تناسخ ایکس فانتزی
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 1 قسمت 4 شک
مرد: هزینه این نقاشی چقدرمیشه مرد جوان؟
من :کدوم نقاشی آقا؟
مرد: همین نقاشی که خواهری داره دعا میکنه و معنویت الهه به سمتش سرازیر میشه
حتی معنیش هم اشتباه می فهمن
مرد :چیزی گفتی؟
من :نه نه همین الان گفتم قیمت این تابلو ۲طلاست آقای عزيز
مرد :چی؟ دو سکه طلا در حالی که این تابلو چیزی نداره
حداکثر پولی که به شما میدهم 3 سکه نقره است
من :آقا به نظر شما هنر قیمت داره؟
مرد؟
من :شما حتی معنی و مفهوم این نقاشی را متوجه نشدید. حالا
برای هنر هنرمندم به من قیمت می دهید؟
مرد : چرا اینطوری رفتار میکنی مرد جوان ؟
من : حالا به جای قیمت گذاری الکی اگه نمی خواین برین
مرد: به هر حال به نظر من ارزش این تابلو بیشتر از این نیست. حالا خودت می دونی مرد جوان...
و رفت
این احمق حتی معنای نقاشی را هم نمی فهمه برای من ارزش گذاری می کنه
در واقع معنای نقاشی این بود که یک راهبه چقدر تحت فشار عوامل بیرونی هستش
این فکر زمانی به ذهنم رسید که مردی که از الهه طلب بخشش میکرد به خواهر مریم توهین کرد و حتی او را هل داد اما خواهر مریم نتونست کاری انجام بده
در واقع اون به راحتی میتونست با جادوی خود مرد رو شکنجه بده، اما وظیفه اش این اجازه را به او نمی داد
خواهران یا راهبه ها زمانی انتخاب می شدن که به اندازه کافی بزرگ بودند که جادو و مانا را تشخیص بدن
اگر برای شفا جادوی نور با مانا داشتند برای کلیسا انتخاب می شدند و برای آموزش به داخل دیوار مرکزی (دوم) می رفتند که آموزش بسیار سختی بود و به همین دلیل حتی برخی جان خود را از دست دادند
و قوانین بسیار سخت گیرانه ای داشت مثل دنیای قبل اما با این تفاوت که اگر با شخص یا خدمتکار الهه بدرفتاری کنند لباس از تنشان در می آورند و زندانی می شن و اگر رابطه غیر عادی داشته باشند چه با جنس مخالف
به همین دلیل چنین ایده ای به ذهنم رسید
و در مورد آن مرد هر کس اعم از زن یا مرد صبح اینگونه آمد
من خودم انتظار داشتم با توجه به اینکه در یک داستان زندگی می کنم پیرمرد مهربان و ثروتمندی حداقل در حد ی که فرزندی نداه و همسرش به عشق همسر مرحومش که هنر دوست مرده است برای خرید تابلوهای من بیاد
و حتی به من کمک کنه و حتی من رو تحت سرپرستی بگیره
بله من چنین ذهن خلاقی دارم که میتونه همچین فکر هایی کنه
اما فکر من از چند جا اشتباه بود اول از همه این داستان آنقدر کلیشه ای نبود که چنین اتفاقی بیفتد
دوم اینکه حتی اگر احتمالش یک در هزار بود من خودم پیرمرد داشتم و نیازی به سرپرست دیگری نبود
عصر بود که تصمیم گرفتم وسایل را جمع کنم و به کلیسا برگردم
هوف به شانس ما نگاه نکن میخواستیم پول بیاوریم
از بچگی اصلا شانس نداشتم این را زمانی فهمیدم که تخم مرغ انداختم داخل آب به جاش ماهی در اومد
در حالی که به زمین زمان فحش می دادم دیدم که پسری با چشم ابرو سیاه من رو نگاه می کنه
من: چیه؟ مشکل داری مشکل داری ما داریم اینجا زحمت می کشیم تو نمی دونی من چقدر به سختی نقاشی می کشم
پسر: ام چیزه
من: هی سریعتر بگو من هزار تا کار دارم
پسر:میخواستم اگه ممکنه؟
من: زبان نداری آره الان چی میخوای؟
پسر: من یک نقاشی می خواستم
من :برو حوصله این مسخره بازیها رو ندارم برو یکی دیگه رو مسخره کن
پسر؛ من قصد نداشتم که جسارت کنم یا شما را مسخره کنم قربان
من :بازم لال شدی باید یکی بزنم دهنت تا حرف بزنی
پسر: بله فقط میخواستم چیزی بخرم
من ؛***يا !حالا بگو کدومش؟
پسر به تابلوی نقاشی پسر و دختری اشاره کرد که در حالی که خورشید غروب میکند دست در دست هم راه می رفتند
این ایده مربوط به زندگی قبلی من بود و به من و یک شخص اشاره داشت
من: خب دو سکه طلا ارزشش میشه
که دیدم پسر مردده و چیزی نمی گه
به همین دلیل ولش کردم و می خواستم برگردم که
ناگهان یک نفر لباسم را کشید
به عقب نگاه کردم و دیدم که پسر دستش را در جیبش کرد و یک سکه طلا بیرون آورد
پسر +ببخشید قربان من خیلی آن نقاشی را می خواهم اما یک سکه طلا بیشتر ندارم باشه؟
به عقب نگاه کردم و دیدم که پسر دستش را در جیبش کرد و یک سکه طلا بیرون آورد
من .... گیر کرده بودم از یک طرف ارزش واقعی هنر من بیشتر از این بود و با این کار به هنرم توهین میکردم از طرفی میتوانستم با همین سکه لوازم نقاشی خوب بخرم
من+هوم باشه چون مظلوم و التماس به نظر میرسی با همون سکه بهت میفروشم
برام مهم نبود واقعا قیافه خیلی خاصی داشت و آدم رو اغوا می کرد
پسر در حالی که نقاشی روی سینه اش فشار می داد رفت و بسیار خوشحال بود
به سکه ای که در دستم بود نگاه کردم الان چون عصر بود نمیتونستم برم دنبال لوازم ولی فردا میتونم
پایان قسمت 4
مرد: هزینه این نقاشی چقدرمیشه مرد جوان؟
من :کدوم نقاشی آقا؟
مرد: همین نقاشی که خواهری داره دعا میکنه و معنویت الهه به سمتش سرازیر میشه
حتی معنیش هم اشتباه می فهمن
مرد :چیزی گفتی؟
من :نه نه همین الان گفتم قیمت این تابلو ۲طلاست آقای عزيز
مرد :چی؟ دو سکه طلا در حالی که این تابلو چیزی نداره
حداکثر پولی که به شما میدهم 3 سکه نقره است
من :آقا به نظر شما هنر قیمت داره؟
مرد؟
من :شما حتی معنی و مفهوم این نقاشی را متوجه نشدید. حالا
برای هنر هنرمندم به من قیمت می دهید؟
مرد : چرا اینطوری رفتار میکنی مرد جوان ؟
من : حالا به جای قیمت گذاری الکی اگه نمی خواین برین
مرد: به هر حال به نظر من ارزش این تابلو بیشتر از این نیست. حالا خودت می دونی مرد جوان...
و رفت
این احمق حتی معنای نقاشی را هم نمی فهمه برای من ارزش گذاری می کنه
در واقع معنای نقاشی این بود که یک راهبه چقدر تحت فشار عوامل بیرونی هستش
این فکر زمانی به ذهنم رسید که مردی که از الهه طلب بخشش میکرد به خواهر مریم توهین کرد و حتی او را هل داد اما خواهر مریم نتونست کاری انجام بده
در واقع اون به راحتی میتونست با جادوی خود مرد رو شکنجه بده، اما وظیفه اش این اجازه را به او نمی داد
خواهران یا راهبه ها زمانی انتخاب می شدن که به اندازه کافی بزرگ بودند که جادو و مانا را تشخیص بدن
اگر برای شفا جادوی نور با مانا داشتند برای کلیسا انتخاب می شدند و برای آموزش به داخل دیوار مرکزی (دوم) می رفتند که آموزش بسیار سختی بود و به همین دلیل حتی برخی جان خود را از دست دادند
و قوانین بسیار سخت گیرانه ای داشت مثل دنیای قبل اما با این تفاوت که اگر با شخص یا خدمتکار الهه بدرفتاری کنند لباس از تنشان در می آورند و زندانی می شن و اگر رابطه غیر عادی داشته باشند چه با جنس مخالف
به همین دلیل چنین ایده ای به ذهنم رسید
و در مورد آن مرد هر کس اعم از زن یا مرد صبح اینگونه آمد
من خودم انتظار داشتم با توجه به اینکه در یک داستان زندگی می کنم پیرمرد مهربان و ثروتمندی حداقل در حد ی که فرزندی نداه و همسرش به عشق همسر مرحومش که هنر دوست مرده است برای خرید تابلوهای من بیاد
و حتی به من کمک کنه و حتی من رو تحت سرپرستی بگیره
بله من چنین ذهن خلاقی دارم که میتونه همچین فکر هایی کنه
اما فکر من از چند جا اشتباه بود اول از همه این داستان آنقدر کلیشه ای نبود که چنین اتفاقی بیفتد
دوم اینکه حتی اگر احتمالش یک در هزار بود من خودم پیرمرد داشتم و نیازی به سرپرست دیگری نبود
عصر بود که تصمیم گرفتم وسایل را جمع کنم و به کلیسا برگردم
هوف به شانس ما نگاه نکن میخواستیم پول بیاوریم
از بچگی اصلا شانس نداشتم این را زمانی فهمیدم که تخم مرغ انداختم داخل آب به جاش ماهی در اومد
در حالی که به زمین زمان فحش می دادم دیدم که پسری با چشم ابرو سیاه من رو نگاه می کنه
من: چیه؟ مشکل داری مشکل داری ما داریم اینجا زحمت می کشیم تو نمی دونی من چقدر به سختی نقاشی می کشم
پسر: ام چیزه
من: هی سریعتر بگو من هزار تا کار دارم
پسر:میخواستم اگه ممکنه؟
من: زبان نداری آره الان چی میخوای؟
پسر: من یک نقاشی می خواستم
من :برو حوصله این مسخره بازیها رو ندارم برو یکی دیگه رو مسخره کن
پسر؛ من قصد نداشتم که جسارت کنم یا شما را مسخره کنم قربان
من :بازم لال شدی باید یکی بزنم دهنت تا حرف بزنی
پسر: بله فقط میخواستم چیزی بخرم
من ؛***يا !حالا بگو کدومش؟
پسر به تابلوی نقاشی پسر و دختری اشاره کرد که در حالی که خورشید غروب میکند دست در دست هم راه می رفتند
این ایده مربوط به زندگی قبلی من بود و به من و یک شخص اشاره داشت
من: خب دو سکه طلا ارزشش میشه
که دیدم پسر مردده و چیزی نمی گه
به همین دلیل ولش کردم و می خواستم برگردم که
ناگهان یک نفر لباسم را کشید
به عقب نگاه کردم و دیدم که پسر دستش را در جیبش کرد و یک سکه طلا بیرون آورد
پسر +ببخشید قربان من خیلی آن نقاشی را می خواهم اما یک سکه طلا بیشتر ندارم باشه؟
به عقب نگاه کردم و دیدم که پسر دستش را در جیبش کرد و یک سکه طلا بیرون آورد
من .... گیر کرده بودم از یک طرف ارزش واقعی هنر من بیشتر از این بود و با این کار به هنرم توهین میکردم از طرفی میتوانستم با همین سکه لوازم نقاشی خوب بخرم
من+هوم باشه چون مظلوم و التماس به نظر میرسی با همون سکه بهت میفروشم
برام مهم نبود واقعا قیافه خیلی خاصی داشت و آدم رو اغوا می کرد
پسر در حالی که نقاشی روی سینه اش فشار می داد رفت و بسیار خوشحال بود
به سکه ای که در دستم بود نگاه کردم الان چون عصر بود نمیتونستم برم دنبال لوازم ولی فردا میتونم
پایان قسمت 4
کتابهای تصادفی

