تناسخ ایکس فانتزی
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
پارت 15 آخرین روز آموزش
هوف
چرا تمام نمیشه؟
ای *** دارم میمیرم
خیلی خسته بودم و سرم رو روی میز گذاشتم و به حجم کتابهایی که هنوز مونده نگاه کردم
در واقع بعد از اینکه چهار رکن اساسی جادو و تثبیت مانا در جریان بدن رو انجام دادم الان نوبت انجام مرحله انجام جادوهای مختلف رسیده بود
بخاطر همین موضوع بود که کتابهایی در مورد طلسم های انواع جادو نحوه ایجاد جادو و غیره میخوندم
من از این چیزها چیزی نمی فهمیدم و بدبختی این بود که فقط ۲ روز تا پایان آموزش ۳ ماهه باقی مانده بود. در واقع من با ورد خواندن جادو رو یاد گرفته بودم اما بدون ورد نه برای همین خیلی استرس داشتم چون مهلت سه ماهه داشت تموم میشد.
چی میشد اگه دوباره زنده نمیشدم و الان انقدر عذاب نمیکشیدم قطعا می رفتم بهشت چون توی زندگی قبلیم به معنای واقعی هیچ کاری نکردم هیچ کار بدی منظور
اما الان که دوباره تناسخ پیدا کردم فایده نداره دیگه باید سعی کنم از مرگ دومم جلوگیری کنم
سریع برگشتم و به صندلی تکیه دادم تا به خوندن کتابها ادامه بدم
باز هم چیزی نفهمیدم و به نفهمیدن ادامه دادم. در واقع الان دارم چرت و پرت میگم و خودمم نمیفهمم دارم چی میگم
تصمیم گرفتم برای عوض شدن حالم از کتابخانه کلیسا بیرون برم و یکمی هوا بخورم
داشتم در باغ کلیسا راهرمی رفتم مو فکر میکردم که دیدم زیار در حال مراقبه است
چون چشاش بسته بود سعی کردم خیلی آروم و بی سر صدا از کنارش رد بشم بدون اینکه متوجه من بشه و ازم سوال کنه
زیار :تو از کتاب ها چیزی فهمیدی ؟
از کجا فهمید؟!
٫٫ خب، بله بله خیر یعنی خیر بله
زیار+ یعنی چی؟
٫٫ یعنی معلم خب نه من نتونستم
زیار«....»
زیار+ چی بهت بگم فقط ۲ روز تا پایان آموزشی مونده و تو فقط داری راه میری هیچ انتظاری ازت نمیره چون یه احمق بیشتر نیستی
من!
زیار: به هر حال حواست باشه که فقط ۲ روز دیگه وقت داریو بعدش دیگه خودت میدونی که
٫٫ بله بله استادم خودم میدونم حالا با اجازه می رم تمرین کنم
.....روز بعد....
فقط یک روز تا پایان مهلت تعیین شده مونده بود. از
و اگه زیار دیگه آموزش به من نمی داد کلیسا هم حمایت رو خودش رو متوقف می کرد و اونجا بود دوباره من هیچ پشت پناهی نداشتم می شدم دوباره یک باغبون ساده و منتظر مرگ خودم بخاطر هنری معشوق و دوست دخترش منو قربانی کنه و کشته بشم
این فکر ها رو از سرم دور کردم و تصمیم گرفتم به جای تئوری به صورت عملی اجرا کنم برای همین رفتم دوباره باغ کلیسا و سمت یک درخت ایستادم چشامو تصور کردم دست خودم رو سمتش نشونه گرفتم
یک وردی رو خوندم چشامو که باز کردم هیچ هیچی نشده بود
***یا چرا نمیشه نفرین این زندگی رو متوقف کنی آخه زندگی قبلی من چی کم داشت هیچ کس از من انتظار نداشت غیر از پدر و مادرم اما اگه تلاش نکنم قطعا می میرم
چند بار امتحان کردم اما نشد چیکار کنم؟
من دیگه کاملا شکست خوردم و دیگه تسلیم می شم
برای همین نشستم روی زمین از فرط شکست در انجام جادو و این زندگی
هو هو چی چی
هو هو چی چی
سرم رو بلند کردم و به دو پسر بچه که مشغول بازی بودند نگاه کردم
شبیه قطار بازی بود چون پسر دوم پشت سر لباس پسر اول رو گرفته بود و پسر اول صدای قطار در می یاورد
حسرت می خورم به آرزوها شون به زندگیشون به سطح دغدغه هاشون هرچند منم بچه بودم آنچان زندگی شادی نداشتم
گفتم قطار یاد ریل قطار افتادم که چجوری به هم متصل هستن و یک راه تشکیل می دن و همه یک کاری رو انجام میدن
آره همینه مشکل من من کلمات رو جدا از هم و بدون متصل بودن می خونم برای همین هیچ جادویی انجام نمی شه
اگه بتونم فقط کلمات رو توی ذهنم مرور کنم بدون خوندن اون ها مثل ریل قطار به هم وصل میشن و در نهایت به ورطه مانا و رگ ها متصل می شن
شاید با این روش موفق بشم
سریع تصمیم گرفتم فکرم رو عمل کنم برای همین حالت مراقبه گرفتم و شروع به فکر کردن کلمات و ورد داخل ذهنم بدون خوندن اون ها کردم
بدنم احساس خاصی داشت انگار یک جریانی توی بدنم بود
کلمات رو مثل یک ریل قطار بهم وصل کردم که
آخ سرم سرم درد گرفت
و دیگه نفهمیدم چی شد
......
چشامو که باز کردم خواهر اوا به همراه پیرمرد رو بالای سرم دیدم که نگران منتظر بهوش اومدن من هستند
خواهر اوا :پدر تام به هوش اومده تام به هوش اومده
بعد از زیار پدر رو دیدم که به سمتم اومد
خواهر اوا: تو ۲ روز کاملاً بیهوش بودی
چی دو روز بیهوش بودم مگه میشه
پیرمرد +بله و وقتی بعد از فریاد زدن تو پیشت اومدیم دیدیم که كاملاً بیهوش شدی
زیار -فارغ از همه این بحثها مهلت تو تموم شده و حتی ۱ روز از مهلت تعیین شده بیشتر گذشت و آلان که همینطور که می دونید و قول دادی قبول کردی که اگه تونستید آموزش یک ساله رو در عرض سه ماه تموم کنی من هم بعد از اون آموزش سه ساله رو شروع میکنم و اگه نتونستید و موفق نشدید من به دیوار دوم پیش اسقف اعظم بر می گردم و مأموریت های دیگه رو انجام میدم
خب تو که نتونستی و طبق قولی که تو دادی و من به تو من دیگه می رم امیدوارم الهه صداقت حافظ و یاور تو باشه
و رفت
استاد زیار استاد زیار
صدای پدر که دنبال زیار رفت
خواهر اوا همراه پیرمرد رفتن تا کمی تنها باشم و آرامش داشته باشم
لعنت به این زندگی نفرین شده که توی هیچ کاری موفق نمی شم و باید منتظر مرگم باشم
مشت کوبیدم به دیوار تا عصبانیت خودم رو خالی کنم
دیوار ترکید یعنی با مشت من یک سوراخ بزرگ ایجاد شد
یعنی چی...؟ یعنی ممکنه نه نه یک بار دیگه امتحان می کنم
تصمیم گرفتم جادوی باد رو انجام بدم برای همین بدون بستن چشم و با تصور کردن که ای وای دیوار رو به روم کاملا خراب ش
خواهر پاتولینا و پیرمرد اومدن و دیدن که دیوار رو به رویی من و کناری من خراب شده هیچ در و پنجره ای وجود نداره و فقط من روی تخت دراز کشیدم و هر سه نفر با تعجب همو نگاه می کردیم
که به خودم اومدم
٫٫ زی زیار زیار
خواستم سریع بلند بشم که پام به پتو گیر کرد و خوردم زمین
خواهر پاتولینا سریع سمتم اومد و کمکم کرد بلند بشم
٫٫ من حتما باید زیار رو ببینم و بهش بگم بدون خوندن ورد انجام جادو رو یاد گرفتم
خواهر پاتولینا : اوه چطور ممکنه استاد زیار حتماً از کلیسا رفته
٫٫ باشه باشه اشکال نداره ولی من حتما باید زیار رو ببینم هرجور شده
پیرمرد: تو بشین من میرم استاد زیار رو بیارم
چی شد کجا رفت
٫٫ خواهر کمک کن از اینجا برم بیرون
خواهر پاتولینا سمتم اومد کمکم کرد بلند بشم و همراه اون رفتیم بیرون
و در با کمال تعجب دیدم پیرمرد و زیار دارن می یان
د آخه چطور چطوری چجوری اون پیرمرد با این سن سال رفت و سریع زیار رو آورد
زیار: چی میخواستی بگی تام؟
٫٫اوه خب
من تونستم بدون خوندن ورد از جایی و فقط تصور توی ذهن جادو کنم
زیار+ خب من باورم نمیشه باید جلوی چشم من انجام بدی
٫٫ خب خواهر پاتولینا اشکال نداره دیگه نمیخواد من رو بگیری الان می خوام جادو انجام بدم
خواهر پاتولینا منو ول کرد که خوردم زمین اما سریع بلند شدم
تمرکز کردم روی درخت رو به رو و بوم درخت روبه رو نابود شد
در کمال ،خوشحالی احساس بدبختی و ترس را از پشت سرم قطاعاً پیرمردی بود که حالا آشکارا از نابودی درخت
با اینکه خوشحال بودم تونستم جادو رو جلوی زیار انجام بدم اما همزمان ناراحت بودم و ترس داشتم چون احساس می کردم پیرمرد پشت سرم چطور با عصبانیت بخاطر نابودی درخت منو نگاه می کنه
بعد از اون خواهر پاتولینا و پدر منو بغل کردن و تبریک گفتن بخاطر موفق شدن انجام جادو بدون خوندن ورد و تموم کردن موفقیت آمیز آموزش سه ماهه
زیار+ خب تو تونستی بدون ورد هم یاد بگیری و جادو انجام بدی اما اینها چیزهای ابتدایی بودن و از این به بعد آموزش سه سال تو خیلی سخت هستش و باید یاد بگیری که چطور بجنگی چطور در برخورد با دشمن استراتژی و نقشه داشته باشی و در مواقع جنگ خودت رو آروم کنی برای انجام جادو در نظر داشته باش که در نهایت همه اینها و آموزشها در باعث حضور شما در آکادمی نخبگان و در کلاس S هست نه کلاس عادی کلاسی که اشراف و بچه های چهار خاندان بزرگ در اون هستند
( فلور ملودیا هایپر گراش )
( نکته ؛ هنری فلور قهرمان داستان نماد نجابت از خاندان فلور که خاندان نزدیک و وفادار به دربار و شاهی هست )
٫٫ با کمال میل استاد
و بعد از اون آموزش سخت دوره سه ساله یادگیری من شروع شد
پایان پارت ۱۵
هوف
چرا تمام نمیشه؟
ای *** دارم میمیرم
خیلی خسته بودم و سرم رو روی میز گذاشتم و به حجم کتابهایی که هنوز مونده نگاه کردم
در واقع بعد از اینکه چهار رکن اساسی جادو و تثبیت مانا در جریان بدن رو انجام دادم الان نوبت انجام مرحله انجام جادوهای مختلف رسیده بود
بخاطر همین موضوع بود که کتابهایی در مورد طلسم های انواع جادو نحوه ایجاد جادو و غیره میخوندم
من از این چیزها چیزی نمی فهمیدم و بدبختی این بود که فقط ۲ روز تا پایان آموزش ۳ ماهه باقی مانده بود. در واقع من با ورد خواندن جادو رو یاد گرفته بودم اما بدون ورد نه برای همین خیلی استرس داشتم چون مهلت سه ماهه داشت تموم میشد.
چی میشد اگه دوباره زنده نمیشدم و الان انقدر عذاب نمیکشیدم قطعا می رفتم بهشت چون توی زندگی قبلیم به معنای واقعی هیچ کاری نکردم هیچ کار بدی منظور
اما الان که دوباره تناسخ پیدا کردم فایده نداره دیگه باید سعی کنم از مرگ دومم جلوگیری کنم
سریع برگشتم و به صندلی تکیه دادم تا به خوندن کتابها ادامه بدم
باز هم چیزی نفهمیدم و به نفهمیدن ادامه دادم. در واقع الان دارم چرت و پرت میگم و خودمم نمیفهمم دارم چی میگم
تصمیم گرفتم برای عوض شدن حالم از کتابخانه کلیسا بیرون برم و یکمی هوا بخورم
داشتم در باغ کلیسا راهرمی رفتم مو فکر میکردم که دیدم زیار در حال مراقبه است
چون چشاش بسته بود سعی کردم خیلی آروم و بی سر صدا از کنارش رد بشم بدون اینکه متوجه من بشه و ازم سوال کنه
زیار :تو از کتاب ها چیزی فهمیدی ؟
از کجا فهمید؟!
٫٫ خب، بله بله خیر یعنی خیر بله
زیار+ یعنی چی؟
٫٫ یعنی معلم خب نه من نتونستم
زیار«....»
زیار+ چی بهت بگم فقط ۲ روز تا پایان آموزشی مونده و تو فقط داری راه میری هیچ انتظاری ازت نمیره چون یه احمق بیشتر نیستی
من!
زیار: به هر حال حواست باشه که فقط ۲ روز دیگه وقت داریو بعدش دیگه خودت میدونی که
٫٫ بله بله استادم خودم میدونم حالا با اجازه می رم تمرین کنم
.....روز بعد....
فقط یک روز تا پایان مهلت تعیین شده مونده بود. از
و اگه زیار دیگه آموزش به من نمی داد کلیسا هم حمایت رو خودش رو متوقف می کرد و اونجا بود دوباره من هیچ پشت پناهی نداشتم می شدم دوباره یک باغبون ساده و منتظر مرگ خودم بخاطر هنری معشوق و دوست دخترش منو قربانی کنه و کشته بشم
این فکر ها رو از سرم دور کردم و تصمیم گرفتم به جای تئوری به صورت عملی اجرا کنم برای همین رفتم دوباره باغ کلیسا و سمت یک درخت ایستادم چشامو تصور کردم دست خودم رو سمتش نشونه گرفتم
یک وردی رو خوندم چشامو که باز کردم هیچ هیچی نشده بود
***یا چرا نمیشه نفرین این زندگی رو متوقف کنی آخه زندگی قبلی من چی کم داشت هیچ کس از من انتظار نداشت غیر از پدر و مادرم اما اگه تلاش نکنم قطعا می میرم
چند بار امتحان کردم اما نشد چیکار کنم؟
من دیگه کاملا شکست خوردم و دیگه تسلیم می شم
برای همین نشستم روی زمین از فرط شکست در انجام جادو و این زندگی
هو هو چی چی
هو هو چی چی
سرم رو بلند کردم و به دو پسر بچه که مشغول بازی بودند نگاه کردم
شبیه قطار بازی بود چون پسر دوم پشت سر لباس پسر اول رو گرفته بود و پسر اول صدای قطار در می یاورد
حسرت می خورم به آرزوها شون به زندگیشون به سطح دغدغه هاشون هرچند منم بچه بودم آنچان زندگی شادی نداشتم
گفتم قطار یاد ریل قطار افتادم که چجوری به هم متصل هستن و یک راه تشکیل می دن و همه یک کاری رو انجام میدن
آره همینه مشکل من من کلمات رو جدا از هم و بدون متصل بودن می خونم برای همین هیچ جادویی انجام نمی شه
اگه بتونم فقط کلمات رو توی ذهنم مرور کنم بدون خوندن اون ها مثل ریل قطار به هم وصل میشن و در نهایت به ورطه مانا و رگ ها متصل می شن
شاید با این روش موفق بشم
سریع تصمیم گرفتم فکرم رو عمل کنم برای همین حالت مراقبه گرفتم و شروع به فکر کردن کلمات و ورد داخل ذهنم بدون خوندن اون ها کردم
بدنم احساس خاصی داشت انگار یک جریانی توی بدنم بود
کلمات رو مثل یک ریل قطار بهم وصل کردم که
آخ سرم سرم درد گرفت
و دیگه نفهمیدم چی شد
......
چشامو که باز کردم خواهر اوا به همراه پیرمرد رو بالای سرم دیدم که نگران منتظر بهوش اومدن من هستند
خواهر اوا :پدر تام به هوش اومده تام به هوش اومده
بعد از زیار پدر رو دیدم که به سمتم اومد
خواهر اوا: تو ۲ روز کاملاً بیهوش بودی
چی دو روز بیهوش بودم مگه میشه
پیرمرد +بله و وقتی بعد از فریاد زدن تو پیشت اومدیم دیدیم که كاملاً بیهوش شدی
زیار -فارغ از همه این بحثها مهلت تو تموم شده و حتی ۱ روز از مهلت تعیین شده بیشتر گذشت و آلان که همینطور که می دونید و قول دادی قبول کردی که اگه تونستید آموزش یک ساله رو در عرض سه ماه تموم کنی من هم بعد از اون آموزش سه ساله رو شروع میکنم و اگه نتونستید و موفق نشدید من به دیوار دوم پیش اسقف اعظم بر می گردم و مأموریت های دیگه رو انجام میدم
خب تو که نتونستی و طبق قولی که تو دادی و من به تو من دیگه می رم امیدوارم الهه صداقت حافظ و یاور تو باشه
و رفت
استاد زیار استاد زیار
صدای پدر که دنبال زیار رفت
خواهر اوا همراه پیرمرد رفتن تا کمی تنها باشم و آرامش داشته باشم
لعنت به این زندگی نفرین شده که توی هیچ کاری موفق نمی شم و باید منتظر مرگم باشم
مشت کوبیدم به دیوار تا عصبانیت خودم رو خالی کنم
دیوار ترکید یعنی با مشت من یک سوراخ بزرگ ایجاد شد
یعنی چی...؟ یعنی ممکنه نه نه یک بار دیگه امتحان می کنم
تصمیم گرفتم جادوی باد رو انجام بدم برای همین بدون بستن چشم و با تصور کردن که ای وای دیوار رو به روم کاملا خراب ش
خواهر پاتولینا و پیرمرد اومدن و دیدن که دیوار رو به رویی من و کناری من خراب شده هیچ در و پنجره ای وجود نداره و فقط من روی تخت دراز کشیدم و هر سه نفر با تعجب همو نگاه می کردیم
که به خودم اومدم
٫٫ زی زیار زیار
خواستم سریع بلند بشم که پام به پتو گیر کرد و خوردم زمین
خواهر پاتولینا سریع سمتم اومد و کمکم کرد بلند بشم
٫٫ من حتما باید زیار رو ببینم و بهش بگم بدون خوندن ورد انجام جادو رو یاد گرفتم
خواهر پاتولینا : اوه چطور ممکنه استاد زیار حتماً از کلیسا رفته
٫٫ باشه باشه اشکال نداره ولی من حتما باید زیار رو ببینم هرجور شده
پیرمرد: تو بشین من میرم استاد زیار رو بیارم
چی شد کجا رفت
٫٫ خواهر کمک کن از اینجا برم بیرون
خواهر پاتولینا سمتم اومد کمکم کرد بلند بشم و همراه اون رفتیم بیرون
و در با کمال تعجب دیدم پیرمرد و زیار دارن می یان
د آخه چطور چطوری چجوری اون پیرمرد با این سن سال رفت و سریع زیار رو آورد
زیار: چی میخواستی بگی تام؟
٫٫اوه خب
من تونستم بدون خوندن ورد از جایی و فقط تصور توی ذهن جادو کنم
زیار+ خب من باورم نمیشه باید جلوی چشم من انجام بدی
٫٫ خب خواهر پاتولینا اشکال نداره دیگه نمیخواد من رو بگیری الان می خوام جادو انجام بدم
خواهر پاتولینا منو ول کرد که خوردم زمین اما سریع بلند شدم
تمرکز کردم روی درخت رو به رو و بوم درخت روبه رو نابود شد
در کمال ،خوشحالی احساس بدبختی و ترس را از پشت سرم قطاعاً پیرمردی بود که حالا آشکارا از نابودی درخت
با اینکه خوشحال بودم تونستم جادو رو جلوی زیار انجام بدم اما همزمان ناراحت بودم و ترس داشتم چون احساس می کردم پیرمرد پشت سرم چطور با عصبانیت بخاطر نابودی درخت منو نگاه می کنه
بعد از اون خواهر پاتولینا و پدر منو بغل کردن و تبریک گفتن بخاطر موفق شدن انجام جادو بدون خوندن ورد و تموم کردن موفقیت آمیز آموزش سه ماهه
زیار+ خب تو تونستی بدون ورد هم یاد بگیری و جادو انجام بدی اما اینها چیزهای ابتدایی بودن و از این به بعد آموزش سه سال تو خیلی سخت هستش و باید یاد بگیری که چطور بجنگی چطور در برخورد با دشمن استراتژی و نقشه داشته باشی و در مواقع جنگ خودت رو آروم کنی برای انجام جادو در نظر داشته باش که در نهایت همه اینها و آموزشها در باعث حضور شما در آکادمی نخبگان و در کلاس S هست نه کلاس عادی کلاسی که اشراف و بچه های چهار خاندان بزرگ در اون هستند
( فلور ملودیا هایپر گراش )
( نکته ؛ هنری فلور قهرمان داستان نماد نجابت از خاندان فلور که خاندان نزدیک و وفادار به دربار و شاهی هست )
٫٫ با کمال میل استاد
و بعد از اون آموزش سخت دوره سه ساله یادگیری من شروع شد
پایان پارت ۱۵