فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخ ایکس فانتزی

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت 3 از دنیای شگفت انگیز خارج از کلسیا
خب  گفتم که ، پیرمرد به سختی قبول کرد که بیرون برم من ، اما همیشه همه چیز طبق برنامه شما پیش نمی ره 
اول از همه مشکل شناسنامه که چند روز طول میکشید که بیاد  ( نامه ای به رئیس کلیسا که مسئولش هست داده بشه و تاییدش بشه )
دوم اینکه پیرمرد هنوز کاملا راضی نبود که من برم بیرون، به هر حال حق با او بود، این بچه ، یعنی چیزی شبیه من، تنها فرد باقی مانده از خانواده اش بود.
مشکل سوم مربوط به من بود. هنر نقاشی چیزی نیست که در یک ثانیه به شما ایده بده ، اما ملاحظاتی هست که اصلاً به آن فکر نمی کنید، بنابراین حتی اگر بخوام حداقل چهار نقاشی بکشم، چند روز طول می کشه ، اما بالاخره بعد از گذشت چند روز از مشکل شناسنامه پیرمرد، بعد از کلی فکر و البته صحبت های خواهر اوا، او راضی شد.
بعد از مدت ها ایده ای به ذهنم رسید و هنر خودم را ساختم، اما فقط یک مشکل وجود داشت و آن این بود که رنگ بندی مناسبی نداشت، فقط با زغال آن را کشیدم.
البته به لطف هنر زیبای من که همه مردم را احاطه کرده است حل می شد 
.... صبح روز بعد روز حرکت ....
پیرمرد: تام، چند بار به تو گفتم، این بار دوباره  به تو می گم که  مواظب باش زیاد به نجیب زاده ها  نزدیک نشو...
من:بله میدونم پدربزرگ.
پیرمرد: مواظب باش پولی را که به راحتی بدست می آری به راحتی هم  خرج نکن.
من: بله، من هم می دانم.
پیرمرد: مواظب باش... که خواهر اوا من. و راضی کرد پس حواست باشه که چه شخصیتی ضامن تو شده
 خواهر ایوا: به نظر دیگه تام همه چی رو فهمید  و بزاریم  سریعتر بره و کارشان رو انجام بده ...
و دوباره پیرمرد خواست نصیحت کنه من رو  و خواهر ایوا سریع در (در پشتی کلیسا) را بست و من رو  نجات داد.
خب هنر فوق العاده ای که قراره چشم همه دنیا رو جلب کنه زیر بغلم گذاشتم و جلو رفتم.
جلو به کجا هان؟
منظورم این است که آنقدر گنگ و پریشان بودم و فقط به فکر بیرون رفتن که کلا  فراموش کردم به  کجا برم و از کجا برگردم 
سریع برگشتم  کلیسا و بعد از اینکه از خواهر ناریان که خیلی به شهر می رفت پرسیدم فهمیدم باید به بازار بزرگ که در خیابان سنت فلورانس است برم و به خیابان فلادنیا برگردم. دنیای بیرون واقعاً شگفت انگیزتر از آن چیزی بود که فکرشو  می کردم ، آسمانی که آبی شفاف بود مانند زندگی قبلی من نبود.
خب، چون این دنیا اصلا ماشین نداشت. 
داخل خیابان مملو از مردان و زنانی بود که به سبک قرون وسطایی لباس پوشیده بودند و کارهایی را که انجام می دادند 
جاده پر از کالسکه های نجیب زاده به همراه برده هاشون بود 
یک نفر ناگهان مرا هل داد.
وقتی نقاشی هایم را جمع کردم، دیدم صدای تشویق مردمی می آد که جاده رو  باز کرده بودند.
وقتی جلوتر رفتم، البته نه خیلی چون راهم را سد می کردند، اما شنیدم  که شوالیه های نور (شوالیه های نجیب کلیسا) در میان آنها بودند.
پس این دلیل این همه ازدحام بود. هر چقدر هم سعی کردم  بلند  قدی کنم ، چیزی ندیدم، فقط اسب ها را از پایین می دیدم.
وقتی شوالیه ها رفتند، مردم پراکنده شدند. حیف شد، من واقعاً می توانستم یکی از آنها را الان از نزدیک ببینم، اما نتونستم.
می تونستم شوالیه هایی رو ببینم که نویسنده در داستان خودش خیلی از اونها گفته بود 
لباس ها یکی هستند در واقع با شوالیه های دربار ، اما با این تفاوت که به جای نقره زنگ زده، زره و کلاه خود از ورق طلا ساخته شده است. که نماد نور است.
در وسط زره، یعنی نیمه جلویی بالای بدن، نماد الهه نور نیز وجود داشت.
. تعداد شوالیه های کلیسا  یک سوم شوالیه های پادشاهی نبود، اما چون قدرت زیادی داشتند و البته از حمایت کلیسا برخوردار بودند، هیچکس نمی تونست با آنها مخالفت کنه . و نکته جالب در مورد آنها این است که اکثر شوالیه های کلیسا بهترین زمین های کشاورزی را با تمام کشاورزان داخل دیوار مرکزی داشتند.
(دیوار بزرگ به سه قسمت تقسیم می شد ، دیوار اول برای افراد عادی و متوسط جامعه، دیوار دوم برای اشراف و شوالیه های میانه، نور مقامات نظامی عادی، و دیوار مرکزی برای پاپ بزرگ، پادشاه و چهار خانواده بزرگ اشرافی، یعنی فلورا هایپر ملودیا ژارنا، که نمادی است که کل پادشاهی یک دیوار بوده است)
بالاخره به خیابان سنت فلورانس و بازار بزرگ رسیدم. دیوار مرگ از دور نمایان بود و به خاطر ارتفاع زیادش دلم را لرزاند.
خوب، همه در بازار بودند و محصولات خود را تبلیغ می کردند و من چه کار کردم؟ گوشه ای نشستم و تابلوهایم را برای فروش گذاشتم جلوی آنها.
اما همه چیز...
پایان قسمت 3


کتاب‌های تصادفی