.+
کوروش با چهره ای سرد پرسید: «پس ماریا چی شد؟»
پسر با همان خونسردی، دست راستش را بالا آورد، کف دستش رو به آسمان بود.
+اینم سر قطع شدهٔ ماریا، پدر.+
کوروش با تعجب به دست خالی او نگاه کرد. «ولی من سری توی دستت نمیبینم...»
+روحِ سرش رو از تنش جدا کردم.+
«روح؟» این کلمه، کوروش را لرزاند.
+بله.+
«وایستا ببینم... درخت زندگی... چه قدرتی به تو داده؟»
+درخت زندگی دو نوع قدرت به من داده. اولین قدرتم "بریدگی ارواح" و دومین قدرتم "فرمانروای ارواح" است.+
«چه قدرت های خطرناکی... خوشبختانه پسرمه و دشمنم نیست.»
«در مورد قدرت هات برام بگو. ولی قبلش، اون زانو زدن کوفتی رو تموم کن و بلند شو.»
+چشم، پدر.+
پسرک ماسک دار بلند شد. +قبل از قدرت هام، باید در مورد اثرات جانبی بگم. درخت زندگی روی شما تأثیر مستقیم گذاشته و قدرت و سرعت بدنیتون رو به شکلی وحشتناک بالا برده. سرعت فعلی شما حدود ۲۵ برابر سرعت نوره. اما من... من قدرت بدنی ضعیفی دارم، ولی در عوض، "سرعت ارواح" رو به دست آوردم.+
«قشنگ تعریف کردی. "سرعت ارواح" دیگه چیه؟»
+من میتونم سرعتم رو اونقدر افزایش بدم که بدنم تبدیل به یک روح بشه. میتونم از دیوار، اجسام و هر چیزی که فکرش رو بکنید رد بشم، بدون اینکه کسی حضورم رو حس کنه. با جرئت میتونم بگم، پدر... سرعت من چندین برابر از شما بیشتره.+
لبخندی روی صورت کوروش نشست. «انگار در آینده قراره یه مسابقهٔ سرعتی با هم داشته باشیم.»
+منتظر صورت ناامیدت از باخت میمونم.+
«هه! خوب دهن باز کردی!» کوروش خندید. «تا چند لحظه پیش رسمی بودی، الان برام خط و نشون میکشی. هاهاهاها...»
+جدا از این بحث، پدر... این شمشیر دور کمرم، حتی یه برگ هم نمیتونه بِبُره. هیچ چیز فیزیکی رو.+
«پس چجوری...؟»
+اما خیلی راحت، مثل آب خوردن، میتونه ارواح رو بِبُره. یه موجود زنده دو بخش داره: بخش فیزیکی و بخش روحی. من به بخش اول نمیتونم آسیب بزنم، ولی به بخش دوم چرا. اگه شمشیرم رو به دست راستت بزنم، گوشتت سالم میمونه، ولی روحِ دست راستت قطع میشه و دستت برای همیشه از کار می افته. و اگه سرت رو بزنم... گوشتت سر جاشه، ولی روحت سرش از تنش جدا میشه. و اون موقع، تو میمیری.+
«اگه قدرت دنیای فانتزی رو نداشتم، باختم جلوی این پسر قطعی بود... باید ازش ترسید.»
+و اما قدرت دومم، "فرمانروای ارواح". من میتونم روح هر کسی که مرده رو بیدار کنم و به خدمت بگیرم. حافظهپشون پاک میشه و سرباز من میشن. الان تمام جمعیت چندین میلیونی کشور مس، مُردن. من میتونم همشون رو بیدار کنم. ولی... این کار عملاً شیطانیه.+
«شیطانی؟»
+آره. چون با این کار، دارم عذابشون میدم و نمیذارم به بهشت یا جهنم برن.+
کوروش به پسرش نزدیک شد و در گوشش، با صدایی آرام اما به سردی یخ، زمزمه کرد: «پس احساسات خوبت رو بذار کنار. چون تو این راه، قراره کارهای شیطانی زیادی برای رسیدن به هدفمون انجام بدیم.»
ترسی آشکار، وجود پسرک را لرزاند.
ناگهان، صدایی غریبه و بازیگوش، در ذهن هر دوی آن ها پیچید.
- خب خب خب! بسه دیگه! سلام سلام! کوروش... فکر کنم بدونی قبل از رفتن به کشور نقره، باید کجا بیای.. -
کوروش با چهره ای سرد گفت: «تو باید چنگ باشی.»
- آفرین! زدی به خال! ۱۰۰ امتیاز برای تو پسر! -
«طوفان میگفت تو همه چی رو میدونی. یعنی آینده رو میبینی، درسته؟ و باید بین کشور مس و نقره، داخل یه قصر نامرئی باشی.»
- تو بزرگ شی جای انیشتین رو میگیری! چقدر باهوشی تو! لالالالا... اگه پیاده با سرعت عادی بیای، یه ۱۵ روزی تو راهی... -
ناگهان، لحن چنگ جدی شد. - منتظرت میمونم... -
کوروش با چشمانی سرد پاسخ داد: «من فکر میکنم تو میدونی پدر من کجاست. پس... قراره حرف زدنمون خیلی طولانی بشه، چنگ.»
- هوی! خدمتکار! درست لیف بکش کمرم رو! پوست کمرم رو کندی دختر... -
«ها؟ چی داری میگی؟»
- هیچی کوروش جان، منتظرتم. ببخشید الان وسط یه کار مهمم... هوی مگه نمیگم درست لیف بکش... -
صدا قطع شد.
کوروش با پوزخندی گفت: «کار مهم... داخل حموم؟ خنده داره.»
+پدر... همه چی رو شنیدم.+
«پس میدونی باید چیکار کنیم؟»
+دقیقاً میدونم.+
«پیش به سوی قصر نامرئی چنگ.» کوروش به افق خیره شد. «با سرعت عادی میریم. تو این ۱۵ روز، هم محدودیت قدرت من تموم میشه، هم باید تمرین کنیم تا قویتر بشیم. این تمرینات، تو آینده به دردمون میخوره.»
+چشم، پدر.+
کوروش با چهره ای جدی، زیر لب گفت: «فقط... ۱۵ روز...»
پایان چپتر بیست و هشتم
چپتر بیست و نهم
این قسمت: کوروش و چنگ
قصر نامرئی چنگ
درون قصری که از بیرون وجود نداشت، هوای گرم و مرطوبی در سالنی مجلل موج میزد. چنگ، در حالی که تنها یک حولهٔ سفید دور کمرش پیچیده بود و قطرات آب از موهای سیاهش روی شانه هایش میچکید، با حالتی دراماتیک خودش را روی یک مبل مخملی انداخت.
«لعنت به این گرما...» با ناله ای اغراقآمیز گفت. «پوستم خراب شد! یه ماسک خیار و سیب هم افتاد تو برنامم. لعنتی...»
ناگهان، با صدایی که انگار میخواست سقف طلا کاری شدهٔ قصر را پایین بیاورد، نعره کشید: «خدمتکاااار! پس این آب پرتقال من چی شد؟!»
او دوباره روی مبل ولو شد. «یخ یادت نره داخلش بذاری! حبه ای باشه! بیسکویت ساقه طلایی هم یادت نره... دیوانه وار عاشقشم...»
در همان لحظه، زنی با موها و چشمانی به رنگ سیاهی مطلق، در لباسی بی نقص و رسمی، مثل یک شبح بی صدا ظاهر شد. سینی نقره ای را که لیوان آب پرتقال و بیسکویت روی آن بود، با آرامش روی میز گذاشت. سپس، با حرکتی سریع و غیرمنتظره...
SLAP!
یک سیلی محکم و صدادار به صورت چنگ نواخت.
«چته اون صدای کوفتیت رو انداختی تو گلوت؟» زن با صدایی سرد و کنترل شده گفت. «چرا انقدر داد میزنی؟ ها؟»
چنگ با ناباوری دستش را روی گونهٔ سرخ شده اش گذاشت. «چی؟... من رو میزنی؟ انگار آرزوی مرگ داری، ها؟»
SLAP!
یک سیلی دیگر، این بار محکم تر، او را روی مبل پرت کرد. سرش گیج رفت.
زن با چهره ای خشمگین بالای سرش ایستاد. «بار دیگه صدات رو ببری بالا، از همین جا پرتت میکنم بیرون. فهمیدی؟»
چنگ با چهره ای گیج و منگ، از روی مبل سر خورد و با صدایی لرزان گفت: «گوه خوردم... بله... شما ببخش...»
«مردک بدریختِ پررو...»
ناگهان، چنگ از جا پرید، ژستی جذاب گرفت و با چشمکی گفت: «چطوره شب جبران کنم، جیگر؟»
THWACK!
زن با یک جفت پای دقیق و قدرتمند، به صورت چنگ کوبید. «برو برای عمت جبران کن! من سرخدمتکارم، نه برطرف کنندهٔ نیازهای تو! اگه دنبال برطرفشی، اون دستشویی هست. چون سگم به تو پا نمیده!»
چنگ در حالی که دماغش را گرفته بود، با چهره ای که از اندوه در هم شکسته بود، بلند شد. «جوری زدی به بُرجَکَم که الان کل جهان بهم حمله میکردن، اینقدر ناراحت نمیشدم...»
«خب به...»
«باشه، فهمیدم! ادامه نده...»
ناگهان بغضش ترکید و در حالی که باری خیالی بر دوشش گرفته بود، با گریه به سمت در قصر رفت. «اگر بار گران بودیم و رفتیم... اگر نامهربان بودیم، رفتیم...»
او در عظیم قصر را باز کرد تا با اندوه خارج شود که ناگهان خشکش زد.
درست در مقابلش، زیر آفتاب سوزان بیابان، کوروش و پسرش ایستاده بودند. هر سه، با چشمانی گشاد شده از شوک، به یکدیگر خیره شدند و یک فریاد هماهنگ و طولانی از دهانشان خارج شد:
«هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...؟!»
...پنج دقیقه بعد...
«...هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...»
«بسه! بسه!» کوروش فریاد زد. «تو باید چنگ باشی؟»
پسرش سکوت کرد، اما چنگ همچنان ادامه میداد: «...هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...»
«تــــــــمـــــــــــومـــــــــش کـــــــــــــــــن!»
SLAM!
چنگ با وحشت در را محکم بست. کوروش و پسرش در سکوت به در بسته نامرئی خیره شدند.
+پدر... مطمئنی این خل و دیوونه، چنگه؟+
«احساس میکنم... شرایط سختی در پیش داریم.»
ناگهان در دوباره باز شد. این بار، چنگ با لباس هایی سلطنتی و زیبا، با لبخندی عصبی و تصنعی ایستاده بود.
«عه؟ شما هم اینجایین؟ کِی رسیدین؟ میخواستم برم یه "تو که پا بیرون" که الان دیدمتون...»
+پدر، مطمئنی خودشه؟+
«فکر نکنم این خُله باشه. میخواستی بری بیرون، ها؟ اونم تو این بیابون؟»
«هه؟» چهرهٔ چنگ برای لحظه ای خالی شد. باد گرمی در بیابان وزید. سرخدمتکار از پشت سر چنگ، دستش را روی صورتش گذاشت و زیر لب غرید: «این بشر... درست بشو نیست.»
چهرهٔ چنگ ضایع شد. «لعنت... آره بابا، خود چنگم. بیاین تو...»
کوروش و پسرش وارد شدند و از زیبایی خیره کنندهٔ داخل قصر شُکه شدند. سرخدمتکار به سمتشان آمد و با لبخندی حرفه ای تعظیم کرد: «خوش آمدید مهمانان عزیز. لطفاً روی مبل ها بنشینید تا از شما پذیرایی کنم.»
+نکنه منظورش از پذیرایی...+ پسرک در گوش کوروش زمزمه کرد.
«نه احمق، منظورش غذا و نوشیدنیه.»
«یخ هاش حبه ای باشه!» چنگ از آن طرف سالن نعره کشید.
سرخدمتکار با چهره ای خشمگین به سمت او برگشت. چنگ از ترس آب دهانش را قورت داد. «جان هرکی دوست داری بذار فکر کنن من رئیسم... خواهش...»
زن به سمت چنگ رفت، تعظیمی بی نقص کرد و با صدایی شیرین گفت: «بله، سرورم.» سپس، با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند یک قاتل بود، به سمت آشپزخانه رفت.
«این خندش... احساس میکنم شب خطرناکی در پیش دارم...» چنگ در دلش نالید.
او به سمت مهمانانش رفت و روی مبل نشست. در یک لحظه، فضای کمدی از بین رفت و جوی سنگین و جدی حاکم شد.
«به قصر حقیر من خوش اومدید، دوستان.»
کوروش گفت: «پس تو چنگی.» چشمانش سرد و نافذ بود. «هر اتفاقی که می افته، اسم تو داخلش دخیله. مغز متفکر. من حتی فکر میکنم... اسم واقعی تو، چنگ نیست.»
پسر کوروش با خودش فکر کرد. «احساس میکنم میخوام توی نگاه این دو تا غرق بشم...» «اینجا جای من نــــــــــیــــــــــست...»
چنگ خندید. خنده ای آرام و عمیق.
«روز طولانی ای در پیش داریم، دوست من...»
پایان چپتر بیست و نهم
چپتر سی
این قسمت: حقایق قدرت فاش میشود؟ دیداری سرنوشت تکان دهنده.
کوروش با چشمانی که از شک و سردرگمی پر شده بود، به چنگ خیره شد. «تایپ گلس؟ منظورت چیه؟»
چنگ با آرامش از روی مبل بلند شد و در حالی که در سالن مجلل قدم میزد، گفت: «انگار باید از اول برات توضیح بدم. اگه میخوای توی این دنیا زنده بمونی، باید در مورد "پاورسیستم" این سیاره یاد بگیری.»
«چرا باید این ها رو به من بگی؟ چه نفعی برای تو داره؟»
«نفع من اینه که وقتی سوالی از من میپرسی، سردرگم نشی.» چنگ ایستاد و به کوروش نگاه کرد. «مگه نمیخوای همه چی رو بدونی؟»
«چرا. من و پسرم میخوایم بفهمیم چه اتفاقاتی برامون افتاده.»
«پسرت...» چنگ لبخندی زد. «از اونجایی که آینده رو میبینم، میدونم که هنوز اسمی براش نذاشتی.»
«عه؟» کوروش جا خورد. «راست میگه... اصلاً یادم به اسم نبود...»
+پدر؟ اسمی برای من در نظر گرفتی؟+
کوروش که در تنگنا قرار گرفته بود، با عجله بحث را عوض کرد. «چنگ جان! مگه نمیخواستی در مورد پاورسیستم بگی؟»
چنگ خندید و دوباره شروع به قدم زدن کرد. «پاورسیستم... این سیاره، "سیارهٔ زندگی"، حول محور درخت زندگی میچرخه و غیرقابل نابودیه. مردم به دو دسته تقسیم میشن: عادی و دارای قدرت. کسانی که قدرت میگیرن، به سه "تایپ" تقسیم میشن.»
او دستش را باز کرد و سه گوی نورانی در هوا ظاهر شد. یکی سفید، یکی سبز و دیگری شفاف و کریستالی.
«اول، تایپ سفید. رایج ترین تایپ. دو قدرت میگیرن. قدرت اول با یک هالهٔ رنگی همراهه و برای هاله شخصه، قدرت دوم نه و برای خود شخصه. بیشتر افراد این تایپ رو دارن. مثل تو، کوروش.»
گوی سفید درخشید.
«دوم، تایپ زندگی. کمیاب ترین. کسانی که بیشتر از دو قدرت دارن. مثل ماریا و آتوسا.»
گوی سبز با نوری ملایم تپید.
«و سوم...» او به گوی کریستالی اشاره کرد. «...قویترین تایپ. تایپ گلس. مثل تایپ سفید دو قدرت میگیرن، ولی... توسط تایپ های دیگه قابل لمس نیستن.»
+هه؟+
«منظورت چیه؟» کوروش پرسید.
«خوب گوش کنید.» چنگ روی مبل نشست. «تایپ گلس فقط توسط تایپ گلس آسیب میبینه. اگه یه تایپ سفید یا زندگی، یه تایپ گلس رو به اتم تبدیل کنه، روحش رو بِبُره یا زمان رو متوقف کنه، تایپ گلس دوباره سالم ظاهر میشه، بدون اینکه حتی خاکی روی لباسش نشسته باشه. و بدتر از اون... هر آسیبی بهش بزنی، به خودت برمیگرده.»
او به کوروش اشاره کرد. «اگه تو به یه تایپ گلس مشت بزنی، دست خودت میشکنه. اگه سرش رو بِبُری، سر خودت بریده میشه. اگه روحش رو نابود کنی، روح خودت نابود میشه. و الان...»
چنگ به پسر ماسک دار اشاره کرد. «پسرت، تایپش گلسه.»
+ها؟ من... تایپم گلسه؟+ پسرک با شُک به دستانش نگاه کرد.
«یعنی... هیچ جوره نمیشه بهش آسیب زد؟» کوروش با ناباوری گفت. «ولی با دنیای فانتزی من...»
«حتی با دنیای فانتزی تو هم نمیتونی.» چنگ حرفش را قطع کرد. «چون ماهیت تایپش، اجازهٔ تغییر حقیقت و سرنوشتش رو نمیده. اگه از هستی حذفش کنی، خودت از هستی حذف میشی. چون تایپت گلس نیست. بذار فیزیکی بهت نشون بدم. یه مشت عادی به دستش بزن.»
کوروش و پسرش بلند شدند. کوروش با تردید، مشتی آرام به دست پسرش زد.
CRACK!
با فریادی از درد، به عقب پرت شد. استخوان های دست خودش خرد شده بود.
پسرک با حیرت گفت: +باورم نمیشه...الان... پدرم به من مشت زد، ولی دست خودش شکست. من... عملاً شکست ناپذیرم.+
چنگ با آرامش گفت: «کی گفته شکست ناپذیری، بچه جان؟ تایپ سفید و زندگی نمیتونن بهت آسیب بزنن، ولی یه تایپ گلس دیگه چرا. از کجا میدونی که هیچوقت با دشمنی که تایپش گلس باشه، روبرو نمیشی؟»
در همان لحظه، دست شکستهٔ کوروش با نوری کم رنگ، به سرعت بازسازی شد.
«خودت تایپت چیه، چنگ؟»
چنگ لبخندی زد که باعث شد مو بر تن کوروش سیخ شود. «مطمئنی میخوای بدونی؟»
«نه... واقعاً نه.» کوروش سریع عقب نشینی کرد.
«خوبه. حالا اون چرت و پرت هایی که موجود سفید بهت گفته رو فراموش کن. (چپتر دوم) اون یه دروغگوی حقیره. و خوب گوش کن... مردمی که قدرت دارن، سه راه دارن: پیوستن به ارتش، کار خیر، یا... ماجراجویی.»
«ماجراجو؟» کوروش و پسرش همزمان گفتند.
«درسته. به کسی که از قدرتش برای خلاف، آدم کشی و در مقابل حکومت استفاده کنه، ماجراجو میگن و روی سرش جایزه میذارن.» چنگ بلند شد، روزنامه و یک پوستر را از روی میز برداشت و جلوی آن ها گرفت. «و تو، کوروش... الان یه ماجراجوی معروفی. "تحت تعقیب: مُرده یا زنده. کوروش. جایزه: 50,000,000 هژبر".»
کوروش با دیدن پوستر، قهقهه ای بلند سر داد. «عالی شد! یک قدم دیگه به هدفم نزدیکتر شدم...»
+منم... منم پوستر تحت تعقیب مــــــــیـــــــــخـــــوام...+ پسرک با اندوه گفت.
ناگهان چنگ به او خیره شد. «اسمش رو بذار "اسرافیل".»
+هه؟ ها؟ هـــــــــــــــــــا؟+
«اسرافیل...» کوروش تکرار کرد. «چرا اسرافیل؟»
«چون چیزی که تو خلق کردی، انسان نبود.» چنگ به پسرک ماسک دار اشاره کرد. «چشم چپت اونقدر با ارزش بود که به جاش، یک فرشته خلق کردی. به جای تلقین به خودت که اون انسانه، به عنوان یک فرشته، اسرافیل رو قبول کن.»
اسرافیل روی زانوهایش افتاد. +لطفاً پدر... من رو قبول کن و این اسم رو به من هدیه بده...+
کوروش لبخند زد و او را بلند کرد. «خب چنگ... من و اسرافیل، منتظریم.»
«منتظر چی؟ من که همه چی رو گفتم.»
«پس پدرم... موجودات برتر... مادرم...؟»
«اون ها رو باید خودت بفهمی. اما...» چنگ به کوروش نزدیک شد. «در مورد مادرت... زمانی که از دریای مروارید رد شد، من حافظش رو پاک کردم و خاطرات دروغین جایگزینش کردم.»
«ها؟»
چنگ با لبخندی خندان، ضربهٔ نهایی را زد.
«راستی، این رو میدونستی؟ که پدرت... زیردست منه؟»
WHOOSH!
در یک لحظه، سه هیبت در اتاق ظاهر شدند. آرتین، پدر کوروش. موجود عجیب الخلق سفید. و آن جن سیاه. هر سه، در مقابل چنگ زانو زدند.
«ما رو احضار کردین، سرورم؟»
زمان ایستاد. کوروش به آرامی سرش را به چپ چرخاند. آرتین سرش را به راست. چشم هایشان، برای اولین بار پس از ماه ها، در هم قفل شد. یکی پر از خشم و خیانت. دیگری، سرد و غیرقابل خواندن.
پایان چپتر سی
پایان جلد ششم
نویسنده
MP
https://t.me/TheFifthruler2024
کتابهای تصادفی

